چند تا بازی خوب ایرانی 😊
کودکان اربعین رو تا الان پسرم ۳بار از اول بازی کرده.
تو حال و هوای دوری از مراسم، حسابی دلتنگی میاره😔
«باغ بهشت» را در بازار اندروید ببین:
http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.baghbehesht.mjf&ref=share
«حجاب زیبای من» را در بازار اندروید ببین:
http://cafebazaar.ir/app/?id=com.allbaloo.kids.HijabGame&ref=share
«پیربابا(بازی آشپزی ایرانی-موکبداری)» را در بازار اندروید ببین:
http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.Marst.Pirbaba&ref=share
«کودکان اربعین» را در بازار اندروید ببین:
http://cafebazaar.ir/app/?id=com.mehadgamesstudio.arbaeen_kids3&ref=share
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
مشاوره | حامیان خانواده 👨👩👧👦
💎✨💎✨💎✨💎 ✨💎✨💎✨💎 💎✨💎✨💎 ✨💎✨💎 💎✨💎 ✨💎 💎 ⚠️مژده 📣. ⚠️ مژده📣 🔶🔹 #دورهمی ج
سلاممم😍😍😍
من خیلیییی خوشحالم😌😌
چرا⁉️‼️
چون ....
چووووننننن ....
#امروز #دورهمی😍🤪 داااریم ...
اونم 💠 #دورهمی_فیروزه_نشان_ها💠
یادتون که نرفته ...😉😉🍃
🌹 راستی یادت نره تو #استنداپ شرکت کنی !!!
🌱موضوع: #بی_تفاوت_نباشیم🤦🏻♀
👇👇👇
(نسبت به موضوع امر به معروف و نهی از منکر)
جهت ثبت نام :
💚 @Sadat_83
💢 یادت نره همراه با #پدر و #مادرت بیای💖👌👌
مادر پدرم میتونن بیان؟! 😳
👌بله، مادر پدر ها هم کلاس دارن با تدریس #استادفرجی 😻
واااای من حتما میامممم😁😁😁👍
بیا منتظرتم😉🌹🍃
[💎] #پنجشنبه_های_فیروزه_ای [💠]
[🎁] #پنجشنبه_های_جایزه_بارون [😍]
#باما_همراه_باشید
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
💠 @hamianekhanevade
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_دوم
🌿 #پارت_95
دانای کل :
جو خانه خانواده والا بسيار متشنج بود ، سرهنگ نصرتی گفت :
- دکتر والا شما نباید کنترل خودتونو از دست می دادید .
+ صدای ناله دخترمو بشنوم و خودمو کنترل کنم ؟!
- شما نباید بگذارید اونها به هدفشون برسن .
+ من نمی دونم ، همين الان میرم و رضایت می دم .
اکرم خانم که در حال خوراندن آب قند به نرگس بود گفت
-اما یامين به خاک یاسين قسم داد که رضایت ندی .
نرگس ليوان آب قند را عقب زد و در حالی که از شدت گریه نفسش بالا
نمی آمد به سختی گفت :
+ دخترم ، جگرگوشه ام ، قربون اون دل مهربونت برم ، فدای اون جيگر
سوخته ات بشم ، گل پر پر شده من ، چند ساله یه روز خوش تو زندگيت
ندیدی ... بچه ام تازه از کشور غریب اومده بود .
کارلو که متوجه هيچ چيز نشده بود از ماموری که کنارش بود به انگليسی
پرسيد :
- چه خبر شده ؟
خوشبختانه مامور به انگليسی تسلط داشت و خيلی خلاصه ماجرا را برایش
توضيح داد ،
کارلو جلو رفت و جلوی پای پدر یامين نشست و به همان انگليسی گفت :
- شما باید رضایت بدید
+یامين منو به روح برادرش قسم داده که رضایت ندم .
کارلو عصبی شد :
- یامين به مرگ علاقه داره ؟
منه ، به برادرش علاقه زیادی داره .
- مگر برادرش فوت نکرده ؟
+بله فوت کرده .
- اگر شما رضایت ندید و بلایی سر یامين بياد برادرش زنده می شه ؟
- نه اما یامين معتقده روح برادرش به آرامش می رسه .
کارلو از فکر نبود یامين حتی برای یک لحظه صدایش بالا رفت :
- یامين خيلی خودخواهه ، فقط به خودش فکر می کنه ، به کسانی که
اینجا منتظرش هستند حتی برای ثانيه ای فکر نکرده که راحت مرگو می
پذیره
با قدم های بلند از خانه خارج شد ،
پسر ایتاليایی داخل حياط قدم می زد و به اولين دیدارش با یامين فکر کرد ،
یادش می آمد به خانه پدرش رفته بود تا دختر ایرانی مزاحمی را به خانه
اش ببرد ، هيچ وقت آن لحظه ای که صدای ظریفی از پشت سرش سلام
گفت را فراموش نمی کند ،
هميشه از دخترهای ایرانی تصور جذابی نداشت و فکر می کرد آنها با
حجاب بسيار زشت هستند ،
اما وقتی برگشت و دختر ظریف زیبایی را پيش رویش دید واقعا جا خورد اما
خوب یاد گرفته بود که احساساتش را مخفی کند ... یامين برایش هميشه
عجيب بود چون هيچ وقت سعی نمی کرد با جذابيت های زنانگی اش جلب
توجه کند ، او با رفتار و عملکرد بی نظيرش تحسين همه را برمی انگيخت ،
پروژه رابرت را اینقدر شگفت انگيز به پایان رساند که اکثر شرکت های
طرف قراردادشان طراح ایرانی را طلب می کردند
کارلو خودش هم درست نفهميده بود که دقيقا چه زمانی دل داده ... اما
حالا مطمئن بود که دلی برایش نمانده ... یامين نباید از دستش می رفت ؛
***
یامین :
باز هم سعی کردم تا یک آنتن پيدا کنم ، تلاش کردم از جام بلند بشم اما
از درد زیاد بدن نمی تونستم بایستم ،
از تلاش زیاد و نگرفتن نتيجه اشک در چشمانم جمع شده بود ، چشمانم رو
بستم و از عمق قلبم بسم الله گفتم ، دوباره تلاش کردم و اینبار به سختی
ایستادم ،
لنگان لنگان جلو رفتم و گوشيمو نگاه ميکردم ، هر چه می رفتم بی فایده
بود ، تمام تلاشی که برای بلند شدن کردم بی ثمر بود و آنتنی روی گوشيم
نميومد ...
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_دوم
🌿 #پارت_96
آهی کشيدم و کنار دیوار سُر خوردم ، سرمو به دیوار تکيه دادم و چشمانم را
بستم ... که ناگهان گوشيم در دستم شوع به لرزیدن کرد ... بدون تعلل
پاسخ دادم و یک صدای مردانه در گوشم پيچيد :
- خانم والا شما حالتون خوبه ؟
+ من خوبم ، شما کی هستين ؟
- من سرهنگ نصرتی هستم ، نگران هيچ چيز نباشيد ، همه چيز تحت کنترله .
+من کِی از اینجا نجات پيدا می کنم ؟ اصلا به چه دليل منو دزدیدن ؟
- مقدمه عمليات طی شده و به زودی اجرا خواهد شد ، فقط شما باید به ما
بگيد که اونجا چه چيزهایی دیدید و شنيدید ؟
و من تمام اتفاقات این یک هفته به صورت خلاصه گفتم ، با شنيدن صدای
پا گفتم :
+ دارند به سراغم ميان ، من باید قطع کنم
- نه ، قطع نکنيد ، همينطوری گوشيو در زیر لباستون پنهان کنيد ، بگذارید
ما صدای اونها رو بشنویم .
کاری که گفتو انجام دادم و در باز شد ، اینبار خود همون زن با ساسان وارد
زیرزمين شدند ،
زن با دیدن من قهقهه بلندی سر داد و گفت :
- آخی ، اوخ شدی خانم کوچولو .
پاسخی ندادم و اون جلو اومد ، روبروم روی زانوهاش نشست و صورتشو
جلو آورد ، با حالت عجيبی به چشمام خيره شد :
- خيلی دلت ميخواد بدونی چرا اینجایی ؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم ، پوزخندی زد :
- عامل حال الانت مادرت هست .
مطمئن بودم داره دروغ ميگه اما سکوت کردم تا ادامه بده
ميخوام یه قصه برات تعریف کنم .
ایستاد و پشت به من کرد :
- برای اولين بار تو راهروی بيمارستان دیدمش ، هر دو انترن یک بيمارستان بودیم ، اون اصلا حواسش به دخترهای اطرافش نبود ولی خاطرخواهاش کم نبودن ، رنگ خاص چشماش ، موهای روشنش ، قد بلند و اندام ورزیده اش دل هر کسيو می برد و دل منو هم برد ،
شب و روزم فقط با فکر به اون می گذشت ، از بچه ها پرس و جو کردم
فهميدم اسمش ... اسمش نادر والا هست .
شوکه شده گفتم :
+بابا !
برگشت سمتم :
- آره من عاشق پدر تو شدم .
ناگهان صدای پليس در کل ساختمان پيچيد
ساختمان از زمين و هوا در محاصره پليس قرار دارد ، سلاح هاتونو
تحویل بدید و خودتونو تسليم کنيد .
جو بسيار متشنج به نظر می رسيد ، ساسان رو به شيما گفت :
- تو از بالا برو .
بعد رو به مرد همراهش ادامه داد :
- توام با من بيا .
و هر سه نفر رفتند و من با زنی که در ایامی عاشق پدرم بوده تنها موندم :
+ بهتره تسليم بشيد ، نمی تونيد فرار کنيد .
- زیادی حرف می زنی !
دست منو گرفت و من بالاجبار پشت سرش راه افتادم ،
از راهروی باریکی گذشتيم و به پله های زیادی رسيدیم که باید ازشون بالا
می رفتيم
بالا رفتن از اون پله ها با بدن کتک خورده ا ی که داشتم بسيار سخت تر از
تصورم بود ،
بالاخره به پشت بام رسيدیم ، زن همراهم سرک کشيد و من هم سرم را به
سمت جلو کشيدم تا داخل حياط رو ببينم ،
ساسان و مرد همراهش دستنبد زده در حال سوار شدن به ماشين پليس
بودند ، زن زیر لب غرید :
- لعنتی !
چند دقيقه بعد شيما هم دستگير شد ، به آرامی گفتم :
+ دیگه راهی نمونده ، اینجا تهشه ، تسليم بشی به نفعته .
خشمگين نگاهم کرد ... نفهميدم چطور شد که در یک لحظه دستی از پشت
منو عقب کشيد و ماموری از پشت به دستهای زن همراهم دستبند زد ...
***
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
شرکت در جلسه کارگروه ستاد #احیای امر به معروف و نهی از منکر
معاونت فرهنگی و اجرایی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
#زندگی_آموختنی_است
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان برگزار می نماید:
✅ دوره دوم 👇
💞کارگاه توانمند سازی بانوان در همسرداری (برندینگ)
⁉️چگونه زن رویایی همسرم شوم؟
✔️با تدریس سرکارخانم #نصیری
⏳تاریخ :
یکشنبه تا چهارشنبه ۲۶ تا ۲۹ مرداد ماه ۹۹
به مدت ۴ جلسه
⏰ساعت برگزاری کلاس ها : ساعت ۱۸
هزینه کلاس: ۴ جلسه ۶۰ تومن
📲۰۹۳۷۸۸۵۳۵۳۵
کانال رسمی #بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_دوم
🌿 #پارت_97
بابا برای انجام کارهای ترخيص از اتاقم خارج شد ، مامان رفته بود خونه تا
برام لباس بياره ، هنوز دليل حضور پسر چشم آبی در ایران رو متوجه نشده بودم ، روی صندلی همراه نشسته بود و محض رضای خدا حتی یک لحظه هم نگاهشو از من نمی گرفت ،
از جاش بلند شد و دست هاشو در جيب های شلوار خوش دوختش فرو کرد
، به سمت من اومد و نزدیک تختم ایستاد :
- وقت زیادی نداری .
+ برای چی ؟
- برای برگشت به ایتاليا .
+ اما من فعلا تصميم به برگشت ندارم .
- اما تحصيلت ، کارت چی ميشه ؟
+ مهم نيست
دست هاشو از جيبش بيرون آورد و لبه ی تخت گذاشت و به سمتم خم شد
، در فاصله ی خيلی کمی از صورتم گفت :
- تحصيلت به من ربطی پيدا نمی کنه ، اما در مورد کارت تو قرارداد داری
و اگر برنگردی قانونا ازت شکایت می کنم .
متعجب به چهره جدی کارلو خيره شدم ، یعنی واقعا وضعيت منو درک نمی کنه یا نمی خواد درک کنه ؟!
نفس عميقی کشيدم تا بر خودم مسلط بشم :
+ به نظرت با شرایط فعلی چطور ایرانو ترک کنم ؟
- چه شرایطی ؟
+وضعيت جسمی نرمالی ندارم ، معلوم نيست کسانی که منو گروگان گرفتن چه کسانی هستن ، قاتل برادرم هنوز قصاص نشده و نياز به شهادت من هست
-یامين تو خيلی خودخواهی ، هميشه تنها به خودت فکر می کنی ... وقتی
گروگان بودی و جونت در خطر بود فقط به خودت فکر می کردی نه به آدم
هایی که منتظرت بودند ، الان هم فقط داری به خودت فکر می کنی !
بدون اینکه منتظر پاسخ من بمونه از اتاق خارج شد .
اشکی روی گونه ام چکيد ، من توان این یکی رو ندارم ... از پس احساسات
جدیدم برنميام ...
لعنت به این پسر ایتاليایی ... لعنت ... که مسبب این حس تازه ی مزخرف
منه ؛
***
وارد خانه شدم و اکرم خانم اسپند دودکنان به سمتم اومد ، بعد از اینکه سه بار دور سرم چرخوند داخل اسپند دودکن ریخت و آن را به کناری گذاشت ،
و منو در بغل گرفت :
- ان شاالله هميشه فقط خوشی ببينی
و من دست چپمو روی کمرش کشيدم .
به همراه مامان وارد اتاقم شدم ، مامان کمکم کرد لباسامو درآوردم بعد
نایلونی روی دست راستم که گچ گرفته بود کشيد و من وارد حمام شدم ،
هر چه اصرار کرد که کمکم کنه قبول نکردم ، به نظر خودم شرایطم
اونقدری حاد نبود که برای استحمام از کسی کمک بگيرم ...
از حمام که بيرون اومدم باز مامان در پوشيدن لباس کمکم کرد ... هنوز
حرف اون زن رو فراموش نکردم " عامل حال الانت مادرت هست " ...
جمله ای که با صدای بغض دار گفت هنوز در سرم اکو ميشه " من عاشق پدر تو شدم "
صداش کردم :
+مامان .
- جانم .
- تو و بابا عاشق هم بودین
-چرا می پرسی ؟
+می خوام بدونم .
- نه اونطور که ليلی و مجنون باشيم ، پدرت به من علاقه مند شد و من
هم ازش خوشم ميومد .
+ فقط تو از پدر خوشت ميومد ؟
- متوجه منظورت نمی شم .
+منظورم اینه که اون زمان کس دیگه ای نبود که عاشق بابا باشه ؟
از سوالم جا خورده بود ، چند ثانيه بدون هيچ حرفی شوکه نگاهم کرد ،
کمی که به خودش مسلط شد گفت :
- یامين تو حالت خوب نيست ، باید استراحت کنی .
+ آره مامان درست فهميدی ، من حالم خوب نيست ، اون زن باعث شده
حالم خوب نباشه
-کدوم زن ؟
+ زنی که ادعا ميکنه یک زمانی عاشق پدر من بوده
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
پیام تبریک مخاطب عزیزمان😍
به مناسبت گرامیداشت روز #تکریم_خانواده
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_دوم
🌿 #پارت_98
مامان شوک زده زیر لب زمزمه کرد :
- ثریا ...
پس اون زن اسمش ثریاست ؛
کمی که از شوک خارج شد پرسيد :
- تو ثریا رو از کجا می شناسی ؟
+ کسی که منو گروگان گرفت ثریا بود .
نفس های مامان صدادار شده بود :
- این امکان نداره !
بدون توجه به من نگران از اتاق خارج شد ، لای در اتاقو باز کردم و دیدم
که مامان و بابا به اتاقشون رفتند
سریع از اتاقم بيرون اومدم وبا اینکه از این کار منتفر بودم ولی پشت دراتاقشون گوش ایستادم :
- نرگس تو مطمبنی ؟
+ خودمم از زبون یامين شنيدم شوکه شدم .
- آخه بعد از این همه سال ؟
+ ثریا از همون اول هم کينه ای بود .
- اما اون مسأله که تمام شد ، چه کينه ای ؟
+ برای ما تمام شد ، برای اون نه !
یکدفعه دستی دور مچم از روی آستين لباسم پيچيده شد و منو به سمت
عقب کشيد ، به دیوار پشت اتاق چسبيدم و یک جفت آبی روشن در چشم
هایم خيره شد :
- گوش دادن مخفی به مکالمه دیگران کار درستی نيست
دست راستش هنوز دور مچ چپم حلقه بود ، اون یکی دستشو کنار صورتم به
دیوار زد :
- دقيقا منظورت از کارهای شخص چيه ؟ فکر نمی کنم استراق سمع جز
کار های شخصی محسوب بشه .
+من هم ميخوام بپرسم که چرا مکالمه ما در این وضعيت باید انجام بشه ؟
- چون که من می خوام در چنين وضعيتی حرف بزنيم .
+ اما این وضعيت بر خلاف خواسته ی منه .
فاصله ی صورت هامونو داشت کمتر می کرد :
- چرا فکر می کنی من باید هميشه طبق خواسته تو عمل کنم ؟
مچمو از داخل دستش بيرون کشيدم :
+چون فکر می کردم برای خواسته ی دیگران احترام قائلی
چند ثانيه ای در چشم هایم نگاه کرد و بعد به آرامی دستشو از روی دیوار
برداشت ، با اینکه حس کردم حرفی برای گفتن داره اما بدون هيچ حرفی رفت .
هنوز دور مچم حرارت داشت ... انگار جای تک تک انگشتانش از روی
آستين به داخل نفوذ کردند و روی پوستم گرمای عجيبی به وجود آورده اند
...
***
- حال شما بهتره ؟
+بله خداروشکر بهترم جناب سرهنگ .
- پس می تونيم شروع کنيم ؟
+بله حتما .
- از اون 4 نفر کسی رو از قبل می شناختی ؟
+بله ، 2 نفر از اونها رو ميشناسم ، ساسان کبيری و شيما فلاح
-این آشنایی مربوط به چه زمانی هست ؟
+در دوران کارشناسی با شيما فلاح دوست و همکلاسی بودم ...
- و ساسان کبيری ؟
+ساسان کبيری هم همکلاسیم بود اما ...
- اما چی ؟
+ما با هم مدتی دوست بودیم .
- چی شد که ارتباطت باهاشون قطع شد ؟
+با مرگ برادرم از آدم های اطرفم مثل این دو تا غافل شدم و اینها هم
دیگه از من سراغی نگرفتند .
- خصومت شخصی با شما نداشتند ؟
+ نه ، ما تا آخرین روزی که با هم دوست بودیم رابطه بدون تنشی داشتيم.
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝