eitaa logo
همسران موفقِ فاطمی❤💍
11.6هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
62 فایل
💕هدف ما #نجات جامعه از #فقردانش_جنسی رواج #همسرداری_فاطمی و #پیوندبهتربین همسران است💕 ⛔کپی‌مطالب فقط باذکرمنبع ولینک جایزاست❤ 🙏آیدی #فـقـط جهت ارسال‌ایده‌هاوتجارب @Banoo9669 🎀 #تبلیغ‌کانال‌شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
۵۴ بهش اقتدا کردم و نمازو باهم خوندیم نمیدونم تو قنوت چی داشت میگفت که انقدر طول کشید... بعد از نماز رفتم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش - علی جانم - ببخشید بابت چی - تو ببخش حالا باشه چشم ، دستی به سرم کشید و گفت: اسماء تا حالا بهت گفته بودم با چادر نماز شبیه فرشته ها میشی _ اوهووم ای بابا فراموشکارم شدم ، میبینی عشقت با آدم چیکار میکنه - سرمو از رو پاش برداشتم روبروش نشستم اخمی کردم و گفتم: با چادر مشکی چی دستشو گذاشت رو قلبش و گفت: عشق علی حالا هم برو بخواب بخوابم ؟دیگه الان هوا روشن میشه باید وسایالتو جمع کنیم اسماء بیا بخوابیم حالا چند ساعت دیگه پامیشیم جمع میکنیم قوووول قول _ ساعت ۱۱ بود باصدای گوشیم از خواب بیدار شدم مامان بود حتما کلی هم نگران شده بود گوشیو جواب دادم صدامو صاف کردمو گفتم:الو - الو سلام اسماء جان حالت خوبه مادر؟؟ بله مامان جان خوبم خونه ی علی اینام - تو نباید یه خبر به ما بدی؟ ببخشید مامان یدفعه ای شد - باشه مواظب خودت باش. به همه سلام برسون چشم خدافظ پیچ و تابی به بدنم دادمو علی رو صدا کردم علی جان پاشو ساعت یازده پاشو کلی کار داریم پتو رو کشید رو سرشو گفت: یکم دیگه بخوابم باشه پتو رو از سرش کشیدم. - إ علی پاشو دیگه توجهی نکرد باشه پس من میرم یکدفعه از جاش بلند شدو گفت کجا - خندیدم و گفتم دستشویی بالش رو پرت کرد سمتم جا خالی دادم که نخوره بهم انگشتشو به نشونه ی تحدید تکون داد که من از اتاق رفتم بیرون وقتی برگشتم همینطوری نشسته بود - إ علی پاشو دیگه امروز جمعست اسماء نزاشتی بخوابما - پوووفی کردم و گفتم: ببین علی من از دلت خبر دارم. میدونم که آرزوت بوده که بری الانم بخاطر من داری این حرفارو میزنی و خودتو میزنی به اون راه با این کارات من بیشتر اذیت میشم _ پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم چیزی نگفت. از جاش بلند شد و رفت سمت کمد، درشو باز کردو یه ساک نظامی بزرگ که لباس های نظامی داخلش بود رو آورد بیرون ساک رو ازش گرفتمو لباس هارو خارج کردم - خوب علی وسایلی رو که احتیاج داری رو بیار که مرتب بذارم داخل ساک وسایل ها رو مرتب گذاشتم باورم نمیشد خودم داشتم وسایلشو جمع میکردم که راهیش کنم - علی مامان اینا میدونن؟؟ آره. ولی اونا خیالشون راحته تو اجازه نمیدی که برم خبر ندارن که... _ حرفشو قطع کردم. اردلان چی اونم میدونه؟ سرشو به نشونه ی تایید تکون داد - اخمی کردم و گفتم: پس فقط من نمیدونستم چیزی نگفت اسماء جمع کردن وسایل که تموم شد پاشو ناهار بریم بیرون قبول نکردم - امروز خودم برات غذا درست میکنم... پله هارو دوتا یکی رفتم پایین بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد وارد آشپز خونه شدم مادر علی داشت سبزی پاک میکرد - سلام مامان إ سلام دخترم بیدار شدی حالت خوبه؟؟ - لبخندی زدم و گفتم:بله خوبم ممنون - مامان ناهار که درست نکردید؟ نویسنده:سرکار خانم علی آبادی ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
💜🌸💜🌸💜 🌸💜🌸💜 💜🌸💜 🌸💜 💜 میخواستم یکی از تجربیات خوبم رو بهتون بگم. واقعا جواب میده👍😜 من چندوقت پیش از آقایی پول کردم، اونم قبول کرد. من بخاطر اینکه مبلغ بیشتری بگیرم🙈 بهش گفتم: من که میدونم شما برا خانومتون کم نمیذارین، منم دوست دارم لباسای جدید بپوشم. اونم که از خوشش اومده بود😻 گفت: چشم شماره کارت بده برات پول میریزم. 👍😋 منم شماره کارت دادم بهش وقتی پول ریخت به حسابم دیدم مبلغ پولو بیشتر کرده.😉😅 با این روش و این حرفا میتونین از آقایی بیشتری بگیرین.😁 ✅شماهم میتونید تجربیاتتون رو با اعضای کانال به اشتراک بزارید🌹 ❣ @hamsar_ane❣ 💜 🌸💜 💜🌸💜 🌸💜🌸💜 💜🌸💜🌸💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜🌸💜🌸💜 🌸💜🌸💜 💜🌸💜 🌸💜 💜 #امام_خامنه_ای: 📌وظایف یک منتظر چیست؟ 📌چه کسی میتواند ادعا کند که منتظر امام زمانش هست؟ #امام_زمان ❣ @hamsar_ane❣ 💜 🌸💜 💜🌸💜 🌸💜🌸💜 💜🌸💜🌸💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜🌸💜🌸💜 🌸💜🌸💜 💜🌸💜 🌸💜 💜 ۴اشتباه در که شمارو پیرتر نشون میده😍😍 ❣ @hamsar_ane❣ 💜 🌸💜 💜🌸💜 🌸💜🌸💜 💜🌸💜🌸💜
💜🌸💜🌸💜 🌸💜🌸💜 💜🌸💜 🌸💜 💜 خانوما براتون ی ایده دارم... واسه شدن رابطه❤... من گوشی آقایی رو برداشتم جوری که متوجه نشه..😌 ی پیامک نوشتم و برای خودم ارسال کردم.متن پیامک:👇 *شب بلندت میکنم میچسبونمت به دیوار، از ......... همشو ...............نفست درنیاد* (جاهای خالیو خودتون پرکنید) بعد شب ک رفتیم خونه مامانم رفتم کنارش نشستم😊خودمو لوس کردم و گفتم نمیشه حالا امشبو بیخیال بشی؟! گفت☺ یعنی چی؟در مورد چی حرف میزنی...🤔 گفتم اون پیامکه..ک عصر فرستادی..😳 گفت من عصر پیامکی نفرستادم.. گفتم وا شک داری ی نگاه بکن گوشیتو...😐 پس این چیه برا من اومده نگاه کرد 😉😱 گفت بد میبینی امشب با این کارات😚 اینجوری شد که رقم خورد ی شب خوب...🤗 ❣ @hamsar_ane❣ 💜 🌸💜 💜🌸💜 🌸💜🌸💜 💜🌸💜🌸💜
💜🌸💜🌸💜 🌸💜🌸💜 💜🌸💜 🌸💜 💜 #هردوبدانیم در یڪ #خانه و #خانواده چهار چیز باید باشد. 1⃣محبت 2⃣حرمت 3⃣مشورت 4⃣مدیریت جایی ڪه #محبت هست❣ دو چیز وجود ندارد یڪی قدرت دیڪَری دشمنی ❣ @hamsar_ane❣ 💜 🌸💜 💜🌸💜 🌸💜🌸💜 💜🌸💜🌸💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜🌸💜🌸💜 🌸💜🌸💜 💜🌸💜 🌸💜 💜 سلام طنز و جواب آقای همسر... چون سرما خورده ام گفت بیام بریم دکتر...😂🤕 ❣ @hamsar_ane❣ 💜 🌸💜 💜🌸💜 🌸💜🌸💜 💜🌸💜🌸💜
💜🌸💜🌸💜 🌸💜🌸💜 💜🌸💜 🌸💜 💜 من که خیلی تاثیراتش رو دیدم واقعا هاتون بی نظیره ❣ @hamsar_ane❣ 💜 🌸💜 💜🌸💜 🌸💜🌸💜 💜🌸💜🌸💜
💜🌸💜🌸💜 🌸💜🌸💜 💜🌸💜 🌸💜 💜 سلام من اینو فرستادم برا همسر بعد دو ساعت تماس گرفتن ناراحت و غمگین که قضیه این پل صراط چیه باز ؟؟؟گفتم هر وقت جواب دادین متوجه میشن 😁😁😁😁😁😁😁😁 ❣ @hamsar_ane❣ 💜 🌸💜 💜🌸💜 🌸💜🌸💜 💜🌸💜🌸💜
۵۵ الان میخواستم پاشم بذارم. شماها هم که صبحونه نخوردید - میل نداریم مامان جان - اگه اجازه بدید من ناهار رو درست کنم اسماء جان خودم درست میکنم شما برو استراحت کن _ با اصرار های من باالخره راضی شد - خوب قورمه سبزی بذارم الان نمیپزه که - اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم. علی دوست داره،امشبم که میخواد بره گفتم براش درست کنم. مادر علی از جاش بلند شدو اومد سمتم. کجا میخواد بره؟ وای اصلا حواسم نبود از دهنم پرید - إم إم هیچ جا مامان خودت گفتی امشب میخواد بره - ابروهامو دادم بالا و گفتم:من حتما اشتباه گفتم خدا فاطمه رو رسوند... با موهای بهم ریخته و چهره ی خواب آلود وارد آشپز خونه شد. با دیدن من تعجب کرد: إ سالم زنداداش اینجایی تو؟؟ به سالم خانم. ساعت خواب ... وای انقد خسته بودم ییهوش شدم باشه حالا برو دست و صورتتو بشور بیا به من کمک کن _ با کمک فاطمه غذا رو گذاشتم. تا آماده شدنش یکی دو ساعت طول میکشید علی پیش بابا رضا نشسته بود از پله هارفتم بالا وارد اتاق علی شدم و درو بستم به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. اتاق بوی علی رو میداد میتونست مرحم خوبی باشه زمانی که علی نیست همه جا مرتب بود و ساک نظامیشو یک گوشه ی اتاق گذاشته بود. _ لباس هاش رو تخت بود. کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم نا خودآگاه یاد اون بازو بند خونی که اردلان آورده بود افتادم. اشک از چشمام جاری شد. قطرات اشک روی لباس ریخت اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم ، دوست نداشتم به چیزی فکر کنم، به یه خواب طولانی احتیاج داشتم ، کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و، وقتی که اومد بیدار شم. _ با صدای بازو بسته شدن در به خودم اومدم علی بود اسماء تنها اومدی بالا چرا منو صدا نکردی که بیام ؟ آخه داشتی با بابا رضا حرف میزدی راستی علی نمیخوای بهشون بگی؟ الان با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش: بابا زیاد مخالفتی نداره اما مامان. قرار شد بابا با مامان حرف بزنه اسماء خانواده ی تو چی؟ خانواده ی من هم وقتی رضایت منو بیینن راضی میشن. اسماء بگو به جون علی راضی ام ... راضی بودم اما ازته دل ، جوابی ندادم ، غذارو بهونه کردم و به سرعت رفتم پایین مادر علی یه گوشه نشسته بود داشت گریه میکرد پس بابا رضا بهش گفته بود _ با دیدن من از جاش بلند شد و اومد سمتم چشماش پر از اشک بود. دوتا دستشو گذاشت رو بازومو گفت: اسماء ، دخترم راستشو بگو تو به رفتن علی راضی ؟؟ یاد مامانم وقتی اردالان میخواست بره افتادم،بغضم گرفت سرمو انداختم پایین و گفتم: بله پاهاش شل شد و رو زمین نشست. بر عکس مامان، آدم تودارو صبوری بود و خودخوری میکرد. _ دستشو گرفت به دیوار و بلند شد و به سمت اتاقش حرکت کرد. خواستم برم دنبالش که بابا رضا اشاره کرد که نرو آهی کشیدم و رفتم به سمت آشپز خونه. غذا آماده بود. سفره رو آماده کردم و بقیه رو صدا کردم اولین نفر علی بود که با ذوق و شوق اومد. بعد هم فاطمه و بابا رضا همه نشستن _ علی پرسید:إ پس مامان کو؟؟ بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید من الان صداش میکنم. بعد از چند دقیقه مادر علی یی حوصله اومد و نشست. غذاهارو کشیدم به جز علی و فاطمه هیچ کسی دست و دلشون به غذا نمیرفت. علی متوجه حالت مادرش شده بود و سعی میکرد با حرفاش مارو بخندونه. _ ساعت ۵ بود گوشی رو برداشتم و شماره ی اردلان رو گرفتم. بعد از دومین بوق گوشی برداشت الو!!! نویسنده:سرکار خانم علی آبادی ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄