همسفرتاخدا
سلام علیکم. استفاده از #تجربه✨ من 18 ساله بودم، وارد دانشگاه شدم، یه دختر آفتاب مهتاب ندیده ی سن
ادامه....
تا رسیدیم به درگیری های انتخاباتی...
به راهپیمایی هایی مثل روز قدس و 22بهمن...
به شرکت توی هییت های ایام فاطمیه و محرم!
به شب های قدر، که من هررررچی خاطره ی تلخِ از اون شب ها دارم...
چون رسما و شرعا شوهر برای من محسوب میشدن، بااینکه من هنوز خونه ی پدرم بودن، برای من همه ی اینها رو قدغن کرده بود...
میگفت حق شرکت تو هیچکدوم و نداری، من قبول ندارم اینارو، نمیزارم زنم هم شرکت کنه!
و من کارم فقط اشک بود و گریه...
به خانواده م هنوز چیزی نگفته بودم، ولی متوجه اختلافات ما شده بودن...
تا شب های قدر، من فصل امتحانات ترمم بود، خانواده م تصميم گرفتن برن مشهد، ولی من باهاشون نرفتن بخاطر امتحانات.
موندم خونه، تو این زمان ارتباط ما قطع شده بود، و هیچ خبری از هم نداشتيم، تا یه روز اومد خونه ی پدری م، من خوشحال شدم که امشب شب قدر یه جایی هییت میرم، عاخه تنها بودم نمیتونستم خودم تنهایی جایی برم، نیاز داشتم یه مرد کنارم باشه، وقتی اومد، جریان و بهش گفتم، با عصبانیت بهم گفت من این چرت و پرت هارو قبول ندارم، شب قدر دگ چه کشکیه، الانم اومدم باهات اتمام حجت کنم...
گفتم قول و قسم و عهدت با امام رضا رو یادت رفته؟ گفت امام رضا دگ کیه؟ کدوم قول و عهد برو بابا مسخره بازیه همه ی اینها...
و منو زیر بار کتک گرفت و با کلی عربده و داد از خونه پدری م خارج شد...
مخلص کلام
علاوه بر اینکه اعتقادی به حضرت آقا و نظام نداشت و کلا مخالف رهبری بود، دین و مسلمونی ش هم دچار شک و شبهه بود!
آخرین باری که پدرم باهاش صحبت کرد، ازش پرسيد تو ک میدونستی دختر من و خانواده من چنين اعتقاداتی دارن چرا قبول کردی و به دروغ گفتی من هم همینطورم؟
به پدرم گفته بود، چون عاشق شده بودم، میخاستم به هرررشکلی دختر شما رو به دست بیارم و به دوستام و خانواده م ثابت کنم که من میتونم وارد چنین خانواده ای بشم!
ولی الان دگ خوشم نمیاد ازتون!!!!
واقعن از یادآوری اون روزهای تلخ و سخت عذاب میکشم...
و این شد که من با بخشیدن مهریه م جدا شدم و برچسب مطلقه خورد به پیشونی دختری که چند ماه عقدِ یه پسر بوالهوس بوده...
اینکه بعدا فهمیدم اهلِ چه جور خلاف ها و... بوده بماند مه هیچوقت هیچ جا نگفتم و آبروش رو حتا جلوی خانواده ش نریختم...
اما خدا همیشه جای حق نشسته...
خدا بهم کمک کرد
امام رضا بهم کمک کرد
شهید هادی، داداش ابرام ناجی زندگی من شد...
و بعد از 3 سال، جوری که خودمم نفهمیدم چطور پسری به خواستگاری م اومد که عیب منو(مطلقه بودن) رو حُسن میدید و میگفت #تو_پای_اعتقاداتت_ایستادی_و_لایق_بهترینایی...
الان حدودا دو ساله از زندگی مشترکم میگذره، خدا بهمون فرزند عطا کرده که ان شاالله 1ماهه دگ پا به این دنیا میزاره...
و این داستان رو برایش خواهم گفت
که گولِ آدم های به ظاهر مذهبی رو نخوره، چون اگر در بطن شون بری و دقت کنی میفهمی که مذهبی نما هستن و دروغگو!
من هم بخاطر سادگی و هیجانات دخترانه م اون زمان به این نکات ریز دقت نکردم و توی دام افتادم...
امید وارم صحبت هام کارساز باشه برای دوستی که گفتن از تجربه م بیشتر بگم...
یاعلی مدد
#پیام_ارسالی_شما