همسفرتاخدا
✨ #مذهبی_نما ✍یه روز اومد تو زندگیم و نابود کرد و رفت...! #پیام_ارسالی_شما🍃
سلام علیکم.
استفاده از #تجربه✨
من 18 ساله بودم، وارد دانشگاه شدم، یه دختر آفتاب مهتاب ندیده ی سنتی و مذهبی..
تا اون سن هم خواستگار ندیده بودم به این صورت که خبر داشته باشم، اگرم بوده خانواده بخاطر سن کمم بهم نمیگفتن و رد میکردن،
خلاصه که وارد دانشگاه شدم، دانشگاه ما مختلف نبود، و همه خانوم بودیم!
یکی از استادان ما کلاسی برایمان برگزار کرد خارج از محیط دانشگاه و گفتن برای دانشجویان این دانشگاه به صورت رایگان هستش، من هم شرکت کردم(کلاس نهج البلاغه)
اونجا آقا و خانم ها همه دانشجویان دانشگاه های مختلف بودن و حضور داشتن، تو این تایم و مدت متوجه رفتارهای عجیب یه آقایی شده بودم، ولی فکر نمیکردم توجه و خطاب برخورد هاشون با من بوده باشه! تا مدتی گذشت و مادرشون رو توی همون محیط به خواستگاری من آوردن!
متوجه شدم که هم رشته ی من تویه دانشگاه دگ هستن، و خانواده ش هم شهرستان زندگی میکنن،
خلاصه ک من به مادرم زنگ زدم و جریان رو گفتم، ایشون گفتن شماره خونه رو بدم به مادر این آقا تا صحبت کنن..
منم اینکارو کردم و جلسات ابتدایی خواستگاری شروع شد...
توی تک تک جلسات خواستگاری راجب ولایت فقیه صحبت کردم، و میتونم بگم اولین حرم این بود که خط قرمزم حضرت آقاست و گوشم به فرمان ایشونِ...
این آقا حرفای من رو تصدیق میکرد و میگفتن من هم همینطور،
درباره ی سایر اعتقاداتم مثل نماز، هییت، حجابم و..... هم صحبت کردیم و ایشون در تمام موارد موافق حرفای من بودن...!
تحقیقاتی از شهرستان شون پدرم انجام داد، درظاهر خانواده مذهبی و سنتی بودن و کسی بد نگفت!
تا ما عقد کردیم، جالبه بدونین در حرم امام رضا عقد کردیم! و اونجا قسم خوردیم و با امام رضا عهد بستيم هیچوقت به هم دروغ نگیم...
از همون روز عقد دعوا ها کشمکش های کم کم شروع شد، اول بر سر اختلافات خانوادگی، ک واااااقعن ما کفو نبودیم، و به این نکته اصلا دقت نکرده بودیم!
این آقا هیچگونه احترامی برای خانواده من قائل نبود، و خیلی راحت به خانواده م توهین و هتاکی میکرد، من بخاطر حفظ زندگیم معمولا سکوت میکردم...