eitaa logo
کانال حمید کثیری
200.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
707 ویدیو
13 فایل
دغدغه خانواده و #تربیت داریم ... موسس استارتاپ TarbiApp ➡️ Tarbiapp.com ⬅️ اینجا #مدرسه_والدین هست، جایی که قراره اول خودمون رو تربیت کنیم ✋ راه ارتباطی 👇 @hamid_kasiri
مشاهده در ایتا
دانلود
دو تا نکته؛ 👈 دوستای گلم من این کتاب رو فقط یه دونه دارم که برای خودمه! برای تهیه‌ی اون به فروشگاه‌های اینترنتی یا کتابفروشی‌ها مراجعه کنید. 👈 من متأسفانه نه فرصت مشاوره دارم و نه واقعاً خیلی مشاوره بلدم! سعی می‌کنم موارد اینچنینی رو در حد بضاعت، از طریقِ کانال منتقل کنم 🙏🌹 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
کودک، خانواده، انسان (۹).mp3
7.5M
👈 جمعی‌خوانیِ کتاب کودک، خانواده، انسان (۹) ❗️صفحات پایانی و جمع‌بندی کتاب. من که خیلی دوست‌شون داشتم ... صفحات ۲۳۰ تا ۲۳۶ رو مرور کردیم. فصل ۱۳. چهره‌ی نوین یک والد 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 نمی‌دونم چرا بچه‌ی من اعتماد به نفس نداره؟! 👈 بچه‌اش اصلاً جرأت مشارکت توی بازی بقیه بچه‌ها رو نداره؟! 👈 بچه‌ام اعتماد به نفس نداره که دو تا کار کوچیک تو خونه انجام بده، مدام فکر می‌کنه ممکنه خرابکاری کنه! 👈 همه‌اش به این فکر می‌کنه که اگه نتونه چی؟! برای همین دست به هیچ چی نمی‌زنه 👈 توی جمع خجالت می‌کشه به بقیه سلام کنه 👈 اصلاً از بقل من تکون نمی‌خوره تا با بقیه بچه‌ها بازی کنه، فکر می‌کنه ... ❗امثال این پیام، روزی صد تا میاد! اما چرا بچه‌ی ما که ظاهراً توی آسایش و آرامش بیشتری داره زندگی می‌کنه جرأت، جسارت و اعتماد به نفس نداره اما اون پسر بچه اینطوری نبود؟! اصلاً اعتماد به نفس چیه؟! چرا مهمه؟! چه سنی شکل می‌گیره؟! چی جوری باید اون رو توی بچه‌ها بالا ببریم؟! اصلاً خودمون اعتماد به نفس کافی داریم؟! .... پی‌نوشت‌ ۱. داستان واقعی بود و همین دیشب برام اتفاق افتاد ۲. من مدت‌هاست که نگاهم به کسانی که تا کمر توی سطل زباله خم میشن عوض شده. شاید یه روزی جاهامون عوض بشه، شاید ... ۳. من حامی کار کودکان نیستم! فقط تصویری که دیده بودم رو شرح دادم https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبلاً گفتیم و بازم می‌گیم! امنیت یه چیزِ و احساس امنیت یه چیزه دیگه. اونی که امروز خود ما و بچه‌هامون بیش از همیشه بهش نیاز داریم احساس امنیتِ. این که باور کنیم محیط امن هست و همیشه من تحت مراقبت هستم ... هنر والدین هم همینِ که تا می‌تونن محیط رو برای بچه‌هاشون امن‌تر کنن و این دایره امن رو بزرگ‌تر کنن، نه ناامن‌تر و کوچک‌تر ما در حال ساخت باورهای بنیادین هستیم. اینکه کشور و محیط زندگی ما ناامن باشه و مدام ازش بترسیم، طبیعیِ که در آینده میل به زندگی در اون کم و کم‌تر باشه پی‌نوشت؛ 1️⃣ داریم در مورد هفت سال اول صحبت می‌کنیم 2️⃣ ما چه بخوایم و چه نخوایم وظیفه‌ی مراقبت از بچه‌ها؛ خصوصاً در هفت سال اول با ماست، پس ناامن کردن محیط، تقسیم آدم‌ها به امن و ناامن، خاله و خانم، عمو و آقا و در کل نگرانی دادن به کودک کمکی نمی‌کنه!! 3️⃣ بعد از نیازهای فیزیولوژیک و شاید حتی قبل از اون‌ها!! هیچ چیزی به اندازه احساس امنیت، بستر رشد رو فراهم نمی‌کنه ... 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ویدئو و عکس‌ها نوشته‌ی زیر را با هم ببینید و بخوانید 👇👇
بسیاری از خاطراتِ کودکی‌ام در این خانه رقم خورده، نفس به نفسِ طبیعت، دل به دلِ خاک، سنگ، چوب، درخت، میوه و از همه مهم‌تر آدم‌ها خشت خشتِ این خانه را زندگی کرده‌ام، تمام کوچه پس کوچه‌هایش را سرخوشانه پشتک وارو زده‌ام. هنوز صدایِ شبانه‌یِ قورقورِ قورباغه‌ها گوشم را نوازش می‌کند، هنوز تک‌تک درخت‌ها صدایم می‌زنند که بیا بالا و هنوز طعم خوش میوه‌هایشان قلقلکم می‌دهد ... یادش به خیر؛ زردآلوهای شیرین‌تر از عسل؛ آلبالوهایی که دو تایش کافی بود تا قرمزی‌اش یک روز روی دست‌هایت بماند؛ گیلاس‌های تُپل‌مُپُل که از سی متری هم چشمک می‌زدند؛ توت‌فرنگی‌هایِ قلب قلبی که فقط بعضی سال‌ها نصیبمان می‌شدند؛ بادام‌هایی که ظاهراً فقط در این باغ می‌روییدند و چرب‌تر و سفیدتر از دمبه‌ی گوسفند بودند؛ گردوهایی که هر بار شروع می‌کردیم به خوردن‌شان؛ دو شرط داشت که دست بکشیم؛ ۱. لااقل یک دستت باید سیاه شود! ۲. خوردن، زیر سی، چهل تا ممنوع! انگورهایی که از بس شاخه‌های کلفتی داشتند تا همین دو سال پیش خیال می‌کردم انگور، گیاه درختی است؛ خیارهای تُردی که باید همان سرِ زمین می‌خوردی تا بفهمی خیار چیست؛ گوجه سبزهایی که از همه‌ی گوجه سبزهای وطنی ترش‌تر بودند؛ و که همیشه کنارمان بود اما ... دیگر نیست ظاهراً میان‌سال شده‌ام و هنوز نیمی از خواب‌هایِ رنگی‌ام مال این خانه است. این خانه هم دیگر بی‌رنگ شد، سیاه و سفید، قدری هم خاکستری ... نمی‌دانم اگر کهن‌سال شوم، خانه‌ای هنوز هست ... 👈 به قدرتِ خاطراتِ کودکی باور داشتم اما بیشتر؛ آن را از پستویِ اندیشه‌ها و گفتگوها یافته بودم. این بار عمیقاً تجربه‌اش کردم ... حیرت‌آور بود ❗چقدر در حالِ ساختِ خاطرات رنگی‌رنگی برای کودک‌مان هستید؟ 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این دست‌نوشته‌ی من در انتهای کتاب هست که اصلش رو در اسلاید سوم دیدید؛ شروع کتاب استثنایی، میانه‌ی آن خوب و انتهای کتاب متوسط رو به خوب بود. ایده خلق این اثر، بسیار ارزشمند است و مدل بسیار خوبی جهت حل مشکل کودکان ناسازگار دارد. به زعم بنده تمام معلمین و البته والدین باید این کتاب را بخوانند. مشاورین بسیاری را دیده‌ام که هنوز حتی با این تکنیک مشاوره آشنایی هم ندارند چه برسد به اینکه آن را قبول داشته باشند. در حالی که این شیوه از مشاوره کمک فوق العاده‌ای به مُراجِع می‌کند که به صورت یک خوددرمانگر ظاهر شود و مسائل را از درون خودش حل کند تا اینکه مداوم یک عامل بیرونی کمک به حل مسئله نماید. کتاب بسیار دوست داشتنی بود و از نکات جالب آن تفکیک فضاهای فیزیکی و ذهنی دختران و پسران در مدرسه است ولو آنکه با همدیگر در یک مکان مشغول درس خواندن هستند 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
🔴🔴🔴🔴 هر سوالی داشتید (چه قبل و چه بعد از تهیه محصولات) به آیدی پشتیبانی پیام بدید 👇👇 @hrk1364
دقیقا دو سال قبل بود که به یه مدرسه توی غربی‌ترین نقطه تهران دعوت شدم تا در مورد در دوره کودکی برای والدین صحبت کنم. حدود سی ساعت برای این سخنرانی یک ساعته وقت گذاشتم و بیشتر از ده صفحه‌ی A4 یادداشت‌برداری کردم، تقریبا تمام متن جلسه رو نوشته بودم. یه متن جوندار و منسجم ... وقتی رسیدم به مدرسه، اول دعوتم کردند به اتاق مدیر و کلی برام از اهمیت مدرسه‌شون صحبت کردند و کلی دیگه هم منت سر من گذاشتند که شما رو به پیشنهاد یکی از دوستان‌مون دعوت کردیم وگرنه اینجا فقط افراد معروف میان و ... رفتم توی سالن. دست کردم توی کیفم تا ورق‌هام رو در بیارم بگذارم روی میز که دیدم چیزی توی کیفم نیست! ورق‌ها رو جا گذاشته بودم ... شاید باورش سخت باشه، اما اون جلسه یکی از بهترین جلساتی شد که تا حالا رفتم و البته ظاهراً بهترین جلسه‌ی اون مدرسه هم شده بود!! بیش از دو ساعت طول کشید، اما کسی تکون نمی‌خورد ... گذشت تا دیروز که توی خونه با پسر بزرگه تنها بودم. بازم داشتم در مورد انتقال ارزش‌ها می‌خوندم. یه کتاب خوب و جوندار. کلی روش نو و البته یک بینش متفاوت ... غرق کتاب بودم و پسر بزرگه هم داشت با آجره‌هاش؛ طویله می‌ساخت!! هر چند دقیقه یه بار میومد می‌گفت بیا باهام بازی کن و من می‌گفتم یه ذره دیگه بخونم بعد! این رفت و برگشت ادامه داشت تا اینکه اومد مدادم رو از دستم قاپید و در رفت. گفتم: مداد رو کجا می‌بری؟! گفت: مال خودمه! گفتم: من نیاز دارم بابا، میشه بیاریش؟! مقتدرانه گفت: نه!!! گفتم: خُب، بیا بازی کنیم 😏😊 اومد! بدون مداد ... یه ربع قلقلک و کشتی و فوتبال. حسابی خوش گذشت ... بعد یه ربع رفت مداد رو آورد. گفت: فعلاً نیاز ندارم ... نمی‌دونم چرا چشمام دیگه رو کتاب نمی‌دوید! دیگه دنبال روش جدید و یادگیری نو نبودم ... یه بازی، یه هیجان مشترک و یه شور و خنده‌ی پدر و پسری؛ سیم ارتباط ما رو وصل کرده بود. فکرم درگیر شد و هنوزم درگیره. گاهی کارها خیلی ساده‌تر از اونی هست که فکر می‌کنیم. انتقال ارزش‌ها با ممکنه. به هر شخصی، در هر سنی! بازی؛ زبان مشترک نسل‌هاست. بازی؛ اونم از تَهِ تَهِ دل، نتایجی داره که باور نکردنیه ... این روزا دیرتر میام خونه؛ اما همون یک ساعتی که قبل از خواب بچه‌ها خونه‌م، دنیای اونا و من رنگ دیگه‌ای میشه. بی‌خیالِ ، بی‌خیالِ ، بی‌خیالِ ، بی‌خیالِ ، بی‌خیالِ ، بی‌خیالِ ... ولش کن، بی‌خیال ... 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4