eitaa logo
جایزه ملی داستان حماسی
944 دنبال‌کننده
623 عکس
83 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️♦️ دلنوشته های شما دوستان 📝 به نام خدا نویسنده: فائزه بخشی تمام این روز ها و شب ها از تقدیر و سرنوشت مینویسم و از قصه شهیدان میخوانم... قلمم خسته شده , دست هایم بی حس شده , پلک هایم سنگین شده...یک شب خواب دیدم سرنوشت آمده روبه رویم نشسته و حسابی از دستم عصبانی است. گفت:( چرا مرا مقصر میدانی. (چرا از دست من ناراحتی؟ هرجا می‌رسی از من می‌نویسی، از من می‌خوانی. اول جا خوردم ! یادم آمد راست میگوید دفترم پر شده بود شکایت از دست تقدیر و سرنوشت , (گفت :پاکش کن) گفتم :(از تو گله دارم) از گذر زمان گله دارم از کسانی که پیر و جوان و کودک نمیشناسدگله دارم , میبینی خواهرها و برادرانم در آتش میسوزند , طفلان و کودکان بالب تشنه جان میدهند , غزه ی امروز کربلای ۱۴۰۰سال پیش است. صدای ناله سوزناک خواهران و برادرانم در غزه جگر همه ی جهانیان را هم میسوزاند... طاقتم تمام شده ,جگرم میسوزد از این همه داغ , ازاین همه بی رحمی , نمیبینی یزیدیان زمانه چگونه برادر وخواهرای دینیمان را در غزه به خاک وخون میکشند , نمیبینی چگونه بمب های فسفری بر سرشان میریزند نمبینی( علی اصغرها )غرق درخون و با لب تشنه چگونه در دامان مادر جان میدهند.( سرنوشت میدانی این دل است سنگ که نیست سرنوشت این روزها مصیبت ها وغم از دست دادن مسلمانان بی گناه وبی پناه غزه کوهها را هم به لرزه در می آورد. سرنوشت گفت :( میدانی عزیزم شاید قسمتی از اینها که گفتی مقصر من باشم اما مقصر همه ی این مصبیت ها نیستم .سرنوشت گفت دخترکم چشمهایت را باز کن اطرافت را خوب نظاره کن حقوق بشر را میشناسی کسی که دم از شرافت میزند کسی که وظیفه اش حمایت از مردم زجر کشیده و ستمدیده ی جهان است امااین روزها خودش را ب خواب جهل زده پنبه ب گوشهایش فرو کرده وخود را ب کری زده , او هم مقصر است عزیزم نظاره گر باش و ببین روزی را که سرنوشت و تقدیر با اینها و با ظالمان جهان چه میکند آنها را به خاک ذلت مینشانم و تقدیر و سرنوشت ستمدیدگان جهان جور دیگری رقم میخورد دنیا را برایشا ن گلستان میکنم پس اشک هایت را پاک کن و همه چیز را بسپار به دست سرنوشت که خدای مهربان وعده داده که ظالمان بسزای اعمالشان میرسند و نیکوکاران هم به پاداش نیک خود میرسند..سرنوشت ( گفت : دستت را بده باهم برویم گفتم :کجا گفت:( جایی که دیگر گله نکنی.) دستم را در دستانش گرفت شروع به لرزیدن کردم چشم هایم را که باز کردم روی تپه خاکی فرود آمدیم انبوهی از مردم دوشادوش یک دیگر شهیدان  را بدرقه میکردند تاچشم کار میکرد جمعیت بود مانند ستاره دنباله دار , مانند زمانی که رزمنده ها در صف حرکت میکردند به سمت محل عملیات , (سید صدامو داری بله سید صداتو دارم) دارن شهیدان را بدرقه میکنند با رمز یا حسین  , سید , شهدا گمنام نیستن , خانواده شهدا چند هزار نفرن به شهدا  بگویید شمع هایشان را فوت کنند برای تولدشان آمده اند.... در آن اطراف برف هم میبارید بعد از تابش نور خورشید زمین زیبا تر میشد... سرنوشت به سمت من برگشت وگفت :(باز هم از مردم گله داری؟ از من گله داری  ؟( به سمت مردم  شهر اشاره کرد و گفت:( خبر داری در این دل ها چه میگذرد که اینگونه برای شهیدانشان  به دل کوه زدند میتوانی به چهره تک تکشان نگاه کنی  همه ی مادران و پدران با دستانی که روزی کودکشان را  در آغوش می‌کشیدند حضور دارند میتوانی دل داغ دیده شان را آرام کنی ؟)برادران و خواهران غزه نه در پاییز روی برگ ها راه رفتند تا صدای خش خش برگ ها بیاید نه در زیر باران راه رفتند آنچه که بود صدای توپ و تفنگ و تانک بود , دیدم راست می‌گوید سرم را پایین انداختم سرنوشت گفت :(سرت را بالا بگیر و تمام اتفاقات را از  اول مرور کن. از این به بعد همه چیز  تقصیر من نیست ( من هم با سرنوشت هم عقیده شدم... در سکوت و اندیشه ای فرو رفتم ,دفتر جدیدی را گشودم و از آن روز به بعد نوشتم میگویند:( شهادت زیباست ای کاش شهادت هم سرنوشت ما بشود ... 🏠 دبیرخانه جایزه داستان حماسی https://eitaa.com/hamasiaward
♦️♦️ دلنوشته های شما دوستان 📝 این روزها حال دلها خوب نیست... خوب نبودنی که عطرِ انتظار دارد..‌. عطری که عالمیان در انتظار به مشام کشیدنش هستند..."عطرِ نرگس" این روزها دیالوگهای بسیاری در ذهنها نقش بسته و بر لبان جاری است جملاتی که در چشم نشان و از قلب نشات می گیرد. در نزد چشمها صورت خونین دخترکی نقش میبندد که پا برهنه به دنبال مادرِ تکه تکه شده می دود‌. یا پسرکی که با دستی زخمی و بدن سوخته تکه های بدن اربا اربا شده ی برادرش را در کیف مدرسه اش که با شوق خریده بود را جمع کرده است..‌ در میان این بلبشو شاهد حرف نزدن کودکی خواهی بود که از وقتی بدنِ بی سرِ دوستش را از زیر آوار بیرون کشید حرف زدن فراموشش شد... شاید بهتر است بگویم خوشابه حال فرشتگان پرکشیده!!!! می بینی..‌‌. هزاران هزار از این نقش ها هست و من و تو نمی‌دانم چه می کنیم!؟ شاید از همین جملات ساده هم به سادگی عبور میکنیم و نمی‌دانم اگر من و تو هم مظلومیت را نگوییم و عنوانش نکنیم با چه رویی در جمالِ پرنورِ مهدی فاطمه خواهیم نگریست؟ اصلا سعادت را خواهیم داشت؟ سخن آخرم را فراموش نکن.. من یک جمله می‌گویم و تو تا آخرش بخوان: کار به جایی رسید که بعد از کفن های گروهی برای بدن‌های تکه پاره شاهد این صحبت بودیم: + کیسه ی دیگر بیاورم؟ +نه یک کیسه کافیست برای این بدن‌های تکه پاره....:/ ۱۴۰۲/۰۷/۳۰ ✍فاطمه رضائی 🏠 دبیرخانه جایزه داستان حماسی https://eitaa.com/hamasiaward
♦️♦️ دلنوشته های شما دوستان 📝 هست و..... می خواستم برای این روزهای غزه، حرفی و شعری گفته باشم، کلمات کم آوردند و قلم از حرکت ایستاد و واژه های شجاعت، مردانگی، حب الوطن، ارزش های انسانی و دینی نمود پیدا کردند و من، عاجز از نوشتن شدم. مسجد را بمباران می کنند اما در سایه ویرانه هایش نماز جماعت پربا می شود یعنی خدا هست و دیگر هیچ.. بیمارستان بمباران می شود و هزاران نفر به شهادت می رسند اما موشک شلیک می شود تا ثابت کند هنوز رزمنده هست، غیرت هست،. شجاعت هست چون خدا هست و دیگر هیچ.... مجروحین را به بیمارستان می آورند. مجروح کودک است اما امکانات دارویی، امکانات بیهوشی و آرام بخش نیست و کودک زیر تیغ جراحی قرآن می خواند تا درد را تاب بیاورد، ایمان و اعتقاد هست. چون خدا هست و دیگر هیچ.... . از خودم می پرسم؛ من کجای کارم؟ و دیگران کجایند؟ هرچند :غیرت هست، مردانگی هست، شجاعت هست، پایمردی هست، ایمان هست و اعتقاد به جهاد. مگر نه این که خداوند فرموده؛ آن تنصرالله ینصروا کم و یثبت اقدامکم... پس خدا هست و دیگر هیچ.... فرق داره مَرد باشی و غیرت داشته باشی و حتی زیر آتش دشمن حرامزاده، مراقب ناموس مسلمین باشی ، آماده باشی و به یاد حاج قاسم شهید بیفتی که در آخرین نوشته اش که به درد این روزها می خورد قلم زده بود؛ .. "خود را سرباز در خانه هر مسلمانی می بینم که در معرض خطر است و دوست دارم خداوند این قدرت را به من بدهد که بتوانم از تمام مظلومان عالم دفاع کنم، نه برای اسلام عزیز جان بدهم که جانم قابل آن را ندارد، نه برای شیعه‌ مظلوم که ناقابلتر از آنم، نه نه... بلکه برای آن طفل وحشت‌زده بی‌پناهی که هیچ ملجأیی برایش نیست، برای آن زن بچه‌به‌سینه چسبانده هراسان و برای آن آواره در حال فرار و تعقیب، که خطی خون پشت سر خود بر جای گذاشته است می جنگم. عزیزم من متعلق به آن سپاهی هستم که نمی‌خوابد و نباید بخوابد. تا دیگران در آرامش بخوابند. بگذار آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند. خیلی خسته‌ام. سی سال است که نخوابیده‌ام اما دیگر نمی خواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک می ریزم که پلک‌هایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشــد تا نکند در غفلت من آن طفل بی‌پناه را سر ببرند". یقینا می دانست که خدا هست و دیگر هیچ... و چنین است، با همه آنچه در فلسطین و غزه رخ می دهد و بر مطلومیت آنان دنیایی نظاره می‌کنند تنها می توان گفت که خدا هست.. خدا هست که چنین غیرت و همت جهانیان را برانگیخته که هرروز مدافعان و هواداران ملت مظلوم فلسطین در پهنه دنیا، حتی قلب استکبار فزونی پیدا می کند و در قالب راهپیمایی و تظاهرات نمود پیدا می کند و تنها باید گفت : خدا هست و دیگر هیچ.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✍ ابوالقاسم محمدزاده 🏠 دبیرخانه جایزه داستان حماسی https://eitaa.com/hamasiaward
📣📣قابل توجه دوستان و نویسندگان تهرانی ♦️♦️ اولین نشست تخصصی چهارمین دور از جشنواره داستان حماسی در تهران برگزار می شود کارگاه تخصصی داستان حماسی در استان تهران (تهران) کارگاه تخصصی🖌 چگونه داستان حماسی بنویسیم؟ مدرس: سارا عرفانی 🔺حضور برای علاقمندان آزاد و رایگان است 🔹زمان: پنجشنبه ۱۱ آبان ماه، ساعت ۱۴ تا ۱۶ 🔹مکان: تهران، خیابان سمیه، نرسیده به حافظ، حوزه هنری انقلاب اسلامی، سالن سوره @hamasiaward
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ نشست اساتید کارگاه های تخصصی چهارمین جایزه ملی داستان حماسی 🏠 دبیرخانه جایزه داستان حماسی @hamasiaward
♦️♦️ دلنوشته های شما دوستان 📝روزگار کبودیست... خورشید هر روز در قابی از خون طلوع و در نگاه های سرد مادران به داغ نشسته غروب می کند. مدتهاست جهان از هجوم بی امان تاریکی صبحی روشن به خود ندیده است. همه به دنبال کار خویش اند، انگار همه چشم ها به تاریکی خو کرده است. روزم در دل مشغولی و شبم در میان خواب و بیداری می گذرد. نگاه آن کودکان جامانده و سرگردان به کجا ختم شد؟ چشم های کودک هراسانی که در پی یافتن جهت صدا در اطراف بیمارستان چرخید، در کجا به خواب رفت؟ دل لرزان کودکان حیران در بین رگبار ناامنی و بی پناهی، در آغوشی آرام گرفت؟ زبان های شیرین دخترکانی که از هول و هراس آن شب گرفت، گشوده شد؟ نفس هایی که سینه های کوچک حبس شد، سر بر زانوان کسی نفسی راحت کشید؟ من همان کودکم که ترسیده، دلم آغوشی امن می خواهد تا با هر نوازشی یک لایه درد از روحم برداشته شود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✍ هاجر ملتی 🏠 دبیرخانه جایزه داستان حماسی https://eitaa.com/hamasiaward
❇️❇️ گزارش تصویری از نشست تخصصی داستان حماسی در تهران 🏠 دبیرخانه جایزه ملی داستان حماسی @hamasiaward
📣📣 کرمانی های عزیز ❇️ توجه ❇️ توجه ♦️♦️ کارگاه تخصصی چهارمین دوره جشنواره داستان حماسی در کرمان برگزار می شود کارگاه تخصصی داستان حماسی در استان کرمان (کرمان) کارگاه تخصصی🖌 چگونه داستان حماسی بنویسیم؟ مدرس: اسماعیل حاجی علیان 🔺حضور برای علاقمندان آزاد و رایگان است 🔹زمان: پنجشنبه ۲۵ آبان ماه، ساعت ۹ صبح 🔹مکان: کرمان، خیابان امام خمینی، کوچه هشت، حوزه هنری انقلاب اسلامی. @hamasiaward
♦️♦️ دلنوشته های شما دوستان 📝دختر ستاره ای با چشم های خسته و خواب آلود در حالی که فکرهای زیادی در سرش میچرخید. از پنجره به بیرون نگاه میکرد. خوابش نمیبرد، بلند شد و پنجره را باز کرد و همانجا نشست و مشغول تماشای آسمان شد. به این فکر می کرد که اگر هر کسی ستاره ای دارد پس ستاره او کجاست؟ و یا ستاره پدرش و یا ستاره مادرش! برادرش، خواهرش و همچنین دوستانش... آیا ستاره اش آن کم نورترین است یا آن بزرگ یا آن که در دل آسمان حرکت می کند؟ او می خواست بهترین ستاره را داشته باشد تا بزرگ شود و به مردم خدمت کند. سال ها پیش از مادر بزرگش شنیده بود که هر کسی، در آسمان ستاره ای دارد و هرگاه ستاره کسی بیفتد یا گم شود. حتما صاحب آن ستاره نیز از دنیا می رود. نانسی نمیتوانست باور کند که یک شب ستاره خیلی از کودک ها افتاده و گم شده است. کودکانی که همانند او کلی آرزو داشتند، در دلش می گفت ای کاش مادربزرگ زنده بود تا از او میپرسید که مگر میشود ستاره ی، بچه ها خیلی زود بیفتد در حالی که آنان بزرگ نشده و روزهای قشنگ زندگی را ندیده اند و هزار سوال دیگر که جواب آنها را اصلا نمیدانست. آمد تا بخوابد اما فکر جدیدی به سرش زد، لباس پوشید و به ساحل رفت. هزاران ستاره از آسمان در دامن دریا میریخت و ماهی ها می رقصیدند. نانسی کنار ساحل نشست و پاهایش را در آب انداخت، موج های آب، آن تصویر زیبای دریا را از بین برد، نانسی ناراحت شد اما فکری به ذهنش رسید. او دست هایش را در دریا فرو کرد و بزرگترین ستاره را برداشت و همراه آب خورد تا از او مراقبت کند که آسیب نبیند و برای همیشه همراه خودش باشد. نانسی به خانه برگشت اما خانه او خراب شده بود و خانه های دوستانش و همسایه های او، نمی دانست چه کند با تمام وجود فریاد زد، بابا!مامان! هیچ صدایی جز جیغ های کودکانه کمک ،کمک ، شنیده نمی شد. مردی نانسی را در بغل گرفت و دلداریش داد اما نانسی همچنان گریه میکرد و بابایش را میخواست. او را به بیمارستان بردند بالاخره بابایش را دید. وقتی فهمید حال بابایش خوب است آرام تر شده، کنار پدرش روی تخت نشست. _ بابا میشود کاری کرد که ستاره ها روی زمین نیفتند؟ _ نه همه ی ستاره ها روزی متولد میشوند و روزی هم میمیرند. _ مثل ما آدم ها؟ _ بله _ بابا اگر ستاره ی تو دیشب می افتاد من چیکار میکردم؟ _ خدا نکند من همیشه پیش تو هستم. _ بابا ، ستاره اسراییل، کی می افتد؟ _دخترم اسراییل که ستاره ای ندارد، ستاره ها همه در آسمان غزه هستند. _واقعا، یعنی آسمون اسراییل هیچ ستاره ای ندارد؟ _دخترم نانسی، منظورم این نبود، ستاره ها در آسمان هستند و آسمان هم همجا است. اما ستاره ای خوب است که وجودش در زمین هم احساس شود. و همچون ستاره های آسمان، نورش باعث روشنی و هدایت انسان ها باشد. _چه قشنگ ، یعنی من و شما که به بقیه خوبی و مهربونی میکنیم، مثل مادربزرگ ها، پدربزرگ ها، نانوا، دکتر، آشپز؟ آره بابا؟ _ آره ولی هر کسی که بتواند به افراد بیشتری محبت بکند و راهنمای خوبی در سختی ها برای آدم ها باشد، ستاره برتر و بهتری است. و به همین خاطر شما دختر و پسرای فلسطینی که مرز تشخیص حق از باطل هستید، ستاره های زمینی هستید که در آینده، اسراییل را از بین میبرید و در قدس سرود آزادی میخوانید. نانسی رفت و در پنجره نشست و به آسمان پر ستاره نگاهی انداخت. او با وصل کردن ستارها به هم شکل قدس را در آسمان کشید و خواست آن را به مادرش و پدرش نشان دهد که ناگهان همه جا تاریک شد. نانسی از خواب بلند شد. همه جا را دود فرا گرفته بود، او ترسیده بود و در حالی که گریه میکرد، سراغ پدر و مادرش را گرفت. کودک همسایه که او نیز گریه میکرد از زیر آوار دست نانسی را گرفت و فریاد زد این کودک زنده است، همه مردها بسویش دویدند و نانسی را از زیر آوار بیرون آورند. نانسی فقط سراغ پدر و مادرش را میگرفت همه به او دلداری میدادند و او را با بقیه کودکان به بیمارستان بردند. در بیمارستان نانسی متوجه شد که هیچ کودکی پدر و مادر ندارد. و همه جانشان را برای بچه ها فدا کرده اند و زیر آوار جا مانده اند... نانسی کنار پنجره رفت و دید دو ستاره دنباله دار به سوی مسجد الاقصی حرکت میکنند... فریاد زد ابی سلام... امی سلام... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✍ امین راد 🏠 دبیرخانه جایزه داستان حماسی https://eitaa.com/hamasiaward
📣📣 تبریزی های عزیز ❇️ توجه ❇️ توجه ♦️♦️ کارگاه تخصصی چهارمین دوره جشنواره داستان حماسی در تبریز برگزار می شود کارگاه تخصصی داستان حماسی در استان آذربایجان شرقی(تبریز) کارگاه تخصصی🖌 چگونه داستان حماسی بنویسیم؟ مدرس: اسماعیل حاجی علیان حسین قربان زاده خیاوی 🔺حضور برای علاقمندان آزاد و رایگان است 🔹زمان: شنبه ۲۰ آبان ماه، ساعت ۱۵ 🔹مکان: تبریز، چهارره شریعتی، سینما قدس، طبقه دوم، سالن شهریار. @hamasiaward
♦️♦️ دلنوشته های شما دوستان 📝 غزه مردهای غزه کوچکند اما مثل مردها می ایستند پابه پای لحظه های بد بهر امید می زیستند مثل نخل ها و زیتون ها می کشند قد هرروز مثل کوه می شوند محکم تا به دشمنان شوند پیروز میوه های صبرشان روزی به ثمر می نشیند و تازه می شوند سلاح بر دست می شوند مردهای آزاده مردهای غزه بین امروز روبروی کفر ایستاده در کف اش بود قران دست دیگرش سجاده مردهای غزه هم امروز کودکان ریز نقش دیروزند با یقین خواهم گفت عاقبت بر عدو پیروزند جشن خواهند گرفت آری کودکان غزه هم روزی بر تمام ویرانی شهر جشن خوب پیروزی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✍ ابوالقاسم محمدزاده 🏠 دبیرخانه جایزه داستان حماسی https://eitaa.com/hamasiaward
♦️♦️ دلنوشته های شما دوستان 📝 برگردد... چقدر تلخ و غم انگیز است برای آن که آئینش بهار است برای آن که در طول همه سال تمام حکمت و دینش بهار است چرا امروز ما گردید تاریک چرا دنیای ما شد قتل و غارت چرا امروز ما شد درد آلود چرا با دردها هم کردیم عادت دوباره جنگ، دوباره های هویی الا ای مسلمین بیداد کافیست  دوباره باز هم مرگ و شیون سکوت و در گلو فریاد کافیست بپا خیزید که شهر گردید دریا زخون کودکان بی پناهش بپا خیزید که هنگام قیام است که غزه گشته امروز قتلگاهش بپا خیزید که اوج کینه در شهر زویرانی در و دیوار پیداست گمانم ناله هایی را شنیده خداوندی که هر لحظه آنجاست شب تاریک و بیم بمباران تمام شهر غزه رفت در خواب صدای کودکان آرام آرام زدرد زخم ها گردیده بی تاب بهار از کوچه های شهر رفته به جایش آمده است آئین پاییز در این دنیای پر از رنگ و نیرنگ تمام روزهایش شد غم انگیز من اینجا می شمارم روزها را که تا نسیم پس از غبار برگردد اگرچه فصل برگ ریزان نباشد دوباره منتظریم تا بهار برگردد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✍ ابوالقاسم محمدزاده 🏠 دبیرخانه جایزه داستان حماسی https://eitaa.com/hamasiaward
♦️♦️دلنوشته های شما دوستان 📝فرشتگان به آرامی پرواز کنید... مبادا بالهایتان بشکند... خدایا به ملائک آسمانها و زمینت بگو حواسشان به فرشته های بیت المقدس باشد آخر آنها شکستگی دلهایشان در بالهای نازک با لبخندشان ترمیم گشته! آرام پر بکشید! ارام بخوابید! من از مظلومیتتان خواهم گفت... خواهم خواند و خواهم نوشت... و روزی پدرِ عدالت خواهد آمد و انتقامتان را خواهد ستاند... ✍فاطمه رضائی
📣📣قابل توجه دوستان نویسنده و اعضای کانال جایزه داستان حماسی ♦️♦️ با درود و احترام خدمت شما بزرگواران در صورت موفق نشدن ثبت اثر در سایت این دوره از جشنواره(مشکل داشتن سایت) اثر خود را به صورت فایل ورد به همراه مشخصات برای ایتای دبیرخانه به شماره ۰۹۳۷۰۷۱۹۱۰۰ بفرستید. با تشکر از شما 🏠 دبیرخانه جایزه ملی داستان حماسی @hamasiaward
♦️♦️ دلنوشته های شما دوستان 📝 .................. نو زاده.............. یکشنبه ها کودکان به باغ ها می‌رفتند تا ته مانده ی میوه ها را برای خودشان جمع کنند... روسری بنفش رنگم راکه شکوفه های سفید رویش آرام گرفته بودند به سر پیچاندم و راهی شدم. غزالی سرمست که باد همراهم شده بود وگویی از جابلندم می‌کرد تازودتر به خانه ی زهرا برسم. در راکوبیدم، زهرا آماده و سبد به دست در را باز کردو با شیطنت کودکانه اش گفت:"خداکند ابوخالد این هفته، درگیر نوزاد جدیدش بوده باشد تا وقت چیدن زیتون برایش پیش نیامده باشد،فکر کن چقدر زیتون نصیبمان میشد!" صدای قهقهه ی کودکانه مان به آسمان رسید. نکند همین صدا بودکه موشک راصدا زد؟ صدای سوت موشک نزدیک و نزدیک تر میشد، رعشه به جانمان رخنه کرده بود، دستم را روی گوشم گذاشتم ونشستم. همه چیز تمام شد! سکوت بود و نور ! بلندشدم لباسهایم را تکاندم، دست زهرا را گرفتم و دوباره خنده را از سر گرفتیم، دوان دوان به سوی باغ سرازیر شدیم. ورودی باغ خشکم زد، واقعا انگاری ابوخالد خیلی درگیر نوزاد شده بود، گفتم:"خدایا پنج فرزند دیگر هم به ابوخالد می‌دهی؟ ببین انگارواقعا از باغش فراموش کرده!" _زهرا برگردیم، این یک سبد، خیلی کم است! دامن آبی رنگش را بالا گرفت، خندید وگفت:"من که سبدی دیگر همراه دارم، برگردیم گوش به گوش می‌رسد همه ی بچه هابه باغ می رسند" شانه ام را به شانه اش کوبیدم، آن طرف باغ که عده ای زودتر از ما به آنجا رسیده بودند را نشانش دادم و پوزخند زدم. شروع به چیدن کردیم چقدر رنگ و بوی عجیبی داشت! من همیشه ته مانده ی باغ را جمع کرده ام، این زیتون کجا و آن کجا! حالا دیگر هم سبد، هم دامن های بلندمان را پرکرده بودیم. صدای هلهله و آواز آن طرف باغ نگاهمان را جلب کرد، سمیره! سمیره! دستانش را حنا بسته وکناریوسف نشسته است! زنان کل می‌کشندو از رسیدن این دو به هم که سالهاست عاشق هم بودند، خوشحالند! چرا مارا عروسی اش دعوت نکرده بود؟ میان جمعیت، چشممان که به ابوخالد افتاد از ترس دامنها از دستانمان رها شد تمام زیتون ها روی زمین غلتیدند اما او از دور به سمتمان اشاره می‌کرد وشیرینی تعارف می‌کرد! چقدر مهربان شده! شاید هنوز زیتونهایش را ندیده! زهرا مثل برق به سمت یکی از زنان دوید و او را در آغوش گرفت وبوسه بارانش کرد، اشک شوق زهرا همه ی مارا گریاند، اشکها همه منشور شدند، همه جا رنگین کمان بود که به سوی آسمان پل شده بود. مات و مبهوت اطراف را نگاه میکردم. _خدایا اینجا چه خبر است؟ _باغ ابوخالد که هیچ گاه این قدر پربار نبوده! _راستی یوسف! او که چشمهایش مجروح بودند ولی حالا چشم از سمیره بر نمی‌دارد! زهرا دستانش را روی شانه ام گذاشت و باذوق گفت:"مادرم را شناختی؟ از او برایت خیلی گفته بودم یادت هست؟" چشمم به نوزاد ابوخالدافتاد، به آغوش مادرش چسبیده بودو قورت قورت شیر میخورد، گفتم:"یادم هست، گفته بودی، گفته بودی، تو شیرخواره بودی که مادرت شهیدشد! ..." زهرا لبخندی از سر تایید زد و گفت:"بیا بعد از جشن دوباره زیتون هارا جمع خواهیم کرد. " اینجا همگی حیاتی دوباره داریم، حتی شکوفه های روسری ام عطرزیتون گرفته اند.. تازه! هیچ وقت هم صدای قهقهه هایمان موشکی را صدا نمی‌زنند... تقدیم به : شهدایی که شهید را به آغوش می‌کشند... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✍ فاطمه شریفی 🏠 دبیرخانه جایزه داستان حماسی https://eitaa.com/hamasiaward
♦️♦️ دلنوشته های شما دوستان 📝 اسرائیل مانند سرطانیست که به جان مردم بی گناه فلسطین افتاده است و هرروز قسمتی از آن را تخریب می کند. باید صبور بود و به خدا توکل کرد‌‌‌.. باید برجای زخمهای این غده بدخیم مرهمی از ایمان و امید گذاشت... با اینکه این درد مرگ اور در تمام رگها و استخوانها ریشه دوانیده است، اما می توان با امید به فردایی روشن، این ریشه را خشکاند.... مبادا با دیدن پر پر شدن طفلانتان ، غم را در دلهای پاکتا بپرورانید و از پا بیفتید!!! مبادا لحظه ای احساس کنید در تاریکی و ظلمت این روزها، تنهاو بی یاورید. شما اول خدا را دارید، بعد ملت مومن و معتقد و با ایمان ایران را...که مانندکوهی استوار پشتتان ایستاده است...درست مانند زمانی که غده ی بدخیمی مانند آمریکا، که مانند ترسوها پشت نیروهای بعثی عراق خودش را پنهان کرده بود، اما اورا به جنگ با ما وادار می کرد، جنگیدوحسرت تصاحب یک وجب خاکی وطنش(ایران)را بردلش گذاشت.... فلسطین و قدس روزی آزاد می شوند و مردان ،زنان، و همینطور جوانان آن روی آرامش را خواهند دید .ان روزست که جشن و شادی بر همه کشورهای اسلامی حکم فرما خواهد شد... خدارا چه دیدی برادر فلسطینی ام.شاید پیروزی شما با ظهور منجی عالم، هردو همین روزها همزمان شود... پس استوار باش . همه چیز را به خدا بسپار... به امید آزادی قدس عزیز... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✍ زهرا پرچگانی 🏠 دبیرخانه جایزه داستان حماسی https://eitaa.com/hamasiaward
❇️❇️ گزارش تصویری از نشست تخصصی داستان حماسی در تبریز 🏠 دبیرخانه جایزه ملی داستان حماسی @hamasiaward