eitaa logo
همسفرتاخدا
887 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
926 ویدیو
10 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم کانال همسفرتاخــدا برای آمادگی مجردهاوخودسازی متاهل هاتاسیس شده✅ مطالب روزانه کم تبلیغ تبادل ومطالب متفرقه نداریم❌ ادمین کانال؛https://daigo.ir/secret/7173629350 دل هرکی با یاری خوشه.! #دلِ_ما_با_حسینِ...❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
❣زمانی ڪه محمد براے خواستگارے به منزل ما آمد،🏠 مهم ترین موضوعے ڪه روے آن تأڪید ویژه اے داشت 👌رعایت حجاب و عفاف فاطمے بود 🍃 به من گفتند که اصلے ترین معیار ازدواج برایشان زندگی در کنار کسی است که به حجاب پایبند بوده و اولویت نخست آن باشد..❤️ 🌷 یادش با ذکر
🌹 🔸 زیاد دونفری داشتیم. برای هم سخنرانی می ڪردیم و چاشنی اش چند خط روضه هم می خواندیم، بعد ☕️ چای، نسڪافه یا بستنی می خوردیم. می گفت: « این خوردنیا الان مال هیئته! » 😉 🔹 هر وقت چای می ریختم می آوردم، می گفت: « بیا دوسه خط روضه بخونیم تا چاے خورده باشیم! » 💔 (راوی: همسر شهید) 🌷 🌷یادش با ذکر 🏴 @hamsafar_TA_khoda
💕 روز آماده شدن حلقه‌های ازدواجمون ، گفت « باید کمے منتظر بمونیم تا آماده بشه !‌🙄 » گفتم « آماده است دیگه ، منتظر موندن نداره !😬 » حلقه‌ها رو داده بود تا 2 حرف روش حک بشه"Z&A" اول اسم هردومون روی هر دو حلقه حک شد😍💞 خیلی اهل ذوق بود😌 سپرده بود که به حالت شکسته حک بشه✍🏻نه ساده ! واقعاً‌ از من هم که یه خانوم‌ام ، بیشتر ذوق داشت😍☺️ 🕊
🕊 سر ظرفشويے بودم. آمد و ايستاد پشت سرم. اين جور وقتها مے دانستم ڪہ براے چہ آمدہ... خودم را محڪم گرفتم. با آهنگ خاصے در گوشم گفت: "يڪ.... دو.... سه" هر چہ قلقلڪم😖 داد از سر جايم تڪان نخوردم و فقط خنديدم. خودش هم خيلے خنديد.😂 آخر سر با طرف راست بدنش بهم تنہ زد. 😕 يڪ جورايے هولم داد و گفت: "برو اون طرف، مے خوام آب بڪشم."☺️ بہ زور خودش را ڪنارم جا داد و همہ ظرف ها را آب ڪشيد. هميشہ در ڪارهاے خانہ ڪمڪم مے ڪرد. 👈 شهيد حاج رضا ڪريمے 📚 هزار از بيست، ص۹۶ 💕
💕 ✍پیشنهاد دادم که بیاید با خودم باجناق شود. و همین مقدمه ای برای ازدواجش شد. به مادر خانمم گفتم: این رفیق ما، جعفر آقا، از مال دنیا چیزی غیر از یک دوربین عکاسی نداره. گفت: مادر، اینها مال دنیاست؛ بگو ببینم از دین و ایمان چی داره؟ گفتم: از این جهت که هر چی بگم کم گفتم! ما که به گرد پای او هم نمی رسیم. گفت: خدا حفظش کنه. من هم دنبال همچین دامادی بودم. 🌹شهیدسرتیپ حاج محمدجعفر نصر اصفهانی🌹 📚جانم فدای اسلام، ص42
🍃 ساعت یازده شب بود که اومد خونه حتی لای موهاش پر از شن بود! سفره رو انداختم تا شام بخوریم گفتم: تا شما شروع کنی من میرم لیلا رو بخوابونم گفت: نه منتظر می مونم تا بیای با هم شام بخوریم وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا خوابش برده خواستم پوتین از پاهاش در بیارم که بیدار شد گفت: داری چیکار میکنی؟ میخوای شرمنده م کنی؟ گفتم: نه، آخه خسته ای! سر سفره نشست و گفت: نه! تازه میخوایم شام بخوریم☺️ ❤️
💕 ظرف های شام معمولاً دو تا بشقاب و یک لیوان بود و یک قابلمه. وقتی می‌رفتم اونا رو بشورم، می‌دیدم همونجا در آشپزخانه وایساده، به من می‌گفت: «انتخاب کن، یا بشور یا آب بکش». بهش گفتم: مهدی مگه چقدر ظرفه؟ در جواب گفت: هر چی هم که هست با هم می‌شوریم. یک روز خانواده مهدی منزل ما مهمون بودند. با پدر، مادر، خواهر و برادر مهدی همه با هم سر سفره نشسته بودیم. من بلند شدم و رفتم از آشپزخونه چیزی بیارم. وقتی اومدم، دیدم همه نصف غذاشون رو خوردند، ولی مهدی دست به غذاش نزده تا من برگردم.. 🕊🌹
💕 من بر عکس خیلی از خانما اهل بازار وخرید نبودم🙄 حسین همیشه میگفت: چرا شما اهل خرید وبازار نیستی!؟ چون مسئولیت خرید خونه ولباسها همه روی دوش خودش بود! یادمه قبل از اعزام رفت خرید خوراک و پوشاک و... بهش گفتم مگه قرار قحطی بیاد؟!!😳😅 خندید وگفت: نه میخوام این چند وقتے که من نیستم اذیت نشی😄☺️ گفتم:لباس چرا خریدی؟ اونم این همه ؟!! بازم خندید😅 وگفت: شما که اهل بازار نیستی...😉 💔حالا هرروز که لباسی رو مےپوشم یادم میاد چرا این همه خرید کرده بود! آره خودش میدونست دیگه برگشتے نداره😓 واین همه خرید کرد تا مبادا بعد از نبودش من اذیت بشم..!😔 حسین برا من و بچه ها هیچ وقت کم نمیگذاشت شاید خودش اذیت میشد ولی دوست نداشت من وبچه ها رو حتی یک لحظه ناراحت ببینه...💔 🕊 🌷یادش با ذکر
همسفرتاخدا
🎥 شوق پرواز 💔وعده ما بهشت...
💕🕊 قـهر بودیم، در حال نماز خوندن بود .. نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون ور نشسته بودم... کتاب شعرش و برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن ولی من باز باهاش قهر بودم..!!! کتاب و گذاشت کنار ، بهم نگاه کرد و گفت: "غزل تـمام ، نـمازش تمام ، دنـیا مات ، سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد" باز هم بهش نـگاه نکردم... اینبار پرسید:عاشقمی؟؟ سکوت کردم... گفت: "عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز... بی تـفاوت بـودنت هـر لحـظه آبم میکند" دوباره با لبخند پرسید:عاشقمی مگه نه؟☺️ گفتم :نـه ! گفت: "لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری "❤️ زدم زیر خنده... و رو بروش نشستم... دیگه نتوستم بهش نگم وجودش چـــــقدر آرامش بخشه...💕 بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم : خدا رو شکر که هستی...❤️ 🕊 🏴 @hamsafar_TA_khoda