#پرسش از کاربر🔻
براي پاسخ به سوالات #تربيتی #فرزندان کتاب معرفی مینماييد؟
💟 📚 💟 📚 💟 📚 💟
#پاسخ:
۱- رابطهها
جواد محدثی - بوستان کتاب قم
۲- گفتارهایی در تربیت حماسی
مرکز فرهنگی تبلیغی آینده سازان - انتشارات امام عصر(عج)
۳- دوره های رشد تفکر اجتماعی (دوره شش جلدی)
احمدرضا اخوت - انتشارات کتاب فردا
۴- ادامه من، تربیت فرزند در مکتب پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
حمیدرضا اسلامیه - انتشارات بقیه العتره
۵- منِ دیگرِ ما: مهارت های #تربیت_فرزند در دنیای امروز
محسن عباسی ولدی- انتشارات جامعه الزهرا(س)
۶- تعلیم و تربیت بصیرت گرا
عليرضا رحيمي احمد كريميان – انتشارات دانشگاه امام صادق علیهالسلام
۷- تبیین سیره تربیتی پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
دکتر محمد داوودی و دکتر سیدعلی حسینیزاده- انتشارات پژوهشگاه حوزه و دانشگاه
۸- جوان و بحران هویت
محمدرضا شرفی - انتشارات سروش
۹- آموزش مفاهیم دینی همگام با روانشناسی رشد
ناصر باهنر- شرکت چاپ و نشر بینالملل
۱۰- گامی در مسیر
بوستان کتاب قم- جواد محدثی
۱۱- مسئولیت و سازندگی
علی صفایی حایری (عین.صاد) - انتشارات لیله القدر
💟 📚 💟 📚 💟 📚 💟
برای دریافت پاسخ پرسشهای خود در کانال گنجینه سوالات #بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان عضو شوید.
#گنجینه_سوالات_همسرانه
@ganjinesoal
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_دوم
🌿 #پارت_113
***
-حکم اجرا شد .
+یعنی قاتل برادرم به مجازاتش رسيد ؟
- آره عزیزم ، رسيد .
+ الان به آرامش رسيدم .
- پس اون ضرب المثلی که ميگه " لذتی که در بخشش هست در انتقام نيست " چی ميشه ؟
+ من انتقام نگرفتم ، ولی نتونستم هم ببخشم .
- تا کِی
+چی تا کِی ؟
- تا کِی می خوای به دست آوردن حافظتو از بقيه مخفی کنی !
م می خوام ببينم کارلو با دروغی که درباره علاقه بين من و خودش گفته تا کجا می خواد پيش بره .
- راستی چی شد که تصميم گرفت مسلمان بشه ؟
+ اونطور که من فهميدم وقتی رفته هتل قرآن ترجمه شده به زبان ایتاليایی که مدت ها قبل در ایتاليا بهش دادم ابهامات زیادی براش به وجود آورده و پرسنل هتل هم به مسجد ارجاعش دادن ، خلاصه پيش نماز مسجد که جریانو فهميده با کمک یک مترجم کمکش کرده که ابهامات قرآن براش رفع بشه و کارلو هم به محتویات قرآن علاقه مند شده .
- امروز می خواد مسلمان بشه ؟
+آره ، قراره به همراه بابا به مسجد بره .
ضربه ای به در زده شد ، هستی بلند شد و درو بازکرد ، کارلو وارد شد
-یامين باید تنها باهات حرف بزنم .
به هستی اشاره کردم که بيرون بره و اون هم پشت سر کارلو خط و نشون برام کشيد و بيرون رفت.
رو به کارلو گفتم :
+من آماده شنيدنم .
پسر ایتاليایی که شباهتی به اون آدم داخل مسجد نداشت و موهاشو کوتاه و ریش هاشو زده بود روی صندلی روبروی من نشست :
- من از فراموشی تو سواستفاده کردم .
+ چه سو استفاده ای ؟
- من به اعضای خانواده تو گفتم که من و تو به هم علاقه مند بودیم .
+برای چی چنين دروغی گفتی ؟
- برای اینکه در ایران و در کنار تو بمونم
+چرا می خواستی کنار من بمونی ؟
- چون عاشقت شدم .
خيلی ساده این جمله را گفت ، خيره در چشمانم و بدون هيچ مقدمه ی خاصی !
نه در یک کافه و نه در ساحل دریا بلکه در اتاق 25 متری ساده ام خيلی بی تکلف احساسش را گفت.
جلوی پایم زانو نزد یا دستانم را نگرفت ، بدون هيچ لمس کردنی خيلی عادی انگار که دارد حالم را می پرسد ، شمعی بينمان روشن نبود حتی صدای موسيقی آرامی هم نمی آمد که فضا
کمی رمانتيک شود ، اصلا مگر این جمله معمولا در دل تاریکی شب گفته نمی شود ؟!
چرا این ابراز علاقه شبيه به هيچکدام از رمان ها یا فيلم های عاشقانه نبود ؟!
قلبم پُر تپش تر از هميشه می تپد ، این که هيجان به حساب نمی آید ، می آید ؟!
احساس می کنم گونه هایم کمی البته فقط کمی داغ شده است ، لپ هایم که از خجالت گُل ننداخته است ؟!
پسر چشم آبی روبرویم ادامه داد :
- من می خواستم خودمو امتحان بکنم و ببينم که جرات گفتن حقيقت را دارم یا خير ، الان که تونستم صادقانه حرف بزنم خيالم راحت شد که می توانم دین اسلام را بپذیرم .
واقعا نمی تونستم هيچ حرفی بزنم ، اصلا نمی دونستم باید چی بگم ؟!
سرمو به زیر انداختم که صدای آرومشو شنيدم :
- چقدر سخته کسيو که دوست داری نتونی لمس کنی !
چشمامو بستم و لبمو گزیدم ، از جاش بلند شد و بيرون رفت
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_دوم
🌿 #پارت_114
وقتی در بسته شد لبخند روی لب های من شکل گرفت ، ابراز احساسات این پسر ایتاليایی هم متفاوت بود !
تا به خودم بيام هستی پرید داخل اتاق و تند پرسيد :
- چی شد ؟ چی گفتين که اومد بيرون اون لبخند عميق احمقانه از روی لب هاش پاک نمی شد ؟
+یه نفس بکش ...
- تو بگو چی گفتين من نفس می کشم .
+ عاشقمه .
با صدای جيغ هستی گوش هامو گرفتم :
- چچچچچیییی ؟! اون پسره یخ نچسب عاشق تو شده ؟!
+بله با اجازه شما .
پرید بغلم و در حالی که داشت منو خفه می کرد گفت
-با اینکه عين تفلون می مونه ولی مبارک باشه عزیزم .
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگيرم و با صدای بلند خندیدم ... وقتی خندم تموم شد دیدم که هستی با لبخند مليحی خيره به منه ، پرسيدم :
+ چيه ؟
- چند سالی بود که این خنده هاتو ندیده بودم ، ان شاالله هميشه همينطوری بخندی عزیزم ...
***
ضربه ای به در زدم و وارد شدم ، صدای مردانه اش در کل اتاق پخش شده بود :
- اَلسَّلامُ عَلَیْکَ أیُّهَا النَّبِیُّ وَرَحْمَةُ اهللِ وَبَرَکَاتُهُ
اَلسَّلامُ عَلَیْنَا وَعَلی عِبَادِ الله الصّالِحِینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ وَرَحْمَةُ اهللِ وَبَرَکَاتُهُ
کنار سجاده اش نشستم ، دستشو از روی پاش برداشتم و خواستم بب*و*سم که شونه امو گرفت و نگذاشت ، لبخند زدم :
+ قبول باشه بابا .
- قبول حق بابا جان .
+ بابا حلالم کردی ؟
- خيلی وقته ، تو حلالم کن دخترم .
+این چه حرفيه آخه ؟!
- نه ، حقيقت اینه که من اشتباه کردم ، تو جوون بودی خامی کردی من که یه سن و سالی داشتم نباید یک دختر تنها رو می فرستادم مملکت غریب و از اون بدتر همخونه شدن با یک پسر اجنبی !
نفس های بابا کشدار شده بود و رنگ صورتش به قرمزی می زد ، از اون مواقعی بود که داشت حرص می خورد و اصلا برای قلبش خوب نبود، دستشو فشردم
+بابا من اونجا اصلا اذیت نشدم ، اتفاقا محک خوبی بود که ببينم می تونم تنهایی گليمم رو از آب بکشم بيرون یا نه .
دروغ مصلحتی همينه دیگه ؟
- ولی یامين فکر نکن من تو رو رها کردم ، به پائولو و کارلو سفارش کرده بودم که تو از گوشت ذبح اسلامی استفاده کنی ، حتی 2 یا 3 مرتبه به
ایتاليا اومدم و دورادور اوضاعت رو بررسی کردم ، مگه ميشه یک پدر دخترشو فراموش کنه ... حتی اگر یک بار می گفتی " بابا نمی رم " نمی گذاشتم بری ...
+ بابا خودتو اذیت نکن ، هر چی اتفاق افتاد مصلحت خداوند بوده .
و بدون اینکه اجازه مخالفت بدم دستشو ب*و*سيدم ، سرمو ب*و*سيد :
- دوستش داری ؟
سرمو بلند کردم ولی نگاهم روی زمين بود ، سکوت کردم و بابا اینبار گفت:
- شناخت خوبی ازش داری
آروم پاسخ دادم :
+ شناختم خوبه .
- خوب فکراتو کردی ؟ اون با یک فرهنگ بسيار متفاوت تربيت شده .
+ فکرهامو کردم .
- خب ؟
+ هر چی شما صلاح بدونيد .
- این یعنی اینکه می خوای باهاش ازدواج کنی ... باشه باباجان اجازه بده من هم بررسی و تحقيق کنم ، البته خانواده دلوکا دوست چندین ساله ما هستند اما سرنوشت یکی یه دونه ام وسطه نمی تونم راحت تصميم بگيرم .
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
جلسه دوازدهم_ محرم۹۹.m4a
24.07M
#ما_ملت_امام_حسینیم
سخنرانی سرکار خانم #نصیری
محرم ۹۹ #جلسه_دوازدهم
بازخوانی کتاب #فتح_خون به روایت شهید #آوینی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
جلسه سیزدهم محرم ۹۹.m4a
31.09M
#ما_ملت_امام_حسینیم
سخنرانی سرکار خانم #نصیری
محرم ۹۹ #جلسه_سیزدهم
بازخوانی کتاب #فتح_خون به روایت شهید #آوینی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_دوم
🌿 #پارت_115
-عسلم دلم برات خيلی زیاد تنگ شده بود .
+ من هم دلم برای شما تنگ بود
از آغوش مادر بزرگ جدا شدم و به خوش و بش پدر و پائولو دلوکا نگاه
کردم ، بابا هنوز کمی مردد بود با اینکه در تحقيق از کارلو به مورد منفی بر
نخورده بود اما من می دانستم کارلو داماد ایده آل پدرم نيست ...
مادر هم با ماریا دلوکا در حال صحبت بود که کارلو گفت :
- بهتر نيست از فرودگاه خارج بشيم ، فکر می کنم صحبت کردن داخل
خانه بهتره .
همه تایيد کردند و ما از فرودگاه خارج شدیم .
وارد خونه که شدیم اکرم خانم مثل هميشه در حالی که اسفند دود می کرد
و چادرشو با دندون گرفته بود جلو اومد :
- سلام ، خوش اومدین ، صفا آوردین ، بفرمایيد داخل تو رو خدا ، دم در بده .
خانواده دلوکا هيچ چيز متوجه نشدند و من سعی کردم تا اونجایی که امکانش هست این جمله های اکرم خانمو ترجمه کنم
همه روی مبل های بالای سالن نشستيم و بعد از پذیرایی مفصلی که انجام
شد ، ماریا پا روی پا انداخت و با حالت خاصی گفت :
+ حقيقتش من هنوز شوکه ام ، نمی دونم مسلمان شدن یک دفعه ای کارلو
رو هضم کنم یا تصميم به ازدواج ناگهانيشو ؟!
پائولو خواست حرف همسرش را توجيه کند :
- البته که کارلو بچه نيست و ما به تصميماتش احترام می گذاریم ، دوشيزه یامين هم که بسيار زیبا و متشخص هست .
مادر کارلو اینبار با تمسخر گفت :
- فقط نمی دونم چرا این دو تصميم مهم رو در این مدتی که ایران بود گرفت ؟! یعنی تا وقتی که ایتاليا بود خبری از ازدواج و تغيير دین نبود !
مادربزرگ پاسخ عروسش را داد :
+ این سوالات رو ميشه از پسرت به طور خصوصی هم بپرسی
ماریا سکوت کرد و دیگر حرفی نزد اما متوجه شده بودم که در ذهن این زن
، من مسبب تمام این اتفاقات بودم و او از این اتفاقات اصلا راضی نبود ...
***
- مبارک باشه عزیزدلم .
از آغوشش بيرون اومدم :
+ ممنونم خاله یاسی عزیزم .
و به انگليسی به کارلو هم تبریک گفت ، بقيه هم تبریک گفتند و ما کنار
هم نشستيم ، به انگشتر نشان نامزدی داخل انگشتم نگاه کردم و لبخندی روی لب هایم نقش بست ،
امشب مراسم نامزدی ما بود و صيغه محرميتی بينمان خوانده شد تا خيال
اکرم خانم کمی راحت باشد
هنوز هم تردید در چشمان بابا موج ميزد و مادر کارلو هنوز هم سرسنگين و
تلخ بود ،
با حس گرمای مطبوعی که در بند بند وجودم نشست به خودم اومدم ، پسر
چشم آبی کنارم دستم را گرفته بود و خيلی با دقت به دستم نگاه می کرد ،
بعد از چند ثانيه رو به من پرسيد :
- دست تو ویژگی خارق العاده ای داره ؟
+نه ، چطور ؟
- من دستان دخترهای زیادی رو لمس کردم اما هيچ موقع مثل الان تپش
قلب نداشته ام !
لبخندی زدم و او هم لبخند زد ... اوه من فکر کردم این سوال رو جدی
پرسيده نگو داره شيرین زبونی می کنه !
خدای بزرگ ! این پسرِ مغرور هم از این حرف ها بلده
بقيه مراسم هم اگر از نگاه های کينه توزانه عمه سيمين و عمه سرور و
همچنين از چشم غره های عمو ناصر فاکتور بگيریم به خوبی برگزار شد ...
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴
🥀🏴🥀🏴🥀🏴
🏴🥀🏴🥀🏴
🥀🏴🥀🏴
🏴🥀🏴
🥀🏴
🏴
این #حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست
🏴 بازخوانی کتاب #کوثر_کربلا
نوشته علامه جوادی آملی
✅ با حضور سرکارخانم نصیری
🗓 زمان : چهارشنبه ۱۹ الی ۲۸ شهریور ۹۹
🕜 ساعت ۱۷
🏠 مکان : خیابان باباافضل، تالار نورجهان
✅ عزیزانی که قصد خرید این کتاب را دارند میتوانند جهت سفارش با شماره تلفن زیر تماس بگیرند تا هرچه سریعتر برایشان ارسال شود.
📲 09378853535
•┈••✾• 🥀🏴🥀🏴🥀 •✾••┈•
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
جلسه چهاردهم محرم۹۹.m4a
21.01M
#ما_ملت_امام_حسینیم
سخنرانی سرکار خانم #نصیری
محرم ۹۹ #جلسه_چهاردهم
بازخوانی کتاب #فتح_خون به روایت شهید #آوینی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade