4.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌مناجات شهدا
🔸خدایا! می دانم که کم کاری از من است
🔹خدایا! می دانم که من بی توجهم
🔸خدایا! می دانم که من بی همتم
🔹خدایا! می دانم که من قلب امام زمان (عج) را رنجانده ام
🔸اما خود می گویی که به سمت من باز آیید..
آمده ام خدا!
🔹کمکم کن تا از این جسم دنیوی و فکرهای مادی نجات یابم.
#شهید_رسول_خلیلی🌷🍃
#کانال_سیدنوجوان_جاویدالاثر_سیدرحیم_بازیاری
خوشا شهیدانی که از داغ غمت
با پهلوی تیر خورده گمنام شدند ...
#شهید_محمد_رودابی
#کانال_سیدنوجوان_جاویدالاثر_سیدرحیم_بازیاری
❤️ گـوینـد:
شھـٰادتمھرقبولیسـتڪہبردلـت
میخـورد...
شُھـدآدلـملایقشھـٰادتنیسـتاما؛
شمـٰاڪہنظرڪنیداینکویرتشنہ
دریامیشَـود...♥️!
#کانال_سیدنوجوان_جاویدالاثر_سیدرحیم_بازیاری
29.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فرمانده مخلص و دلاور لشگر ۳۱ عاشورا
#سردار_شهید_مهدی_باکری
،از شهیدان هر چه می دانی بگو
شمه ای از راز پنهانی بگو
ای بلم ، ای شاهد ایثار او
وی یگانه محرم اسرار او
آخرین همراه مهدی بوده ای
تا خدا با ناخدا پیموده ای
ای بلم ، ای با شهیدان همسفر
وی ز عشق باکری ها شعله ور
گرچه تو آتش گرفتی سوختی
بزمگاه دجله را افروختی
ای فدای ناخدای بی سرت
سرمه چشم ملک خاکسترت
ای بلم ، ای کشتی بی ناخدا
ناخدایت را کجا بردی ، کجا...
۲۵ اسفندماه سالروز شهادت سردار جاوید الاثر آقا مهدی باکری گرامیباد
#کانال_سیدنوجوان_جاویدالاثر_سیدرحیم_بازیاری
روزها به انتظارت شبها را میهمان شدند و
شبها تا سحر و سپیده و طلوع
لحظات به کندی میگذشتند.
مادر جوانی که کودکی دوساله در آغوش
و دیگری در شکم داشت.
چرخ دوران سربازش را به روزگار جنگ کشانید.
هر لحظهلحظهی ماههای پایانی بارداریاش
در اضطراب گذشت.
تپش قلب ناآرامش آهنگهایی ناآشنا داشت
طلوع صبح نمیرسید
شور و اشتیاق همسرانهاش
کور شد
تنهایی و دلتنگی امانش را برید
چشمانتظاری و گریههای کودکش
دشنه به روح و جانش میزدند...
ناگهان
خبرآمد
خبری از کوچ نابهنگام یار جوانش
و پر گشودن در آسمان شهادت
او ماند و کودکی در آغوش و نوزادی در شکم.
سالگرد آسمانی شدنت مبارک #سرباز_وطن.
#شریفه_بازیار
#کانال_سیدنوجوان_جاویدالاثر_سیدرحیم_بازیاری
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀تو نیستی و من هر بار
حسرت نداشتنت را به کلیسای قلبم ناقوس کردم.
🥀گاه و بیگاه اشکهایم را به پای خاطراتت سلاخی کردم
شاید...
🥀شاید ندایی از غیب بگوید تو
همچنان هستی و
روزی خواهی آمد.
🥀ایکاش معجزهها متولد میشدند
🥀من به معجزه
سخت عقیده دارم...
#شریفه_بازیار
#کانال_سیدنوجوان_جاویدالاثر_سیدرحیم_بازیاری
10.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️من باشم و تو و
دنیایی خیالانگیز
که رؤیاهایم رنگ حقیقت بگیرد. 🌟
#شریفه_بازیار
#کانال_سیدنوجوان_جاویدالاثر_سیدرحیم_بازیاری
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_اول
صبح آخرین روز تابستان سال ۱۳۴۸ بود. علویه(سیده) آرام و دست به کمر، بهسوی چاه قدم برمیداشت. چند زن جلوتر از او کنار تنها چاه روستا صف کشیده بودند. با دیدنش، به احترام از جا بلند شدند.
حال چندان مساعدی نداشت. مادرش مهمان آنها بود و برای پختوپز به آب نیاز داشت. ناچار با وجود دردی که لحظهبهلحظه بیشتر میشد برای بردن آب از چاه آمده بود.
لطیفه، دوست و همسایهی نزدیکش، قابلمه را از او گرفت، دلو را درون چاه انداخت و آن را پر از آب کرد و بیرون کشید. با دست، جلبکها را کنار زد و آب را در قابلمه خالی کرد.
کمر علویه تیر کشید. درد مثل سیلی ناگهانی در ستون فقراتش پیچید. پاهایش برای لحظهای سست شد. یک دستش را به قابلمه و دست دیگرش را به کمر گرفت تا نیفتد. زنان متوجه حال دگرگونش شدند.
لطیفه با نگرانی نگاهی به سر تا پای علویه انداخت و گفت: «علویه، رنگت عین زردچوبه شده، چته؟ حالت خوبه؟!»
او که سعی داشت دردش را پنهان کند، سرش را به نشانهی تأیید تکان داد و گفت: «خوبم، چیزی نیست.»
شال سیاه کهنهای را دور آرنجش پیچید. آن را به شکل مندیل(عمامه) درآورد و روی سر گذاشت تا فشار قابلمه کمتر حس شود. عبایش(چادر عربی) را جمع کرد و خواست قابلمهی پر از آب را بر سر بگذارد، اما با بلند کردن آن، دردش بیشتر شد. از شدت درد نتوانست راست بایستد و مقداری آب روی زمین ریخت.
عرق سردی روی پیشانیاش نشست و چند نفس عمیق کشید.
لطیفه با نگرانی گفت: «علویه، قربون جدّت برم، مگه مجبوری؟ داری خودت رو اذیت میکنی! نمیبینی که اذیت شدی؟ این بچه رو باید حفظ کنی، بیا بریم خونه استراحت کن، خودم آب میارم.»
کشانکشان و بهسختی او را به منزلش بردند. چند زن دیگر از اهالی روستا که نگران حال و روز علویه بودند، آنها را همراهی کردند.
ادامه دارد....
#شریفه_بازیار ✍
#نشر_بشرط_ذکر_نام_نویسنده
#کانال_سیدنوجوان_جاویدالاثر_سیدرحیم_بازیاری
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_چهارم
سیدعبدالله لبخند بیرمقی زد و ساکت شد.
خواهرش حال او را خوب میفهمید. عبدالله عاشق بچهها بود. زنش آرام، نجیب، اصیل، و در عین حال شجاع و پخته بود. همه او را دوست داشتند. علویه حسنه برای دلداری، رو به برادر کرد و گفت:
– بد به دلت راه نده قربونت برم. انشاءالله چیزی نیست. شاید هم وقت زایمانشه، ممکنه خودش اشتباه کرده باشه!
– نه... الان وقتش نیست.
– توکل به خدا. ماشاالله خودت سیدی، کرامات داری. همه به اسمت قسم میخورن، براش دعا کن. منم میرم پیشش ببینم حالش چطوره.
– گفتم که مادرش هست. اونم قابلهست، کارشو بلده.
– انشاءالله خیره. خدا خودش و بچه رو از هر شری حفظ کنه...
سیدعبدالله بیقرار بود. نمیتوانست یکجا بند شود. از منزل برادر بیرون رفت و بالای تپههای کنار روستا نشست. از آن بالا، تمام روستا زیر سلطهی نگاهش بود. نگرانی مثل خوره به جانش افتاده بود. گاهی افکار بد سراغش میآمد و آرامشش را بههم میریخت.
خانهها را یکییکی از نظر گذراند. در خیالش به چند سال پیش سفر کرد؛ اواخر دههی سی.
در زادگاهش، روستای تل اسود، باران بهاندازهی کافی نباریده بود. گوسفندان چراگاه و علوفه نداشتند. مردم روستا بیشتر از راه کشاورزی و دامداری زندگی میگذراندند، اما خشکسالی کار را سخت کرده بود.
ناچار شدند گلهها را به روستاهای دیگر کوچ بدهند...
#ادامه_دارد...
#کانال_سیدنوجوان_جاویدالاثر_سیدرحیم_بازیاری
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_پنجم
سید عبدالله، به عنوان برادر کوچکتر، کار چوپانی را به عهده داشت. شنیده بود در روستای شاوهی علوان، آب و علوفهی کافی پیدا میشود. تصمیم گرفت با دامها به آنجا برود. بیشتر مردم روستا از طایفهی بنیخالد بودند. آنها به سادات ارادت خاصی داشتند. تعدادی از دخترانشان با سادات ازدواج کرده بودند و به رسم آن زمان، داییِ سادات محسوب میشدند.
در روستای شاوهی علوان، هیچ سیدی زندگی نمیکرد. برای همین، اهالی با آغوش باز از سید عبدالله استقبال کردند.
او صبح زود به صحرا میرفت و هنگام غروب بازمیگشت. بعد از چند ماه، اهالی روستا او را جوانی شوخطبع، باادب، پاک و خوشطینت شناختند. بیشتر وقتها سفیدی چشمهایش به سرخی میزد. اهالی معتقد بودند این نشانهی شجاعت و غیرت است. به قول قدیمیها، "جدش تُند بوده و مراد میداده."
زمان گذشت. سید از بودن در کنار اهالی روستا احساس خوبی داشت. وقت بازگشت به روستای پدریاش رسید؛ اما دلِ برگشتن نداشت. وقتی رفتار صمیمی مردم را دید، تصمیم گرفت در همانجا بماند. پدر و مادرش را سالها پیش از دست داده بود و رفتار برادران بزرگترش آزارش میداد. با وجود تهدید خانوادهاش مبنی بر محرومکردنش از سهم گوسفندان و زمین، در شاوه ماندگار شد.
#ادامه_دارد...
#نشر_بشرط_ذکر_نام_نویسنده
#کانال_سیدنوجوان_جاویدالاثر_سیدرحیم_بازیاری
بعد از ۳۶ سال...
#شهید_داوود_علیزکایی برگشت.
سالها از آخرین باری که نامش را با صدای بلند صدا زدند گذشته بود.
۳۶ سال بیخبری، بینشانی...
۳۶ سال صبر خانوادهای که هر شب، قاب عکسش را با اشک غبارزدایی میکردند.
و حالا، شهید داوود علیزکایی، یکی از فرزندان سرافراز ایران اسلامی، پس از سالها چشمانتظاری، به وطن بازگشت.
او در عملیات کربلای پنج آسمانی شد. نشانیاش را خاک شلمچه داشت...
و اکنون با استخوانهای بیجان اما دلهای روشن، دوباره نامش در میان ما زنده شد.
سلام بر تو ای شهید بازگشته...
خاک وطن از عطر قدمهایت دوباره جان گرفت.
#شریفه_بازیار ✍
#کانال_سیدنوجوان_جاویدالاثر_سیدرحیم_بازیاری
۳۹ سال، چشمبهراهی… و حالا بازگشت پیکر #شهید_ناصر_جوهرزاده.
زمان، چه آرام و بیصدا گذشت…
۳۹ سال از آخرین نگاه، آخرین لبخند و آخرین وداع!
۳۹ سال از غیبت شیرمردی که در عملیات کربلای پنج، بینام و بینشان در دل خاک آرام گرفت.
#شهید_ناصر_جوهرزاده، فرزند غیور بوشهر، پس از سالها دوری، تفحص شد و به آغوش وطن بازگشت.
او که در دل آتش جنگ، رد پای عشق به خدا را بر خاک جا گذاشت، حالا به سرزمین مادریاش برگشته؛
همانجا که نامش همیشه در قلبها زنده بود.
خوش آمدی ای بیادعا...
سرزمینت را دوباره معطر کردی به نفس خویش.
#شریفه_بازیار ✍
#کانال_سیدنوجوان_جاویدالاثر_سیدرحیم_بازیاری