eitaa logo
همنشین مولا علی(علیه السلام)
8.5هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
700 ویدیو
27 فایل
اگر عاشق آقایی و به امیرالمومنین ارادت ویژه داری❤️ خوش اومدی💐😍 با شماییم با: ✔️آیات و روایات ✔️کلمات قصار ✔️حکایت ✔️ دلنوشته ✍️دریافت مطالب ارزنده شما🌺 @bamoola تبلیغات: @tablighat_hamneshin_moola ✅️ادمین تبلیغات @admin_drkanal 🖨کپی مجاز با صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 بعد از به خانه آمدن مادرم ناهار و بعد شاممان را خوردیم و آلارم گوشی ام را برای صبح تنظیم کردم و خوابیدم. .... با صدای آلارم تلفنم از خواب بیدار شدم. برای پیاده روی آماده شدم و دعا کردم که امروز هم حیدر را سر راهم ببینم. مانتوی بلندی پوشیدم و روسری بزرگی هم سرم کردم. میخواستم امروز اگر اتفاقی دیدمش،حسابی به چشمش بیایم‌. نگاهی به خودم داخل آینه انداختم. زیر لب زمزمه کردم: به به برازندتونه حاج خانوم ،...خخخ کیف کوچکی روی شانه ام انداختم و بعد از خوردن صبحانه و خداحافظی با پدر و مادرم از خانه بیرون آمدم. انگار پدر و مادرم هم از تغییر ناگهانی ظاهرم تعجب کرده بودند اما با لبخند زدن واکنششان را نشان دادند. عمدا مسیر پیاده روی ام را نزدیک خانه شان انتخاب کردم، تا شاید او را امروز هم ببینم و روزم حسابی بخیر شود. چند قدمی مانده بود که از مقابل خانه شان بگذرم. بند کفشم را باز کردم و چند لحظه ای خودم را مشغول کردم، امیدوار بودم که خانه باشد و الان بیرون بیاید. با صدای باز شدن در لبخند روی لبانم جا خوش کرد. زیر چشمی نگاهی به شخصی که در چهار چوب در ایستاده بود کردم. با دیدن پدرش که میخواست ماشینش را بیرون بیاورد لبخند روی لبم خشک شد و بعد از بستن بند کفشم از جایم بلند شدم و مسیرم را ادامه دادم. از کنار در خانه شان که رد شدم صدای حیدر به گوشم خورد. حیدر: شما برید بابا جان من پیاده میرم. خودم درو میبندم. یاعلی‌. با صدای حرکت ماشین سرم را برگرداندم که ببینم او هم رفته است یا نه. در بسته شده بود اما او گفته بود که پیاده می رود، دلم میخواست بیشتر منتظر بمانم اما نمی خواستم بفهمد که دلم را برده است. برگشتم و اینبار به سمت خانه مان حرکت کردم. به این امید که در راه بازگشت او را ببینم. از کنار در خانه شان آرام عبور کردم. با صدای بسته شدن در صدای آشنای دیگری هم به گوشم خورد. حیدر: سلام علیکم بزرگوار، روزتون بخیر. لبخند زدم در دلم میگفتم که با دیدن تو روزم خیرتر شد‌. نرگس:سلام روز شمام بخیر. حیدر: دستتون بهتر شد؟ آنقدر غرق در او بودم که از دیروز یادم رفته بود که دستم بریده و زخمی شده. نرگس: بله..بله خوبه خداروشکر. حیدر: خب الحمدلله‌، سلام بنده رو برسونید خدمت خانواده محترمتون. نرگس:بله چشم، شما هم..چیزه.. برسونید. ببخشید شمام سلام برسونید. لبخندش داشت تبدیل به خنده می شد که خودش را کنترل کرد. دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم چرا باید جلوی کسی که عاشقش شدم اینجوری تپق بزنم. حیدر:بله چشم چشم سلامتون رو میرسونم. با اجازتون.خدانگهدار نرگس:ممنون خدانگهدار. آرام دستم را به پیشانی ام کوبیدم. از این بهتر نمی شد. پاک آبروم رفت. دلم میخواست همانجا روی زمین بشینم و گریه کنم. ناچارا به راهم ادامه دادم‌. می دانستم هنوز خیلی از من فاصله نگرفته است. . .
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 چند قدمی از او دورتر شدم. مشغول فکر کردن بودم و قدم میزدم. صدای نا آشنایی مرا از درون افکارم بیرون کشید. دو پسر که سر کوچه ایستاده بودند با خنده به بقیه تیکه می انداختند و اذیت میکردند. سعی کردم به روی خودم نیاورم و رد شوم. با قرار گرفتن یکی از آنها سر راهم سرم را بلند کردم، با ابروهای در هم سعی کردم از کنار شخصی که جلوی من ایستاده بود عبور کنم. پسر اول: به به حاج خانوم کجا با این عجله... حیفه مارو نگاه نمیکنیا.. پسر دوم: داداش فکر کنم گلوش پیشت گیر کرده‌.. میگه اگر با من نبودش هیچ میلی.. چرا اخماش و اینجور کرد لیلی با صدای قهقهه شیطانی شان احساس سرگیجه میکردم. دوباره سعیم را کردم که رد شوم. با شنیدن صدای حیدر لبخندی روی صورتم نشست. حالا او فاصله بین من و پسر مزاحم روبرویم را پر کرده بود. از اینکه کنارم بود احساس امنیت و آرامش میکردم. صدای منحوس خنده هایشان بریده شد. حیدر: شما خودتون ناموس ندارین که مزاحم ناموس بقیه میشین از خدا بی خبرا؟ پسر اول: هه..آقا کی باشن.؟ به تو مربوط نیست... با قاطعیت تمام رو کرد به هردوی آنها و گفت: نامزدشم. حالام شرتونو کم کنین. احساس میکردم قلبم هر لحظه ممکن است از قفسه سینه ام بیرون بزند. آنقدر خوشحال شدم که حد و اندازه نداشت. تا حالا ندیده بودم اینطور صحبت کند. پسر دوم: بچه جون ما خودمون سرمون درد میکنه واسه دعوا.. پسراول:حیف شد داداش نومزد داره... نیشخند کثیفی روی صورتشان نقش بسته بود. دلهره وجودم را گرفته بود. دلم نمیخواست حتی یک تار مو از سر حیدر کم شود. با هر قدمی که جلو می آمدند ترس من بیشتر می شد. اما حیدر از جایش تکان نخورد. تلفن همراه و مدارک و انگشتر عقیقش را به من داد و خودش ایستاد. جلو آمدند و مشت اولی که زدند به پهلوی حیدر خورد. احساس میکردم آن مشت به جان من خورده. گریه میکردم و سرم را پایین انداخته بودم. با صدای داد و بیداد آنها سرم را بلند کردم. حیدر حسابی از خجالتشان در آمده بود. با دیدن چاقویی که در دست پسر اول دیدم نفسم میان سینه ام حبس شد. نمی توانستم خطری که جان حیدر را تهدید میکرد نادیده بگیرم. حیدر متوجه چاقویی که در دست پسر اول بود نشده بود. خودم را به آنها رساندم و با تمام توانم مشتی زیر دست نفر اول زدم، با افتادن چاقو روی زمین پسر دوم حیدر را مشغول کرد و پسر اول سمت من آمد. با اینکه وحشت کرده بودم از جایم تکان نخوردم. با شنیدن صدای چند نفر دیگر که به طرفمان دویدند. آن دو مزاحم پا به فرار گذاشتند. دوستان حیدر با دیدن او سریعا خودشان را رساندند. به دیوار تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. . . . https://eitaa.com/joinchat/2467823975Ce7e198e369
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 از استرس زیادی که داشتم پاهایم سست شده بود. همانطور که به دیوار تکیه داده بودم روی زمین سر خوردم. چشمانم را باز کردم تا حیدر به خاطر من نگران نشود. اما سرگیجه داشتم و نمی توانستم خیلی بالا را نگاه کنم. دستانم یخ کرده بود. و قلبم به کندی می زد. صدایش را از فاصله نزدیک به خودم شنیدم. حیدر: حالتون خوبه؟چیشدین؟ آسیب دیدین؟ میتونین صحبت کنین؟ بزرگوار؟ سعی کردم جواب دهم اما انرژی ام به یکباره تمام شده بود. صدای حیدر را شنیدم که فریاد زد. حیدر: حسین جان ، حسین جان برو یه آبمیوه شیرین بگیر سریع بدو تروخدا. حسین: چشم داداش رفتم. چند دقیقه گذشت. با صدای حیدر به خودم آمدم. حیدر:بزرگوار..بزرگوار لطفا این آبمیوه رو بخورین. با خوردن آبمیوه کمی فشارم متعادل شد. چند بار نفس عمیق کشیدم و آرام آرام چشم هایم را باز کردم. چشم های حیدر درست روبروی چشمهایم بودند. نمیتوانستم از او چشم بردارم. نرگس: خ..یلی ممنونم. شرمندتون شدم..به خاطر من اذیت شدین. حیدر: خوبین؟ حالتون بهتره؟ میخواین ببرمتون دکتر؟ انگار اصلا حرفهای مرا نشنیده بود. یا شاید هم نشنیده گرفته بود. نرگس:نه احتیاجی به دکتر نیست. یکمی فشارم افتاده بود. الان بهترم خداروشکر. خیلی زحمتتون دادم شرمندم. ممنونم حیدر: اختیار دارین این حرفو نزنین. شرمندم که ترسیدین. و ممنونم که لحظه آخر حواستون جمع چاقو بود. نرگس: ببخشین که به خاطر من کتک خوردین. حیدر: فدای سرتون..کتک نمیخوردم که مزه ای نداشت اصلا. سر آخر ما بردیم الحمدلله‌. سعی داشت با خنده و شوخی فضا را از سنگینی که حاکم بود در بیاورد. دوستانش کمی دورتر از ما ایستاده بودند. نرگس: ببخشید حتما خیلی بد شد که جلوی دوستاتون به خاطر من دعواتون شد.. حیدر: خیالتون راحت، این بچه ها همشون بچه های با غیرتی هستن هرکدوم دیگشون هم جای من بودن همینکارو میکردن مطمئن باشین‌.لازم نیست اینقدر عذرخواهی کنین. آرام بلند شدم و لباسهایم را تکاندم.وسایل حیدر را به طرفش گرفتم نرگس: بفرمایید امانتیاتون. خیلی لطف کردین، بازم ممنون. وسایلش را از دستم گرفت و با لبخند نگاهی به من انداخت. حیدر: ممنونم که زحمت وسایلارو کشیدین. بنده هم ممنونم که جونم رو نجات دادین. نرگس: وظیفم بود. خواهش میکنم. با اجازتون من دیگه برم. نمیخوام بیشتر از این وقتتونو بگیرم. تا الانم کلی زحمت دادم و شرمندم. حیدر: این حرفو نزنین لطفا دشمنتون شرمنده.بنده هم تا سر کوچه دنبالتون میام بزرگوار. که خدای ناکرده دوباره کسی مزاحمتون نشه. نرگس: نمیخوام دوباره باعث زحمتتون بشم. خودم میرم. حیدر: رحمتین نفرمایین.بنده هم میام بفرمایید. با چند قدم فاصله پشت سر من راه می آمد. امروز دوباره عاشقش شدم. . .
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 نزدیک سر کوچه مان بودیم که سلمان را جلوی درب خانه دیدم. اصلا دلم نمیخواست که با او روبرو شوم. برگشتم به سمت حیدر،کمی نزدیک تر که شدم گفتم:ممنونم که زحمت کشیدین شما برین. من خودم میرم. سرش را آرام بلند کرد و گفت: بزرگوارین، چه زحمتی اختیار دارین.اتفاقی افتاده بزرگوار؟ میترسیدم سلمان متوجه حضور ما شود و به طرفمان بیاید. همانطور که از کوچه مان فاصله میگرفتم گفتم: بیاین اینورتر براتون توضیح میدم. پشت سر من حیدر هم راه افتاد و از کوچه مان دور شدیم. حیدر: بفرمایید در خدمتتون هستم بزرگوار. نرگس: حقیقتا یکی از آشناهامون اونجا بودن که نمیخواستم ببینمشون. حالام شما بفرمایید برید من خیلی وقتتونو گرفتم. حیدر:آها بله درست میفرمایید، هرطور شما صلاح میدونید بزرگوار. اگر کمکی از بنده ساخته است در خدمتم. نفرمایید بزرگوارید. نرگس: ممنونم‌ از لطفتون. زحمت کشیدین. دلم میخواست میتوانستم ذهنش را بخوانم ببینم او هم حسی به من دارد یا نه. کمی این پا و آن پا کرد و سرش را پایین انداخت. حیدر: اختیار دارین زحمتی نیست. بزرگوار خیلی شرمندم که اینو میگم خدمتتون.قصد بی ادبی ندارم حلال کنین. فقط نمیدونستم چطوری اینو بگم. <حجاب خیلی برازندتونه.> برای معصومیت چشم هایش و خجالتی که موقع گفتن حرفش می کشید می توانستم بمیرم. هزار بار توی دلم قربان صدقه ی حجب و حیایش رفتم. نرگس: دشمنتون شرمنده این حرفو نزنین. خیلی ممنونم نظر لطفتونه. حیدر: با اجازتون بنده برم.مراقب خودتون باشین.یاعلی نرگس: شما هم همینطور.یاعلی احساس میکردم روی ابرها قدم میزنم و نفس هایم از هوای بهشتی پر شده. برگشتم و نگاهی به پشت سرم کردم.چند لحظه ای رفتنش را تماشا کردم و بعد راه افتادم. تلفنم زنگ خورد. 📲📲📲 《♡مامانی جونم♡》 📲📲📲 جواب دادم. نرگس: الو؟سلام مامانی خوبی؟جونم؟ مادر: الو سلام دختر گلم، خوبم تو خوبی؟کجایی مامان؟ نرگس:خوبم،دارم قدم میزنم چرا؟ دور و بر خونه. مادر: خاله اینا اومدن.زود بیا خونه مامانی. نرگس:من خوشم نمیاد اونارو ببینم مامان!!! اه.چرا گفتی بیان. من میرم خونه عزیزجون اینا. حوصله اونارو ندارم هر وقت رفتن خبرم کن. مادر:میدونم دخترم،خودشون اومدن. ولی آخه به خاطر تو اومدن.زشته نیای. کارت دارن. نرگس: مامان جان گفتم که من خوشم نمیاد ببینمشون. لطفا اصرار نکن.من میرم خونه عزیزجون اینا. مادر:نرگس مامان بیا بعدش میری تو اتاقت. به خاطر مامان باشه؟ نرگس: ای خدااااااا.از دست شما.دلم نمیخواد ریختشونو ببینم آخه. من فقط سلام میدم و میرم تو اتاقما باشه؟ گفته باشم. مادر: باشه عزیزم، بیا خونه بعد برو تو اتاقت. نرگس:باشه خداحافظ. مادر:خداحافظ. .... اصلا نمیخواستم دیدن سمانه و سلمان روز قشنگم را خراب کند.اما مجبور بودم که به خانه بروم. در خانه را باز کردم و وارد شدم. سرم را پایین انداختم. همه داخل پذیرایی نشسته بودند و انگار منتظر بودند وارد شوم. در را باز کردم و به سردی سلام کردم. خاله ام جلو آمد و به گرمی مرا در آغوش فشرد و احوال پرسی کرد. نرگس:ببخشید من خیلی خستم.میرم تو اتاقم مامان جان. زحمت اینکه سرم را بلند کنم و قیافه سلمان و سمانه را ببینم به خودم ندادم. خاله ام که انگار تعجب کرده بود نگاهی به سمانه و نگاهی به من انداخت. خاله: سمانه جان مامان توام پاشو برو پیش نرگس. بزرگترا میخوان صحبت کنن. نمیخواستم حتی یک لحظه پایش را داخل اتاق من بگذارد. نرگس: بزارین اینجا باشه لطفا.من میخوام بخوابم تنها میمونه خاله جان. این را گفتم و بی اهمیت به اتفاقاتی که پشت سرم در حال رخ دادن بود وارد اتاقم شدم و در را کلید کردم. صدای سمانه را از پشت در اتاقم شنیدم. سمانه: نرگس درو باز کن بیام تو. حوصله ندارم پایین بشینم. بیداری؟ از اینکه به روی خودش هم نمیاورد که چه حرفهایی زده خونم به جوش می آمد. جوابش را ندادم تا برود. وقتی جوابی نشنید راهش را کشید و رفت. دراز کشیدم و امروزم را مرور کردم. چشمان حیدر مانند ناجی من شده بودند. که وقت بی حوصلگی تصورشان میکردم و انرژی میگرفتم. کاش او هم مرا دوست داشته باشد.... . . .
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 بعد از مرور خاطرات امروز یاد حرفی که مادرم زد افتادم. گفته بود که به خاطر من آمده اند.اما نمی دانستم چرا؟ دلیلی نمی دیدم که به خاطر من آمده باشند. پشت در اتاقم ایستادم وآرام به صداهایی که از پایین به گوشم می رسید گوش دادم. با شنیدن یک جمله از حرف های خاله ام همانجا خشکم زد. خاله: داریم دوباره فامیل میشیم دیگه. احساس میکردم دنیا دور سرم می چرخد. نمی دانستم چطور قدم از قدم بردارم. مطمئن بودم پدر و مادرم بدون اجازه من درباره ازدواج من تصمیم نمی گیرند. کاش می توانستم با حیدر حرف بزنم.حتی فکر کردن به او باعث آرامشم میشد. یاد حرف امروزش افتادم که گفت:< حجاب خیلی برازندتونه.> احساسی رضایتی از ته قلبم درباره حجاب امروزم داشتم. از طرفی می دانستم سلمان زیاد از چادری بودن و محجبه بودن خوشش نمی آید. جرقه ی یک انتخاب به ذهنم خورد. چادری که چند سال پیش پدر و مادرم از مشهد برایم گرفته بودند را از کمدم در آوردم. نگاهی به خودم در آینه اتاق انداختم. اینطوری با یک تیر دو نشان میزدم.هم دل حیدر را به دست می آوردم و هم دل سلمان را می زدم. سعی کردم در پس ذهنم تصویر حیدر را هک کنم. پیامی روی تلفنم آمد. شماره ناشناس بود. 📲📲 ناشناس:سلام عروس خانم نمیخوای بیای پایین؟ دندان هایم را روی هم فشردم و جوابی ندادم. دوباره پیام آمد. 📲📲 ناشناس: سمانه ام. بیا پایین دیگه. من که میدونم داداشمو دوست داری. 📲📲 چشمم به اسم سمانه که افتاد دلم میخواست خودم را به او برسانم و خرخره اش را بجوم. من هیچ حسی به سلمان نداشتم. تنها چیزی که می دانستم این بود که فقط و فقط او را به چشم برادر می دیدم. اینکه الان برای خواستگاری آمده بودند حسابی اعصابم را بهم می ریخت. کاش می توانستم به حیدر بفهمانم که او را چقدر از ته قلبم دوست دارم. هر طور شده بود پایین نرفتم و حتی بدون خوردن شام خوابم برد. زمزمه های آرام پدر و مادرم را می شنیدم اما جانی برای بیدار شدن نداشتم. بسکویتی خوردم و خوابم برد. . . https://eitaa.com/joinchat/2467823975Ce7e198e369
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 با صدای در اتاقم از خواب پریدم. سر جایم نشستم و همانطور که با نگرانی به در خیره بودم گفتم:ب..بله؟ با شنیدن صدای مادرم آرامشی وجودم را فرا گرفت. مادر:نرگس جان؟ بیداری مامان؟ خوبی؟ نرگس: جانم مامان. آره بیدارم. بلند شدم و در را باز کردم و خودم را در آغوش مادرم انداختم. نرگس: مامان خیلی گرسنمه.غذااا لطفا. مادرم که مرا در آغوشش گرفته بود خنده ریزی کرد و گفت: صبحانت آمادس مامان جان. اومدم بیدارت کنم باهم بریم پایین‌. آبی به دست و صورتم زدم و سر سفره صبحانه نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم. می دانستم پدر و مادرم بابت رفتار دیشبم حتما کمی دلخور هستند، و از من توضیحی بابت رفتاری که داشتم میخواهند. نفس عمیقی کشیدم و خودم را آماده جواب دادن سوالاتشان کردم. مادرم با لبخند نگاهی به من کرد. مادر: نرگس جان چیزی شده؟ چرا دیروز نیومدی پایین پیش خاله اینا؟ از کسی دلخوری عزیزم؟ نرگس:چیزی نشده مامان‌. فقط خیلی خسته بودم و اصلا حوصله نداشتم که بیام بشینم پیششون. نه چیزی نیست. مادر:دیروز خالت اینا به خاطر یه امر خیری اومده بودن اینجا. چون تو حالت زیاد خوب نبود گفتن یه روز دیگه میان. نرگس:من نمیخوام به خاطر امر خیر اونم راجب من بیان مامان. لطفا اینو بهشون بفهمون. نه امروز و نه هیچ وقت دیگه ای. مادر: چرا مامان جان؟ سلمان پسر خوبیه از بچگی ام میشناسیمش، خانوادشم که خاله ایناتن. نظرت منفیه؟ نرگس: من اصلا ازش خوشم نمیاد. اگرم بهش احترام میذاشتم تا الان فقط به عنوان برادر و بزرگتر بود نه اینکه به چشم دیگه ای ببینمش. بله قطعا منفیه. مادر: باشه عزیزم فعلا وقت داری. حسابی فکراتو بکن. اگه تا هفته آینده بازم نظرت منفی بود بهشون میگم. نرگس: نظر من منفیه تا همیشه مامان. نیازی نیست اصلا که صبر کنی تا هفته دیگه. مادر: باشه مامان جان عجله نکن. نرگس: مامان من میخوام برم یه هوایی بخورم. میرم همین پارکی که نزدیک خونس. مادر: برو مامان. زود برگرد. صبحانه ام که تمام شد لباسهایم را پوشیدم. یاد تصمیمی که گرفته بودم افتادم. چادری که کنار گذاشته بودم را سر کردم. باید کم کم عادت میکردم که سرم کنم. باید قلب حیدر را با عشق پر میکردم. از خانه بیرون آمدم و به طرف پارک قدم می زدم. صدای خنده های بلند یک دختر توجهم را به خودش جلب کرد. سرم را که بلند کردم، سر جایم خشکم زد. پسری که کنار آن دختر ایستاده بود حیدر بود. با اینکه حیدر اصلا نمی خندید اما آن دختر با صدای بلند می خندید و با عشوه به حیدر نگاه می کرد. حیدر از او فاصله داشت و سرش را پایین انداخته بود. تمام سعیم را میکردم که تکانی به پاهایم بدهم. اما با دیدن صحنه روبرویم نفسم حبس شده بود. اشک میان چشمانم حلقه زد. بغض گلویم را دو دستی چسبیده بود و انگار راهی برای نفس کشیدن نمانده بود. ابروهایم در هم گره خورده بودند و با چشمان پر از اشک خیره به روبرویم بودم. نفس های نامنظمی کشیدم و سعی کردم از کنارشان بگذرم و نادیده بگیرمشان. درست چند قدم مانده بود که به آنها برسم. حیدر سرش را بلند کرد. و انگار با دیدن چهره من ترس و نگرانی در چهره اش پیدا شد. بدون اینکه توجهی به او کنم از کنارش گذشتم. چند لحظه که گذشت صدای خنده های آن دختر قطع شد. با خودم فکر کردم حتما با هم رفته اند. صدای دویدن کسی پشت سرم را شنیدم. چند لحظه بعد حیدر نفس نفس زنان روبرویم ایستاده بود. دستش را روی قلبش گذاشت و سینه اش با شدت زیادی بالا و پایین می رفت. یک دستش را بالا آورد و بریده بریده حرف می زد. حیدر:ی..یه..ل..لحظ..ه وای..سین. نگرانی تمام جانم را گرفت.نزدیک تر شدم نمی توانستم بیخیال حال بدش شوم. . . .
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 هم نگران بودم و هم عصبانی نمی دانستم باید کدام را بروز دهم. حیدر کمی آرام تر شده بود. سرش را بلند کرد و برای اولین بار دقیقا به چشمهایم نگاه کرد. حیدر:ماجرا اونجوری که فکر میکنین نیست. من..من هیچ داستانی با اون خانوم ندارم. نمیخواستم غرورم را بشکنم. نرگس: من هیچ فکری راجب شما نمیکنم .و مهم نیستش که ایشون کی هستن و با شما چه نسبتی دارن. احتیاجی هم به توضیح نیست. میخواستم بروم که سر راهم قرار گرفت. حیدر: برای من مهمه که شما راجبم چه فکری کنید. واقعیتش نمیدونم باید چجوری بهتون بگم بنده هیچ وقت توی همچین موقعیتی نبودم قبلا. دورن قلبم غوغایی به پا شده بود و شدت ضربان بالای قلبم را به وضوح احساس میکردم. حالا دیگر من مات حیدر شده بودم و او مشغول گفتن حرفهایی بود که من هر شب توی ذهنم رویایش را میدیدم. با هیجان کودکانه ای پرسیدم: چه موقعیتی؟ منظورتون چند دقیقه پیشه؟ حیدر: نه بزرگوار..واقعیتش...من از شما... راستش..استغفرالله.. به حضرت زهرا قسم که من تا حالا همچین حسیو تجربه نکردم. نمیدونم چطوری بگم بهتون. سعی کردم خودم جمله اش را تمام کنم. نرگس: بله میفهمم، از من خوشتون اومده درسته؟ سرش را پایین انداخت و به کفش هایش خیره شد. آرام و خجالت زده بله ای گفت و لبخند روی لبان من عمیق و شیرین شد. نرگس: میشه سرتونو بگیرید بالا؟ که بیشتر توضیح بدین؟ حیدر: میشه توضیح ندم بیشتر؟ نمیتونم بزرگوار. در اسرع وقت با خانواده خدمتتون میرسیم جهت امر خیر. لپ هایم گل انداخته بودند. اما نمیخواستم به این زودی بفهمد من هم عاشقش هستم. نرگس: نظر من اینه که اول یکمی صحبت کنیم و اگر تفاهم داشتیم خانوادتون رو در جریان بزارین و منم خانوادمو در جریان بزارم. چشمانش از تعجب گرد شده بود و سرش را بلند کرد. حیدر: خب فکر کنم این خیلی درست نباشه بزرگوار. چه اشکالی داره که با خانواده خدمت برسیم؟ نرگس: من میخوام اول خودتون رو بشناسم. این چه مشکلی داره؟ قرار نیستش که حرفای بی ادبانه و نامعقولی بزنیم که بزرگوار. این شرط منه خودتون میتونید تصمیم بگیرید. انگار معذب شده بود و خیلی نمی توانست حرفهایم را هضم کند. این پا و آن پا میکرد. میترسیدم از دستش بدهم اما میدانستم که اوضاع فعلا برای آمدنش به خانواده ام آماده نیست. بدون آنکه حرف دیگری بزنم خداحافظی کردم و از کنارش رد شدم. آنقدر غرق در فکر بود که متوجه نشد من خداحافظی کردم. چند قدم که برداشتم صدایش را شنیدم. حیدر: میشه یکم راجب شرطتون فکر کنم؟ با اینکه دلم نمیخواست پشیمان شود و میترسیدم بابت پیشنهادم از من دلخور شده باشد قبول کردم. نرگس:باشه هر طور راحتین. حیدر:ان شاءالله همین پارکی که نزدیک هستش دو روز دیگه ساعت ۴ عصر میبینمتون. یاعلی. نرگس:باشه. یاعلی. به راهم ادامه دادم نمی دانستم چه چیزی انتظارم را می کشد‌. شروع عاشقانه ام با حیدر یا پایان عشقی که شروع نشده. فقط دو روز باید صبر کنم و بعد همه چیز روشن میشود‌. یا شاید تیره تر.... . .
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 روزها به سرعت سپری شدند. کار هر روز من هم شده بود شب تا صبح چشم به راه بودن و امید داشتن به اینکه هرچه زودتر خیالم راحت شود. یا حیدر مرا رد کند یا قبولم کند. بعد از ظهر آماده شدم. ساعت را چک کردم. و راه افتادم. دلم حسابی شور میزد،به خاطر لحن حیدر دلهره عجیبی به جانم افتاده بود. به خاطر او چادر سر کردم. نمیدانم چه اتفاقی انتظارم را میکشد. اما هر چه که هست حسابی دلم شورش را میزند. داخل پارک نشستم و منتظر ماندم تا حیدر برسد. حسابی در افکارم غرق شده بودم. صدای حیدر را شنیدم و بلند شدم. حیدر: سلام علیکم بزرگوار عصرتون بخیر. از آرامشی که توی چشمانش بود احساس خوبی میگرفتم. نرگس: سلام خیلی ممنونم عصر شمام بخیر. حیدر:متشکرم که تشریف آوردید و زحمت کشیدین. نرگس: خواهش میکنم. اصلا حال و حوصله ی حاشیه رفتن را نداشتم میخواستم فقط جوابش را بشنوم. حیدر:بفرمایید بشینید. میخواستم باهاتون راجب تصمیمی که گرفتم صحبت کنم. ته دلم می لرزید. روی صندلی با فاصله ی زیاد از حیدر نشستم. نرگس: بفرمایید. میشنوم. حیدر:حقیقتا بنده خیلی راجب صحبتهاتون فکر کردم. با نگرانی به چشم هایش خیره شدم. حیدر: واقعیتش بنده تا خانوادتون و خانواده خودم در جریان نباشن نمیتونم قبول کنم که باهاتون صحبت کنم. دوست ندارم خدای ناکرده گناهی صورت بگیره. این را که شنیدم احساس کردم دنیا روی سرم آوار شد. احساس میکردم حیدر ردم کرده. و این باعث شده قلبم بشکند. بغض گلویم را گرفته بود. از جایم بلند شدم. نمیخواستم جلوی او گریه کنم. به اندازه کافی احساس میکردم که غرورم را له کرده ام. با سردی جواب دادم. نرگس:باشه. خدانگهدارتون. بدون نگاه کردن به او سرم را پایین انداختم و به طرف خانه مان حرکت کردم. صدایش را پشت سرم میشنیدم. حیدر: صبر کنین بزرگوار، لطفا گوش کنین. آنقدر حالم بهم ریخته بود که حتی شنیدن صدایش هم باعث میشد بغضم بترکد. می دانستم هزاران دلیل برای خودش دارد. اما قلبم این را قبول نمی کرد. صدای حیدر توی سرم می پیچید و همزمان اشک هایم روی گونه هایم می ریخت و چشمانم را تار میکرد. هنوز صدای حیدر را میشنیدم. نفهمیدم کی وارد خیابان شدم. سرم را چرخاندم تا حیدر را ببینم،بعد از ضربه ی محکم یک ماشین صدای داد حیدر آخرین صدایی بود که به گوشم رسید. ناله ای از درد کشیدم و جلوی چشمانم سیاه شد. . .
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 داستان از دید حیدر: نمی توانستم بدون اجازه پدر و مادرش با او صحبت کنم. از طرفی من از او خوشم آمده بود و نمیخواستم از دستش بدهم. چادر که می زند انگار تمام دنیا را به من می دهند. معصومیت خاصی به چهره اش می بخشد. باید با او صحبت میکردم و نظر آخرم را میگفتم. من برای راضی شدن او حاضرم صبر کنم هر چقدر که بخواهد. از خانه بیرون زدم و به سمت پارکی که در نزدیکی خانه مان بود رفتم. روی یک نیمکت نشسته بود. نزدیک تر شدم و سلام کردم. حیدر: سلام علیکم بزرگوار عصرتون بخیر. با لبخند ریزی که روی لب داشت نگاهم کرد. نرگس:سلام خیلی ممنونم عصر شمام بخیر. ادامه دادم. حیدر:متشکرم که تشریف آوردید و زحمت کشیدید. نرگس: خواهش میکنم. از جواب کوتاهی که داد می توانستم بفهمم چقدر مضطرب است و نگرانی در چشمهایش موج می زند. وقتی این حالتش را دیدم با دست اشاره ای به آن سمت نمیکت کردم و گفتم: بفرمایید بشینید. میخواستم باهاتون راجب تصمیمی که گرفتم صحبت کنم. آن طرف نیمکت نشست.بدون اینکه به من نگاه کند جواب داد. نرگس:بفرمایید. میشنوم. حیدر: حقیقتا بنده خیلی راجب صحبتهاتون فکر کردم. سرش را بلند کرد و با چشم های نگران نگاهم کرد‌. حیدر: واقعیتش بنده تا خانوادتون و خانواده خودم در جریان نباشن نمیتونم قبول کنم که باهاتون صحبت کنم. دوست ندارم خدای ناکرده گناهی صورت بگیره. من عاشق شده بودم، اما نمی توانستم اجازه بدهم این عشق لطمه ای به احساسات او وارد کند، می خواستم همه چیز درست و حسابی پیش برود. از جایش بلند شد و بدون اینکه حتی نگاهم کند از کنارم گذشت و قبل از رفتن با سردی جواب داد:باشه. خدانگهدارتون احساس میکردم منظورم را اشتباه برداشت کرده است. دنبالش رفتم و کمی نزدیک که شدم گفتم:صبر کنین بزرگوار،لطفا گوش کنین. هیچ جوابی نداد و به سرعت از من دور میشد. دنبالش دویدم، بدون اینکه حواسش به خیابان باشد قدم بر می داشت. دویدم و قبل از اینکه به او برسم و جلوی رفتنش را بگیرم، سرش را به سمتم چرخاند با دیدن اشکهایش روی صورتش دنیا روی سرم خراب شد. برای اولین بار بود که احساس میکردم قلبم از دیدن اشک های کسی غیر از خانواده ام تکه تکه شده است. در یک چشم به هم زدن ماشینی به او برخورد کرد و دنیا جلوی چشمانم سیاه شد. از عمق وجودم داد زدم:یا زهرا خودم را کنارش رساندم.چشمانش بسته بود هرچقدر تلاش کردم صدایم را نشنید. اشک هایم روی گونه هایم سرازیر شده بودند. من مقصر اتفاقی بودم که افتاد.. قلبم درد گرفته بود و با یک دستم محکم قلبم را فشار میدادم و دست دیگرم کنار جسم نیمه جان دختری که عاشقش بودم به زمین چنگ میزد. نفس هایم به شماره افتاده بود و احساس میکردم کم کم دنیا جلوی چشم هایم تیره و تار می شود. کاش می توانستم زمان را به عقب برگردانم. همانطور ‌که نفس نفس میزدم از خدا خواستم اتفاقی برای او نیفتد... کاش حالش خوب باشد... . . .
همنشین مولا علی(علیه السلام)
#رمان_جانان_من #پارت۳۱ ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 داستان از دید حیدر: نمی ت
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 داستان از دید حیدر: ضربان قلبم لحظه به لحظه کمتر میشد و سیاهی بیشتر چشمانم را احاطه میکرد. صدای آمبولانس را که شنیدم به زحمت سرم را به طرفش چرخاندم. او را روی برانکارد گذاشتند و داخل آمبولانس بردند. وقتی مرا کنارش دیدند گفتند که همراه او بروم. جانی در بدنم نمانده بود که بلند شوم. این هجم از درد باعث شده بود که به قلبم فشار زیادی بیاید. پیرمردی حال و روز مرا که دید جلو آمد و مرا بلند کرد. پیرمرد:حالت خوبه پسرم؟همسرته؟ بیا برو توی آمبولانس بشین.خودت حالت بدتره انگار. بریده بریده گفتم:م..من..ون وارد آمبولانس شدم. به زحمت چشمانم را باز نگه داشته بودم. از خدا میخواستم هیچ اتفاقی برایش نیفتاده باشد. به بیمارستان رسیدیم،برای عکسبرداری او را بردند. از کارتی که توی کیف همراهش پیدا کردم فهمیدم اسمش نرگس است. به زحمت و با دست گرفتن به دیوار خودم را نزدیک اتاقی که برای عکسبرداری رفته بودند رساندم. دکتر که بیرون آمد و چهره ی مرا دید به طرفم قدم برداشت. دکتر: نگران نباشید. خداروشکر حال همراهتون خوبه.شکستگی و خونریزی داخلی نداشتن. بابت تصادف بدنشون یکمی کوفتگی و کبودی داره که با استراحت خوب میشن. باید خیلی مراقبشون باشین. با شنیدن حرف های دکتر نفس راحتی کشیدم. نرگس خانم را از اتاق بیرون آوردند و به بخش بردند. انگار برای من معجزه شده بود، از خدا تشکر کردم که مرا شرمنده او و خانواده اش نکرد. و حالش خوب است. آنقدر پاهایم سست شده بودند که با حرکتم به جلو روی زانو هایم زمین افتادم. پرستار بخش به کمک دو نفر دیگر مرا بلند کردند و به اتاقی بردند. چشمانم بسته شد و دیگر متوجه هیچ چیز نشدم.. ❤️‍🔥داستان از دید نرگس: با احساس نور شدیدی که به چشمانم میخورد بیدار شدم. دکتری بالای سرم بود و با چراغ قوه نور را به سمتم میگرفت. و میخواست واکنشم را متوجه شود. گیج شده بودم، چشمانم را که کامل باز کردم تازه متوجه شدم چه اتفاقاتی افتاده. تمام بدنم درد میکرد،با باز شدن چشم من دکتر لبخندی زد و شروع کرد به پرسیدن سوال. دکتر: سلام عزیزم.خوبی؟چند سالته؟ اسمت چیه؟ میدونی چرا اینجایی؟ کمی مکث کردم و بعد آرام آرام شروع کردم به جواب دادن. نرگس:خوبم، بدنم درد میکنه،۱۹ سالمه اسمم نرگسه، نفهمیدم چیشد.فقط یادمه پامو گذاشتم توی خیابون.نمیدونم بعدش چطور شد ولی وقتی چشمامو باز کردم دیدم که اینجام و بدنم خیلی درد میکنه. دکتر: خب ،خب خوبه. خداروشکر آسیبی به حافظت وارد نشده‌. و یکمی که استراحت کنی خوبه خوب میشی. در اتاق باز شد و پرستاری وارد شد. پرستار: خانوم دکتر. حال همراه ایشون اصلا خوب نیست. چند لحظه پیش ضعف شدید داشتن و الان هم بیهوشن. لطفا بیاین معاینشون کنین. دکتر: باشه بریم. دخترم حسابی استراحت کن و به خودت فشار نیار. الان یه پرستار میاد واست مسکن میزنه‌. نمیدانستم منظور پرستار از همراه چه کسی است‌. ناخودآگاه یاد لحظه ی آخری که با ماشین برخورد کردم افتادم. آخرین کسی که صدایش را شنیدم حیدر بود. نگرانی سراسر وجودم را گرفت. ناچارا زیر لب چشمی به دکتر تحویل دادم. شاید هم حیدر نباشد و شخص دیگری مرا به بیمارستان آورده باشد. اما چرا حالش بد شده بود؟ نکند اتفاق بدی برایش افتاده باشد. افکار منفی به شدت به ذهنم هجوم می آوردند،ای کاش صبر میکردم تا حرفش تمام شود. از اینکه نمیدانستم همراهم حیدر است یا نه و اینکه اگر حیدر است چرا حالش بد شده مضطرب میشدم. با چشم دنبال تلفن همراهم گشتم. کمی آنطرف تر روی صندلی همراه بود. صفحه گوشی ام ترک برداشته بود. دستم را دراز کردم و از بین مخاطبین شماره پدرم را گرفتم. بعد از جواب دادنش به او گفتم تصادف کرده ام و بستری ام. و بعد از دادن آدرس بیمارستان تلفنم را قطع کردم. دلشوره عجیبی داشتم و این حس باعث شده بود درد بدنم بیشتر شود. . .
همنشین مولا علی(علیه السلام)
#رمان_جانان_من #پارت۳۲ ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 داستان از دید حیدر: ضربان
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 پرستار وارد اتاقم شد. وضعیتم را چک کرد و روبه من ایستاد. پرستار:خانومم درد دارین؟ دکتر گفتن ازتون سوال کنم که اگر احساس درد یا کوفتگی میکنین بهتون آرامبخش بزنم. نرگس: یکمی درد دارم. ببخشین میتونم یه سوالی ازتون بپرسم؟ پرستار: الان براتون تزریق میکنم تو سرمتون. بپرس گلم. نرگس: ببخشید کسی که همراه من اومدن آقا بودن یا خانم؟ و اینکه چه اتفاقی براشون افتاده؟ پرستار: همراهتون یه آقای جوون بودن. همکارمون که شمارو منتقل کردن گفتن که از سر صحنه تصادف حالشون بد بود. وقتی رسیدن بیمارستان، چند لحظه بعدش افتادن روی زمین. احتمالا ایست یا حمله قلبی دادن. چشمهایم به دهان پرستار دوخته شده بود. آخرین جملات مانند پتک توی سرم خوردند.ک انگار دریایی از سردی را به بدنم تزریق کرده بودند. درست حدس زده بودم. همراهم حیدر بود. یاد روزی افتادم که دستش را روی قلبش گذاشته بود و توی کوچه روی زمین نشسته بود. قلبم از تصور دردی که تا بیمارستان تحمل کرده آتش میگرفت. بی اختیار اشک هایم روی گونه هایم می ریختند. چند لحظه بعد صدای بلند گریه ام تنها صدایی بود که داخل اتاق می پیچید. پرستار با ترحم نگاهی به من انداخت و بعد از تزریق آرامبخش بدون زدن هیچ حرفی اتاق را ترک کرد. من ماندم و دریای غمی که داخل آن غوطه ور شده بودم.روی تخت نشستم و خودم را بغل کردم. چهره از درد درهم رفته ی آنروز حیدر را که تصور میکردم گریه ام شدید تر میشد. خودم را لعنت میکردم که با عجول بودنم هم به خودم آسیب زدم هم به حیدر.. احساس خواب آلودگی میکردم.آرامبخشی که تزریق کرده بودند داشت اثر میکرد. دلم نمیخواست بخوابم، فکر اینکه چه به روز حیدر آمده راحتم نمیزاشت. درب اتاق باز شد. همانطور که روی تختم دراز کشیده بودم زیر چشمی نگاهی به چهارچوب در انداختم. با دیدن چهره پدر و مادرم خیالم راحت شد. چشمانم نیمه باز بود. قبل از اینکه آرامبخش کامل اثر کند، شنیدن صدای شخصی که همراه مادرم وارد اتاق شد، بدتر از قبل آشفته ام کرد. صدای سلمان را شنیدم اما ترجیح دادم بخوابم. تا اینکه حتی چهره او را ببینم. کاش قبل از اینکه بیدار شوم برود. وگرنه تمام عصبانیتم را سر او خالی خواهم کرد. کاش حیدر به جای سلمان داخل اتاق آمده بود. . . .
همنشین مولا علی(علیه السلام)
#رمان_جانان_من #پارت۳۳ ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 پرستار وارد اتاقم شد. وضعی
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 نفهمیدم کی خوابم برد و چند ساعت خوابیدم. روشنایی لامپ را حتی با چشم های بسته هم احساس میکردم. صدای زمزمه مانند مادرم را بالای سرم میشنیدم. از خدا خواستم که سلمان داخل اتاق نباشد. به زحمت کمی پلک هایم را تکان دادم و زیر چشمی اتاق را زیر و رو کردم. با ندیدن سلمان نفس راحتی کشیدم و آرام چشمانم را باز کردم. مادرم تلفنی صحبت میکرد و با نگرانی وضعیتم را برای شخصی که پشت خط بود توضیح میداد. آرام و با تمام جانی که داشتم مادرم را صدا زدم. نرگس:م..ا..مامان مادرم به سرعت خودش را بالای سرم رساند. مادر: الهی قربونت برم مامان. چیشدی یهو آخه. خوبی مامانم؟ مردم از نگرانی. خداروشکر که چشماتو باز کردی. جان مامان. اشک هایش از روی گونه هایش روی زمین می افتادند. هر کلمه ای که میگفت همراهش چند قطره اشک هم میریخت. از دیدن اشک های مادرم قلبم فشرده میشد. نرگس: مامان نمردم که اینجوری گریه میکنی. فکر میکردم با گفتن این حرف آرام تر شود. اما حدسم کاملا غلط در آمد و بووم💥 حتی بیشتر از قبل و شدیدتر گریه میکرد. مادر: زبونتو گاز بگیر بچه این چه حرفیه میزنی. لال نشی با این حرف زدنت. میخوای منو دق بدی آخه....... همینطور که داشت مرا سرزنش میکرد بابت حرفی که زده بودم، صدای در باعث شد سکوت کند و به سمت خروجی اتاق بچرخد. مادر: بله؟بفرمایید داخل. پرستار وارد اتاق شد. بعد از خوش و بش کردن با مادرم کنار تخت من آمد و وضعیتم را چک کرد. پرستار: خب خانوم خوشگله بهتری؟ درد بدنت کمتر شده؟ با بی رمقی پاسخ دادم: ممنونم. بهترم یکمی. نمیدانستم راجب وضعیت حیدر باید چگونه سوال کنم. آرزو میکنم که ای کاش خودش لب باز کند و از حیدر بگوید. پرستار: آها راستی خانومم شما شماره تماسی از خانواده همراهتون ندارین؟ هنوز بهوش نیومدن و داخل آی سی یو هستن. باید با خانوادشون تماس بگیریم. نفسم برای لحظه ای میان سینه ام حبس شد. نرگس: یع..نی..ی چی؟ چشون شده؟ پرستار:سطح هوشیارشون به شدت افت داشته و این برای وضعیت شخصی مثل ایشون که مشکل قلبی دارن خطرناکه. خشکم زده بود.مادرم با تعجب و نگرانی نگاهی به من و نگاهی به پرستار میکرد. مادر: همراهت کی بوده نرگس؟ چه اتفاقی براش افتاده؟ بغضم بی اختیار ترکید. نرگس:آقا...ی....قلیچ.... آنقدر گریه ام شدید شده بود که نمیتوانستم حتی نفس بکشم. مادرم دو دستی توی صورتش کوبید و دوباره پرسید: خااککک بر سرم، اقای قلیچ اونجا چیکار میرد نرگس؟ نرگس: ات..تفاقی اونجا بوده. بعدش من نمیدونم چیشده که حالش بد شده . عذاب وجدان داره بیچارم میکنه مامان.. این را گفتم و خودم را در آغوش مادرم رها کردم. مادر: آروم باش دخترم خوب میشه ان شاءالله.. باید به خانوادش خبر بدیم.. خانوم پرستار این شماره شماره پدرشونه می تونید با ایشون تماس بگیرید... پرستار: باشه ممنون. این را گفت و از اتاق بیرون رفت. صدای هق هق من با صدای مادرم تلفیق شده بود و داخل اتاق می پیچید.. خدایا چه بلایی سر حیدرم آمده... به تو میسپارمش.... . .