eitaa logo
*هم افزایی شهدایی*
153 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
7هزار ویدیو
95 فایل
🌹بسم رب الشهداء و الصدیقین🌹 🔸️بهترین حس یعنی؛ با شهدا رفیق باشید. 🔸️ما را مدافعان حرم و مدافعان وطن آفریدند. 🔸️رفیق شید،شبیه شید،شهید شید. امام سجاد(ع) فرمودند:کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت ماست. 🌱کپی از مطالب آزاد برای عاقبت بخیری مون دعاکنید
مشاهده در ایتا
دانلود
4.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌مناجات شهدا 🔸خدایا! می دانم که کم کاری از من است 🔹خدایا! می دانم که من بی توجهم 🔸خدایا! می دانم که من بی همتم 🔹خدایا! می دانم که من قلب امام زمان (عج) را رنجانده ام 🔸اما خود می گویی که به سمت من باز آیید.. آمده ام خدا! 🔹کمکم کن تا از این جسم دنیوی و فکرهای مادی نجات یابم. 🌷🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خوشا شهیدانی که از داغ غمت با پهلوی تیر خورده گمنام شدند ...
❤️ گـوینـد: شھـٰادت‌‌مھرقبولیسـت‌ڪہ‌بردلـت‌ میخـورد... شُھـدآ‌دلـم‌لایق‌شھـٰادت‌نیسـت‌اما؛ شمـٰاڪہ‌نظرڪنیداین‌کویرتشنہ‌ دریا‌میشَـود...♥️!
29.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مخلص و دلاور لشگر ۳۱ عاشورا ،از شهیدان هر چه می دانی بگو شمه ای از راز پنهانی بگو ای بلم ، ای شاهد ایثار او وی یگانه محرم اسرار او آخرین همراه مهدی بوده ای تا خدا با ناخدا پیموده ای ای بلم ، ای با شهیدان همسفر وی ز عشق باکری ها شعله ور گرچه تو آتش گرفتی سوختی بزمگاه دجله را افروختی ای فدای ناخدای بی سرت سرمه چشم ملک خاکسترت ای بلم ، ای کشتی بی ناخدا ناخدایت را کجا بردی ، کجا... ۲۵ اسفندماه سالروز شهادت سردار جاوید الاثر آقا مهدی باکری گرامیباد
روزها به انتظارت شب‌ها را میهمان شدند و شب‌ها تا سحر و سپیده و طلوع لحظات به کندی می‌گذشتند. مادر جوانی که کودکی دوساله‌ در آغوش و دیگری در شکم داشت. چرخ دوران سربازش را به روزگار جنگ کشانید. هر لحظه‌لحظه‌ی ماه‌های پایانی بارداری‌اش در اضطراب گذشت. تپش قلب ناآرامش آهنگ‌هایی ناآشنا داشت طلوع صبح نمی‌رسید شور و اشتیاق همسرانه‌اش کور شد تنهایی و دلتنگی امانش را برید چشم‌انتظاری و گریه‌های کودکش دشنه به روح و جانش می‌زدند... ناگهان خبرآمد خبری از کوچ نابهنگام یار جوانش و پر گشودن در آسمان شهادت او ماند و کودکی در آغوش و نوزادی در شکم. سالگرد آسمانی شدنت مبارک .
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀تو نیستی و من هر بار حسرت‌ نداشتنت را به کلیسای قلبم ناقوس کردم. 🥀گاه و بیگاه اشک‌هایم را به پای خاطراتت سلاخی کردم شاید... 🥀شاید ندایی از غیب بگوید تو همچنان هستی و روزی خواهی آمد. 🥀ای‌کاش معجزه‌ها متولد می‌شدند 🥀من به معجزه سخت عقیده دارم...
10.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️من باشم و تو و دنیایی خیال‌انگیز که رؤیاهایم رنگ حقیقت بگیرد. 🌟
صبح آخرین روز تابستان سال ۱۳۴۸ بود. علویه(سیده) آرام و دست به کمر، به‌سوی چاه قدم برمی‌داشت. چند زن جلوتر از او کنار تنها چاه روستا صف کشیده بودند. با دیدنش، به احترام از جا بلند شدند. حال چندان مساعدی نداشت. مادرش مهمان آن‌ها بود و برای پخت‌و‌پز به آب نیاز داشت. ناچار با وجود دردی که لحظه‌به‌لحظه بیشتر می‌شد برای بردن آب از چاه آمده بود. لطیفه، دوست و همسایه‌ی نزدیکش، قابلمه را از او گرفت، دلو را درون چاه انداخت و آن را پر از آب کرد و بیرون کشید. با دست، جلبک‌ها را کنار زد و آب را در قابلمه خالی کرد. کمر علویه تیر کشید. درد مثل سیلی ناگهانی در ستون فقراتش پیچید. پاهایش برای لحظه‌ای سست شد. یک دستش را به قابلمه و دست دیگرش را به کمر گرفت تا نیفتد. زنان متوجه حال دگرگونش شدند. لطیفه با نگرانی نگاهی به سر تا پای علویه انداخت و گفت: «علویه، رنگت عین زردچوبه شده، چته؟ حالت خوبه؟!» او که سعی داشت دردش را پنهان کند، سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد و گفت: «خوبم، چیزی نیست.» شال سیاه کهنه‌ای را دور آرنجش پیچید. آن را به شکل مندیل(عمامه) درآورد و روی سر گذاشت تا فشار قابلمه کمتر حس شود. عبایش(چادر عربی) را جمع کرد و خواست قابلمه‌ی پر از آب را بر سر بگذارد، اما با بلند کردن آن، دردش بیشتر شد. از شدت درد نتوانست راست بایستد و مقداری آب روی زمین ریخت. عرق سردی روی پیشانی‌اش نشست و چند نفس عمیق کشید. لطیفه با نگرانی گفت: «علویه، قربون جدّت برم، مگه مجبوری؟ داری خودت رو اذیت می‌کنی! نمی‌بینی که اذیت شدی؟ این بچه رو باید حفظ کنی، بیا بریم خونه استراحت کن، خودم آب میارم.» کشان‌کشان و به‌سختی او را به منزلش بردند. چند زن دیگر از اهالی روستا که نگران حال و روز علویه بودند، آن‌ها را همراهی کردند. ادامه دارد....
سیدعبدالله لبخند بی‌رمقی زد و ساکت شد. خواهرش حال او را خوب می‌فهمید. عبدالله عاشق بچه‌ها بود. زنش آرام، نجیب، اصیل، و در عین حال شجاع و پخته بود. همه او را دوست داشتند. علویه حسنه برای دلداری، رو به برادر کرد و گفت: – بد به دلت راه نده قربونت برم. ان‌شاءالله چیزی نیست. شاید هم وقت زایمانشه، ممکنه خودش اشتباه کرده باشه! – نه... الان وقتش نیست. – توکل به خدا. ماشاالله خودت سیدی، کرامات داری. همه به اسمت قسم می‌خورن، براش دعا کن. منم می‌رم پیشش ببینم حالش چطوره. – گفتم که مادرش هست. اونم قابله‌ست، کارشو بلده. – ان‌شاءالله خیره. خدا خودش و بچه رو از هر شری حفظ کنه... سیدعبدالله بی‌قرار بود. نمی‌توانست یک‌جا بند شود. از منزل برادر بیرون رفت و بالای تپه‌های کنار روستا نشست. از آن بالا، تمام روستا زیر سلطه‌ی نگاهش بود. نگرانی مثل خوره به جانش افتاده بود. گاهی افکار بد سراغش می‌آمد و آرامشش را به‌هم می‌ریخت. خانه‌ها را یکی‌یکی از نظر گذراند. در خیالش به چند سال پیش سفر کرد؛ اواخر دهه‌ی سی. در زادگاهش، روستای تل اسود، باران به‌اندازه‌ی کافی نباریده بود. گوسفندان چراگاه و علوفه نداشتند. مردم روستا بیشتر از راه کشاورزی و دامداری زندگی می‌گذراندند، اما خشکسالی کار را سخت کرده بود. ناچار شدند گله‌ها را به روستاهای دیگر کوچ بدهند... ...
سید عبدالله، به عنوان برادر کوچک‌تر، کار چوپانی را به عهده داشت. شنیده بود در روستای شاوه‌ی علوان، آب و علوفه‌ی کافی پیدا می‌شود. تصمیم گرفت با دام‌ها به آن‌جا برود. بیشتر مردم روستا از طایفه‌ی بنی‌خالد بودند. آن‌ها به سادات ارادت خاصی داشتند. تعدادی از دخترانشان با سادات ازدواج کرده بودند و به رسم آن زمان، داییِ سادات محسوب می‌شدند. در روستای شاوه‌ی علوان، هیچ سیدی زندگی نمی‌کرد. برای همین، اهالی با آغوش باز از سید عبدالله استقبال کردند. او صبح زود به صحرا می‌رفت و هنگام غروب بازمی‌گشت. بعد از چند ماه، اهالی روستا او را جوانی شوخ‌طبع، باادب، پاک و خوش‌طینت شناختند. بیشتر وقت‌ها سفیدی چشم‌هایش به سرخی می‌زد. اهالی معتقد بودند این نشانه‌ی شجاعت و غیرت است. به قول قدیمی‌ها، "جدش تُند بوده و مراد می‌داده." زمان گذشت. سید از بودن در کنار اهالی روستا احساس خوبی داشت. وقت بازگشت به روستای پدری‌اش رسید؛ اما دلِ برگشتن نداشت. وقتی رفتار صمیمی مردم را دید، تصمیم گرفت در همان‌جا بماند. پدر و مادرش را سال‌ها پیش از دست داده بود و رفتار برادران بزرگ‌ترش آزارش می‌داد. با وجود تهدید خانواده‌اش مبنی بر محروم‌کردنش از سهم گوسفندان و زمین، در شاوه ماندگار شد. ...
بعد از ۳۶ سال... برگشت. سال‌ها از آخرین باری که نامش را با صدای بلند صدا زدند گذشته بود. ۳۶ سال بی‌خبری، بی‌نشانی... ۳۶ سال صبر خانواده‌ای که هر شب، قاب عکسش را با اشک غبارزدایی می‌کردند. و حالا، شهید داوود علی‌زکایی، یکی از فرزندان سرافراز ایران اسلامی، پس از سال‌ها چشم‌انتظاری، به وطن بازگشت. او در عملیات کربلای پنج آسمانی شد. نشانی‌اش را خاک شلمچه داشت... و اکنون با استخوان‌های بی‌جان اما دل‌های روشن، دوباره نامش در میان ما زنده شد. سلام بر تو ای شهید بازگشته... خاک وطن از عطر قدم‌هایت دوباره جان گرفت.
۳۹ سال، چشم‌به‌راهی… و حالا بازگشت پیکر . زمان، چه آرام و بی‌صدا گذشت… ۳۹ سال از آخرین نگاه، آخرین لبخند و آخرین وداع! ۳۹ سال از غیبت شیرمردی که در عملیات کربلای پنج، بی‌نام و بی‌نشان در دل خاک آرام گرفت. ، فرزند غیور بوشهر، پس از سال‌ها دوری، تفحص شد و به آغوش وطن بازگشت. او که در دل آتش جنگ، رد پای عشق به خدا را بر خاک جا گذاشت، حالا به سرزمین مادری‌اش برگشته؛ همان‌جا که نامش همیشه در قلب‌ها زنده بود. خوش آمدی ای بی‌ادعا... سرزمینت را دوباره معطر کردی به نفس خویش.