30_ahd_01.mp3
1.82M
سلام امام زمان🥰❤️
آغاز روزم رو با سلام و صحبت باشما آغاز میکنم آقای خوبی ها
.
.
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
#قرآن_بخوانیم❤️
⚘️ای پیامبر آنچه از کتاب (قرآن) به تو وحی شده است تلاوت کن».⚘️
کهف/سوره۱۸، آیه۲۷
#قرآن
#هرروز_یک_صفحه
#ثواب
#نشر_حداکثری
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
🔹رسول خدا [صلوات الله علیه وآله وسلم]:
وقتی بندهای هنگام خواب «بسم الله الرحمن الرحیم» بگوید، خداوند به فرشتههاش میگوید: ای فرشتگان! تا صبح به تعداد نَفَسهاش برای او ثواب بنویسید!
📗جامع الأخبار، ص۴۷
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
📸نامه محبت آمیر شهید سیدحسن نصرالله به فرزندش
🔹«پسر عزیزم؛ خیلی تو را دوست دارم و دوری ات را تحمل نمیکنم، دوست ندارم که همیشه از من دور باشی و تو را نبینم. با همه قلبم دوستت دارم ای همهی قلب من …»
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
🔻 مستحبات و مکروهات را بشناسیم...
⚫️ کراهت ترک شام
▫️ عَنِ اَلصَّادِقِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ: لاَ تَدَعِ اَلْعَشَاءَ وَ لَوْ بِثَلاَثِ لُقَمٍ بِمِلْحٍ.
▪️ امام صادق سلام الله علیه فرمودند:
«خوردن شام را وامگذار، هر چند به سه لقمه (نان) با نمک باشد.»
📚 مکارم الأخلاق، ج ۱، ص ۱۹۵
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
6_144247131834446184.mp3
1.43M
🔹دست گیری امام رضا(علیه السلام)
🎙حجت الاسلام والمسلمین استاد #عالی
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
همنشین مولا علی(علیه السلام)
#رمان_جانان_من #پارت۳۷ ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ته دلم از اینکه سلمان بی خ
#رمان_جانان_من
#پارت۳۸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
با تائید پدرم سلمان سرش را پایین انداخت و به طرف اتاقی راه افتاد.
من هم پشت سرش وارد اتاق شدم. در اتاق را باز گذاشتم و با فاصله ی زیاد از او نشستم.
قبل از اینکه بخواهد حرفی بزند شروع به صحبت کردم.
نرگس:قبلا بهتون گفتم اما انگار درست متوجه نشدین منظور منو که الان اینجاییم.
پس بهتره خودم تکلیفتونو مشخص کنم.
من هیچ علاقه ای تاکید میکنم هیچ علاقه ای به شما ندارم. و قصد هم ندارم باهاتون ازدواج کنم.اگر امروز اینجا اومدم برای تموم کردن این داستانایی هستش که به وجود اومده.حتی ذره ای هم دلم راضی نیست به اینکه بخوام باهاتون ازدواج کنم. امیدوارم
متوجه بشین.
سلمان:بله درست میگین. متوجهم.خوشبخت بشین.با هرکسی که دوستش دارین.عذر میخوام اگه اذیت شدین این مدت.
نرگس:پس دیگه صحبتی نمیمونه. بهتره بقیه هم بدونن تصمیم رو.
سلمان سرش را بلند کرد و با لبخند گفت: باشه.
از اینکه واکنشی نشان نداد تعجب کردم اما بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم.
خاله: به به، عروس و دومادم اومدن. نظرتون چیه؟
سرم را سمت سلمان چرخاندم.
نرگس:بفرمایید.
سلمان سرش را به نشانه تائید تکان داد و گفت: ما نمیخوایم که باهم ازدواج کنیم.
این تصمیمیه که بعد از صحبتامون بهش رسیدیم. و برای زندگی تفاهم نداریم.
لبخند روی لب خاله ام خشک شد. و چشمانش که از خوشحالی برق میزد جایش را به چشمان پریشان و ناراحتش داد.
مادرم که از ابتدا نظر مرا می دانست به یک ناراحتی کوچک اکتفا کرد و چیزی نگفت.
خاله:آ..آخه چرا؟
سلمان:تفاهم نداریم مامان جان. و اینکه علایقمون خیلی فرق داره.
سکوت سنگینی بر جمع غالب شد. تا چند دقیقه هیچ کس هیچ چیزی نگفت.
پدرم سکوت را شکست و گفت: اشکالی نداره بچه ها. قسمت این بوده. ان شاءالله آقا سلمان یه همسر خوب گیرشون بیاد و خوشبخت بشن. و همینطور نرگس منم.
مهم نظر شماست و اینکه خوشبخت بشین.
مادرم نگاه تحسین آمیزی به پدرم انداخت و با گفتن الهی آمین و دقیقا او را تائید کرد.
کم کم سنگینی جو تغییر کرد و هرطور شده سعی کردند با خنده و شوخی شب را به پایان برسانند.
از اتفاقی که افتاد خیلی راضی بودم. باید از حیدر تشکر میکردم که با عشقش جرات همچین کاری را به من داد.
به خانه برگشتیم. وارد اتاقم شدم.
تلفنم را برداشتم و به پیج حیدر پیام دادم.
📲📲📲📲
khanom_N:سلام آقای قلیچ خوبین؟خیلی شرمندتونم بابت اتفاقی که افتاد.امیدوارم هر چه زودتر بهتر بشین.
📲📲📲📲📲
می دانستم به این زودی جوابم را نمی دهد.
تلفنم را کنار گذاشتم و دراز کشیدم.
چشمانم تازه داشت گرم میشد که صدای زنگ تلفنم را شنیدم.
حیدر بود که از طریق اینستاگرام تماس می گرفت.
با دستانی که از استرس می لرزید جواب دادم.
📲📲📲📲
حیدر:الو؟ سلام بزرگوار خودتونین؟
با شنیدن صدایش بغض گلویم را گرفته بود.
نرگس: سلام آقای قلیچ حالتون خوبه؟ بله خودمم.
نفس عمیقی کشید که با شنیدنش تمام جانم لرزید.
حیدر: حالتون خوبه؟ کجایین؟ بیمارستان نبودین خیلی ترسیدم. شرمندتون شدم بابت اونروز.
دیگر تحمل نداشتم با شنیدن حرفهایش گریه کردم.
با گریه گفتم: من خوبم...خونم...م..من..خی.لی
تر..سیدم.. وقتی..اینجور...ی شدی..ن و گف..تن..حالتون ..بد..ه..، خیلی..شرمند..م
گریه اجازه بیشتر صحبت کردن را نمی داد.
نمیخواستم ناراحتش کنم اما وقتی به حالی که داشت فکر میکردم گریه ام میگرفت.
حیدر:گریه نکنین خواهش میکنم..جان حیدر گریه نکنین..دشمنتون شرمنده..آروم باشین لطفا.
با شنیدن صدایش کمی آرام تر شدم، وقتی جانش را قسم داد سعی کردم دیگر گریه نکنم.
حیدر:حالتون خوبه؟ مرخص که بشم ان شاءالله حتما بهتون میگم و میام میبینمتون.
اشک های باقی مانده روی صورتم را با پشت دست پاک کردم.
به خاطر حرفی که زد لبخند زدم.
نرگس: ممنونم.. منتظرتون میمونم.
حیدر: ببخشین که دیر وقت مزاحم شدم. نگرانتون بودم. خیالم راحت شد.شبتون بخیر.
نرگس:شما ببخشین که دیر وقت پیام دادم.
مراحمین. بازم ممنونم. شب شمام بخیر.
حیدر: خدانگهدارتون یاعلی.
انگار هیچ کداممان دلمان نمی خواست تماس را قطع کنیم. ولی مجبور بودیم.
نرگس: خدانگهدارتون. یاعلی.
حرفی که زد را تکرار کردم و تلفن را قطع کردم.
حس میکردم که انگار بعد از صد سال دوری و دلتنگی به معشوقم رسیدم.
دوست دارم همیشه صدایش را بشنوم، چشمان زیبایش را ببینم و تا خود صبح به آن خیره شوم.
چقدر حس شیرینی است دوست داشتن کسی که دوستت دارد.
.
.
همنشین مولا علی(علیه السلام)
#رمان_جانان_من #پارت۳۸ ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 با تائید پدرم سلمان سرش را
#رمان_جانان_من
#پارت۳۹
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
با صدای داد و بیداد همسایه مان چشمانم را باز کردم.
آرام گوشه ای از پرده اتاقم را کنار زدم و نگاهی به بیرون انداختم.
یکی از همسایه ها با کسی که جلوی خانه شان پارک کرده بود دعوا میکرد.
آرام سرم را تکان دادم و زیر لب گفتم: آخه مرد حسابی ساعت هشت صبح نمیشه آروم تر باشی!!
سعی کردم دوباره بخوابم، سر و صدایی که در کوچه میپیچید اجازه نمیداد.
تلفنم را برداشتم و اینستاگرامم را چک کردم.
حیدر درخواست فالو کردن اکانتم را داده بود.
هول شدم و سریع سر جایم نشستم.
محتوای پیجم را چک کردم.چیز خاصی نداشت. دوست نداشتم عکس خودم را بگذارم و هیچ وقت هم اینکار را نکردم.
درخواستش را قبول کردم.
کتاب نیمه خوانده ای که روی میزم بود توجهم را جلب کرد. کتاب را برداشتم و به خواندن آن مشغول شدم.
به نصفه ی کتاب که رسیدم آن را کنار گذاشتم و برای خوردن صبحانه پایین رفتم.
ساعت حدودا ده و نیم بود.
صبحانه مان را خوردیم و کمی با مادرم گپ زدیم.
در بین صحبت هایمان تلفن همراه مادرم زنگ خورد.
با تعجب مادرم از اسم تماس گیرنده کنجکاوی ام برای دانستن اینکه چه کسی پشت خط است بیشتر شد.
نرگس: کیه مامان؟
مادر:خانم قلیچ. یعنی چیکار داره که زنگ زده؟اونم این وقت صبح؟
با شنیدن نام مادر حیدر ضربان قلبم تندتر از همیشه شروع به زدن کرد.
شانه بالا انداختم و سرم را به معنی نمیدانم تکان دادم.
📲📲
مادر:الو سلام حاج خانوم خوب هستین؟وقتتون بخیر. متشکرم زنده باشین. گل پسرتون خوبن؟ بله الحمدلله نرگسم خوبه.
جانم بفرمایید. امر خیر؟
این را که شنیدم خودم را مشغول بازی با تلفنم نشان دادم.
📲📲
مادر: اختیار دارین شما بزرگوارین.بله هرچی خیره ان شاءالله.آخر همین هفته؟ اجازه بدید با همسرم صحبت کنم جواب میدم خدمتتون.
بله. چشم .سلام برسونین. خدانگهدار.
به سختی آب دهانم را قورت دادم.
لبخند مادرم را حتی با سری که پایین انداخته بودم هم میتوانستم ببینم.
مادرم دستش را روی شانه ام گذاشت و سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
مادر: همینه مگه نه؟ کسی که دوستش داری آقا حیدره؟ وروجک تو کی فرصت کردی ببینیش که الان بیان خواستگاریت؟
هول شده بودم و لپ هایم گل انداخته بود.
نرگس: چیز..زه.. کی من؟ خواستگاری؟ کی؟
کیو دوست دارم؟
مادرم خندید و گفت: اینقدر واضح لپات گل انداخته میخوای بگی نمیدونی جریان چیه؟
نرگس:میدونم. ولی روم نمیشه که بهت بگم مامانی.
مادر: ما دوتا علاوه بر مادر و دختر بودن دوست صمیمی همیم یادت رفته؟
ازش خوشت میاد؟
نرگس: آره مامانی.
این را گفتم و دستهایم را جلوی صورتم گرفتم تا سرخی لپ هایم بیشتر از این خجالتم ندهند.
مادرم مرا در آغوش کشید و زمزمه وار گفت:
امیدوارم خوشبختت کنه مامان جانم. امیدوارم اینقدر خوشحال باشی که ناراحتی فرصت نکنه بیاد سراغت.
واست خیلی خیلی خوشحالم مامانی، گرچه همونقدرم نگرانم. اما توکل به خدا.
بابات که برگرده باهاش صحبت می کنم.
همانطور که در آغوشش بودم گفتم: مامانننننن. به بابا نگیا که من خوشم میاد ازش. اونوقت اگه بفهمه من از خجالت آب میشمممم.
مادر: باشه وروجک من خیالت راحت باشه.
چقدر احساس آرامش داشتم. هرجند از اینکه قرار بود خانواده حیدر را ببینم استرس داشتم.
باید تا جایی که میتوانستم خودم را شبیه معیار های حیدر میکردم. اینطوری خانواده اش نمی توانستند با انتخابش مخالفت کنند.
از اعضای خانواده اش فقط خواهرش را دیده بودم. البته که در برخورد اول فکر کردم که او نامزد حیدر است و بعد که فهمیدم نیست خیالم راحت شد.
به نظرم دختر خوبی می آمد.
به اتاقم رفتم و داخل کمد لباسهایم را زیر و رو کردم و دنبال بلندترین لباسی که داشتم گشتم.
میخواستم هم پوشیده باشد و هم مرتب و شیک.
یکی از مهمترین لحظات زندگی ام نزدیک بود و برایش حسابی استرس داشتم.
30_ahd_01.mp3
1.82M
سلام امام زمان🥰❤️
آغاز روزم رو با سلام و صحبت باشما آغاز میکنم آقای خوبی ها
.
.
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5