eitaa logo
سبک زندگی اسلامی همسران
19.5هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
2هزار ویدیو
16 فایل
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ❤️پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله: 🍃🌹در اسلام هيچ بنايى ساخته نشد كه نزد خداوند عزّ و جلّ محبوبتر و ارجمندتر از ازدواج باشد.🌹🍃 🔴 تبلیغات و پیشنهادات «مشاوره همسرداری» http://eitaa.com/joinchat/603586571C7ac687810f
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃❤️ ❓دخترها چطور همسر مناسب پیدا کنند؟ 10. ازدواج را جزو اولویت‌هایتان قرار دهید🔰 👈تنها اینکه به خودتان بگویید من قصد ازدواج دارم کافی نیست.‼️ 👈 همان‌طور که برای اولویت‌های دیگرتان مثل کار یا تحصیل وقت می‌گذارید، 👈 باید برای ازدواج نیز وقت و انرژی صرف کنید. 👌 اگر واقعاً قصد ازدواج دارید ‼️سرتان را بیش از حد به کار‌، درس یا هر چیز دیگری مشغول نکنید.  👈زمانی که در حضور همکاران مردتان اعلام می‌کنید که اولویت اول من در زندگی کارم است 👌 طبعاً آنها هم اولویت‌بندی شما را به هم نخواهند زد. ✍ البته لازم نیست شما این حرف را به زبان بیاورید، ⏪وقتی اقوام و آشنایان می‌بینند شما وقتی برای حضور در مجالس خانوادگی و دوستانه ندارید‼️ ✍به این نتیجه می‌رسند که حتماً برای تشکیل زندگی مشترک هم وقت ندارید 👌 و اگر قصد معرفی موردی را به شما داشته‌ باشند 🔻از این کار صرف‌نظر می‌کنند. http://eitaa.com/joinchat/896860162C815a5bd76b @hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️ 👌 💞زن و شوهر باید انتظارات منطقی و درستی از هم داشته باشند. زوج‌ها نمی‌توانند توقع داشته باشند طی سال‌هایی که از ازدواج‌شان می‌گذرد شرایط زندگی‌شان دچار تغییرات نشود. گذر این سال‌ها به معنای این است که سن بالا رفته و کارکرد اجزای مختلف بدن دچار تغییراتی می‌شود که بعضا جدی و غیر قابل اجتناب است؛ مثل تغییراتی که در یک خانم باردار ممکن است در رابطه با فیزیک و تمایلات جنسی به وجود بیاید یا تغییرات هورمونی یا عروقی که در سنین بالاتر خودنمایی می‌کنند؛ 👌بنابراین زن و شوهر در طول زندگی مشترک باید متناسب با تغییراتی که به صورت ظاهری و کارکردی برای هر دو طرف پیش می‌آید انتظاراتی منطقی از هم داشته باشند. @hamsardarry 💕💕💕 http://eitaa.com/joinchat/896860162C815a5bd76b
❤️🍃❤️ یک مرد همان قدر که به رابطه زناشویی نیاز دارد به احترام نیز محتاج است، حتی زمانی که همسرشما عکس العملی نسبت به رفتارتان نشان نمی دهد، از احترام به او دست نکشید.👌👏 @hamsardarry 💕💕💕 http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
✨🍮🍮 قسمت چهارم روزها میگذشت. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن،در خود نمیدید. پس آتش بسی، نسبی در خانه برقرار بود. دیگر علیرغم میل دانیال خودم به تنهایی در میهمانی ها و دورهمی های دوستانمان شرکت میکردم. و این دیوانه ام میکردم. اما باید عادت میکردم به خدایی که دیگر خدا داشت. حالا دیگر دانیال مانند مادر نماز میخواند. به طور احمقانه ایی با دخترانِ به قول خودش نامحرم ارتباط نداشت. در مورد حلال بودن غذاهایش دقت میکرد. و.. و.. و… که همه شان از نظر من ابلهانه بود. قرار گرفتن درچهارچوبی به نام اسلام آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش میگذشت، عقب افتاده ترین شکل ممکن بود. دانیال مدام از کتابها و حرفهایی که از دوستش شنیده بود برام تعریف میکرد و من با بی تفاوتی به صورت مردانه و بورش نگاه میکردم. راستی چقدر برادر آن روزهایم زیبا بود. و لبخندهایش زیباتر. انگار پرده ایی از حریر، مهربانی هایش را دلرباتر کرده بود. گاهی خنده ام میگرفت، از آن همه هیجان کودکانه اش، وقتی از دوستش تعریف میکرد. همان پسرِ سبزه ایی که به رسم مسلمان زاده ها، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه و از نظر آن روزهایم زشت و پر فریبش، خودنمایی میکرد.  نمیدانم چرا؟ اما خدایی که دانیالِ آن روزها، توصیفش را میکرد، زیاد هم بد نبود.. شاید ، فقط کمی میشد در موردش فکر کرد. هر چه که میگذشت، حسِ مَلس تری نسبت به خدای دانیال پیدا میکردم. خدایی که خدایم را رام کرده بود،حتما چیزی برایِ دوست داشتن، داشت. و من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا، کمی از خدای دانیال خوشم آمد. و دانیال این را خوب فهمیده بود..گاهی بطور مخفیانه نماز خواندنهای دانیال را تماشا میکردم و فقط تماشا بود وبس.. اما هر چه که بود، کمی آرامم میکرد.حداقل از نوشیدنی های دیوانه کننده بهتر.. حالا دیگر کمی با دقت محو هیجانهای برادرم میشدم. و چقدر شبیه مادر بود چشمها و حرفهایش.. آرامش خانه به دور از بدمستی های شبانه و سیاست زده ی پدر برایم ملموستر شده بود. و دیگر از مذهبی ها متنفر نبودم. دوستشان نداشتم، اما نفرتی هم در کار نبود. آنها میتوانستند مانند دانیال باشند، مهربان ولی جسور و نترس.. و این کام تفکراتم را شیرین میکرد. حالا با اشتیاق به خاطرات روزمره دانیال با دوست مسلمانش گوش میکردم. مذهبی ها شیطنت هم بلد بودند.. خندیدن و تفریح هم جزئی از زندگیشان بود. حتی سلفی های بامزه و پر شکلک هم میگرفتند.. کم کم داشت از خدای دانیال خوشم میآمد.. که ناگهان همه چیز خراب شد.. خدای مادر و دانیال، همه چیز را خراب کرد… همه چیز.. ادامه دارد.. http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕
✨﷽✨ سلام 😊✋ صبح زیباتون بخیر 🌸🍃 پنجشنبه تون پر از زیبایی🌸 دلی آرام همراه 💕 بامهربانی،قلبی پر از💞 لطافت همراه با بخشش🌸 ازخداوندبراتون خواستارم🌸 😊🌸 طاعات قبول حق 🙏🌸 http://eitaa.com/joinchat/5636108Ce03add5e68 @hamsardarry
‍ پنج شنبه است و ياد درگذشتگان😔 🍀 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🍀 🙏 التماس دعا 🙏 🍀✨🍀✨🍀 پنج شنبه است🍀 روز رحمت روزگذشت و بخشش🍀 خدایا🙏 تمام کسانی که دستشون از دنیا کوتاه ست ببخش وبیامرز🙏 🍀برای شادی روحشون بخوانیم فاتحه و صلوات ✨🙏 http://eitaa.com/joinchat/1290403861C392649f181 @hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️ 🌸پیامبر(صلی الله علیه وآله)فرمودند : "بهترین مردان شما آن کسی است که👇👇 ✅پرهیزگار ✅پاک ✅گشاده دست ✅پاک زبان ✅پاک دامن ✅خوش رفتارنسبت به پدر ومادرش است ✅خانواده اش را نیازمند دیگران نمی سازد ". 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️ ✍رابطه ها در دو حالت قشنگ می شوند: 👈اول پیدا کردن شباهتها، 👈دوم احترام گذاشتن به تفاوتها ✍ آلبر کامو http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️ چیکار کنی که هواتو داشته باشه؟ از همسرتون بخواین که جلوی دیگران به خصوص خانواده خودش حسابی احترامتون رو داشته باشه. مثلا بهش بگین : انقدر دوست دارم جلوی مامانت اینا ازم تعریف کنی، از دست پختم، از کارهام ... یادتون نره این کار که یاد بگیرن احترامتون رو توی جمع خاص داشته باشن، بهتون میوه و چایی (مخصوص شما) تعارف کنن، ازتون تعریف کنن، هواتون رو داشته باشن، مطمئنا پروسه شدیدا زمان بری هست. صبر زیادی میطلبه. سعی کنین با الفاظی مثل : انقدر دوست دارم ... انقدر حس خوبی بهم دست میده، انقدر احساس خوشبختی میکنم و.... این جور درخواست ها رو مطرح کنین. تا اونها هم احساس نکنن مجبورن کاری رو انجام بدن. هر بار هم که این کار رو کردن برای اینکه تشویق بشن و دفعه بعدی هم اون کار رو تکرار کنن، از اینکه مثلا جلوی مادرش از شما تعریف کرده به عنوان یه خاطره خوب یاد کنین و از کارش تعریف و تمجید کنین. اینجوری تشویق میشه که کارش رو تکرار کنه. http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕
✨🍮🍮 قسمت پنجم مدتی بود که از مسلمان شدنِ دانیال و عادتِ من به خدایش میگذشت. پدر باز هم در مستی، با نعره رجوی را صدا میزد و سر تعظیم به مریمِ بی هویتش فرود می آورد. اما برایم مهم نبود. حالا دیگر احساس تنهایی و پاشیده بودن، کوچ میکرد از تنِ برهنه ی افکارم و چه خوش خیال بود سارایِ بیچاره.. زندگی روالی نسبی داشت. و من برای داشتنِ بیشتر دانیال، کمتر دوستان و خوشگذرانی هایم را دنبال میکردم. صورتِ نقاشی شده در ته ریشِ برادر برایم از هر چیزی دلنشین تر بود. دیگر صدای خنده مانند بوی غذا در خانه ی ما هم میپیچید. و این برای شروع خوب بود.. مدتی به همین منوال گذشت. که ناگهان موشی به جانِ دیوارِ آرامشِ زندگیمان افتاد.. و باز خدایی که نفرتِ  مرده را در وجودم زنده کرد.. چند ماهی بود که دانیال عجیب شده بود. کم حرف میزد. نمیخندید. جدی و سخت شده بود. در مقابل دیوانگی های پدر هیچ عکس العملی نشان نمیداد. زود میرفت، دیر می آمد. دیگر توجهی به مادر نداشت. حتی من هم برایش غریبه بودم. نگرانی داشت کلافه ام میکردم. آخر چه اتفاقی افتاده بود. چه چیزی دانیال، برادری که خدا میخواندمش را هرروز سنگتر از روز قبل میکرد. چند باری برای حرف زدن به سراغش رفتم اما با بی اعتنایی و سردی از اتاقش بیرونم کرد. چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم. من و مادر.. حالا هر دو یک هدف مشترک داشتیم، و آن هم دانیال بود. دیگر نمیخواستیم تنها ته مانده ی امید به زندگی را از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت میکردیم.. دانیال روز به روز بدتر میشد. بد اخلاق، کم حرف، بی منطق.. اجازه نمیداد، دستش را بگیرم یا بغلش کنم، مانند دیوانه ها فریاد میکشد که تو نامحرمی.. و من مانده بودم حیران، از مرزهایی بی معنی که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی زندگیم ایجاد کرده بود. بیچاره مادر که هاج  و واج میماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید میگفت.. و باز ذهنم غِر غِر میکرد که  این خدا چقدر بد بود.. دانیال با هر بار بیرون رفتن خشن و سردتر میشد و این تغییر در چهره ی همیشه زیبایش به راحتی هویدا بود. حالا دیگر این مرد با آن ریشهای بلند و سبیلهای تراشیده، و چشمهای از خشم قرمز مانده اش نه شبیه دانیالم بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. تازه فهمیده بودم که همه ی خداهای دنیا بد هستند.. و چقدر تنها بودم من… و چقدر متنفر بودم از پسری مسلمان که برادرم را به غارت برد..   ادامه دارد.. http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕