eitaa logo
همنشین مولا علی(علیه السلام)
8.5هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
683 ویدیو
26 فایل
اگر عاشق آقایی و به امیرالمومنین ارادت ویژه داری❤️ خوش اومدی💐😍 با شماییم با: ✔️آیات و روایات ✔️کلمات قصار ✔️حکایت ✔️ دلنوشته ✍️دریافت مطالب ارزنده شما🌺 @bamoola تبلیغات: @tablighat_hamneshin_moola ✅️ادمین تبلیغات @admin_drkanal 🖨کپی مجاز با صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
همنشین مولا علی(علیه السلام)
#رمان_جانان_من #پارت۳۴ ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 نفهمیدم کی خوابم برد و چند
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 در آغوش مادرم گریه میکردم. چهره حیدر حتی یک لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمیرفت. پدرم وارد اتاق شد. پدر: سلام بابا جان، راستی زهرا جان پسر آقای قلیچ ام اینجا بستریه بنده خدا.. تازه حاج آقا رو دیدم تو راهرو خیلی نگران بودن. مادرم به آرامی مرا از آغوشش جدا کرد. مادر: میدونم عزیزم. همون بنده خدا نرگسو آورده بیمارستان.. مادرم آهی کشید و نگاهی به پدرم که از تعجب سکوت کرده بود انداخت. پدر:چ..چی؟ چرا باید آقا حیدر نرگسو بیاره بیمارستان؟ مادر: مثل اینکه وقتی نرگس تصادف کرده اون بنده خدا رسیده و کمکش کرده. اینکه چرا حالش بد شده رو نمیدونم. با یادآوری لحظه ای که حیدر از من میخواست صبر کنم و بقیه حرفش را گوش کنم، هزار بار خودم را لعنت میکردم. پدر: خدا خیرش بده. خدا کمکش کنه که خودشم زودتر خوب بشه. خیلی ناراحتش شدم وقتی وضعیتشو فهمیدم. این حرف را زد و کنار مادرم روی صندلی همراه بیمار نشستند. از بی حوصلگی و دلنگرانی گوشیم را نگاه کردم. وارد گالری که شدم با دیدن ویدیویی که داخل قسمت دوربین ضبط شده بود توجهم جلب شد. صدای ویدیو را کم کردم و بعد پخش را زدم. لحظه ای که حیدر تلفنم را برداشته بود دستش روی ویدیو رفته بود. با دیدن چهره رنگ پریده اش نفسم برید. کیفیت ویدیو به خاطر بالا و پایین شدن دوربین خوب نبود اما گهگاهی که ناخودآگاه می ایستاد بهتر میشد. دستش را که روی قلبش دیدم، احساس میکردم ممکن است قلبم هر لحظه از توی سینه ام بیرون بیاید. از لحظه ی تصادف تا بیمارستان حالش بد بود، اما تحمل کرد تا حال مرا بداند. تلفن را روی قلبم گذاشتم و آرام گریه کردم. خیلی زود عاشقانه ی شروع نشده ام داشت از بین می رفت. پدرم برای پرسیدن وضعیت حیدر از اتاق خارج شد. من و مادرم هردو غرق در سکوت بودیم. به امید رسیدن خبر خوشی از حیدر نذر کرده بودم. درب اتاق مجددا باز شد و اینبار پدرم یا چهره ی نسبتا خوشحالی در چهارچوب ایستاده بود. پدر:خداروشکر، خانم جان خداروشکر الان رفتم حال آقا حیدرو پرسیدم. چشمانم را به دهان پدرم دوختم و با دقت به حرفهایش گوش میدادم. پدر: با حاج آقا که صحبت کردم خیلی خوشحال بود‌. گفت دکترا گفتن هوشیاریشو به دست آورده. وضعیتش بهتر از چند ساعت قبل شده. در پوست خودم نمیگنجیدم، دلم میخواست داد بزنم و آنقدر بپر بپر کنم که از خستگی روی زمین بیفتم. برق خوشحالی را در چشمان پدر و مادرم هم می دیدم. اینکه حیدر بهتر بود ،برای من مثل زنده شدن دوباره بود. . .
همنشین مولا علی(علیه السلام)
#رمان_جانان_من #پارت۳۵ ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 در آغوش مادرم گریه میک
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 بعد از شنیدن خبر خوب شدن حیدر خیالم راحت شد و روی تخت دراز کشیدم. متوجه نشدم کی خوابم برده. با صدای پرستاری که بالای سرم بود چشمانم را کمی باز کردم. صبح شده بود. مادرم داشت راجب وضعیتم با پرستار صحبت میکرد. امروز میتوانستم به خانه برگردم. هرچند ذهنم مشغول حیدر است. بعد از انجام شدن کارهای بیمارستانم به خانه برگشتیم. آنقدر خسته بودم و بدنم کوفتگی داشت که نای بالا رفتن از پله را نداشتم. خودم را به هر زحمتی بود به اتاقم رساندم. از داخل لیست آهنگ هایم آهنگی را پلی کردم و چشمانم را بستم و دراز کشیدم. اتفاقاتی که در این دو روز افتاده بود را نمیتوانستم باور کنم. با به یاد آوردن حیدر ناراحتی تمام وجودم را می گرفت. با خودم فکر کردم و تصمیم گرفتم که بعد از خوب شدن حیدر، پینهادش را قبول کنم. و با مادرم راجبش صحبت کنم. باید زودتر از این این تصمیم را میگرفتم. حرف حیدر درست بود، اینکه از روز اول خانواده ها در جریان باشند خیلی بهتر از این است که آخر کار متوجه شوند. راجب چادر زدن هم باید با حیدر حرف میزدم. من فقط به خاطر جلب توجه او چادر زده بودم. و الان در انجام همیشگی اینکار مردد بودم. میدانستم اگر حیدر پا پیش بگذارد، دلیل محکمی برای رد کردن سلمان خواهم داشت. از دیدن دوباره سلمان و سمانه حسابی بیزار بودم. گرچه او در این نفرت هیچ نقشی نداشت اما، انگار بابت این سوتفاهم از او هم دلخور بودم. شاید در آینده توانستم این اتفاقات را فراموش کنم و هردوی آنها را ببخشم. به هر حال نظرم راجب دیدنشان فعلا که تغییری نکرده. دلم میخواست برای حیدر یک کادوی همه چیز تمام تهیه کنم. بابت وضعیتی که او اکنون درگیرش است خودم را حسابی مقصر میدانستم. کاغذ و خودکارم را آوردم و لیستی از کادوهایی که طبق روحیات نسبی حیدر میتوانستم به او بدهم روی آن نوشتم. با نوشتن هرکدام لبخند میزدم و چهره حیدر را تصور میکردم. با اینکه زمان زیادی از شروع احساسی که به او داشتم نمی گذشت ، اما اتفاقات زیادی را تصادفا در کنار هم از سر گذرانده بودیم. دوست داشتم ببینم او چگونه عاشقی میکند. برایم جالب بود که کلمات عاشقانه را از زبان حیدر بشنوم. برای رسیدن آن روز لحظه شماری میکنم. تلفنم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. جواب ندادم. چند لحظه بعد پیامکی روی صفحه آمد. 📲📲ناشناس:سلام. نرگس خانوم من کاری کردم که باعث شده اینقدر ازم دلخور بشین؟ حالتون خوبه؟ اومدم بیمارستان خواب بودین. واقعا درسته که اینجوری منو رد میکنی؟ حتی اگه راضی به این ازدواج هم نباشی حق داری .اما لطفا اینطوری برخورد نکن من که کاری نکردم‌. سلمانم. با دیدن پیامش کمی دلم به رحم آمد. اما هنوز هم نمیتوانستم جوابش را بدهم. پا روی احساساتم گذاشتم و شروع به نوشتن پیام کردم. 📲📲نرگس: سلام. ممنون بله خوبم فقط فعلا واقعا نه شرایط صحبت کردن باهاتونو دارم و نه میتونم ببینمتون. شاید شما کاری نکرده باشین. اما اصلا دلم نمیخواد دوباره سوتفاهم ایجاد بشه. گرچه تا الان هم اونقدر زیاد بوده که به خودتون اجازه دادین بیاین خواستگاری. به نظرم بهتره همینجا این سوتفاهمو برای خودتون و خاله اینا روشن کنین. پیام را ارسال کردم. نفس عمیقی کشیدم. از اینکه احساسات واقعیم را گفتم خوشحالم. امیدوارم این ماجرا برای همیشه تمام شود. . .
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ته دلم از اینکه سلمان بی خیال ماجرای خواستگاری شده باشد مطمئن نبودم. و درست حدس زدم. با پیچیدن صدای مادرم در خانه متوجه شدم که خاله ام تلفن زده و مارا برای شب دعوت کرده است. میخواستم دعوتشان را رد کنم ، اما انگار عشقی که به حیدر داشتم باعث شده بود شجاعت این را پیدا کنم که بدون توجه به موضوعات پیش آمده با آن ها روبرو شوم. وقتی مادرم ماجرا را گفت بدون معطلی قبول کردم. باید تکلیفشان را مشخص میکردم. لباسهای بلندی برای پوشیدن انتخاب کردم. مانتوی بلند و گلبهی رنگی پوشیدم. با یادآوری حیدر لبخندی زدم و با پدر و مادر و خواهرم سوار ماشین شدیم. داخل اینستا آیدی حیدر را چک کردم. در بین تمام اکانت هایی که بالا آمده بود پروفایل یکی از آنها توجهم را جلب کرد. پروفایلی که عکس بین الحرمین رویش بود. اولین پست پیج را که دیدم لبخند بر لبم نشست. عکس ورودی درب خانه شان بود که با پارچه ای بزرگ جلویش نوشته بود( به مجلس عزاداری امام حسین علیه السلام خوش آمدید). خود حیدر هم در گوشه ای از تصویر ایستاده بود و سرش را پایین انداخته بود و دستش را روی سینه اش به نشانه احترام گذاشته بود. دلم قنج رفت وقتی این تصویر را دیدم. از عکسش اسکرین شاتی گرفتم و داخل گالری ام ذخیره کردم. با متوقف شدن ماشین متوجه شدم که رسیدیم. از ماشین پیاده شدم و زنگ در را زدیم. وقتی خاله ام با اسفند و شکلات به استقبالم آمد چشم هایم را با کلافگی چرخاندم و احوالپرسی با اکراهی را نصیبش کردم. خاله: به به خوش اومدی عروس خانم. نرگس: سلام خاله جان. یادم نمیاد بدون خبر خودم عروس شده باشم. این را گفتم و پوزخندی زدم. اما انگار این زن سمج تر از این حرفها بود که بخواهد کوتاه بیاید. کمی ابروهایم در هم رفتند. چشمم به سلمان افتاد که جلوی درب ورودی ایستاده بود. وقتی عصبانیت مرا دید با خجالت سرش را پایین انداخت و چشمانش را دزدید. سمانه هم طوری وانمود میکرد که انگار هیچ حرفی نزده و کسی که باید عذر خواهی کند من هستم. به خاطر آینده خودم و حیدر هم که شده سعی کردم کاملا خونسرد برخورد کنم. اجبارا سلامی به سمانه و سلمان هم دادم و بدون شنیدن جوابشان روی مبل تک نفره ای نشستم. احساس میکردم جلوی عقربه های ساعت را گرفته اند و زمان به کندترین حد ممکن حرکت میکند. شام را خوردیم. خاله ام سینی چای را آورد و کنار مادرم نشست. در گوشش زمزمه ای کرد و بعد با لبخند بزرگی که روی لب داشت به من نگاه کرد. مادرم لبخند کوتاهی زد. او خوب می دانست که تمام این صحبت ها بی فایده است و من خیلی وقت است تصمیمم را گرفته ام. با صدای خاله ام سکوت سنگینی که داخل فضا پیچیده بود شکسته شد. خاله: خب با اجازتون بحثی رو که اونشب توی خونتون راجبش حرف زدیم رو الان ادامه بدیم. پدر: اختیار دارید. بفرمایید. البته اولویت نظر نرگس جانه. از آنجا که میخواستم حقیقت تصمیمم را بگویم مخالفتی با صحبتشان نکردم. خاله: چطوره که پسر و دختر برن توی اتاق صحبتاشونو باهم بکنن تا ما بزرگترا بعدش بشینیم و حسابی فکر کنیم. بی تفاوت نگاهم را به دهان پدرم دوختم تا پیرو حرفی که می زند عمل کنم. انگار ماجرا تازه شروع شده... . .
همنشین مولا علی(علیه السلام)
#رمان_جانان_من #پارت۳۷ ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ته دلم از اینکه سلمان بی خ
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 با تائید پدرم سلمان سرش را پایین انداخت و به طرف اتاقی راه افتاد. من هم پشت سرش وارد اتاق شدم. در اتاق را باز گذاشتم و با فاصله ی زیاد از او نشستم. قبل از اینکه بخواهد حرفی بزند شروع به صحبت کردم. نرگس:قبلا بهتون گفتم اما انگار درست متوجه نشدین منظور منو که الان اینجاییم. پس بهتره خودم تکلیفتونو مشخص کنم. من هیچ علاقه ای تاکید میکنم هیچ علاقه ای به شما ندارم. و قصد هم ندارم باهاتون ازدواج کنم.اگر امروز اینجا اومدم برای تموم کردن این داستانایی هستش که به وجود اومده.حتی ذره ای هم دلم راضی نیست به اینکه بخوام باهاتون ازدواج کنم. امیدوارم متوجه بشین. سلمان:بله درست میگین. متوجهم.خوشبخت بشین.با هرکسی که دوستش دارین.عذر میخوام اگه اذیت شدین این مدت. نرگس:پس دیگه صحبتی نمیمونه. بهتره بقیه هم بدونن تصمیم رو. سلمان سرش را بلند کرد و با لبخند گفت: باشه. از اینکه واکنشی نشان نداد تعجب کردم اما بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم. خاله: به به، عروس و دومادم اومدن. نظرتون چیه؟ سرم را سمت سلمان چرخاندم. نرگس:بفرمایید. سلمان سرش را به نشانه تائید تکان داد و گفت: ما نمیخوایم که باهم ازدواج کنیم. این تصمیمیه که بعد از صحبتامون بهش رسیدیم. و برای زندگی تفاهم نداریم. لبخند روی لب خاله ام خشک شد. و چشمانش که از خوشحالی برق میزد جایش را به چشمان پریشان و ناراحتش داد. مادرم که از ابتدا نظر مرا می دانست به یک ناراحتی کوچک اکتفا کرد و چیزی نگفت. خاله:آ..آخه چرا؟ سلمان:تفاهم نداریم مامان جان. و اینکه علایقمون خیلی فرق داره. سکوت سنگینی بر جمع غالب شد. تا چند دقیقه هیچ کس هیچ چیزی نگفت. پدرم سکوت را شکست و گفت: اشکالی نداره بچه ها. قسمت این بوده. ان شاءالله آقا سلمان یه همسر خوب گیرشون بیاد و خوشبخت بشن. و همینطور نرگس منم. مهم نظر شماست و اینکه خوشبخت بشین. مادرم نگاه تحسین آمیزی به پدرم انداخت و با گفتن الهی آمین و دقیقا او را تائید کرد. کم کم سنگینی جو تغییر کرد و هرطور شده سعی کردند با خنده و شوخی شب را به پایان برسانند. از اتفاقی که افتاد خیلی راضی بودم. باید از حیدر تشکر میکردم که با عشقش جرات همچین کاری را به من داد. به خانه برگشتیم. وارد اتاقم شدم. تلفنم را برداشتم و به پیج حیدر پیام دادم. 📲📲📲📲 khanom_N:سلام آقای قلیچ خوبین؟خیلی شرمندتونم بابت اتفاقی که افتاد.امیدوارم هر چه زودتر بهتر بشین. 📲📲📲📲📲 می دانستم به این زودی جوابم را نمی دهد. تلفنم را کنار گذاشتم و دراز کشیدم. چشمانم تازه داشت گرم میشد که صدای زنگ تلفنم را شنیدم. حیدر بود که از طریق اینستاگرام تماس می گرفت. با دستانی که از استرس می لرزید جواب دادم. 📲📲📲📲 حیدر:الو؟ سلام بزرگوار خودتونین؟ با شنیدن صدایش بغض گلویم را گرفته بود. نرگس: سلام آقای قلیچ حالتون خوبه؟ بله خودمم. نفس عمیقی کشید که با شنیدنش تمام جانم لرزید. حیدر: حالتون خوبه؟ کجایین؟ بیمارستان نبودین خیلی ترسیدم. شرمندتون شدم بابت اونروز. دیگر تحمل نداشتم با شنیدن حرفهایش گریه کردم. با گریه گفتم: من خوبم...خونم...م..من..خی.لی تر..سیدم.. وقتی..اینجور...ی شدی..ن و گف..تن..حالتون ..بد..ه..، خیلی..شرمند..م گریه اجازه بیشتر صحبت کردن را نمی داد. نمیخواستم ناراحتش کنم اما وقتی به حالی که داشت فکر میکردم گریه ام میگرفت. حیدر:گریه نکنین خواهش میکنم..جان حیدر گریه نکنین..دشمنتون شرمنده..آروم باشین لطفا. با شنیدن صدایش کمی آرام تر شدم، وقتی جانش را قسم داد سعی کردم دیگر گریه نکنم. حیدر:حالتون خوبه؟ مرخص که بشم ان شاءالله حتما بهتون میگم و میام میبینمتون. اشک های باقی مانده روی صورتم را با پشت دست پاک کردم. به خاطر حرفی که زد لبخند زدم. نرگس: ممنونم.. منتظرتون میمونم. حیدر: ببخشین که دیر وقت مزاحم شدم. نگرانتون بودم. خیالم راحت شد.شبتون بخیر. نرگس:شما ببخشین که دیر وقت پیام دادم. مراحمین. بازم ممنونم. شب شمام بخیر. حیدر: خدانگهدارتون یاعلی. انگار هیچ کداممان دلمان نمی خواست تماس را قطع کنیم. ولی مجبور بودیم. نرگس: خدانگهدارتون. یاعلی. حرفی که زد را تکرار کردم و تلفن را قطع کردم. حس میکردم که انگار بعد از صد سال دوری و دلتنگی به معشوقم رسیدم. دوست دارم همیشه صدایش را بشنوم، چشمان زیبایش را ببینم و تا خود صبح به آن خیره شوم. چقدر حس شیرینی است دوست داشتن کسی که دوستت دارد. . .
همنشین مولا علی(علیه السلام)
#رمان_جانان_من #پارت۳۸ ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 با تائید پدرم سلمان سرش را
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 با صدای داد و بیداد همسایه مان چشمانم را باز کردم. آرام گوشه ای از پرده اتاقم را کنار زدم و نگاهی به بیرون انداختم. یکی از همسایه ها با کسی که جلوی خانه شان پارک کرده بود دعوا میکرد. آرام سرم را تکان دادم و زیر لب گفتم: آخه مرد حسابی ساعت هشت صبح نمیشه آروم تر باشی!! سعی کردم دوباره بخوابم، سر و صدایی که در کوچه میپیچید اجازه نمیداد. تلفنم را برداشتم و اینستاگرامم را چک کردم. حیدر درخواست فالو کردن اکانتم را داده بود. هول شدم و سریع سر جایم نشستم. محتوای پیجم را چک کردم.چیز خاصی نداشت. دوست نداشتم عکس خودم را بگذارم و هیچ وقت هم اینکار را نکردم. درخواستش را قبول کردم. کتاب نیمه خوانده ای که روی میزم بود توجهم را جلب کرد. کتاب را برداشتم و به خواندن آن مشغول شدم. به نصفه ی کتاب که رسیدم آن را کنار گذاشتم و برای خوردن صبحانه پایین رفتم. ساعت حدودا ده و نیم بود. صبحانه مان را خوردیم و کمی با مادرم گپ زدیم. در بین صحبت هایمان تلفن همراه مادرم زنگ خورد. با تعجب مادرم از اسم تماس گیرنده کنجکاوی ام برای دانستن اینکه چه کسی پشت خط است بیشتر شد. نرگس: کیه مامان؟ مادر:خانم قلیچ. یعنی چیکار داره که زنگ زده؟اونم این وقت صبح؟ با شنیدن نام مادر حیدر ضربان قلبم تندتر از همیشه شروع به زدن کرد. شانه بالا انداختم و سرم را به معنی نمیدانم تکان دادم. 📲📲 مادر:الو سلام حاج خانوم خوب هستین؟وقتتون بخیر. متشکرم زنده باشین. گل پسرتون خوبن؟ بله الحمدلله نرگسم خوبه. جانم بفرمایید. امر خیر؟ این را که شنیدم خودم را مشغول بازی با تلفنم نشان دادم. 📲📲 مادر: اختیار دارین شما بزرگوارین.بله هرچی خیره ان شاءالله.آخر همین هفته؟ اجازه بدید با همسرم صحبت کنم جواب میدم خدمتتون. بله. چشم .سلام برسونین. خدانگهدار. به سختی آب دهانم را قورت دادم. لبخند مادرم را حتی با سری که پایین انداخته بودم هم میتوانستم ببینم. مادرم دستش را روی شانه ام گذاشت و سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. مادر: همینه مگه نه؟ کسی که دوستش داری آقا حیدره؟ وروجک تو کی فرصت کردی ببینیش که الان بیان خواستگاریت؟ هول شده بودم و لپ هایم گل انداخته بود. نرگس: چیز..زه.. کی من؟ خواستگاری؟ کی؟ کیو دوست دارم؟ مادرم خندید و گفت: اینقدر واضح لپات گل انداخته میخوای بگی نمیدونی جریان چیه؟ نرگس:میدونم. ولی روم نمیشه که بهت بگم مامانی. مادر: ما دوتا علاوه بر مادر و دختر بودن دوست صمیمی همیم یادت رفته؟ ازش خوشت میاد؟ نرگس: آره مامانی. این را گفتم و دستهایم را جلوی صورتم گرفتم تا سرخی لپ هایم بیشتر از این خجالتم ندهند. مادرم مرا در آغوش کشید و زمزمه وار گفت: امیدوارم خوشبختت کنه مامان جانم. امیدوارم اینقدر خوشحال باشی که ناراحتی فرصت نکنه بیاد سراغت. واست خیلی خیلی خوشحالم مامانی، گرچه همونقدرم نگرانم. اما توکل به خدا. بابات که برگرده باهاش صحبت می کنم. همانطور که در آغوشش بودم گفتم: مامانننننن. به بابا نگیا که من خوشم میاد ازش. اونوقت اگه بفهمه من از خجالت آب میشمممم. مادر: باشه وروجک من خیالت راحت باشه. چقدر احساس آرامش داشتم. هرجند از اینکه قرار بود خانواده حیدر را ببینم استرس داشتم. باید تا جایی که میتوانستم خودم را شبیه معیار های حیدر میکردم. اینطوری خانواده اش نمی توانستند با انتخابش مخالفت کنند. از اعضای خانواده اش فقط خواهرش را دیده بودم. البته که در برخورد اول فکر کردم که او نامزد حیدر است و بعد که فهمیدم نیست خیالم راحت شد. به نظرم دختر خوبی می آمد. به اتاقم رفتم و داخل کمد لباسهایم را زیر و رو کردم و دنبال بلندترین لباسی که داشتم گشتم. میخواستم هم پوشیده باشد و هم مرتب و شیک. یکی از مهمترین لحظات زندگی ام نزدیک بود و برایش حسابی استرس داشتم.
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 مادرم با پدرم صحبت کرد و قرار شد که آخر هفته مراسم خواستگاری انجام شود. زمان به سرعت سپری شد. بعد از ظهر قرار است مهمان ها بیایند. ساعت حدودا ۱۱ بود که تلفنم زنگ خورد. 📲📲📲📲 نرگس:الو سلام بفرمایید؟ صدای آشنای پشت خط آرامش را به قلبم تزریق میکرد. حیدر: سلام علیکم بزرگوار وقتتون بخیر. میبخشید که مزاحمتون شدم. امکانش هست چند لحظه بیاین دم در؟ سریع خودم را به پنجره اتاقم رساندم و از آنجا حیدر را دیدم که روبروی درب خانه ایستاده بود. نرگس:با..باشه!!ببخشید چیزی شده؟ حیدر: نه نه نگران نباشین.یه امانتی هستش که برای شماست. میخواستم اونو تقدیمتون کنم. نفسی از سر راحتی کشیدم. نرگس: باشه الان میام. حیدر: منتظرم یاعلی. 📲📲📲 تلفن را قطع کردم و لباسهایم را پوشیدم و بلد از باز کردن درب حیاط حیدر را دیدم. لباس آبی رنگ ملایمی به تن داشت. سرش پایین بود و متوجه آمدن من نشده بود. محو تماشایش بودم. نرگس:سلام.در خدمتم. سرش را به آرامی بالا آورد. بدون اینکه نگاهم کند گفت:این امانتی خدمت شما. این رو بنده خودم از مشهد گرفتم اگر دوست داشتید امروز سرتون کنین. جعبه ای که دستش بود را از او گرفتم. نرگس:میتونم بپرسم چی هستش امانتیتون؟ حیدر: بعدا خودتون باز کنین ببینین شرمندم. اینطوری بهتره. نرگس:باشه.ممنون. حیدر:با اجازتون بنده برم.امری نیست؟ از اینکه به خاطر آمدنش خجالت کشیده بود خنده ام گرفت. اما خودم را کنترل کردم و گفتم:بفرمایید. بزرگوارین. حیدر: یاعلی. نرگس: یاعلی. مکالماتم داشت رنگ و بوی حیدر را به خود میگرفت. خاصیت عشق اینگونه است. خودم را با عجله به اتاقم رساندم. بعد از باز کردن جعبه ی کادو، پارچه ی حریری یاسی رنگی توجهم را جلب کرد. از داخل جعبه درش آوردم.پس این امانتی است که از آن حرف میزد. چادر رنگی زیبایی که گرفته بود را سرم کردم. بوی خوش عطری که به آن زده بود هوا را پر کرده بود و من با هر نفس انگار تکه ای از بهشت را حس میکردم. بدون اینکه متوجه شوم رنگ لباس ها و چادری که حیدر برایم گرفته بود تناسب خاصی داشتند. چادر را از سرم در اوردم و روی صندلی ام گذاشتم. نمیخواهم تا بعد از ظهر چروک شود. ....... لباسهایم را مرتب کردم و چادر را هم سرم کردم و پایین رفتم. مادرم با دیدن من لبخندی زد و چشمهایش کمی اشکی شد. مادر:الهی خوشبخت بشی مامان جان. مثل ماه شدی. نرگس:الهی آمین.ممنونم مامانی. وارد آشپزخانه که شدم صدای زنگ میان خانه پیچید. از استرس و هیجانی که داشتم دستهایم یخ کرده بودند و ضربان قلبم انگار بیرون سینه ام حس می شد. بعد از نشستن مهمان ها و کمی صحبت کردنشان مادرم صدایم زد و گفت: نرگس جان مامان چایی رو بیار. می دانستم لپ هایم گل انداخته و حسابی خجالت میکشیدم.چای ها را آماده کردم و بعد از چیدنشان داخل سینی به طرف پذیرایی رفتم. نفس آرامی کشیدم و شروع به سلام و احوالپرسی کردم. نرگس:سلام..خوش اومدین.بفرمایید به هر کدام که میرسیدم چای تعارف میکردم و سلام میدادم. آنها هم با مهربانی جواب می دادند. نوبت به حیدر رسید. نه او سرش را بلند میکرد نه من میتوانستم به چهره اش نگاه کنم. مادرش خنده ای کرد و گفت: آقا حیدر دستش خسته شد بنده خدا چاییرو بردار. بقیه هم آرام خندیدند. حیدر اما انگار توی دنیای دیگری بود. با حرف مادرش دستپاچه شد و سریع چای را برداشت و عذر خواهی کرد. دلم برای تک تک کارهایش قنج می رفت. کنار مادرم نشستم. بعد از چند دقیقه تصمیم گرفتند که من و حیدر به اتاق برویم و باهم صحبت کنیم. با موافقت پدرم من جلوتر رفتم و حیدر پشت سر من به اتاق پدر و مادرم امد. روی صندلی نشست و من هم لبه ی تخت نشستم. حیدر:بفرمایید.میشنوم. نمی دانستم چه بگویم از اینکه توپ را در زمین من انداخته تعجب کردم و گفتم:اول شما بفرمایید. سرش را تکان داد و گفت:باشه چشم. در حین صحبت کردنش اصلا مستقیم به من نگاه نمیکرد‌. برعکس او من کاملا تک تک اجزای چهره اش را بررسی میکردم. حیدر: اول از همه یه سوالی داشتم ازتون اون هم اینکه، میتونین شریک من توی کارای جهادی و هیئتی و نماز و بقیه واجبات باشین؟ همه ی کارهایی را که میگفت از صمیم قلبم دوست داشتم. اما آنقدر ها هم درگیرشان نبودم و گاهی بعضیشان را انجام میدادم. به خاطر حیدر حاضرم تمام تلاشم را به کار بگیرم. مکث کردم و به خاطر سکوت کردنم حیدر سرش را بلند کرد و چشمانش خیره به من مانده بود. انگار میخواست دلیل پاسخ ندادن من را بداند. جوابش بله بود اما میخواستم کمی سر به سرش بگذارم و فکر کند که مخالفم. نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به چهره ی متهجب و نگرانش انداختم. نرگس: خب حقیقتش....بله. سعیم رو میکنم. و خودتون هم باید کمکم کنین. با شنیدن حرفم گل از گلش شکفت و برق خوشحالی را میشد در چشمهایش دید.
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 با دیدن برق خوشحالی در چشمانش ناخودآگاه لبخند روی لبم نشست. حیدر: واقعیتش یه چیز دیگم میخواستم بگم خدمتتون. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. نرگس: بله بفرمایید. حیدر:من خیلی دوست دارم که چادر بزنید. حجابتون همینجوری هم کامله اما من دوست دارم همسرم چادر بزنن مثل حضرت زهرا. جا خوردم. این همان حرفی بود که میخواستم راجبش با او صحبت کنم. اما اکنون که این را گفته بود نمیدانستم باید نظرم را بگویم یا نه. نرگس: یعنی اگر من چادر نزنم شما نظرتون رو عوض میکنین؟ نظر من چی؟ حیدر: نه بزرگوار‌. من نظر شخصیم رو گفتم. و خواستم در جریان باشین. تصمیم شماهم برای من محترمه. حتی اگر نخواید چادر بزنید. نرگس: ممنونم. راجب این قضیه باید یکمی فکر کنم. چادر خیلی پوشش خوبیه. اما مطمئن نیستم که فعلا بتونم از پسش بر بیام. میتوانستم تغییر حالت چهره اش را به نگرانی ببینم. من قبلا هم راجبش فکر کرده بودم. اما دودلم که میتوانم این تکلیف را انجام دهم یا نه. نرگس: همین؟ صحبتهاتون تموم شد؟ حیدر من و منی کرد و گفت:ب..بله. اصل کاریاش رو گفتم. و با رفت و آمد خانواده ها اخلاقیات بیشتر شناخته میشه‌. نرگس: بله درست میگین. برای من اخلاق و صداقت خیلی مهمه. و اینکه منو شریک زندگیتون بدونین، توی همه ی زمینه ها. حیدر:بله نظر بنده هم همینه.چشم. نرگس:خب خداروشکر. حیدر: شرمندم که میپرسم..با این صحبتها..شم..شما..موافق ازدواجمون هستین؟ اینبار من خجالت میکشیدم و سرم را پایین انداخته بودم. نفس عمیقی کشیدم . نرگس: ب..بله. نفسش را که انگار چند لحظه ای حبس کرده بود بیرون داد و گفت: پس بفرمایید بریم. نرگس:چشم. حیدر آرام از اتاق خارج شد و من هم دنبالش رفتم. همه ی بزرگ تر ها چشمشان به ما بود که نظرمان را بپرسند‌. حیدر کنار مادرش نشست و من هم کنار مادرم نشستم. مادرم آرام کنار گوشم زمزمه کرد: چیشد دخترم پسندیدی؟ زیر لبی و آرام گفتم:آره مامانی. همزمان با من مادر حیدر هم از او همین سوال را میپرسید و بعد از نگاه کردن به مادرم و لبخندش شروع کردند به دست زدن. مادر حیدر: مبارکه ان شاءالله. خوشبخت و عاقبت بخیر بشن. قرار محرمیت و نامزدی را برای هفته بعد گذاشتند. من از همین الان دل توی دلم نیست که بتوانم دستان حیدر را بگیرم و بالاخره ببینم او چگونه عاشقی میکند. امیدوارم این یک هفته سریع تر بگذرد. . .
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 مجلس خواستگاری تمام شد‌. بعد از رفتن مهمان ها مادرم کنارم نشست و با لبخند نگاهی به من انداخت‌. مادر: به به عروس خانم کوچولوی مامان. این شماره ی آقا داماد گلمونه، مامانش با هماهنگی بابا دادن که یکمی صحبت کنین و اگر کاری چیزی بود بگی بهشون. سعی کردم ذوقی که داشتم کنترل کنم اما ناموفق بودم و خوشحالی ام تبدیل به یک لبخند پهن و بزرگ روی صورتم شد‌. به عبارتی نیشم تا بناگوشم باز بود. نرگس: عه..دستشون درد نکنه حالا عجله ای نبودا. مادر: ای وروجکککک. ولست فرستادم. نرگس:ممنون مامان گلی. باورم نمیشد زمان به این سرعت بگذرد. باور نمیکردم روزی عاشق کسی شوم که از او خوشم نمی آمد. این بخش از زندگی پر از اتفاقات تلخ و شیرین بود که از سر میگذراندم. قطعا عاشق حیدر شدن شیرین ترین اتفاق زندگی من است. تلفنم را برداشتم و به شماره اش پیام دادم. 📲📲 نرگس:سلام آقای قلیچ این شماره منه.خواستم داشته باشین.نرگس هستم. حیدر: سلام نرگس خانم،ممنون که لطف کردین و پیام دادین🙏 📲📲 از اینکه جوابم را اینقدر سریع داد تعجب نکردم. میدانستم او هم مثل من پر از ذوق و هیجان است. از مادرم خواستم تا به هیچ کس اطلاع ندهد. نمیخواستم تا وقتی نامزدی نکرده ام کسی خبر دار شود. <یک هفته بعد> زمان به سرعت سپری شده بود و امروز همان روزی بود که برایش لحظه شماری می کردم. چشمهای حیدر ستاره باران بود. محرم که شدیم و دستم را گرفت احساس کردم دنیا فقط و فقط مال من است. انگشتر زیباو ساده ای را دستم کرد. با لبخند به چشمانم نگاه میکرد. اولین باری بود که مستقیما به چشمهایم نگاه میکرد. آرام و زیر لبی گفت:خوش اومدی به زندگیم نور چشمم. احساس میکردم قلبم با شنیدن این جمله از دهان حیدر برای لحظه ای تپیدن را فراموش کرد. نمی دانستم چه واژه ای احساسم را بهتر توصیف میکند. فقط دستپاچه و آرام لب زدم. نرگس: دو..دوستت دارم. دستم را به آرامی فشاری داد و با لبخند نگاهم کرد. با اجازه بزرگتر ها بعد از محرمیت آماده شدیم و سوار ماشین شدیم و بیرون رفتیم. عطر ملایمی که داشت تمام ماشین را پر کرده بود. انگار درون ریه هایم با هر نفس گل های یاس جوانه می زدند. دستم را گرفت و با یک دست رانندگی میکرد. من با هر نگاه بیشتر و بیشتر عاشقش میشدم. . . .
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 حیدر: نرگس خانوم؟ اجازه دارم که اینطوری صداتون کنم از این به بعد؟ نرگس:جانم؟ چطوری؟ حیدر:کربلای من. تعجب کردم نگاهی به حیدر انداختم و پرسیدم : چرا کربلای من؟ حیدر: به حاطر اینکه من کربلا رو خیلی دوست دارم و اون رو به خاطر وجود امام حسین قطعه ای از بهشت میدونم. شمام برای من تیکه ای از بهشتی. و خیلی هم دوستون دارم. این شد که دوست دارم وقتی صداتون میزنم یاد کربلا بیفتم. نرگس:ممنونم که من و بهشت میدونین آقاحیدر. از تعبیر ساده و شیرینی که داشت خوشم آمد. از ته دلم خوشحال بودم که اتفاقی که مدت ها انتظارش را میکشیدم افتاد. با ایستادن ماشین نگاهم را سمت حیدر چرخاندم. دستم را گرفت و بوسه ای بر آن زد. محو چشمانش شدم و لبخندی بر لبم نشست. دلم میخواست تک تک این لحظه ها را قاب کنم و برای همیشه به دیوار قلبم آویزان کنم. کنار باغ سر سبزی ایستاده بودیم. آنقدر گرم صحبت بودیم که نفهمیدم کی به مقصد رسیدیم. سبزه های کوتاه و بلند زیادی روبرویمان بود. درختان پر شکوفه و زیبا که منظره روبرو را شبیه به تابلوی نقاشی میکرد که برای به وجود آوردنش باید سال ها تلاش کرد. حیدر دستم را گرفت و باهم وارد باغ شدیم‌. آرام گفتم:اینجا باغ عمومیه؟ اجازه داریم بیایم؟ حیدر: نه باغ شخصیه. فعلا داریم. دویدنتون خوبه؟ با تردید گفتم: آره..چطور؟ حیدر: خب الحمدلله خواستم بگم هر وقت اومد صاحب باغ اونوقت با شمارش من میدوییم هردو. با تعجب نگاهی به چهره حیدر انداختم. نرگس:شوخی میکنین درسته؟ کاملا عادی و با بی خیالی جواب داد: شما چی فکر میکنین؟ از جدیتی که داخل چهره اش بود جا خوردم و گفتم: ای وای پس زودتر بریم بیرون آقا حیدر. من از همین الان استرس دارم. حیدر دستم را گرفت و گفت: یک، دو سه!! و شروع به دویدن کرد. من هم پشت سرش دویدم. در قسمتی از باغ روی زمین دراز کشید. نگرانش شدم و خودم را به سرعت به او رساندم. با شنیدن صدای خنده اش من هم خندیدم. نرگس: منو سرکار میزارین؟ پس منتظر انتقام و این داستانا باشین دیگه جناب قلیچ. نیشخند مرموزانه ای زدم. حیدر کمی به من نگاه کرد و چهره ی مظلومانه ای به خود گرفت. حیدر: دلتون میادد؟باشه اگه خواستین کاری کنین فقط حواستون باشه من قلبم ضعیفه ها خودتون میدونین. و بعد دراز کشید و چشمانش را بست. من هم کنارش دراز کشیدم و چشمانم را بستم. . .
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 با احساس نگاهش آرام چشمم را باز کردم و نگاهی به حیدر انداختم. دستش را زیر سرش گذاشته بود و به من خیره شده بود. دستم را گرفته بود و نوازش میکرد. من هم به طرف حیدر چرخیدم و چشمانم را باز کردم و از عمق وجودم لبخندی از آرامش زدم. نرگس:خوبین؟ حیدر: الحمدلله عالی ام. و دارم خداروشکر میکنم بابت داشتنت کربلای من. قلبم با سر و صدا میزد طوری که حس میکردم تمام دنیا صدایش را می شنود. از شدت خوشحال بودنم گریه ام گرفته بود. قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین آمد. حیدر نزدیک تر شد و دستش را دراز کرد و قطره ی اشکم را پاک کرد. حیدر: دوست ندارم چشماتو گریون ببینم هیچ وقت باشه؟ناراحتت کردم؟ نرگس:چشم.نه ناراحت نیستم به خاطر خوشحالیه که گریم گرفت. منم از خدا ممنونم که تو رو وارد زندگیم کرد. به نظرم تو همون نوری هستی که خدا توی زندگی من فرستاده. دستش را روی صورتم گذاشت و نوازشم کرد. حیدر: الحمدلله که دیدمت و عاشقت شدم. نرگس: ممنونم که سر راهم قرار گرفتی. خداروشکر.نکنه دارم خواب میبینم؟ اگه خوابه دلم نمیخواد هیچ وقت بیدارشم. حیدر: بیداره بیداریم عزیزم. لطف خدا شامل حالمون شده و سر راه هم قرار گرفتیم. من برای او از خودم میگذرم و اون هم برای من از خودش میگذره و این فداکاریاس که باعث میشه عشق قشنگ تر بشه. اینطوریه که تو مشکلات میشه به عشق تکیه کرد. نرگس: میخوام امروز یه قولی بهم بدی. حیدر: جانم چه قولی؟ نرگس: از الان تا آخرین روزی که زنده ایم و کنار همدیگه ایم دوستم داشته باشی، حتی اگه بد اخلاقی کردم و ناراحتت کردم. و هیچ وقت پشت من و زندگیمونو حالی نکنی باشه؟ حیدر: قول میدم ان شاءالله. توام به من قول میدی؟ نرگس: قول میدم هر لحظه بیشتر از قبل دوستت داشته باشم. و همه جوره کنارت باشم. حیدر: دوستت دارم همسفرم. نرگس: منم دوستت دارم نور زندگیم. . .
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 نور خورشید و نسیم خنکی روحم را نوازش میکرد. باور کردنی نیست من کنار مردی هستم که او را از جان خود هم بیشتر دوست دارم. نرگس: به نظرم بهتر باشه برگردیم. حیدر چشمانش را بسته بود و نفس هایش آرام و شمرده بود.کمی که دقت کردم دیدم خوابش برده. تلفنم را از کیف دستی پر از اکلیل شیری ام در آوردم. عکس گرفتم و با لبخند به حیدر خیره شدم. یاد نقشه انتقامم افتادم و لبخند کشداری روی لبم نشست. تلفن حیدر را همراه سویچ ماشینش برداشتم و آهسته آهسته خودم را پشت درخت تنومندی که گوشه ی باغ بود رساندم. تنها چیزی که باقی مانده بود چادری بود که سر کرده بودم. چند دقیقه ای گذشت... حیدر به آرامی بلند شد و نشست. کمی اینطرف و آنطرف را نگاه کرد و دنبال تلفن همراهش گشت. وقتی چادر مرا روی زمین دید سراسیمه خودش را به آن رساند و برش داشت. لبخندی روی لبش نقش بست. صدایش را کمی بلند تر کرد و گفت: نرگس خانم؟ داشتیم؟هنوز اول راهه از دست من فرار میکنینا.. آرام خندید. نیشخندی روی لبش بود با کنجکاوی چشمانم را به حرکاتش دوختم . حیدر: راستی اینجا پره حشره و ایناست گفتم در جریان باشین خانومم این را که گفت خنده ام گرفت. من از حشرات نمیترسم.البته اگر ملخ و عنکبوت را فاکتور بگیریم. صدای بال بال زدن حشره ای توجهم را جلب کرد. خدا خدا میکردم همان چیزی که فکرش را میکردم نباشد. چشمانم را باز کردم و دیدم یک ملخ بزرگ روی تنه ی می پرد. ناخودآگاه جیغ بلندی زدم و فرار کردم. حیدر که اول جا خورده بود به طرفم دوید. با دیدن چهره من خنده اش گرفته بود و به سختی خندیدنش را کنترل میکرد. به حیدر که رسیدم نفس نفس میزدم و رنگم حسابی پریده بود. نرگس: ق..ب..ول.. نیس..ت این..دفه...انت..قا..م میگی..رم. با شنیدن با حرفم صدای خنده ی حیدر بلند شد و مرا در آغوش گرفت. حیدر: نمیدونین چقدر بامزه بودین وقتی داشتین از دست حشره ای که نمیدونم چیه فرار میکردین.. نرگس:نخیرم.. من داشتم سکته میکردم اونوقت شما میخندی؟ میخواستم اذیتش کنم. وسایلش را دستش دادم و به حالت قهر چادرم را از او گرفتم و به طرف ماشین راه افتادم. با تعجب نگاهی به من انداخت. بعد از چند لحظه انگار تازه متوجه شده بود که چه اتفاقی افتاده. خودش را به سرعت به من رساند. حیدر: عه..عه..حاج خانوم از دست من ناراحت شدی؟ دلتون میاد؟ببخشید خب دست من نیست که شما بامزه ای. ته دلم کلی قربان صدقه اش رفتم. گوشه چشمی نازک کررم و گفتم:بلههه. شما منو مسخره کردی من ناراحتم. روبرویم ایستاد. دستانش را دو طرف صورتم قرار داد. سرم را بلند کردم و به چشمانی که عاشقش شدم نگاه کردم.....
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 در آرامش چشمانش غرق شده بودم. کمی جلوتر آمد. چشمانم را بستم‌. پیشانی ام را بوسید و گفت:این هم برای معذرت خواهی. حالا صحبت میکنین؟ لپ هایم از خجالت و هیجان گل انداخته بودند. دستم را روی چشمهایم گذاشتم و گفتم: بلهه. حالا بریم لطفا. سوار ماشین شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم. نرگس: ممنونم بابت همه چی. حیدر: منم از شما ممنونم بابت همه چی بانو. نرگس: آقا حیدر؟ یه سوال داشتم. حیدر: جانم بپرسین نرگس:من نمیدونم میتونم چادر بزنم یا نه. واقعیتش میترسم خسته بشم. و اینکه من شناخت زیادی راجبش ندارم. حیدر: به نظر من میتونین نرگس خانم. قول دادیم پا به پای هم باشیم درسته؟ من کمکتون میکنم اگه بخواین. من در اختیار شمام بانو هر سوالی داری بپرس. نرگس: پس دوست دارین چادر بزنم؟ حیدر: من که خیلی دوست دارم اما مهم انتخاب خودتونه. خط قرمز من اعتقاداتم هستن. که خب شما رعایت میکنین.حجابتونم خوبه و موهای سرتونم پیدا نیست. بازم انتخاب با شماست. در دلم باز هم به انتخابی که کردم بالیدم. هرچند آمادگی چندانی نداشتم اما تصمیمم را گرفته بودم. دوست داشتم آنطوری شوم که حیدر میخواست. نرگس: من یه تصمیمی گرفتم. حیدر: جانم بگین. نرگس: از این به بعد چادر میزنم. اگر یه وقتی خسته شدم ممکنه برش دارم. اشکالی نداره؟ لبخندی زد و گفت:خیلی خوشحالم از این تصمیمت عزیزم. ان شاءالله خسته نمیشی. جواب سوالم را آنطور داد که انتظار داشتم. نمی دانم چه چیز هایی انتظارم را می کشد اما برای تبدیل شدن به منِ جدید راه زیادی پیش رو داشتم. به خانه مان رسیدیم. نرگس: بیاین بریم خونه. استراحت کنین حیدر: وقت برای استراحت زیاده خانومم. شما برو استراحت کن منم میرم خونه بیشتر از این مزاحم خانواده نشم. نرگس:اختیار داری مراحمی شما از ماشین پیاده شدم و خداحافظی کردیم. همه مشغول استراحت کردن بودند و من هم خودم را به اتاقم رساندم و بعد از تعویض لباسهایم خوابم برد. (دو ساعت بعد) با صدای تلفنم از خواب بیدار شدم. 📩📩 ناشناس: نرگس خانم؟ من واقعا نمیتونم شمارو از فکرم بیرون کنم. میدونم شما هیچ حسی به من ندارین. من منتظرتون میمونم تا نظرتون عوض بشه. سلمان. ✉️✉️ با خواندن هر جمله ای انگار پتک محکمی توی سرم زده میشد. مگر من تکلیفش را مشخص نکردم؟ چرا دوباره حرفهای بی معنی اش را تکرار میکند؟ خودم را به سرعت به مادرم رساندم. نرگس: ماماننننننن... من از دست این خانواده چیکار کنم آخهه. مادرم که عصبانیت مرا دید با تعجب و نگرانی سمتم آمد. مادر: چیشده دخترم؟؟؟؟ کدوم خانواده؟ نرگس:من کلی حرف زدم به این آدم ناحسابی. حالا پیام داده میگه من منتظرت میمونم تا ازم خوشت بیاد دیوونه اینا شده سلمان؟؟ مادر:پناه بر خدا..شاید به خاطر اینه که نمیدونه نامزد داری عزیز مامان خودم به خالت میگم که بهش تذکر بده.. یا خودم بهش میگم. یه جوری حالیش میکنم مامان جان. نگران نباش. مادرم را در آغوش گرفتم‌. با بوییدن عطر تنش آرامش میگرفتم. مادر: بشین فداتبشم عروس کوچولوی مامان. دو تا چایی بیارم باهم بخوریم ببینم چه خبرا نرگس: چشمممم عشقم. شماره ی سلمان را مسدود کردم و تلفنم را کنار گذاشتم. بوی هل و گلاب چایی که به مشامم خورد لبخندی زدم. انگار مادرم چای را با یک فرمول جادویی دم میکند.آنقدر خوشمزه میشود که خستگی را از جانم بیرون میکند. با شنیدن صدای تلفنم دستم را دراز کردم و آن را برداشتم. 📩📩 اقا حیدر: سلاام علیکم بر حاج خانوم گل ما. خوبین؟ استراحت کردین؟ چه کردی با ما که اینجوری دلتنگتم بانو😞 ✉️✉️ لبخندی به پهنای صورتم زدم. این را از خنده ی ریز مادرم متوجه شدم. سرم را پایین انداختم و بعد از کلی قربان صدقه رفتن جواب دادم.اسمش را آقا حیدر نوشته بودم. هنوز نمیدانستم چه واژه ای برایش مناسب تر است. 📩📩 نرگس: سلام علیکم حاج آقای مهربون من. آره حسابی خوابیدم😎 شما استراحت کردین؟ نمیدونم کهه🙈 شما چه کردین من اینقدر دوستتون دارم. ✉️✉️ حتی از پشت گوشی هم لپ هایم از خجالت سرخ شده بود... تلفن خانه زنگ خورد. تلفن من هم همینطور.. به اتاقم رفتم که هم من هم مادرم بتوانیم راحت صحبت کنیم.... اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗 https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5