#عاشقانه_شهدا
❣زمانی ڪه محمد براے خواستگارے به منزل ما آمد،🏠 مهم ترین موضوعے ڪه روے آن تأڪید ویژه اے داشت
👌رعایت حجاب و عفاف فاطمے بود
🍃 به من گفتند که اصلے ترین معیار ازدواج برایشان زندگی در کنار کسی است که به حجاب پایبند بوده و اولویت نخست آن باشد..❤️
#همسر_شهید_مدافع_حرم_محمد_زهره_وند
🌷 یادش با ذکر #صلوات
#عاشقانه_شهدا 🌹
🔸 زیاد #هیئت دونفری داشتیم.
برای هم سخنرانی می ڪردیم
و چاشنی اش چند خط
روضه هم می خواندیم،
بعد ☕️ چای، نسڪافه
یا بستنی می خوردیم.
می گفت: « این خوردنیا
الان مال هیئته! » 😉
🔹 هر وقت چای می ریختم
می آوردم، می گفت:
« بیا دوسه خط روضه بخونیم
تا چاے #روضه خورده باشیم! » 💔
(راوی: همسر شهید)
#شهید_محمدحسین_محمدخانی🌷
🌷یادش با ذکر #صلوات
🏴 @hamsafar_TA_khoda
#عاشقانه_شهدا💕
روز آماده شدن حلقههای ازدواجمون ،
گفت
« باید کمے منتظر بمونیم تا آماده بشه !🙄 »
گفتم
« آماده است دیگه ، منتظر موندن نداره !😬 »
حلقهها رو داده بود
تا 2 حرف روش حک بشه"Z&A"
اول اسم هردومون
روی هر دو حلقه حک شد😍💞
خیلی اهل ذوق بود😌
سپرده بود که به حالت شکسته حک بشه✍🏻نه ساده !
واقعاً از من هم که یه خانومام ،
بیشتر ذوق داشت😍☺️
#همسر_شهید
#شهیدمدافع_حرم_امین_کریمی🕊
#عاشقانه_شهدا 🕊
سر ظرفشويے بودم. آمد و ايستاد پشت سرم.
اين جور وقتها مے دانستم ڪہ براے چہ آمدہ... خودم را محڪم گرفتم.
با آهنگ خاصے در گوشم گفت:
"يڪ.... دو.... سه"
هر چہ قلقلڪم😖 داد از سر جايم تڪان نخوردم و فقط خنديدم. خودش هم خيلے خنديد.😂
آخر سر با طرف راست بدنش بهم تنہ زد. 😕 يڪ جورايے هولم داد و گفت:
"برو اون طرف، مے خوام آب بڪشم."☺️
بہ زور خودش را ڪنارم جا داد و همہ ظرف ها را آب ڪشيد. هميشہ در ڪارهاے خانہ ڪمڪم مے ڪرد.
👈 شهيد حاج رضا ڪريمے
📚 هزار از بيست، ص۹۶
#زندگے_بہ_سبڪ_شهدا
#محبت_بہ_همسر💕
#عاشقانه_شهدا💕
✍پیشنهاد دادم که بیاید با خودم باجناق شود. و همین مقدمه ای برای ازدواجش شد.
به مادر خانمم گفتم: این رفیق ما، جعفر آقا، از مال دنیا چیزی غیر از یک دوربین عکاسی نداره.
گفت: مادر، اینها مال دنیاست؛ بگو ببینم از دین و ایمان چی داره؟
گفتم: از این جهت که هر چی بگم کم گفتم! ما که به گرد پای او هم نمی رسیم.
گفت: خدا حفظش کنه. من هم دنبال همچین دامادی بودم.
🌹شهیدسرتیپ حاج محمدجعفر نصر اصفهانی🌹
📚جانم فدای اسلام، ص42
#عاشقانه_شهدا🍃
ساعت یازده شب بود که اومد خونه حتی لای موهاش پر از شن بود!
سفره رو انداختم تا شام بخوریم گفتم: تا شما شروع کنی من میرم لیلا رو بخوابونم
گفت: نه منتظر می مونم تا بیای با هم شام بخوریم
وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا خوابش برده خواستم پوتین از پاهاش در بیارم که بیدار شد
گفت: داری چیکار میکنی؟
میخوای شرمنده م کنی؟
گفتم: نه، آخه خسته ای!
سر سفره نشست و گفت: نه! تازه میخوایم شام بخوریم☺️
#شهید_مهدی_زین_الدین❤️
#به_روایت_همسر_شهید
#عاشقانه_شهدا 💕
ظرف های شام معمولاً دو تا بشقاب و یک لیوان بود و یک قابلمه. وقتی میرفتم اونا رو بشورم، میدیدم همونجا در آشپزخانه وایساده، به من میگفت: «انتخاب کن، یا بشور یا آب بکش». بهش گفتم: مهدی مگه چقدر ظرفه؟ در جواب گفت: هر چی هم که هست با هم میشوریم.
یک روز خانواده مهدی منزل ما مهمون بودند. با پدر، مادر، خواهر و برادر مهدی همه با هم سر سفره نشسته بودیم. من بلند شدم و رفتم از آشپزخونه چیزی بیارم. وقتی اومدم، دیدم همه نصف غذاشون رو خوردند، ولی مهدی دست به غذاش نزده تا من برگردم..
#شهید_مهدی_زینالدین🕊🌹
#عاشقانه_شهدا 💕
من بر عکس خیلی از خانما اهل بازار وخرید نبودم🙄
حسین همیشه میگفت:
چرا شما اهل خرید وبازار نیستی!؟
چون مسئولیت خرید خونه ولباسها همه روی دوش خودش بود!
یادمه قبل از اعزام رفت خرید خوراک و پوشاک و...
بهش گفتم مگه قرار قحطی بیاد؟!!😳😅
خندید وگفت:
نه میخوام این چند وقتے که من نیستم اذیت نشی😄☺️
گفتم:لباس چرا خریدی؟
اونم این همه ؟!!
بازم خندید😅
وگفت:
شما که اهل بازار نیستی...😉
💔حالا هرروز که لباسی رو مےپوشم
یادم میاد چرا این همه خرید کرده بود!
آره خودش میدونست دیگه برگشتے نداره😓
واین همه خرید کرد تا مبادا
بعد از نبودش من اذیت بشم..!😔
حسین برا من و بچه ها هیچ وقت کم نمیگذاشت
شاید خودش اذیت میشد ولی دوست نداشت من وبچه ها رو حتی یک لحظه ناراحت ببینه...💔
#شهید_حسین_رضایی🕊
🌷یادش با ذکر #صلوات
همسفرتاخدا
🎥 شوق پرواز 💔وعده ما بهشت...
#عاشقانه_شهدا💕🕊
قـهر بودیم، در حال نماز خوندن بود ..
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون ور نشسته بودم...
کتاب شعرش و برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن ولی من باز باهاش قهر بودم..!!!
کتاب و گذاشت کنار ، بهم نگاه کرد و گفت:
"غزل تـمام ، نـمازش تمام ، دنـیا مات ،
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد"
باز هم بهش نـگاه نکردم...
اینبار پرسید:عاشقمی؟؟ سکوت کردم...
گفت: "عاشقم گر نیستی
لطفی بکن نفرت بورز...
بی تـفاوت بـودنت هـر لحـظه آبم میکند"
دوباره با لبخند پرسید:عاشقمی مگه نه؟☺️
گفتم :نـه !
گفت: "لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری "❤️
زدم زیر خنده...
و رو بروش نشستم...
دیگه نتوستم بهش نگم
وجودش چـــــقدر آرامش بخشه...💕
بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم :
خدا رو شکر که هستی...❤️
#شهید_عباس_بابایی🕊
🏴 @hamsafar_TA_khoda