این فعل نشد چیه که با هر ضمیر و زمان و مکانی صرف میشه، غم وجودی خودش رو تزریق میکنه ؟!
[ تغزل ]
نشست بر دل تو مهر همدمی دیگر
نشست بر دل من گرد ماتمی دیگر
چه میهمان عزیزی، چراغ روشن کن
که آمدهست به دیدار من غمی دیگر
چرا زبان بگشایم؟ که دردهای بزرگ
به جز سکوت ندارند مرهمی دیگر
هوای پر زدنم در حصار دنیا نیست
مرا ببر به تماشای عالمی دیگر
زمان مردنم ای بیوفا به بالینم
فقط بیا که نگاهت کنم کمی دیگر ..
حالِ دل′
میپرسم چندمین بار است که در امروز فکرت مشغول آنچیزی شده که نباید بشود و شما میگویید:
بسم الله،
به تعداد تار موهایش درگیر و گرفتارش هستم .
حال دل هرکس با محبوبی خوش است؛
بیچاره آنان که در این گیر و دار دوست داشتنها بیمحبوب اند .
کاش خدا چاره کند برای همه اینهمه تهی بودن را(:′
#زینبِبهار