eitaa logo
همسفر تا بهشت
208 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
516 ویدیو
5 فایل
این مجموعه فرهنگی ،اجتماعی،با محتوای آموزشی ،تربیتی در حوزه خانواده وازدواج جوانان و معرفی ظرفیتهای ازدواج فعالیت دارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
از شیرین‌ترین خاطرات کودکی، شلوغ‌کاری بود... مخصوصاً بازی با لحاف تشک‌ها و بهم ریختن این برج بلند هیجان انگیز! البته سر و صدای مامان یا مامان‌بزرگ هم به دنبالش بود ولی بازم می‌ارزید! گاهی زیر انبوه پتو و بالش غرق میشدیم و اون وسطا میلولیدیم... دیگه چی میتونست بیشتر از این خوشحالمون کنه. چقدر جالب بود که تو خونمون یه عالمه لحاف تشک و پتو و بالش داشتیم(آخه اون موقع‌ها مهمون زیاد میومد و شب موندن هم معمول بود😍) و چقدر خوب بود که همه این لحاف تشکها رنگارنگ بود! انواع پارچه‌ها با انواع گل و رنگ و اصلا هم نگران نبودیم که این رنگ به اون رنگ میاد یا نه. اون زمانا همه چی کاراکتر داشت. قاشق چنگالها، استکان نعلبکی‌ها، بشقابها، حتی موزاییک‌های کف حیاط هر کدوم یه نقش مستقل داشت و میشد شناختشون. آجرها، گلدونها، ... میشد دید که یکیشون مهربونه یکی عصبانیه، یکی خجالتیه... مثل الان نبود که همه چی باید شکل هم باشه. نماهای کامپوزیت، سرامیک و کفپوشهای دقیقا شکل هم، ام دی اف با یک پترن تکرار شده که مثل مرده میمونه... قدیمها حتی آدمها هم بیشتر کاراکتر داشتن... همه بیشتر شکل خودشون بودن و چقدر تفاوت و کنتراست بیشتر بود. همه چی داره به سمت بی‌روح شدن میره☹️😔 #
زمانی... مادر، قوت داشت خانه، وسعت داشت فرش، حرمت داشت آب، برکت داشت ‌ ولی زمان... امان از چرخ زمان... چه قدر سرعت داشت به یاد روزهایی که گذشت😊
قدیما اینجوری نبود که مثل حالا با یه ریزه برف مدرسه‌ها رو تعطیل کنن. برف تا ساق و زانو که طبیعی بود! از زانو بالاتر که فرو‌ می‌رفتیم، تازه یکی از دو شیفت صبح یا عصر رو تعطیل می‌کردن (که معمولا هم شیفت مخالف ما بود!). گویا بیشتر از این دیگه یا اسراف بود یا سوسول‌بازی! و اتفاقا چقدر روزای برفی خاص بود. لباسای گرممونو می‌پوشیدیم و می‌رفتیم پی ماجراجویی. ژاکتهایی که خیلیاشون رد سوختگی مختصری از بخاری به شکل نوارهای خوشرنگ قهوه‌ای نارنجی روش نقش بسته بود. چکمه‌هایی که تا وقتی توش برف نمیرفت خوب بود. دستکش هم اون زمان یه چیز لاکجری بود! مخصوصا چرمی. توی مدرسه بازی می‌کردیم و هیشکی هوش و حواسش به درس نبود. موقع برگشتن خونه هم انگار شب بود! هوا تاریک و گرفته بود. اصلا انگار روزای برفی، عصرش تاریکتر از شباش بود. شبا یه قرمزی قشنگی توی آسمون بود که از دیدنش سیر نمی‌شدم. و بارش برف بود تا صبح... و این امید که دیگه حتما فردا تعطیلیم و‌ با همین بیم‌ و امید، بالاخره چشمامون خسته می‌شد و... خوابمون می‌برد.
به بهانه ی شب یلدا؛ شاید توی خونه‌ی ما هم مهمونی‌های شب یلدا خیلی با کلاس و رسمی شروع می‌شد. اولش همه خیلی شیک می‌نشستن و دیوان شعر خونده می‌شد... ولی... کمی که از مهمونی می‌گذشت، یهو یکی داد میزد که: «کی بود؟... کی دونه پرتقال پرت کرد؟» و معمولا هم نگاه‌ها به اولین کسی که دوخته می‌شد، پدرم یا عموم بود! بقیه هم که انگار منتظر فرمان آتش بودن! یکی از این دو بزرگوار با فشار هسته پرتقال با دو انگشت و پرتاب اون، جنگ هسته‌ای گسترده‌ای به راه مینداخت و مرد و زن و کوچیک و بزرگ توی این کارزار وارد می‌شدند. البته مهمات در حد هسته‌ی پرتقال باقی نمی‌موند و بعدش پوست میوه، خود میوه، و حتی گاهی سبد میوه بود که روی هوا در حرکت بود. شاید باور نکنید ولی من حتی پرتاب قطعات هندونه رو هم دیدم! تازه این بزرگترامون بودن. شما تصور کنید ما بچه‌ها این وسط چه آتیشی میسوزوندیم! مثلا یه بار وسط یک درگیری تمام عیار ، کلی مهمات جمع کردم و یهو همه چراغها رو خاموش کردم و توی تاریکی شروع کردم به پرتاب به همه جهات! بقیه هم از تاریکی سوء استفاده کردند و محشری به پا شد! چراغها رو که روشن کردند خونه و قیافه مهمونا دیدنی بودن!! 😄 . . . . . . امشب هم شب یلداست. ولی واقعا باید گفت شب یلدا هم شب یلداهای قدیم... خدای مهربان، به هم میهنانم سلامت جسم و جان، شادی مدام، خیر فراوان، برکت و رحمت مستدام عنایت کن
سرازیری جمعه‌ها بعد از ناهار با صدای گرم رضا رهگذر توی رادیو شروع میشد و آهسته آهسته به سمت بیابون اخبار ساعت ۲ تلویزیون میرفت! و ما منتظر بودیم که زودتر تموم بشه... بالاخره بعد از این که خلاصه اخبار و مشروح همه خبرهای ریز و درشت داخل ایران و کل جهان تموم می‌شد و مجریان خبرهایی که «هم‌اکنون» به دستشون می‌رسید رو هم می‌خوندن و دیگه مطمئن می‌شدند که هیچ چیزی نمونده که بشه گفت، ما رو به خدای بزرگ می‌سپردن و .... دیگه بعدش ما بودیم که ردیف جلوی تلویزیون دراز میشدیم و دیگه کیفمون کوک بود. تلویزیون ریموت نداشت ولی با انگشت پای دراز شده هیچ احساس کمبودی نداشتیم! با پناه بردن به تلویزیون تا جایی که ممکن بود، یعنی تا بعد از فیلم سینمایی و تا شروع برنامه نفرت انگیز گزارش هفتگی، عصر جمعه رو طولش می‌دادیم. ولی بالاخره آخرش بجایی می‌رسیدیم که بهش میگن: «غروب دلگیر جمعه»‌
مهمون همه جوره‌ش برامون شیرین بود. حتی اون پیرمردی که سالی یه بار از تهران میومد پیشمون و ما بهش میگفتیم دایی و هنوزم نمی‌دونم چکاره کی بود! ولی اگه مهمونامون بچه داشتن خیلی شیرینتر (بهتره بگم پر شورتر بود!) و اگه بچه‌ها پسر بودن که دیگه عااااالی. ولی فامیل ما همه دخترزا بودن انگار! بیراه نیست اگه بگم وسط دخترا بزرگ شدم که البته چون مربوط به قبل از دیوونه‌بازی هورمونها بود، جذابیت که نداشت هیچ، کمی روی اعصاب هم بود. ولی با این حال وقتی دخترای کمی غریبه‌تر میومدن خونمون، هر ژانگولر بازی‌ای بلد بودم رو میکردم! نمیدونم چقدرش برای جلب توجه بود و چقدرش برای رو کم کنی! ولی خلاصه که بازیچه دست دخترا میشدم و خبرم نداشتم. بدترین قسمتش اونجایی بود که خونه و زندگیشونو که براشون میساختم و هر کاری لازم داشتن میکردم، میگفتن: خب حالا مثلا تو بابایی باید بری سر کار!! و اینجا دیگه واقعا میرفتم سر کار!! یادش،بخیر
قدیما اینجوری نبود که مثل حالا با یه ریزه برف مدرسه‌ها رو تعطیل کنن. برف تا ساق و زانو که طبیعی بود! از زانو بالاتر که فرو‌ می‌رفتیم، تازه یکی از دو شیفت صبح یا عصر رو تعطیل می‌کردن (که معمولا هم شیفت مخالف ما بود!). گویا بیشتر از این دیگه یا اسراف بود یا سوسول‌بازی! و اتفاقا چقدر روزای برفی خاص بود. لباسای گرممونو می‌پوشیدیم و می‌رفتیم پی ماجراجویی. ژاکتهایی که خیلیاشون رد سوختگی مختصری از بخاری به شکل نوارهای خوشرنگ قهوه‌ای نارنجی روش نقش بسته بود. چکمه‌هایی که تا وقتی توش برف نمیرفت خوب بود. دستکش هم اون زمان یه چیز لاکجری بود! مخصوصا چرمی. توی مدرسه بازی می‌کردیم و هیشکی هوش و حواسش به درس نبود. موقع برگشتن خونه هم انگار شب بود! هوا تاریک و گرفته بود. اصلا انگار روزای برفی، عصرش تاریکتر از شباش بود. شبا یه قرمزی قشنگی توی آسمون بود که از دیدنش سیر نمی‌شدم. و بارش برف بود تا صبح... و این امید که دیگه حتما فردا تعطیلیم و‌ با همین بیم‌ و امید، بالاخره چشمامون خسته می‌شد و... خوابمون می‌برد. چه روزایی بود یادش بخیر
عکس که میخواستیم بگیریم، لباس خوشگلامون رو میپوشیدیم و قشنگترین جای خونه رو انتخاب میکردیم این قشنگترین قسمت خونه یواش یواش از باغچه پر از گل، از کنار درخت گیلاس پرشکوفه، از کنار تخت خانوم جان، از لب پنجره رو به حیاط، تبدیل شد به کنار تلویزیون رنگی جدید، کنار تلفنی که فقط بعضیا داشتن، کنار ظرف خوشگلایی که تو دکور چیده شده بود اینا از نظرمون مهم بودن و ایستادن کنارشون اعتبار بیشتری به عکس میداد اون روزها نمیتونستیم امروز رو تصور کنیم متوجه نبودیم مسحور چیزی شدیم که قراره همه چیو‌ تغییر بده فکر میکردیم زندگی پراز صفامون قراره قشنگتر و راحتتر بشه کسی نگفت که داریم این چیزای جدید رو با زندگی ساده پر از مهرمون عوض میکنیم تا جایی که تجمل و تظاهر روی همه زندگیمون چنبره زد و به خودمون اومدیم دیدیم نه صداقتی مونده برامون و نه خوشی عمیقی آدم امروز پشت یک بیلبورد خوش آب و رنگ از زندگی بزک شده نشسته و محتاج یک سیر دل خوشه بنظرم اگه بخوایم بفهمیم یه آدم یا جامعه در آینده کجاست باید ببینیم امروز چی توی ذهنش از همه چی مهمتره و دغدغه و فکرش کدوم سمتیه خلاصه که اگه بخوایم یکیو بشناسیم باید ببینیم توی عکسهاش کنار چی می‌ایسته ------------------------ مشهدمقدس🕌 🌸@hamsafarta_behesht🌸
بچه که بودم، یکی از بزرگترین دغدغه‌هام این بود که در آینده خونه‌م نزدیک نونوایی باشه! همه بچه‌گیم یا توی مسیر خونه به نونوایی و برعکس بودم یا توی صف نونوایی. تقریبا همه رویاها و خیالبافیام حول محور نون میگذشت... مثلا بچه‌ای که باباش نونواست و همیشه نون میاره خونه، یا سفره‌ای که هر وقت بازش کنی وسطش نون داغ باشه و هیچوقت تموم نشه!! چه دورانی بود... چه خوب که تموم شد!!😂😅
بچگیام یه بازی داشتم که البته قاچاقی انجام میدادم، اونم تیز پاشیدن آب بود روی بخاری روشن! صدایی که میداد و بخار آبی که بلند میشد‌، حس یه میدون جنگ تمام عیار رو بهم میداد! عمرا الان بچه‌ها از پی‌اس و ایکس باکس همچین لذتی ببرن! انقدر بازی میکردم که بدنه بخاری سرد میشد و دیگه اون صدای جیس باحال رو نمیداد! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 چقدر راحت وساده خوش بودیم ولذت می‌بردیم
به بهانه ی شب یلدا؛ شاید توی خونه‌ی ما هم مهمونی‌های شب یلدا خیلی با کلاس و رسمی شروع می‌شد. اولش همه خیلی شیک می‌نشستن و دیوان شعر خونده می‌شد... ولی... کمی که از مهمونی می‌گذشت، یهو یکی داد میزد که: «کی بود؟... کی دونه پرتقال پرت کرد؟» و معمولا هم نگاه‌ها به اولین کسی که دوخته می‌شد، پدرم یا عموم بود! بقیه هم که انگار منتظر فرمان آتش بودن! یکی از این دو بزرگوار با فشار هسته پرتقال با دو انگشت و پرتاب اون، جنگ هسته‌ای گسترده‌ای به راه مینداخت و مرد و زن و کوچیک و بزرگ توی این کارزار وارد می‌شدند. البته مهمات در حد هسته‌ی پرتقال باقی نمی‌موند و بعدش پوست میوه، خود میوه، و حتی گاهی سبد میوه بود که روی هوا در حرکت بود. شاید باور نکنید ولی من حتی پرتاب قطعات هندونه رو هم دیدم! تازه این بزرگترامون بودن. شما تصور کنید ما بچه‌ها این وسط چه آتیشی میسوزوندیم! مثلا یه بار وسط یک درگیری تمام عیار ، کلی مهمات جمع کردم و یهو همه چراغها رو خاموش کردم و توی تاریکی شروع کردم به پرتاب به همه جهات! بقیه هم از تاریکی سوء استفاده کردند و محشری به پا شد! چراغها رو که روشن کردند خونه و قیافه مهمونا دیدنی بودن!! 😄 . . . . . . امشب هم شب یلداست. ولی واقعا باید گفت شب یلدا هم شب یلداهای قدیم... خدای مهربان، به هم میهنانم سلامت جسم و جان، شادی مدام، خیر فراوان، برکت و رحمت مستدام عنایت کن