eitaa logo
همه چی مدیا💯
3.3هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
17.6هزار ویدیو
35 فایل
🕋﷽🕋 به کانال مردمی وفرهنگی واخلاقی وعلمی وشاد همه چی مدیاخوش آمدید🌹 _تبادل و تبلیغ در کانال همه چی مدیا✅ _مطالب آموزنده وزیبای خود رابرای ادمین کانال ارسال تا در کانال بارگزاری شود.🌹 _همراه ما باشید🌱 @hamehgimedia 🙋🏻‍♂ارتباط با ادمین @A_nakhai
مشاهده در ایتا
دانلود
18.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راز چسب کوبیده 🍢🤩 بفرست واسه همه ی خانومای 😍😍 نوش جان 😋😋 ╭┅─────────┅╮ @hamehgimedia ╰┅─────────┅╯
5.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ورود احمدی نژاد به انتخابات! ╭┅─────────┅╮ @hamehgimedia ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا ناخدای کشتی‌ِانقلاب با ماست، غمی نیست... ❤️ ╭┅─────────┅╮ @hamehgimedia ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین تسکین و التیام برای غم‌ها و دردهایمان این نگاه توحیدی است...
من گناه مي كنم، او اشك مي ريزد ... من اشتباه ميكنم، او شرمسار مي شود... من به او بدي ميكنم، او پير مي شود ولي دم نمي زند آري او مادر است نمي تواند مهربان نباشد❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌍 شلنگ آتش نشانی اگر ول بشه چجوری می‌گیرنش؟ اینجوری
دوچرخه ✍ مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی می پرسد: "در کیسه ها چه داری؟" او می گوید: "شن." مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می کند، ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا... این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود. یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او می گوید: من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ قاچاقچی می گوید: دوچرخه! @hamehgimedia @hamehgimedia
پیش خدا ✍ پسرکی بود که می خواست خدا را ملاقات کند، او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد. چند کوچه آن طرف‏تر به یک پارک رسید، پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر می رسید، پسرک هم احساس گرسنگی می کرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد. پیرمرد عذا را گرفت و لبخندی به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند، بی آنکه کلمه ‏ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریک شد، پسرک فهمید که باید به خانه بازگردد، چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت، پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد. وقتی پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب کجا بودی؟ پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر می رسید، جواب داد: پیش خدا! پیرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پیرش با تعجب پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟ پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم! @hamehgimedia @hamehgimedia
مكافات عمل ✍ فرزندی پدر پیرش را کُول کرد و به کوهستان برد. وقتی به بالای کوه رسید، پسر غاری پیدا کرد و پدر را آن جا گذاشت. هنگامی که می خواست برگردد، با خنده های پدر پیرش مواجه شد. پسر با تعجب به او نگاه کرد و گفت: به چه می خندی پدر؟ پدر نگاهی به پسر جوانش کرد و گفت: من هم چون تو، روزی پدر پیر و ناتوانم را همین جا رها کردم و رفتم و حالا تو مرا این جا آوردی. روزی هم پسرت تو را به این جا خواهد آورد. پسر لحظه ای به حرف های پدرش اندیشید و آن گاه از ترس مکافات عمل و آن که مبادا روزی پسرش هم با او چنین کند، پدر را برداشت و به خانه آورد. @hamehgimedia @hamehgimedia