eitaa logo
حال ____دل
453 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
25 فایل
دلنوشته هایی از یه جامانده.. کپی آزاد با ذکر صلوات در تعجیل آقا صاحب الزمان💚 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رامونا 💞
گر چه از لطف پدروار علی سرشارم هر چه دارم زغلامی محمد (ص) دارم ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام زمانم 🖤 بی‌ فایده‌ست روضه و ماتم بدون بی‌فایده‌ست اشک دمادم بدون تو چنگی به دل نمی‌زند آقای غصه‌دار بیرق‌و عَلَم‌و سیاهی‌و پرچم،بدون تو🥀 آجرک الله یا صاحب الزمان 🏴🏴 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◾️آجَرَکَ الله یَا مولای یا صَاحِبَ الزَّمان بمصاب استشهاد الرسول الأکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) و استشهاد حسن بن علی (علیهما السلام) و ساعدالله قلبک الشریف و لعن الله اعدائکم و جعلنا الله من موالیکم و معکم فی الدنیا و الآخره و عجل الله تعالی فی فرجکم الشریف ▪️ عظم الله اجورنا و اجورکم @halle_dell
⚫️ چه کسی از دوستان و رفقای پیامبر خواهد بود؟ 🟢 «ابوحمزة» از امام باقر علیه السلام نقل نموده که پیامبر صلی اللّه علیه و آله فرمود: 🔹 «خوشا به حال کسی که «قائم» از اهل بیت مرا درک و در غیبتش و قبل از قیامش به او اقتدا کند و دوستانش را دوست، و دشمنانش را دشمن بدارد. چنین کسی از رفقا و دوستان من و گرامی ترین امتم نزد من در روز قیامت است.» 📚 کمال الدین و تمام النعمة ج ۱ص ۲۸۶ ح۲ @halle_dell
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بی کفن بود ورنه وصیت میکرد بنویسند به روی کفنش نام 🖤
2_144189955877759860.mp3
5.79M
🔊 | اونیکه که غریب‌تر از حسین بی‌کفنه _سیب_سرخی🎤 ویژه شهادت
یک سال منتظر بودم و هر چه به زمان رفتن نزدیک تر می شدم،نگرانی از نرفتن و نرسیدن نیز به انتظارم اضافه می شد. از وقتی که از ایران خارج شدم تا به اولین موعد رسیدم، دل توی دلم نبود. به اولین مکان که رسیدم، نفس راحتی کشیدم و شکر کردم. شکر که می توانم در خانه پدری امام زمان به مهمانانشان خیرمقدم بگویم، نیازهایشان را برطرف کنم و بعد از هر بار آمدن و رفتن مهمانان، خانه را مرتب کنم، جارو کنم و در این میان مدام امام را ناظر و حاضر بدانم. آیا می‌شود که در زمان ظهور امام هم این حس را تجربه کنم؟ چقدر خوشبختم. چقدر شکر کنم؟ @halle_dell
حال ____دل
اگه عراق زندگی میکردم پاتوقم میشد این خیابون🥺
یادش،بخیر شب جمعه گذشته کربلا بودم😔 چقدر شبهای جمعه استوری بزارم کاش یک شب جمعه کربلا باشم😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 📖 السَّلاَمُ عَلَى السَّيْفِ الشَّاهِرِ وَ الْقَمَرِ الزَّاهِرِ... 🌱سلام بر مولایی که با تیغ عدالت، زمین ‌دردکشیده را از دست ظالمان نجات خواهد داد، سلام بر او و بر روزی که با دیدن روی ماهش، دردهای زمین تسلی خواهد یافت. 📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس. 🤲 🥀 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حال ____دل
▪️کسی به فکر امام زمان(عج) هست..!؟ #امام_زمان #حال_دل
اگه قرار بود امروز یه برنامه با دوستان یا خانواده داشته باشیم از شب قبلش برنامه ریزی میکردیم و ده بار وسایل مورد نیاز را کنترل میکردیم چیزی،از قلم نیفته، چند بار ساعت کوک میکردیم ومطمئن میشدیم سر ساعت از خواب بیدار بشیم وبه قرارمون برسیم. در طول هفته که یادش نکردیم😔 کارمون شده شبای جمعه استوری دلتنگی کربلا💔 وروزای جمعه استوری امام زمانی😔 بقیه هفته به زندگیمون برسیم اسممونم گذاشتیم منتظر منتظریم یه جمعه ظهور کنند وقتی جمعه ها یا تا لنگ ظهر خوابیم یا با دوستانمون به گردش وتفریح😔 برای ظهورش توی همون گردش وتفریح چیکار کردیم؟😔 🙏😔
🔴 ثواب آشنا کردن مردم با امام زمان(عج) امام حسن عسکری علیه السلام: 🌕 اگر می خواهی ثواب ۱۰۰ سال روزه همه ایام در نامه عملت ثبت شود.مردم را با امام زمانشان آشنا کن. 📚 بحارالانوار ج ۲ ص ۴
زینب رجایی: تقریباً غیرممکن است کسی تا ساعت ده شب در مشایه باشد و غذا نخورده مانده باشد. موکب‌دارها به زور هم که شده یک ساندویچ فلافل یا ظرف یک بار مصرف کوچکی دستت می‌دهند و بخواهی یا نخواهی، نمی‌گذارند گرسنه بمانی. اما خانواده ابوسلمان، در روستایی حوالی جاده نجف به کربلا که ما را مهمان خود کرده‌اند، بدون آنکه بپرسند شام خورده‌ایم یا نه بساط سفره را آماده می‌کنند. آنها که زبان‌شان را درست و حسابی نمی‌دانیم ولی مهربانی و صمیمیت خالصانه‌شان، نیازی به ترجمه ندارد. دور سفره نشسته‌ایم. نان تازه روستایی می‌آورند، یک ظرف از خوراک که ترکیبی است از بادمجان، پیاز و سیب‌زمینی و حسابی هم تند است، برنج، چیزی بین کتلت و فلافل و البته یک ظرف بزرگ پر از سیب که به نظر محصول روستای خودشان است. «سلما» همسر ابوسلمان دستپخت خوبی دارد و طعم غذاهای عراقی به مذاقمان غریبی نمی‌کند. به لقمه‌های آخر شام که می‌رسیم ابوسلمان و پسرش به یک تکاپویی می‌افتند. پسر جوان بیرون می‌رود و بعد از یکی دو دقیقه برمی‌گردد. چند آبمیوه همراهش آورده است و همانطور که آنها را بین ما پخش می‌کند، پدرش خجالت‌زده و با گردنی کج شده، چیزهایی می‌گوید. از لابلای حرف‌هایش کلمه‌های «عفوا» و «انسیتُ» و «کوکا» به گوشم آشنا می‌آید. به گمانم برای آنکه فراموش کرده نوشابه یا یک نوشیدنی سر سفره بگذارد، از ما عذرخواهی می‌کند. چای سوم را بعد از شام هم با یک جور شیرینی محلی می‌خوریم. ساعت از یک شب گذشته و اهل خانه ابوسلمان هنوز هم مثل پروانه دورمان می‌چرخند. من، محدثه، مرتضی و احمد حسابی از این همه زحمتی که برایمان می‌کشند خجالت‌زده شده‌ایم. محدثه کنار گوشم می‌گوید: «دیدی مثلاً خانواده یک داماد اگر در روستا باشند، عروس شهری‌شان را چطور پاگشا می‌کنند؟ برای مهمانی‌اش چطور دوندگی دارند! احساس می‌کنم من آن عروس شهری‌ام که مهمان خانواده داماد در روستا شده‌ام… یا فیلم مهمان مامان را دیده‌ای؟ همه چیز شبیه حال و هوای آنجا نیست؟ خیلی عجیب و غریب برای ما زحمت می‌کشند…» مرتضی خودش را قاطی پچ‌پچ‌هایمان می‌کند: «بچه‌ها من مدام از خودم می‌پرسم اگر من با وضع اقتصادی اینها ساکن مثلاً مشهد باشم، برای زائر عراقی امام رضا (ع) چه می‌کنم؟» احمد انگار که همین سوال مرتضی را از خودش می‌پرسیده، بدون معطلی میان حرف می‌آید و می‌گوید: «اصلا نه برای زائر عراقی! برای زائر ایرانی امام رضا چه می‌کنم؟ اصلاً نه با توان مالی این خانواده روستایی! با همین توان مالی که همین حالا دارم، برای زائر امام رضا چه می‌کنم؟» سوال‌هایمان بی‌جواب است... دستی به عبای کوثر که پوشیده‌ام می‌کشم. دختر جوان خانواده که ساعتی پیش بعد از مقاومت‌های بی ‌فایده‌ام راضی‌ام کرد لباس‌هایم را بگیرد و بشوید و لباس‌های خودش را به من داد؛ عبا و شال سنگ‌دوزی شده نو و نواری که مطمئنم خودش در بهترین و مهم‌ترین مجالس آنها را می‌پوشد. با لبخند ادامه حرف بچه‌ها را می‌گیرم و تلخ می‌گویم: «من چی؟ لباس‌های مهمان غریبه‌ام را با دست می‌شویم؟ یا اصلاً لباس‌هایش را توی ماشین لباسشویی خانه‌ام می‌اندازم؟ با خواهش و التماس راضی‌اش می‌کنم که وقتی خاکی و خیس از عرق است، اعیانی‌ترین و نوترین لباس‌هایم را بپوشد؟» سوال‌های من هم جوابی ندارد… ساعت دو صبح است و من و محدثه با سلما و کوثر میزبانان عراقی در اتاق کوچک خانه‌شان تشکی انداختیم تا استراحت کنیم. خسته‌ام و برای خواب له‌له می‌زنم اما دختر ابوسلمان مشتاق است تا با همان عربی دست و پا شکسته و زبان اشاره‌مان درد و دل کنیم. ما رو به بیهوشی هستیم ولی او قبراق ما را تماشا می‌کند. محدثه که تقریباً خواب را در آغوش کشیده می‌گوید: «طفلی خواهر ندارد و انگار حتی در این روستا هم تنهاست. درد و دل‌های یک سالش را برای من و تو آورده! کاش می‌فهمیدیم چه می‌گوید…» وقت سحر، بعد از نماز به بهانه زمان کم و مسیر نسبتاً زیادی که تا کربلا پیش رو داریم از ابوسلمان می‌خواهیم صبحانه ما را به موکب‌داران مشایه واگذار کند. این بار زور ما چهار نفر به اصرارهای خانواده عراقی می‌چربد. موقع خداحافظی، کوثر جلو می‌آید و دستم را باز می‌کند. یک کش موی سر، یک آویز تزئینی کیف و یک دستبند با دانه‌های مشکی شبیه تسبیح توی دستم می‌گذارد. بار چندمی است که من را با محبتش، مبهوت می‌کند. دستبندش را دستم می‌کنم و دستبند خودم را که دانه‌های سبزی دارد باز می‌کنم و دور مچ کوثر می‌بندم. با تمام صورت گندمگون و آفتاب‌خورده‌اش به رویم می‌خندد و مدام التماس دعا می‌گوید. می‌خواهم شماره تماس رد و بدل کنیم اما کوثر و حتی مادرش تلفن همراه ندارند. مردها شماره هم را می‌گیرند. دست آخر کلمه کلمه و با تته‌پته می‌گویم: «تعالوا ایران؛ زیارت امام رضا؛ نَحنُ خادم ان‌شاالله» تلاش کردم بفهمانم که برای زیارت امام رضا بیایید ایران تا ما هم به شما خدمت کنیم.
سلمان، پسر جوان خانواده می‌گوید که آمدن آنها به ایران برایشان پرخرج و تقریباً غیرممکن است ولی از ما می‌خواهد که هر وقت به عراق آمدیم باز هم سراغشان برویم. ساعتی بعد، در جاده نجف به کربلا همان جا که دیشب با ابوسلمان روبرو شده بودیم، پیاده می‌شویم. کوله‌هایمان را از صندوق عقب تحویلمان می‌دهد. مثل روز پیداست که هرکدامشان حسابی و با دقت تمیز شده‌اند. خداحافظی می‌کنیم. چند قدم جلوتر برمی‌گردم تا برای آخرین بار تصویر ابوسلمان را در خاطرات ذهنم ثبت کنم. رو به جمعیت ایستاده و دوباره سر راه زائران را می‌گیرد. هنوز صدایش را می‌شنوم: «زائر مَبیت؟ مبیت! حَمامات، مکیّف، مَغسَله موجود…» یعنی زائر منزل می‌آیی؟ حمام و کولر و ماشین لباسشویی هم موجود است. نگاهی به لباس‌های تمیزم می‌اندازم که کوثر دیشب آنها را با دست شسته بود. احمد خط نگاهم را دنبال می‌کند: «این عراقی‌ها، وقت اربعین خانه و کار و زندگی و استراحت‌شان را تعطیل می‌کنند. فقط خدمت! کاش یک سال هم که شده برای خدمت در موکبی جایی بیایم…» بار دیگر بند کوله‌ها را محکم می‌کنیم تا باقیمانده راه را گز کنیم. محدثه حرف شب به یادماندنی در خانه ابوسلمان را این‌طور می‌بندد: «خیلی عجیب بود بچه‌ها! خیلی تحویلمان گرفتند… انگار نه انگار بیست و چند میلیون زائر اینجاست! جوری تحویلمان گرفتند که انگار امام حسین امسال چهار زائر بیشتر ندارد و آن هم ما هستیم! هیچ‌کس به گرد پای عراقی‌ها نمی‌رسد! بهشت اینجاست! اینجا که دارم چای می‌نوشم... ما را چه کسی این همه عزیز کرده است؟