eitaa logo
جایزه ملی داستان حماسی
944 دنبال‌کننده
623 عکس
83 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️❇️❇️ های برگزیده دوره سوم جایزه حماسی ♦️♦️ از داستان های برگزیده 📖📖 رمان"شاهتوت" نوشته حسین شمس آبادی، شایسته تقدیر بخش رمان ... از صدای جیغ نابهنگام «بی‌بی کوکب» همه اهلِ عمارت، صبح جمعه از خواب پریدن! عده‌ای که می‌دانستند، نباید در کار نظمیه، دخالت کنند، از پشت پنجره‌ها به نظاره ایستادند! «آیت» به محض اینکه دید، بی‌بی با، باز کردن در عمارت و دیدن سربازها و ماشین نعش کش مدام پشت دستش می زند و با صدای بلند گریه می‌کند، به شتاب خودش را به او رساند، بال چادرِ بی‌بی را گرفت و او را تا لبه حوض بزور کشید و با دست اشاره کرد که صدایش را پایین بیاورد! «آیت» که می‌دانست چه خبر است، با دیلمی آهنی که از مطبخ با خود آورده بود، ذُلفی درِ حیاط را چهار طاق باز کرد و ابتدا دو سرباز در حالی که تفنگی بردوش داشتند وارد شده و پشت سرآنها، همان ماشین لندرور سیاه رنگِ، بیمارستان حشمتیه که کارش جابجایی نعش‌های مُرده و گاه مریض‌های لاعلاج بود وارد عمارتِ «رهام خان» شد! 🏠 دبیرخانه جایزه داستان حماسی https://eitaa.com/hamasiaward
♦️♦️ دلنوشته ارسالی اعضای کانال درباره کودکان غزه 📝 کاش هیچ وقت ظلمی نبود و جنگی در نمی گرفت تا خون بیگناهان ریخته شود... کاش انسانها بدی را تجربه نمی کردند و دلهایشان زیر بار نامردی نمی شکست... همیشه می گفتیم دنیای کودکان بهترین و شادترین لحظات را دارد اما این روزها دنیای کودکان فلسطینی با بدترین خاطرات و ترسناکترین صداها و هولناکترین صحنه ها رو بروست. الهی من فدای اشکهایی که بر چهره غمگینت می نشیند... من فدای قلب پاک ات که از سنگینی غم از دست دادن عزیزانت ، مچاله شده و بغض را به گلو و اشک را به چشمانت روانه می کند... غصه نخور به فردایی فکر کن که انتقامت را ، خداوند از دشمنانت خواهد گرفت... الهی...من به فدای گریه ها و فربادهایت که به گوش اهل دنیا رسیده است و همه را شریک غمت کرده... خداوندا صبر بده تا تاب بیاورد نامردیها را، این کودک تنها....😭😭😭😭 🖍 به قلم زهرا. پ 🏠 دبیرخانه جایزه داستان حماسی https://eitaa.com/hamasiaward
♦️♦️ دلنوشته ارسالی اعضای کانال درباره کودکان غزه 📝 لالا لالا گل یاسم بخواب ای دختر نازم لالا لالاگل پسته چشمات شده خیلی خسته لالا لالا گل آبی دلت دریا غمت خاکی لالا لالا گل شبنم تو در آغوش وغرق اشکم... با دیدن چشمان بسته ی کودکش از اینکه بالخره خوابش برد لبخندی خسته بر لبان ترک خورده اش نشست. آرام در جایش تکانی خورد و کمر خشک شده اش را از دیوار سرد بیمارستان جدا کرد. صدای هق هق زن میانسال کناری اش دلش را ریش کرد طوری که به اون انگاهی انداخت و به زبان مادری اش گفت: -غصه نخور خواهر...فرزندت در راه خدایِ حسینِ فاطمه رفته است! خدایی که مارا می‌بیند و هوایمان را دارد. حرف هایش کمی دلِ مادرِ رنج کشیده را آرام کرد. طوری که سرش را به دیوار تکیه داد و چشمان مشکی رنگش را به هم فشرد. لبانش را با زبان تر کرد و گفت: جوانِ رعنایم فدای حسین و آل حسین. اما خواهر...دلم طاقت ندارد. من یک مادرم ودرد یک مادر رافقط مادر می‌فهمد. تو درد مرا میفهمی و حال مرا توانی درک کنی. جوانم رفته و خبری ازش ندارم. جوانم رفته و من به یاد دل خانم ام البنین میگریم. آنقدر میگریم تا چشمانم کم سو و چشمه ی اشکم خشک شود. من تازه میفهمم غم بی فرزندی را. حال آنکه هنوز خبری قطعی پرکشیدن و جایزه اش را ندادند. بغض در گلوی مادر کودک چنبره زد و به یاد مظلومیت شهدا و جوانان پرپر شده اشک ریخت.به یاد آورد همسر و برادرش نیز الان در حال جنگ با انسان نماهایی هستند که ظالمیت در خون آنها جریان دارد. شب به نیمه نرسیده بود و چشمان خسته ی مادران چشم انتظار به دنبال سرپناهی اطراف را جستجو میکرد و او نیز کودکش را سفت در آغوش گرفته بود و خوشحال از خبر و صحبت های رضایتمند پزشک از روند بهبود فرزندش. بیمارستان شلوغ شده و مردم بی‌پناه به آنجا پناه آورده بودند. کودکان از خستگی و گرسنگی و ‌گریه ی زیاد به خواب رفتند و کسی چه می‌دانست این آخرین گریه ی آنهاست...؟! ساک کودکش که حاوی دودست لباس فرزندش بود را روزی زمین گذاشت و سر کودکش را بر آن قرار داد. سر دخترکش را تنظیم کرد و کنارش همچنان سفت اورا بغل کرده و به خواب رفت. حال خوبی داشت.حالی شبیه رها شدن... حسی شبیه به آزادی...حسی فارغ از تمام غم ها و دلتنگی همسر و برادر،چشمانش را بست‌.بطت و به آرامی به خواب رفت. رد لبخندش هنوز بر لبانش جلوه گری میکرد و عطر خون را پخش میکرد. ساعتی نگذشته بود که صدایی مهیب و... صدای بلند ترسناک و گرمای سوزان آتشی که اینبار بیگناه و مظلوم را در خود سوزاند... صدای گریه ی نوزادان و کودکان و قربانیان زخمی؛و صدای لالایی مادری که دیگر نمیخواند...شاید خوب می‌دانست چه میشود و کودکش را سخت در آغوشش فشرده بود؟!! مادر رفت و کودکش نیز با خود پرواز کرد. آن شب فرشته ها از بیمارستان پرکشیدند و رفتند. رفتند تا راز دل با خدا بگویند. رفتند تا گله ی ظالمان را به خدای عدالت ببرند. رفتند تا... رفتند تا شاید از خدا بخواهند روز موعودی را برساند که وعده اش امید را در دلها زنده میکند. نوشتم به یاد فرشته های پرکشیده ی غزه ای که لبخندشان لبخند خونین بود و عطر خون داشت... و خواهم نوشت به یاد مظلومان فلسطینی که به آه و غم مظلومیتش خون باید گریست. من خواهم نوشت از غم شمایی که رفتید و پرواز جانسوزتان قلبم را تکه تکه میکند. آسوده به نزد خدا پرواز کنید. ما مظلومیتتان را خواهیم گفت...می‌گوییم تا تمام جهانیان بدانند و بشناسند حِماسِ پُر از حماسه ی غزه را. ✍فاطمه رضائی به یاد مظلومان غزه بیمارستان المعمدانی ۱۴۰۲/۰۷/۲۷ ساعت:۲۱:۵۰ 🏠 دبیرخانه جایزه داستان حماسی https://eitaa.com/hamasiaward
❇️❇️ الهی! هر که تو را شناخت و علم مهر تو افراخت هر چه غیر از تو بود بینداخت. 🏠 دبیرخانه جایزه داستان حماسی https://eitaa.com/hamasiaward
♦️♦️ دلنوشته های شما دوستان 📝 می خواستم نمازم را رو به بیت المقدس بخوانم صدای شلیک گلوله از پای در آورد برادرم را من اقتدا کردم و با گلبانگ اذان خواندم نمازی را که برادران زیادی در خون غلطیدند من هنوزم نمازم را رو به بیت المقدس خواهم خواند زیرا می دانم گل های لاله این سرزمین سرخ شده اند از امید و ستاره خواهد درخشید و موذن بانگ سر خواهد داد برای آزادی مسجدی که امید تمام مسلمین برای اقامه نماز به پا خواهند خواست با صبح ظهور من اقامه خواهم کرد موذن نمازم را نویسنده: مرجان زائری 🏠 دبیرخانه جایزه داستان حماسی https://eitaa.com/hamasiaward
♦️♦️ دلنوشته های شما دوستان 📝 (بنام خدا) لالا لالا لالا لالایی بخواب ای کودک نازم، لالایی. عزیز دلم، دیگر آرام بخواب. دیگر از هجوم تازیانه های وحشیانه ی دشمنان به خاک سرزمینمان در امان خواهی بود. دیگر صدای هولناکِ موشک ها و بمب های دشمن ، گوشهای تو را نخواهد خراشید. آرام بخواب کودکم. دیگر گونه های گُل انداخته و پنبه ایت دستخوش چنگالهای خونین دشمنانِ سرزمینمان نخواهد شد. دُردانه ی من، یادت هست، آن روزها وقتی در خانه مشغول بازی کردن با اسباب بازی‌هایت بودی، یکدفعه صدای بمب و انفجار را که میشنیدی از هر گوشه ی خانه که بودی با جیغ و فریاد و گریه به طرف من میدویدی و دستهای کوچکت را دور پیراهن بلندِ سفیدرنگ ِمن حلقه میزدی و مرا محکم می‌فشردی؟ هنوز صدای گریه هایِ پُر از تَرسَت در گوش هایم غوغا میکند. میوه ی دلم، صدایت آرامش بخش روح و جانم بود. نمی‌توانستم حتی یکروز صدای زیبایت را نشنوم، طاقتش را نداشتم. خانه برایم، فقط با صدای کودکانه ی تو زیبا بود. اصلا با آهنگ صدای تو، من زندگی را دوست داشتم . دلم میخواست مدرسه رفتنت را میدیدم. روز اولِ مدرسه، خودم دکمه های پیراهن زیبای مدرسه ات را می‌بستم ، در آغوش میفشردمت و صورت زیبایت را بوسه باران میکردم. چه فکر و خیال‌هایی که برایت داشتم. اما افسوس که اینک با بدنی بی جان و در خون غلتیده، تو رادر آغوش گرفته ام و میفشارم. نویسنده: فائزه بخشی 🏠 دبیرخانه جایزه داستان حماسی https://eitaa.com/hamasiaward
♦️♦️ دلنوشته های شما دوستان 📝 این روزها با دیدن تصاویر کوچه و خیابانهای فلسطین، بمباران سال ۶۵ شهرمان در ذهنم تداعی می شود. عزیزان ، مانیز این روزهارا در جنگ تحمیلی عراق به ایران تجربه کرده ایم. در ۲ بهمن سال ۶۵ ، وقتی صدای اذان ظهر از گلدسته های مساجد شهر پخش می شد و فضا معنوی بود، صدای آژیر خطر از بلند گوی مدارس به گوش رسید. بچه ها ی شیفت صبح آماده رفتن به خانه هایشان بودند و بچه های شیفت عصر تازه قدم به مدرسه می گذاشتند که ناگهان دوهواپیمای میگ عراقی در آسمان ظاهر می شوند و بی رحمانه دوموشک به مدارس نواب صفوی و ۲۲بهمن می زنند... در یک آن دنیای کوچک و پاک کودکان با فاجعه ای بزرگ رو برو می شود...از میان اوار صدای جیغ و فریاد بچه ها با دهان به خون نشسته شان به گوش می رسید. آنها خبر نداشتند که امروز آخرین درس را خواندند، وحتی نمی دانستند که آخرین خداحافظی را با والدینشان کرده اند... عزیزان ، هردو مدرسه در یک آن در دودو غبار گم شدو سکوتی مرگبار همه جارا فرا گرفت... آن روز دلبندان عده ای از همشهریانمان مانند کبوتر به سمت پروردگارشان پرواز کردند و همه را عزادار کردند...ماهم دقیقا همین حال و روز را داشتیم. وقتی بعد از دو روز جسد یکی از دانش آموزان پیدانشد و دانستیم که ترکش خوده و تکه تکه شده است، دلهایمان آتش گرفت و با والدینش، همدردی کردیم. هنوز هم نام و یاد بچه های مدرسه ی کوچه بینش در ذهن ها زنده است و هرگز فراموش نمی شوند. حالا ما زنجانیها به خوبی درک میکنیم که کودکان و والدین فلسطینی در این زمان هول انگیز و پر از رعب و وحشت ، چه حس و حالی دارند... خداوندا...معجزه ای بکن تا برای همیشه آرامش و اسایش به میان مردم فلسطین بازگردد... دیگر هیچ کودکی با وحشت و دلهره پلک نزندو نفس نکشد... به قلم .زهرا پرچگانی آمین یا رب العالمین...🙏 🏠 دبیرخانه جایزه داستان حماسی https://eitaa.com/hamasiaward
♦️♦️ دلنوشته های شما دوستان 📝 به نام خدا نام داستان : سرودی برای عمران نویسنده: حدیثه رضوانی نیا پاییز 1402 این داستان واقعی نیست اما... از وقتی بچه بودیم شهید بازی میکردیم، بازی اینگونه بود که :«یکی از ما بچه ها شهید میشد ودیگران او را در تابوت می گذاشتند، برایش اشهد میخواندند و با لا اله الا الله در کوچه ها می چرخاندند. انگار از همان بچگی با مرگ کنار آمده بودیم و شهادت آرزوی همه ما شده بود. از همان زمانی که تا چشم گشودیم و فلسطین و اسراییل را شناختیم و اینکه اسراییلی ها چگونه با ظلم و ستم تمام سرزمین ما را غصب کرده بودند و ما تنها در غزه، قسمت کوچکی از سرزمین فلسطین زندگی میکردیم، بی هیچ پدر و مادری و کسی که دلداریمان دهد و سنگ صبورمان باشد. ما کودکان در غزه همیشه تنها بودیم، و با بزرگترین ترس دنیا یعنی بمب ‌و جنگ و خبرهای بد روزهای خود را به شب بی ستاره می رساندیم. عمران همسایه ما بود. او نیز با عمه اش زندگی میکرد و مادرش سال ها قبل، پس از بمب باران خانه کوچکشان، در یک روز بهاری، عمران را به فلسطین سپرده بود و خودش همانند دیگر مجاهدان، شهید شده بود. او بیشتر مواقع با عمه اش به خانه من می آمد و برای اینکه من تنها نباشم، با هم زندگی میکردیم . عمران پسر شجاعی بود و همیشه میخواست در بازی شهید شود؛ اما من مخالفت میکردم و او از دست من ناراحت و رنجور میشد؛ بهرحال من نمیخواستم تصور کنم که او را از دست داده ام، حتی در بازی! من و عمران دو سال اختلاف سنی داشتیم. همیشه انگار بزرگتر از من بود در فکر، در درس و حتی در خیلی چیزهای دیگر، هر چند جثه ای کوچک داشت اما قلبی بزرگ در سینه اش می تپید. در همه کارها از من پیشی میگرفت. مخصوصا در کمک کردن به دیگران، سهم غذای خود را با دیگران تقسیم میکرد. هنگام بمب باران، قبل از دیگران در پناهگاه بود تا به افرادی که ممکن است آنجا باشند کمک کند. هر دفعه به عمران میگفتم:«اخر با این کارها سر خودت را به باد میدهی،نمیتوانی یک گوشه آرام بنشینی و به خودمان فکر کنی؟ وضعیت ما هم بهتر از آنها نیست همه مان در جنگیم! » اما او لبخند میزد و پاسخ میداد:«سر من به فدای قدس، اگر ما به دیگران کمک نکنیم و دیگران هم همین کار را بکنند وضعیت از همین که هست بدتر میشود.» حرفهایش درست بود اما از خود خواهی من بود که نمیخواستم بیشتر از این تنها باشم. چون فقط عمران را داشتم.او به من خیلی محبت میکرد و در همه جا هوای من را داشت. وقتی هم بمباران میشد اول از همه سراغ من را می گرفت. می گفتم چرا؟ می گفت تو امانت خدایی دست من. باورم نمیشد او با این سنش،چنین حرف های بزرگ منشانه را به زبان می آورد؟ یک روز صبح درحالی که با صدای بمب باران از خواب بیدار شدیم عمران سریع بیرون رفت تا ببیند صدا از کدام منطقه می آید. انگار زیاد از ما دور نبود. اصلا دور نبود! فقط دو سه خیابان فاصله داشت. میخواست برود که دستش را گرفتم و گفتم: کجا میری؟ _میروم به کمکشان... _این بار نرو دلم شور میزند. _نگران نباش! اتفاقی نمی افتد. اگر هم بیافتد که خون منو تو رنگین تر از دیگران نیست. دلم راضی نبود که بگذارم برود اما نمیتوانستم جلویش را بگیرم. چون مثل او بودن سخت است خیلی سخت. رفت و ساعت ها از عمران خبری نبود تا اینکه دوباره صدای بمب باران آمد از همان منطقه، طاقتم طاق شد. دوان دوان خودم را به آنجا رساندم خبری از عمران نبود تا اینکه دیدم چندین نفر دور آوارها جمع شده اند،آرام آرام به آنجا نزدیک شدم مردمی که با ناراحتی نگاه میکردند و اشک می ریختند را کنار زدم، عمران را پیدا کردم درحالی که نیمی از بدنش زیر آوارها بود. چند نفر درحال تلاش برای در آوردنش بودند. صدای پچ پچ مردم را میشنیدم که برای یک دیگر بازگو میکردند :«رفته بود دختر بچه ای را نجات دهد دخترک را بیرون برد اما بار دوم که بمب ها را ریختند آوار بر روی سرش خراب شد» گریه امانم را بریده بود تصویر عمران در چشمانم شفاف نمیشد از شدت اشک مات بود. هرچه جیغ و داد زدم بی فایده بود.افرادی مرا می کشیدند و می گفتمد خطرناک است هر لحظه احتمال بمباران است هر لحظه، دوباره برگشتم و دویدم طرف عمران کنارش نشستم،بدنم خشک شده بود عمران مرا دید و لبخند زد به شیرینی تمام روزهای کودکی که سیب های سرخ لبنانی را با او قسمت میکردم و او آن ها را برای کبوتران میبرد؛ کبوترانی که هیچ گاه نتوانستند آزادی را با او جشن بگیرند. درد میبارید، درد از تمام آنجا میبارید؛ عمران را از زیر آوار بیرون آوردند اما دکتر دست از معاینه اش کشید و گفت وقت زیادی ندارد خودم را روی جسدش انداختم و تا میتوانستم بوسیدمش. عمران شروع کرد به اشک ریختن شاید اصلا باورش نمیشد که این قدر دوستش داشتم.به زور و در حالی که اشک و خنده اش قاطی شده بود، بریده بریده زمزمه کرد: 🏠 دبیرخانه جایزه داستان حماسی https://eitaa.com/hamasiaward
♦️♦️ دلنوشته های شما دوستان 📝 ادامه متن نام داستان : سرودی برای عمران نویسنده: حدیثه رضوانی نیا پاییز 1402 « یادت هست وقتی بچه بودیم موقع شهید بازی، همیشه تو شهید می شدی و هیچ وقت نمی گذاشتی من شهید شوم؟ فکر کنم حالا دیگر نوبت من است که شهید شوم و نوبت توست که برایم اشهد بخوانی و تابوتم را حمل کنی با این تفاوت که این دیگر بازی نیست! بخوان که وقت زیادی برایم باقی نمانده بخوان رفیق مهربانم، بخوان.» 🏠 دبیرخانه جایزه داستان حماسی https://eitaa.com/hamasiaward
♦️♦️ دلنوشته های شما دوستان 📝 به نام خدا نویسنده: فائزه بخشی تمام این روز ها و شب ها از تقدیر و سرنوشت مینویسم و از قصه شهیدان میخوانم... قلمم خسته شده , دست هایم بی حس شده , پلک هایم سنگین شده...یک شب خواب دیدم سرنوشت آمده روبه رویم نشسته و حسابی از دستم عصبانی است. گفت:( چرا مرا مقصر میدانی. (چرا از دست من ناراحتی؟ هرجا می‌رسی از من می‌نویسی، از من می‌خوانی. اول جا خوردم ! یادم آمد راست میگوید دفترم پر شده بود شکایت از دست تقدیر و سرنوشت , (گفت :پاکش کن) گفتم :(از تو گله دارم) از گذر زمان گله دارم از کسانی که پیر و جوان و کودک نمیشناسدگله دارم , میبینی خواهرها و برادرانم در آتش میسوزند , طفلان و کودکان بالب تشنه جان میدهند , غزه ی امروز کربلای ۱۴۰۰سال پیش است. صدای ناله سوزناک خواهران و برادرانم در غزه جگر همه ی جهانیان را هم میسوزاند... طاقتم تمام شده ,جگرم میسوزد از این همه داغ , ازاین همه بی رحمی , نمیبینی یزیدیان زمانه چگونه برادر وخواهرای دینیمان را در غزه به خاک وخون میکشند , نمیبینی چگونه بمب های فسفری بر سرشان میریزند نمبینی( علی اصغرها )غرق درخون و با لب تشنه چگونه در دامان مادر جان میدهند.( سرنوشت میدانی این دل است سنگ که نیست سرنوشت این روزها مصیبت ها وغم از دست دادن مسلمانان بی گناه وبی پناه غزه کوهها را هم به لرزه در می آورد. سرنوشت گفت :( میدانی عزیزم شاید قسمتی از اینها که گفتی مقصر من باشم اما مقصر همه ی این مصبیت ها نیستم .سرنوشت گفت دخترکم چشمهایت را باز کن اطرافت را خوب نظاره کن حقوق بشر را میشناسی کسی که دم از شرافت میزند کسی که وظیفه اش حمایت از مردم زجر کشیده و ستمدیده ی جهان است امااین روزها خودش را ب خواب جهل زده پنبه ب گوشهایش فرو کرده وخود را ب کری زده , او هم مقصر است عزیزم نظاره گر باش و ببین روزی را که سرنوشت و تقدیر با اینها و با ظالمان جهان چه میکند آنها را به خاک ذلت مینشانم و تقدیر و سرنوشت ستمدیدگان جهان جور دیگری رقم میخورد دنیا را برایشا ن گلستان میکنم پس اشک هایت را پاک کن و همه چیز را بسپار به دست سرنوشت که خدای مهربان وعده داده که ظالمان بسزای اعمالشان میرسند و نیکوکاران هم به پاداش نیک خود میرسند..سرنوشت ( گفت : دستت را بده باهم برویم گفتم :کجا گفت:( جایی که دیگر گله نکنی.) دستم را در دستانش گرفت شروع به لرزیدن کردم چشم هایم را که باز کردم روی تپه خاکی فرود آمدیم انبوهی از مردم دوشادوش یک دیگر شهیدان  را بدرقه میکردند تاچشم کار میکرد جمعیت بود مانند ستاره دنباله دار , مانند زمانی که رزمنده ها در صف حرکت میکردند به سمت محل عملیات , (سید صدامو داری بله سید صداتو دارم) دارن شهیدان را بدرقه میکنند با رمز یا حسین  , سید , شهدا گمنام نیستن , خانواده شهدا چند هزار نفرن به شهدا  بگویید شمع هایشان را فوت کنند برای تولدشان آمده اند.... در آن اطراف برف هم میبارید بعد از تابش نور خورشید زمین زیبا تر میشد... سرنوشت به سمت من برگشت وگفت :(باز هم از مردم گله داری؟ از من گله داری  ؟( به سمت مردم  شهر اشاره کرد و گفت:( خبر داری در این دل ها چه میگذرد که اینگونه برای شهیدانشان  به دل کوه زدند میتوانی به چهره تک تکشان نگاه کنی  همه ی مادران و پدران با دستانی که روزی کودکشان را  در آغوش می‌کشیدند حضور دارند میتوانی دل داغ دیده شان را آرام کنی ؟)برادران و خواهران غزه نه در پاییز روی برگ ها راه رفتند تا صدای خش خش برگ ها بیاید نه در زیر باران راه رفتند آنچه که بود صدای توپ و تفنگ و تانک بود , دیدم راست می‌گوید سرم را پایین انداختم سرنوشت گفت :(سرت را بالا بگیر و تمام اتفاقات را از  اول مرور کن. از این به بعد همه چیز  تقصیر من نیست ( من هم با سرنوشت هم عقیده شدم... در سکوت و اندیشه ای فرو رفتم ,دفتر جدیدی را گشودم و از آن روز به بعد نوشتم میگویند:( شهادت زیباست ای کاش شهادت هم سرنوشت ما بشود ... 🏠 دبیرخانه جایزه داستان حماسی https://eitaa.com/hamasiaward
♦️♦️ دلنوشته های شما دوستان 📝 این روزها حال دلها خوب نیست... خوب نبودنی که عطرِ انتظار دارد..‌. عطری که عالمیان در انتظار به مشام کشیدنش هستند..."عطرِ نرگس" این روزها دیالوگهای بسیاری در ذهنها نقش بسته و بر لبان جاری است جملاتی که در چشم نشان و از قلب نشات می گیرد. در نزد چشمها صورت خونین دخترکی نقش میبندد که پا برهنه به دنبال مادرِ تکه تکه شده می دود‌. یا پسرکی که با دستی زخمی و بدن سوخته تکه های بدن اربا اربا شده ی برادرش را در کیف مدرسه اش که با شوق خریده بود را جمع کرده است..‌ در میان این بلبشو شاهد حرف نزدن کودکی خواهی بود که از وقتی بدنِ بی سرِ دوستش را از زیر آوار بیرون کشید حرف زدن فراموشش شد... شاید بهتر است بگویم خوشابه حال فرشتگان پرکشیده!!!! می بینی..‌‌. هزاران هزار از این نقش ها هست و من و تو نمی‌دانم چه می کنیم!؟ شاید از همین جملات ساده هم به سادگی عبور میکنیم و نمی‌دانم اگر من و تو هم مظلومیت را نگوییم و عنوانش نکنیم با چه رویی در جمالِ پرنورِ مهدی فاطمه خواهیم نگریست؟ اصلا سعادت را خواهیم داشت؟ سخن آخرم را فراموش نکن.. من یک جمله می‌گویم و تو تا آخرش بخوان: کار به جایی رسید که بعد از کفن های گروهی برای بدن‌های تکه پاره شاهد این صحبت بودیم: + کیسه ی دیگر بیاورم؟ +نه یک کیسه کافیست برای این بدن‌های تکه پاره....:/ ۱۴۰۲/۰۷/۳۰ ✍فاطمه رضائی 🏠 دبیرخانه جایزه داستان حماسی https://eitaa.com/hamasiaward
♦️♦️ دلنوشته های شما دوستان 📝 هست و..... می خواستم برای این روزهای غزه، حرفی و شعری گفته باشم، کلمات کم آوردند و قلم از حرکت ایستاد و واژه های شجاعت، مردانگی، حب الوطن، ارزش های انسانی و دینی نمود پیدا کردند و من، عاجز از نوشتن شدم. مسجد را بمباران می کنند اما در سایه ویرانه هایش نماز جماعت پربا می شود یعنی خدا هست و دیگر هیچ.. بیمارستان بمباران می شود و هزاران نفر به شهادت می رسند اما موشک شلیک می شود تا ثابت کند هنوز رزمنده هست، غیرت هست،. شجاعت هست چون خدا هست و دیگر هیچ.... مجروحین را به بیمارستان می آورند. مجروح کودک است اما امکانات دارویی، امکانات بیهوشی و آرام بخش نیست و کودک زیر تیغ جراحی قرآن می خواند تا درد را تاب بیاورد، ایمان و اعتقاد هست. چون خدا هست و دیگر هیچ.... . از خودم می پرسم؛ من کجای کارم؟ و دیگران کجایند؟ هرچند :غیرت هست، مردانگی هست، شجاعت هست، پایمردی هست، ایمان هست و اعتقاد به جهاد. مگر نه این که خداوند فرموده؛ آن تنصرالله ینصروا کم و یثبت اقدامکم... پس خدا هست و دیگر هیچ.... فرق داره مَرد باشی و غیرت داشته باشی و حتی زیر آتش دشمن حرامزاده، مراقب ناموس مسلمین باشی ، آماده باشی و به یاد حاج قاسم شهید بیفتی که در آخرین نوشته اش که به درد این روزها می خورد قلم زده بود؛ .. "خود را سرباز در خانه هر مسلمانی می بینم که در معرض خطر است و دوست دارم خداوند این قدرت را به من بدهد که بتوانم از تمام مظلومان عالم دفاع کنم، نه برای اسلام عزیز جان بدهم که جانم قابل آن را ندارد، نه برای شیعه‌ مظلوم که ناقابلتر از آنم، نه نه... بلکه برای آن طفل وحشت‌زده بی‌پناهی که هیچ ملجأیی برایش نیست، برای آن زن بچه‌به‌سینه چسبانده هراسان و برای آن آواره در حال فرار و تعقیب، که خطی خون پشت سر خود بر جای گذاشته است می جنگم. عزیزم من متعلق به آن سپاهی هستم که نمی‌خوابد و نباید بخوابد. تا دیگران در آرامش بخوابند. بگذار آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند. خیلی خسته‌ام. سی سال است که نخوابیده‌ام اما دیگر نمی خواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک می ریزم که پلک‌هایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشــد تا نکند در غفلت من آن طفل بی‌پناه را سر ببرند". یقینا می دانست که خدا هست و دیگر هیچ... و چنین است، با همه آنچه در فلسطین و غزه رخ می دهد و بر مطلومیت آنان دنیایی نظاره می‌کنند تنها می توان گفت که خدا هست.. خدا هست که چنین غیرت و همت جهانیان را برانگیخته که هرروز مدافعان و هواداران ملت مظلوم فلسطین در پهنه دنیا، حتی قلب استکبار فزونی پیدا می کند و در قالب راهپیمایی و تظاهرات نمود پیدا می کند و تنها باید گفت : خدا هست و دیگر هیچ.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✍ ابوالقاسم محمدزاده 🏠 دبیرخانه جایزه داستان حماسی https://eitaa.com/hamasiaward
📣📣قابل توجه دوستان و نویسندگان تهرانی ♦️♦️ اولین نشست تخصصی چهارمین دور از جشنواره داستان حماسی در تهران برگزار می شود کارگاه تخصصی داستان حماسی در استان تهران (تهران) کارگاه تخصصی🖌 چگونه داستان حماسی بنویسیم؟ مدرس: سارا عرفانی 🔺حضور برای علاقمندان آزاد و رایگان است 🔹زمان: پنجشنبه ۱۱ آبان ماه، ساعت ۱۴ تا ۱۶ 🔹مکان: تهران، خیابان سمیه، نرسیده به حافظ، حوزه هنری انقلاب اسلامی، سالن سوره @hamasiaward
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ نشست اساتید کارگاه های تخصصی چهارمین جایزه ملی داستان حماسی 🏠 دبیرخانه جایزه داستان حماسی @hamasiaward
♦️♦️ دلنوشته های شما دوستان 📝روزگار کبودیست... خورشید هر روز در قابی از خون طلوع و در نگاه های سرد مادران به داغ نشسته غروب می کند. مدتهاست جهان از هجوم بی امان تاریکی صبحی روشن به خود ندیده است. همه به دنبال کار خویش اند، انگار همه چشم ها به تاریکی خو کرده است. روزم در دل مشغولی و شبم در میان خواب و بیداری می گذرد. نگاه آن کودکان جامانده و سرگردان به کجا ختم شد؟ چشم های کودک هراسانی که در پی یافتن جهت صدا در اطراف بیمارستان چرخید، در کجا به خواب رفت؟ دل لرزان کودکان حیران در بین رگبار ناامنی و بی پناهی، در آغوشی آرام گرفت؟ زبان های شیرین دخترکانی که از هول و هراس آن شب گرفت، گشوده شد؟ نفس هایی که سینه های کوچک حبس شد، سر بر زانوان کسی نفسی راحت کشید؟ من همان کودکم که ترسیده، دلم آغوشی امن می خواهد تا با هر نوازشی یک لایه درد از روحم برداشته شود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✍ هاجر ملتی 🏠 دبیرخانه جایزه داستان حماسی https://eitaa.com/hamasiaward
❇️❇️ گزارش تصویری از نشست تخصصی داستان حماسی در تهران 🏠 دبیرخانه جایزه ملی داستان حماسی @hamasiaward
📣📣 کرمانی های عزیز ❇️ توجه ❇️ توجه ♦️♦️ کارگاه تخصصی چهارمین دوره جشنواره داستان حماسی در کرمان برگزار می شود کارگاه تخصصی داستان حماسی در استان کرمان (کرمان) کارگاه تخصصی🖌 چگونه داستان حماسی بنویسیم؟ مدرس: اسماعیل حاجی علیان 🔺حضور برای علاقمندان آزاد و رایگان است 🔹زمان: پنجشنبه ۲۵ آبان ماه، ساعت ۹ صبح 🔹مکان: کرمان، خیابان امام خمینی، کوچه هشت، حوزه هنری انقلاب اسلامی. @hamasiaward