آیینه را #فراق تو دیوار میکُند
این قلبِ صاف را مرور زمان تار میکُند
#محمدسهرابی
عقل پرسید که دشوارتر از کشتن چیست
عشق فرمود #فراق از همه دشوارتر است
#فروغیبسطامی
صبر بر هجران آن آرام جان باشد گناه
زنده بودن در #فراق او گناهی دیگر است..
#فیضکاشانی
عاشقان دانند درد عاشق و سوز #فراق
آنکه بر شمع جمالت سوخت، جز پروانه نیست
#آیةاللهخمینی
بعد مدت ها #فراق گر وصالت شد نصیب...
تو را به کامِ رقیبان شنوده آمدهام
سرِ هزار شکایت گشوده آمدهام
دگر ز کف ندهم دامنِ وصالِ تو را
که خویش را به #فراق آزموده آمدهام
#میلیمشهدی
به بیوفائیِ دورِ زمان یقین بودیم
ولی نبود #فراق تو در گمان ما را
#خواجوىكرمانى
شاید حسن ختام:
زبان خامه ندارد سر بیان #فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان #فراق
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال
به سر رسید و نیامد به سر زمان #فراق
سری که بر سر گردون به فخر میسودم
به راستان که نهادم بر آستان #فراق
چگونه باز کنم بال در هوای وصال
که ریخت مرغ دلم پر در آشیان #فراق
کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی
فتاد زورق صبرم ز بادبان #فراق
بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود
ز موج شوق تو در بحر بیکران #فراق
اگر به دست من افتد #فراق را بکشم
که روز هجر سیه باد و خان و مان #فراق
رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب
قرین آتش هجران و هم قران #فراق
چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شدهست
تنم وکیل قضا و دلم ضمان #فراق
ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار
مدام خون جگر میخورم ز خوان #فراق
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان #فراق
به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ
به دست هجر ندادی کسی عنان #فراق
#حافظ
گر شرم وصالت نبود قفل زبانم
گویم که #فراق تو چها کرد به جانم
هنگام شکایت ز تو، از بس که گزیدم
چون بار صنوبر شده صد پاره زبانم
لرزد چو جرس بر سر هر ناله مرا دل
گویا که به غمهای تو پیوسته فغانم
گر بر ورق دل نهم انگشت، ز گرمی
چون خامه مو دود برآید ز بنانم
امروز نیم رانده ز بزم تو چو قدسی
عمریست که از دور به حسرت #نگرانم
#قدسیمشهدی
#دردانه
#تکبیت
#فراق
من ماجرای هجر تو با نوح گفتم، او
کشتی درست کرد و سپس گفت: گریه کن!
#احسانپرسا
#نگاهرندان
#حلقۀرندان
#ضیافترندان
گونه: #فراق
موضوع: #امامزمان
قالب شعر: #غزل
وزن: #مفعولفاعلاتمفاعیلفاعلن
شاعر: #حاجمحمودکریمی
مشابه: #ماآزمودهایمدراینشهربختخویش
ــــــــــــــــــــــــ
باید به روی آینه آنقدر ها کنم
تا روی شیشه اشک نفس را رها کنم
گندم برای آمدنت سبز می کنم
آن لحظه ایی که در لحد خویش جا کنم
اسفند دانه دانه شب و روز جمع شد
باید به مجمر دلم آتش به پا کنم
دل شد سیاه بس که طلوع تو را ندید
باید برای خویش دلی دست و پا کنم
یا اینکه باید از دم پرچین قلب خود
یک پنجره به جانب خورشید واکنم
بگذار تا ز ره برسی بعد سالها
آنگه بیا ببین که چنین و چه ها کنم
آن روز می شود حرمت کنج سینه ام
وقتی که پای تا سر خود کربلا کنم
ــــــــــــــــــــــــــــ
به جهت پیوستن به #حلقۀرندان و مشاهدۀ آثار بیشتر لطفاً لینک زیر را لمس بفرمائید:👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1185873964Cab5f90b3dd