از يکی پرسيدن با کدوم عبادت بيشتر حال میکنی؟
- گفت : نماز ميت ...!!
پرسيدن چرا؟
- گفت:
وضو که نمیخواد،
رکوع و سجده هم که نداره!
صف اش هم هرکی به هر کیه،
کفشهاتم تو پاهاته و در نمیبرند،
آخرشم نهار میدن ،
از این بهتر چه میخوای؟😂
@hal_khosh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسکار بهترین بازیگر هم تعلق میگیره به ایشون😂😂😂😂😂
کانال شادی و نکات مومنانه
┄┅┅❅🇵🇸 ✌️🇵🇸✌️ 🇵🇸 ❅┅┅┄
@khandehpak
دانی که چرا خدا ترا داده دو دست؟
من معتقدم که اندر آن سري هست
🔹یک دست به کار خویشتن پردازي
🌴با دست دگر ز دیگران گیري دست
@hal_khosh
حیف نون با مهمونش دعواش شده بود، رفتند ببینند چی شده
دیدند مهمونه داد میزنه « ۳ وعده داریم ظرفاتونو میشوریم، مهمون دعوت کردی یا کلفت؟»😂😂😂😂
@hal_khosh
اگه نذر هایی که دانشجوها و دانش آموزا تو فصل امتحانات میکنن به جا آورده میشد
فقیری تو جهان نمیموند 🤦♂️😂😂😂
شخصی می گفت :
روزی که امتحان رانندگی داشتم 🚘
هرچی هم که افسره گفته بود انجام بده درست انجام داده بودم👍👍👍
آخراش یهو برگشت گفت بوق کدومه؟؟؟
منم با دستم اشاره کردم گفتم : ایناها.....
گفت حالا بوق بزن......📢📢📢📢
منم بوق زدم........📢📢📢📢
یدفعه با اخم گفت : رد شدی......
منم گفتم : برای چی؟؟؟
برگشت گفت : تا تو باشی که جلوی بیمارستان بوق نزنی😐😐😐😐
@hal_khosh
💠#داستان
👈دو مداد سیاه
از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاهشان در مدرسه شنیدم.
مرد اول میگفت:
«چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم.
وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بیمسئولیت و بیحواس هستم.
آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم.
روز بعد نقشهام را عملی کردم.
هر روز یکی دو مداد کش میرفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم.
ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام میدادم، ولی کمکم بر ترسم غلبه کردم و از نقشههای زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم میدزدیدم و به خودشان میفروختم.
بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم.
خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفهای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفهای شدم
مرد دوم میگفت:
دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم مداد سیاهم را گم کردم.
مادرم گفت:«خوب چه کار کردی بدون مداد؟»
گفتم:«از دوستم مداد گرفتم.»
مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟
گفتم نه. چیزی از من نخواست.
مادرم گفت:«پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟»
گفتم:«چگونه نیکی کنم؟»
مادرم گفت:«دو مداد میخریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم میشود میدهی و بعد از پایان درس پس میگیری.»
خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آنقدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری میگذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم.
با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقهام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم به گونهای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره میشناختند و همیشه از من کمک میگرفتند.
حالا که بزرگ شدهام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفتهام و تشکیل خانواده دادهام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.»
#خواندنی
کانال #داستان و #طنز حال خوش 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
9.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 مثال زیبا و تأمل برانگیز خداوند به آنها که در راه پروردگارشان انفاق می کنند.
🟢 مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ فِي كُلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ وَ اللَّهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ
🔸مثل كسانى كه اموال خود را در راه خدا انفاق مىكنند، همانند بذرى است كه هفت خوشه بروياند
🔹و در هر خوشه يكصد دانه باشد
🔹و خداوند آن را براى هر كس بخواهد (و شايستگى داشته باشد،) دو يا چند برابر مىكند
🔹و خدا (از نظر قدرت و رحمت) وسيع و (به همه چيز) داناست.
📖 سوره مبارکه بقره آیه 261
💠 #داستان بسیار خواندنی
✅ توبه مردی جیب زن باعنایت حضرت امام رضا علیه السلام
حمله داری از شهر ارومیه که سالی یک بار مسافر به مشهد می برد بدین صورت نقل کرد :
مسافرت با ماشین تازه آغاز شده بود ؛ ماشین ، مسافر و بارش را یکجا سوار می کرد ، چرا که ماشین به صورت ماشین باری بود ، در قسمت بار هم مسافران را می نشاندند و هم بار آنها را به صورت متراکم می چیدند .
من نزدیک به سی مسافر برای بردن به زیارت حضرت رضا علیه السلام پذیرفته بودم و قرار بود اوایل هفته بعد به جانب مشهد حرکت کنیم .
شب چهارشنبه حضرت رضا علیه السلام را در خواب دیدم که با محبتی خاص به من فرمودند : در این سفر ابراهیم جیب بر را همراه خود بیاور .
از خواب بیدار شدم در حالی که در تعجب بودم که چرا از من خواسته شده چنین شخص فاسق و فاجری را که در بین مردم بسیار بدنام است به مشهد ببرم ، فکر کردم خوابی که دیده ام صحیح نیست .
شب بعد همان خواب را بدون کم و زیاد دیدم ، ولی باز توجه به آن ننمودم .
شب سوم در عالم رؤیا حضرت رضا علیه السلام را خشمگین مشاهده کردم که با حالتی خاص به من فرمودند : . . . چرا در این زمینه اقدام نمی کنی ؟
روز جمعه به محلی که افراد شرور و گنهکار جمع می شدند رفتم ، ابراهیم را در میان آنان دیدم .
نزدیک او رفته سلام کردم و از او برای زیارت مشهد دعوت نمودم .
با شگفتی با دعوتم روبرو شد ، به من گفت : حرم حضرت رضا جای من آلوده نیست ، آنجا مرکز اجتماع اهل دل و پاکان است ، مرا از این سفر معاف دار .
اصرار کردم و او نمی پذیرفت ، عاقبت با عصبانیت به من گفت : من خرجی این راه را ندارم ، فعلاً تمام سرمایه من سی ریال پول است ، آن هم پولی حرام که از کیسه پیرزن فقیری دستبرد زده ام !
به او گفتم : من از تو مخارج سفر نمی خواهم ، رفت و برگشت این سفر را مهمان منی .
اصرارم مقبول افتاد ، آمدن به مشهد را پذیرفت ، قرار شد روز یکشنبه همراه با کاروان حرکت کند .
کاروان به راه افتاد ، مسافران از بودن شخصی مانند ابراهیم جیب بر تعجب داشتند ، ولی احدی را جرأت سؤال و جواب نسبت به این مسافر نبود .
ماشین باری همراه بار و مسافر در جاده خراب و خاکی به جانب کوی دوست در حرکت بود .
نرسیده به منطقه زیدر که محلی ناامن و جای حمله ترکمن ها به زوّار بود ، عرض جادّه به وسیله قلدری ستمکار بسته شده بود .
ماشین توقّف کرد ، راهزن بالا آمد ، خطاب به تمام مسافران گفت : آنچه پول دارید در این کیسه بریزید و در برابر من ایستادگی نکنید که شما را به قتل می رسانم !
پول راننده و تمام مسافران را گرفت ، سپس ماشین را ترک گفت .
ماشین پس از ساعتی چند به محلّ زیدر رسید و کنار قهوه خانه نگاه داشت .
مسافرین پیاده شدند ، کنار هم نشستند ، غم و اندوه جانکاهی بر آنان سایه انداخت ، بیش از همه راننده ناراحت بود ، می گفت : نه اینکه خرجی خود را ندارم ، بلکه از پول بنزین و دیگر مخارج ماشین هم محروم شدم ، رسیدن ما به مقصد بسیار مشکل به نظر می رسد . سپس از شدّت ناراحتی به گریه افتاد ،
در میان بهت و حیرت مسافران ابراهیم جیب بر به راننده گفت : چه مقدار پول تو را آن راهزن برده ؟
راننده مبلغی را گفت ،
ابراهیم آن مبلغ را به او پرداخت .
سپس از بقیه مسافران به طور تک تک مبلغ ربوده شده آنان را پرسید و به هر کدام هر مبلغی را که می گفتند می پرداخت .
در نهایت کار سی ریال باقی ماند که ابراهیم گفت : این هم مبلغ ربوده شده از من بود که سهم من است .
همه شگفت زده شدند ، از او پرسیدند : این همه پول را از کجا آورده ای ؟
در پاسخ گفت : وقتی آن راهزن از همه شما پول گرفت و سپس مطمئن و آرام خواست از ماشین پیاده شود ، بی سر و صدا جیب او را زدم ، او پیاده شد ، و ماشین هم به سرعت به حرکت آمد و از منطقه دور گشت تا به اینجا رسید ، این پولهایی که به شما دادم پول خود شماست .
حمله دار می گوید : بلند بلند گریستم .
ابراهیم به من گفت : پول تو را هم که برگرداندم ، چرا گریه می کنی ؟
خوابم را که در سه شب پی در پی دیده بودم برای او گفتم و اعلام کردم من از فلسفه خواب بی خبر بودم تا الآن فهمیدم که دعوت حضرت رضا از تو بدون دلیل نبوده ، امام علیه السلام می خواست به وسیله تو این خطر را از ما دور کند .
حال ابراهیم عوض شد ، انقلاب شدیدی به او دست داد ، به شدت گریست ، . . . سفر در حال خوشی پایان یافت ، همه به ارومیه برگشتیم ولی آن تائب باارزش ، مقیم کوی یار شد !
✍️حضرت حجت السلام و المسلمین حاج شیخ حسین انصاریان به نقل از حضرت آیت الله بهاء الدینی رحمه الله
#خواندنی
کانال #داستان و #طنز حال خوش 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92