eitaa logo
همسفرتاخدا
810 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
830 ویدیو
10 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم کانال همسفرتاخــدا برای آمادگی مجردهاوخودسازی متاهل هاتاسیس شده✅ مطالب روزانه کم تبلیغ تبادل ومطالب متفرقه نداریم❌ ادمین کانال؛https://daigo.ir/secret/7173629350 دل هرکی با یاری خوشه.! #دلِ_ما_با_حسینِ...❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 🍃دوست داشت همسرش سیده باشه و به آرزوش رسید. همیشه به اینکه داماد خاندان پیامبر بوده، افتخار میکرد و به همین خاطر در تمام ماموریت هاش شال سبز همسرش را به یاد او به همراه داشت 🌹چندماه بعد عقدمون من و محمدم رفتیم بازار من دوتا شال خریدم. یکیش شال سبـــز بود که چند بار هم پوشیدمش یه روز محمد به من گفت: اون شال سبزت رو میدیش به من.. 🍂حس خوبی به من میده. شما سیدی و وقتی این شال سبزت همراهمه قوت قلب می گیرم. ❤️ 🍃هر ماموریتی که میرفت یا به سرش می بست یا دور گردنش مینداخت. در ماموریت آخرش هم همون شال دور گردنش بود😔 🌷یادش با ذکر 💕 @hamsafar_TA_khoda 💕
#عاشقانه_شهدا❤️ 🌸بعد از هیئت رایه العباس، با لیوان چای روی سکوی وسط خیابان منتظرم می‌ایستاد.❤️ 🌸وقتی چای و قند را به من تعارف می‌کرد، حتی بچه مذهبی‌ها هم نگاه می‌کردند. 🌸چند دفعه دیدم خانم‌های مسن‌تر تشویقش کردند وبعضی‌هایشان به شوهرشان می‌گفتند: حاج آقا یاد بگیر! از تو کوچیک تره! 🌸ابراز محبت های این چنینی و می‌کرد و نظر بقیه هم برایش مهم نبود. حتی می‌گفت: دیگران باید این کارا رو یاد بگیرن! ‌ 🌸ولی خیلی بدش می‌آمد از زن و مرد هایی که در خیابان دست در دست هم راه می‌روند. می‌گفت:مگه اینا خونه و زندگی ندارن؟ ‌اعتقادش این بود که با خط کش اسلام کار کن. ‌ 📚قصه دلبری ‌#شهید_محمدحسین_محمدخانی 💕 @hamsafar_TA_khoda 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔سخته که عشق و زندگی و همه چیزت رو بذاری و بری... حتی درکش هم برای بعضی‌ها سخته!😔 🍃اما بقول شهید چمران ، وقتی تو شیپور جنگ نواخته بشه ، مرد از نامرد شناخته میشه 🌷اگه امثال اینا نبودن شاید امروز امنیتی وجود نداشت... 📚پیشنهادمیکنم همه عزیزان برای درک آرامش کتاب رو در کنار دیگر کتاب های شهدایی بخونن و از سیره شهدا تو زندگیشون بهره مند بشن❤️ 🌷یاد شهدا با ذکر ▪️ @hamsafar_TA_khoda ▪️
🌹 شنبہ بود دوازدهم شهریور حدود ساعت ده شب🕙 کمیل بہ تلفن خونه زنگ زد☎️ تلفن رو برداشتـم وشروع کردیم به صحبت کردن😊 صداے تیروخمپاره مےاومد😥💥 بهش گفتم کجایی!؟ اونجا چہ خبره؟!😰 گفت:هیچے نگران نباش!رزمایشہ! «توی درگیرے بود» بهـش گفتم: کمیل جان سہ شنبه میشه دوهفته، تو هردوهفته یڪبار مرخصی داشتے میای دیگه؟🙄🙂 بغض کرد و صـداش مےلرزید😞 بخاطر بغضش گفت قطع میکنم دوباره زنگ میزنم!😔 قطع کردودوباره زنـگ زد دوباره همین سوال رو ازش پرسیدم گفت نمیدونم گفتم:پنجشنبه چے‌؟ پنجشنبه میای؟😢 گفت:به احتمال خیلے زیاد...🙂 یکشنبہ ساعت حدود پنج صبح به شهادت رسید،😭 سہ شنبه خبر شهادتش رو آوردن 😣و پنجشنبه هم توی گلزارشهدا به خاڪ سپردیمش😔💔 🌸 🌷یادش با ذکر 💕 @hamsafar_TA_khoda 💕
🍃 ... . سالگرد ازدواجمون بود...💕 از بچه ها خواستم... ساعت ۳ عصر بیان سر مزارش... تا دور هم باشیم... ولی خودم... یه ساعت جلوتر... قبل اینکه بچه ها بیان... با جعبه ی شیرینی و شکلات و... یه شاخه گل… كه گلفروش روی گل با آبپاش آب پاشیده بود... رفتم سر خاكش... وقتی رسیدم کنار مزارش...💔 شاخه گلو رو پرچمی که رو قبرش بود گذاشتم... "سلام کمیل جان…❤ اینجایی...؟ اگه هستی یه نشونه بهم بده...؟ اگه هستی و صدامو میشنوی... میخوام بهت بگم که... من همیشه بیادتم...❤ . ... ... . حداقل تو هم سالگرد ازدواجمونو بهم تبریک بگو...💕 یه نشونه بده... که بدونم بیادمی... که بفهمم تو هم دوسم داری...💕" . ... . کم کم سر و کله ی بچه ها پیدا شد و... مراسم قشنگی گرفتیم... آخر مراسم... چون رو پرچم خورده های شیرینی ریخته بود... بچه ها خواستن روی پرچمو تمیز کنن... شاخه گلو که جابجا میکنن... در کمال تعجب دیدیم... زیر گل با شبنمی که روش بود... تبدیل شده به یه قلب...❤ با گذشت یه ماه... هنوز اون شبنمی که تبدیل به قلب شده بود و… نشونه ای از عشق کمیل بود... خشک نشده بود و روش باقی مونده بود... . (همسر شهید،کمیل صفری تبار) 🌷یاد شهید و تسلی دل خانواده شهدا 💕 @hamsafar_TA_khoda 💕
❤️ سفره عقد نشسته بودیم کنارهم. عطرش همه اتاق را پر کرده بود😍😍 بله را که گفتم.🙈🙊 سرش را آورد گوشم،خیلی آرام و آهسته گفت:((تو همونی هستی که من میخواستم.☺️)) نگاهش کردم واز دل خندیدم😍 دستم را گذاشتم روی ازدواجمان💍 چشم دوختم به و از خدا طلب خوشبختی کردم😍😊 💚شهید جواد فکوری 💕 @hamsafar_TA_khoda 💕
❤️🍃❤️ 🍃عزیزم * گلم * عشقم * مال تنهایی‌هامون بود. و «محمدم» جلوی بقیه. مرا جلوی اقوام «سادات» و جلوی نامحرم و غریبه «سادات خانم» صدا می‌زد.🌷 برای خودش که «فاطمه جان»، «عزیز» و ...❤️ گاهی حس می‌کنم محمد امانت حضرت زینب سلام الله علیها دست من بود.😔 🍃 سختی‌هایش باقی است اما وقتی به آخر سختی‌ها فکر می‌کنم، زیبایی‌ها به سراغم می‌آید.😊 🎀شهیدمدافع حرم محمدکامران متولد:۱۳۶۷-تهران 🌹راهش استوارویادش گرامی. 🌷 شادی روح تمام شهدا 💕 @hamsafar_TA_khoda 💕
💕 🍃توی جبهه اين قدر به خدا میرسی ميای خونه يه خورده ما رو هم ببین" شوخی میكردم... آخر هر وقٺ مي‌آمد؛ هنوز نرسيده، با همان لباس ها می ايسٺاد به نمـاز... ما هم مگر چه قدر کنار هم بوديم؟! نصفه شب میرسید صبح هم نان و پنير به دسٺ ، بندهایِ پوٺينش را نبسٺه، سـوار ماشين می شد كه برود.. نگاهم كرد و گفت:↓ «وقٺی ٺو رو می بينم، احساس میكنم بايد دو ركعٺ نماز شكـر بخونـم...❤️ 🌷 💕 @hamsafar_TA_khoda 💕
همسرش نقل مے کند: 🍃منوچـــہربہ من مـــےگفت:((فـــــرشته!هیـــچ ڪـــس براے مــــن بہـــترازتو نیست دراین دنیا! میخواهـــــم ایــــن عشــق رابرسانم بہ عشــــق خدا)) وقتــــے هـــم بہ ترڪش هایی کـــہ نزدیـــک قلبــــش بودغبـــطہ مـــے خوردم.... مــــے گفــت:خـــانم شمــــاڪـــہ توے قلـــب مایید! 🌹شہـــیدمنوچهر مدق 📚اینک شوکران 🌷یادش با ذکر 💕 @hamsafar_TA_khoda 💕
❣زمانی ڪه محمد براے خواستگارے به منزل ما آمد،🏠 مهم ترین موضوعے ڪه روے آن تأڪید ویژه اے داشت 👌رعایت حجاب و عفاف فاطمے بود 🍃 به من گفتند که اصلے ترین معیار ازدواج برایشان زندگی در کنار کسی است که به حجاب پایبند بوده و اولویت نخست آن باشد..❤️ 🌷 یادش با ذکر
🌹 🔸 زیاد دونفری داشتیم. برای هم سخنرانی می ڪردیم و چاشنی اش چند خط روضه هم می خواندیم، بعد ☕️ چای، نسڪافه یا بستنی می خوردیم. می گفت: « این خوردنیا الان مال هیئته! » 😉 🔹 هر وقت چای می ریختم می آوردم، می گفت: « بیا دوسه خط روضه بخونیم تا چاے خورده باشیم! » 💔 (راوی: همسر شهید) 🌷 🌷یادش با ذکر 🏴 @hamsafar_TA_khoda
💕 روز آماده شدن حلقه‌های ازدواجمون ، گفت « باید کمے منتظر بمونیم تا آماده بشه !‌🙄 » گفتم « آماده است دیگه ، منتظر موندن نداره !😬 » حلقه‌ها رو داده بود تا 2 حرف روش حک بشه"Z&A" اول اسم هردومون روی هر دو حلقه حک شد😍💞 خیلی اهل ذوق بود😌 سپرده بود که به حالت شکسته حک بشه✍🏻نه ساده ! واقعاً‌ از من هم که یه خانوم‌ام ، بیشتر ذوق داشت😍☺️ 🕊
🕊 سر ظرفشويے بودم. آمد و ايستاد پشت سرم. اين جور وقتها مے دانستم ڪہ براے چہ آمدہ... خودم را محڪم گرفتم. با آهنگ خاصے در گوشم گفت: "يڪ.... دو.... سه" هر چہ قلقلڪم😖 داد از سر جايم تڪان نخوردم و فقط خنديدم. خودش هم خيلے خنديد.😂 آخر سر با طرف راست بدنش بهم تنہ زد. 😕 يڪ جورايے هولم داد و گفت: "برو اون طرف، مے خوام آب بڪشم."☺️ بہ زور خودش را ڪنارم جا داد و همہ ظرف ها را آب ڪشيد. هميشہ در ڪارهاے خانہ ڪمڪم مے ڪرد. 👈 شهيد حاج رضا ڪريمے 📚 هزار از بيست، ص۹۶ 💕
💕 ✍پیشنهاد دادم که بیاید با خودم باجناق شود. و همین مقدمه ای برای ازدواجش شد. به مادر خانمم گفتم: این رفیق ما، جعفر آقا، از مال دنیا چیزی غیر از یک دوربین عکاسی نداره. گفت: مادر، اینها مال دنیاست؛ بگو ببینم از دین و ایمان چی داره؟ گفتم: از این جهت که هر چی بگم کم گفتم! ما که به گرد پای او هم نمی رسیم. گفت: خدا حفظش کنه. من هم دنبال همچین دامادی بودم. 🌹شهیدسرتیپ حاج محمدجعفر نصر اصفهانی🌹 📚جانم فدای اسلام، ص42
🍃 ساعت یازده شب بود که اومد خونه حتی لای موهاش پر از شن بود! سفره رو انداختم تا شام بخوریم گفتم: تا شما شروع کنی من میرم لیلا رو بخوابونم گفت: نه منتظر می مونم تا بیای با هم شام بخوریم وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا خوابش برده خواستم پوتین از پاهاش در بیارم که بیدار شد گفت: داری چیکار میکنی؟ میخوای شرمنده م کنی؟ گفتم: نه، آخه خسته ای! سر سفره نشست و گفت: نه! تازه میخوایم شام بخوریم☺️ ❤️
💕 ظرف های شام معمولاً دو تا بشقاب و یک لیوان بود و یک قابلمه. وقتی می‌رفتم اونا رو بشورم، می‌دیدم همونجا در آشپزخانه وایساده، به من می‌گفت: «انتخاب کن، یا بشور یا آب بکش». بهش گفتم: مهدی مگه چقدر ظرفه؟ در جواب گفت: هر چی هم که هست با هم می‌شوریم. یک روز خانواده مهدی منزل ما مهمون بودند. با پدر، مادر، خواهر و برادر مهدی همه با هم سر سفره نشسته بودیم. من بلند شدم و رفتم از آشپزخونه چیزی بیارم. وقتی اومدم، دیدم همه نصف غذاشون رو خوردند، ولی مهدی دست به غذاش نزده تا من برگردم.. 🕊🌹
💕 من بر عکس خیلی از خانما اهل بازار وخرید نبودم🙄 حسین همیشه میگفت: چرا شما اهل خرید وبازار نیستی!؟ چون مسئولیت خرید خونه ولباسها همه روی دوش خودش بود! یادمه قبل از اعزام رفت خرید خوراک و پوشاک و... بهش گفتم مگه قرار قحطی بیاد؟!!😳😅 خندید وگفت: نه میخوام این چند وقتے که من نیستم اذیت نشی😄☺️ گفتم:لباس چرا خریدی؟ اونم این همه ؟!! بازم خندید😅 وگفت: شما که اهل بازار نیستی...😉 💔حالا هرروز که لباسی رو مےپوشم یادم میاد چرا این همه خرید کرده بود! آره خودش میدونست دیگه برگشتے نداره😓 واین همه خرید کرد تا مبادا بعد از نبودش من اذیت بشم..!😔 حسین برا من و بچه ها هیچ وقت کم نمیگذاشت شاید خودش اذیت میشد ولی دوست نداشت من وبچه ها رو حتی یک لحظه ناراحت ببینه...💔 🕊 🌷یادش با ذکر
همسفرتاخدا
🎥 شوق پرواز 💔وعده ما بهشت...
💕🕊 قـهر بودیم، در حال نماز خوندن بود .. نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون ور نشسته بودم... کتاب شعرش و برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن ولی من باز باهاش قهر بودم..!!! کتاب و گذاشت کنار ، بهم نگاه کرد و گفت: "غزل تـمام ، نـمازش تمام ، دنـیا مات ، سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد" باز هم بهش نـگاه نکردم... اینبار پرسید:عاشقمی؟؟ سکوت کردم... گفت: "عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز... بی تـفاوت بـودنت هـر لحـظه آبم میکند" دوباره با لبخند پرسید:عاشقمی مگه نه؟☺️ گفتم :نـه ! گفت: "لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری "❤️ زدم زیر خنده... و رو بروش نشستم... دیگه نتوستم بهش نگم وجودش چـــــقدر آرامش بخشه...💕 بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم : خدا رو شکر که هستی...❤️ 🕊 🏴 @hamsafar_TA_khoda