eitaa logo
سبک زندگی اسلامی همسران
18.2هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
18 فایل
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ❤️پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله: 🍃🌹در اسلام هيچ بنايى ساخته نشد كه نزد خداوند عزّ و جلّ محبوبتر و ارجمندتر از ازدواج باشد.🌹🍃 🔴 تبلیغات و پیشنهادات «مشاوره همسرداری» http://eitaa.com/joinchat/603586571C7ac687810f
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🍮🍮 انگار هزاران سوزن در معده ام فرو میکردند. باورم نمیشد چیزهایی که میگفت، شرحِ حالِ دانیالِ دل نازک من باشد.. (فرمانده یه جوون فرانسوی بود که میگفت مسلمونه.. اما نبود.. یعنی من مطمئن بودم که نیست چون شبهایی که میومد سراغم، یه زنجیر به گردنش داشت که یه صلیب بزرگ و زیبا ازش آویزون بود. البته میتونم قسم بخورم که اکثر اون مردها اصلا مسلمون نیستن چون بیشترشون، یا نشان داوود دارن یا صلیبِ مسیح.. و خیلی هاشون اصلا عرب نیستن. مخصوصا فرمانده هاشون که آمریکایی و آلمانی و فرانسوی وچچنی و برو تا آخر هستن.. عربهایی هم که اونجان معمولا اهل عربستان سعودین. عربستان کمک چشم گیری بهشون میکنه. از اسلحه و تفنگ گرفته تا دخترای خوشگل واسه جهاد نکاح.. ترکیه هم تا حد زیادی؛ این حیوونها رو تامین میکنه به خصوص که اجازه رفت و آمد از مرزهاش و فروش نفت رو به داعش میده.. روی اکثر اسلحه ها و جعبه مهمات و اجناس خوراکی که میامد مارک کشورهای عربستان و آمریکا و ترکیه ست.. اینایی که میگم، نشنیدماا.. با چشم دیدم. حالا بگذریم.. کجا بودم؟؟ آهان.. یکی از سربازها رفت سراغِ خواهر کوچیکه که بیهوش، پخش زمین بود. میخواست واسه سلاخی بسپردش دستِ دانیال که فرمانده دستور ایست داد. رفت بالا سر دختره و با چشمای کثیفش خوب براندازش کرد. چهره اشو یادمه، دخترِ زیبایی بود. بعد در کمالِ گستاخی گفت: حیفه چنین دختر زیبایی در خدمتِ جهاد و مبارزین نباشه و فرزندی شجاع و دلیر تقدیمِ این راه نکنه.. ببریدش برای معالجه. به خدا قسم که به خاطر جهاد از جانش گذشتم تا رسول الله در اون دنیا شفیعم باشه..) خندید.. کوتاه و پر تمسخر( خدا.. خدایی که بی خیالِ همه شده.. خدایی که پا رو پا انداخته و فقط داره تماشا میکنه.. خدا کجا بود؟؟ خیلی سخت گذشت.. خیلی.. دانیال دیگه انسان نبود.. حالا عینِ یه ماشین آدم کشی، سر میبرید و جون میگرفت.. یه کم که زیر نظر گرفتمش، فهمیدم تو ارودگاه و چند جای دیگه به بچه های کوچیک آموزش میده.. بچه های کوچیک میدونی یعنی چی؟؟ یعنی از دو ساله گرفته تا ده، دوازده ساله.. میدونی برادرت چی یادشون میده؟؟ اینکه چجوری سر بِبُرند.. دست قطع کنن.. تیر خلاص بزنن.. شکنجه بدن..) به معده ام چنگ زدم.. دردش امانم را بریده بود. عثمان با دهانی باز مانده و گیج رو به صوفی کرد( این بچه ها از کجا میان؟ آخه یه بچه ی دو ساله از جنگ و خونریزی چی میفهمه؟) صوفی سری تکان داد ( شما از خیلی چیزا خبر ندارین.. این بچه ها یه تعدادشون از پرورشگاههای کشورهای مختلف میان.. یه عده اشونم از همون حرومزاده های متولد شده از جهاد نکاحن.. فکر میکنی بچه هایی که از این به اصطلاح جهاد متولد میشن رو چیکار میکنن؟؟ میبرن شهربازی و براشون بستنی میخرن؟؟ نخیر.. این بچه ها با برنامه به دنیا میان و باید به دردشون بخورن.. تو هر اردوگاهی؛ مکانهای خاصی برای نگهداری و آموزش این بچه ها وجود داره.. این طفلی ها از یک سالگی با اسلحه و چاقو، بزرگ میشن.. با تماشای مرگ و جون دادنِ آدمها قد میکشن.. من به چشم دیدم که چجوری یه پسر بچه ی شش ساله در کمال نفرت و خشم، تیر خلاصی تو سر چهارتا مرد مسلمون خالی کرد.. این بچه ها ابلیس مطلقن.. خوده  خوده شیطان..) عصبی بود خیلی زیاد و با حرصی فرو خورده به چشمانم زل زد ( و برادر تو یکی از اون  همون مربیاست که شیطان تربیت میکنه.. دانیال یه جانیِ  بالفطره ست.. ) در خود جمع شدم.. درد بود و درد.. انگار با تیغ به جانِ معده ام افتاده بودند.. نفس کشیدن برایم مساوی بود با چنگال گرگ رویِ تمام هستی ام.. دست مشت شده ام را روی معده ام فشار دادم. صدای نگران عثمان تمرکزم را بهم میزد ( سارا.. سارا جان.. چت شده آخه تو دختر.. بلند شو بریم پیش دکتر.. ) اما من نمیخواستم.. من فقط گرسنه ی شنیدن بودم.. باید بیشتر میدانستم. دستم را بالا بردم ( خوبم عثمان.. خوبم.. ) کمی سرم را کج کردم ( صوفی ادامه بده..) عثمان عصبی شد (سارا تمومش کن.. حالت خوب نیست.. بذار واسه یه وقت دیگه..) اما عثمان چه از حالم میدانست؟. تازه فهمیده بودم که بی خبری، عینِ خوش خبریست.. ( صوفی بگو..) عثمان دندانهایش را روی هم فشار داد و نگاهی تند روانه ام کرد.  صوفی بی خیال از همه چیز ادامه داد ( هیچی.. به اندازه ی یک قطره از همه بارونهای باریده؛ امید داشتم.. امید به اینکه شاید دانیال تظاهر میکنه و حالا پشیمونه.. اما نبود.. اینو وقتی فهمیدم که واسه کشتنِ بچه های شیعه و مسیحی تو مناطق اشغال شده تو سوریه داوطلب میشد و با اشتیاق واسه اون سربازهای کوچیک از خون و خونریزی میگفت. دانیال دیگه به دردِ مردن هم نمیخورد، چه برسه به زندگی.. و من دود شدم. برادرت حتی انگیزه مرگ رو از هم من گرفت.. )   ادامه دارد.. ✍ http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕
✨🍮🍮 هرچه صوفی بیشتر می گفت.. مانور درد در وجودم بیشتر میشد.. حالا دیگر حسابی روی میز خم شده بودم. عثمان که میدانست نمیتواند مجبورم کند، از جایش بلند  شد (صوفی یه استراحتی به خودتون بده.) و رفت، ناراحت و پر غضب.. صوفی پوزخند زد ( اگر به اندازه تمام آدمهای دنیا هم استراحت کنم، خستگیم از بین نمیره..). با دیدن عکسها مطمئن شدم که دانیال زمانی، عاشقِ این دخترِ شرقی مَآب بود.. اما چطور توانست چنین بلایی به سرش بیاورد؟ شراکت در عاشقی در مسلک هیچ مردی نیست.. دانیال که دیگر یک ایرانی زاده بود.. ایرانی و دست و دلبازی در عشق؟؟  خیلی چیزها فراتر از تصوراتم خودنمایی میکرد.. دانیال.. برادر مهربان من، که تا به خاطر دارم، تحمل دیدنِ اشکهای هیچ زنی را نداشت، بعد سر میبرید در اوجِ خباثت و سیاه دلی؟؟ با هیچ ترفندی نمیتوانستم باور کنم.. شاید همه این چیزها دروغی بچه گانه باشد.. عثمان آمد با لیوانی بزرگ و سرامیکی (سارا بیا اینو بخور.. یه جوشنده ست.. اونوقتا که خونه ای بود و خوونواده ای هر وقت دل درد میگرفتیم، مادرم اینو میداد به خوردمون.. همیشه ام جواب میداد.. یه شیشه ازشو تو کمد لباسام دارم. آخه غذاهای اینجا زیاد بهم نمیسازه.. بخور حالتو بهتر میکنه.. ) عثمان زیادی مهربان بود و شاید هم زیادی ترسو.. من از کودکی یاد گرفتم که ترسوها مهربان میشوند. دستانم از فرط درد بی امان معده میلرزید.. عثمان فهمید و کمکم کرد.. جرعه جرعه خوردم.. به سختی. بوی زنجبیل و تیزیِ طعمش زبانم را قلقلک میداد.. راست میگفت، معده ام کمی آرام شد.. و باز غُرهای آرام و کم صدای عثمان جایی در زیر گوشم (تمام فکر و ذکرت شده برادری که به خواست خودش رفت.. حاضرم شرط ببندم که چند ماهه یه وعده، درست و حسابی غذا نخوردی.. اون معده بدبختت به غذا احتیاج داره.. اینجوری درب و داغون میخوای دنبال برادرت بگردی؟؟) و چقدر اعصابم را بهم میریخت با حرفهایِ پیرمردانه اش (صوفی ادامه بده..) صوفی که دست به سینه و به دقت نگاهمان میکرد، رو به عثمان با لحنی پر کنایه گفت ( اجازه هست؟؟)  نفسهای تند و عصبیِ عثمان را کنار گوشم حس میکردم. لبخندِ صوفی چقدر پر کینه بود.. ( بعد از اون صبح؛ دیگه برادرتو زیاد میدیدم.. به خصوص که حالا یکی از مشتری های شبانه ی جهادمم شده بود.. من اونجا بی پناهی رو به معنای واقعی کلمه دیدم و حس کردم. کاش هیچ وقت با برادرت آشنا نمیشدم.. دانیال هیچ گذشته و آینده ای برام نذاشت.. اون با تموم توانش خارم کرد و من دلیلش رو هیچ وقت نفهمیدم.. اما اینو خوب میدونم که (خدا و عشق ) بزرگترین و مضحکترین دروغیه که به بشریت گفتن.. چون حتی اگه یکیشون بود، هیچ کدوم از اون حقارتها رونمیکشیدم.. ) صدایش بغض داشت. پوزخند روی لبهایش نشست ( هه.. برادرت بدجور اهل نماز بود.. اونم چه نمازی.. اول وقت.. طولانی.. پر اخلاص.. تهوع آور.. احمقانه… ابلهانه.. راستی بهت گفتم که یه زن داداش نه ساله داری؟؟ اوه یادم رفت ببخشید..  یه خوونواده مسیحی رو تو مناطق اشغالی قتل عام کردن و فرمانده واسه دست خوش و تشویق، تنها بازمونده ی اون خوونواده بدخت رو که یه دختر بچه ی ظریف و نحیفِ نه ساله بود، به عقد برادرت درآورد.. یادمه بعد از چند روز شنیدم که جون داد و مُرد.. تبریک میگم بهت.. اوه ببخشید، تسلیت هم میگم.. البته اون بچه خیلی شانس آوردااا.. آخه زیادن دختربچه هایی که اینطور مورد لطف قرار گرفتنو موقعِ به دنیا اومدن نوزاده بی پدرشون از دنیا رفتن یا اینکه موندنو دارن سینه ی نداشت شونو واسه خوراک روزانه تو حلق بچه حرومزاده شون میذارن..) چی داشت میگفت..؟؟ حالا علاوه بر درد؛ تهوع هم به سلول سلول بدنم هجوم آورده بود.. ادامه دارد... ‼️ @hamsardarry 💕💕💕 http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
لطفا مرد باشید...👨🏻 👌میدونی آقا... 👩خانم ها دارند. 👈از صبح چشمشون به دره تا مردشون رو ببینن 🍲غذا می پزن 👶بچه رو می خوابونن 💋💄به خودشون میرسن و... 😉همه واسه اینه که شما کیف کنیند 😘عاشقشون بشین 😊 و جذابیت زنانه ش رو شکوفا کنین 👈حالا اینکه هر وقت از راه میاین بگین خسته ام 🔻 این دل خانم رو میشکنه... 👈از قدیم گفتن سر شکسته رو میشه درمون کرد ‼️دل شکسته رو نه! 👈پس همیشه یه جمله رو آویزه گوشتون کنیند : را در بگذارید و با وارد شوید😄😍 ✍ http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️ 👈زن و شوهر بیش از هر کس دیگر باید از نسبت به یکدیگر برخوردار باشند. ✍از لوازم بزرگ منشی ❣گذشت ❣عفو و تغافل نسبت به اطرافیان، به ویژه همسر می باشد. 👈نقطه مقابل چنین خصیصه ای 🍃روش مقابله به مثل ‼️ و شتابزدگی در انتقام ‼️و در برابر ضربه است که 👈تحت عنوان از آن یاد می کنیم . لذا یکی از پایه های بنای رفیع است . ✍ http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕
✨🍮🍮 بعد از چندین روز گرسنگی و راه رفتن بالاخره به مرز ترکیه رسیدم.. اونجا دستگیر شدم. بعد از کلی بازجویی وقتی فهمیدن از کجا اومدم، با خودشون گفتن ما هم بی نصیب نمونیم.. واسه چند ساعت با اون همه درد و عذاب، شدم برده جنسیِ چندتا آشغال مثله برادرت.. خلاصه زندگی یه لطف کوچیک در حقم کردو به بیمارستان منتقل شدم که بعد از کلی آزمایش متوجه شدن که ایدز دارمو حامله ام.. خوش بختانه بعد از چند روز به خاطر خونریزی، بچه سقط شد.. اما ایدز نه.. همیشه همراهمه.. و قرار نیست تا جون برادرتو نگرفتم، جونمو بگیره.. هر چند تو اصلا نمیفهمی، چون جای من نبودی.. دیدی، واسه ملاقات با برادرت باید این همه بها بدی.. من که میگم ارزششو نداره، حتی اگه دانیال هیچکدوم از اون کارها رو نکرده باشه و من در موردش بهت دروغ گفته باشم.. چون در هر حال، ماهیت این گروه عوض نمیشه..) کمی روی میز به سمتم خم شد(اینو واسه خاتمه میگم.. اون برادر حیوونت.. واسه تو هم نقشه داشت.. یه شب تو مستی از رستگار کردنت، حرفایی میزد.. اما نمیدونم هنوز واسه انجام این ماموریت الهی زنده س یا نه..) از فرطِ گیجی توانایی حرف زدن نداشتم. صوفی ایستاد. کلاهش را روی سرش مرتب کرد و کیفِ قهوه ایی رنگ را روی دوشش انداخت ( من امشب از اینجا میرم.. خیلی چیزها رو واسه عثمان تعریف کردم. سوالی داشتی ازش بپرس..) یک قدم برداشت، اما ایستاد و برگشت ( راستی اگر دانیالو دیدی.. بهش بگو اگه فقط یه نفس، به مردنم، مونده باشه.. زندگیشو میگیرم..) رو به عثمان پوزخندی صدا دار بر لب نشاند ( راستی ، اگه خدا رو دیدی، سلام منو بهش برسون.. بگو به اندازه تمام اشکهایی که ریختم ازش متنفرم.. بگو حتما انتقامم رو ازش میگیرم.. ) و رفت.. با چکمه های بلند و پاشنه دارش.. عثمان به موهایش چنگ زد و من به معده ام. درد، آه از نهادم بلند کرد. سرم را روی میز گذاشتم. نمیدانستم دقیقا باید به چه چیز فکر کنم.. دانیال.. صوفی.. داعش.. پیوستن به گروه.. پیدا کردن برادر.. جنایت.. و یا حتی مادر.. تمرکز نایاب ترین کلمه ممکن در لغتنامه ی آنیِ آن لحظاتم بود. گرمایِ دست عثمان را روی شانه ام حس کردم (سارا خوبی؟ بازم درد داری؟) خوب نبودم.. هیچ وقت خوب نبودم.. اصلا حالِ خوب چه مزه ای داشت؟ به جایش تا دلت بخواهد خسته بود. به اندازه تمامِ آدمهای دنیا.. انقدر که اگر میخوابیدم ، اصحاب کهفی دیگر، رقم میخورد در تاریخِ آینده دنیا.. عثمان که جوابی نشنید، ایستاد، میز را جمع کرد و رفت. سرم را روی دستانم به سمت شیشه باران خورده چرخاندم. چقدر آدمها از پشتِ این شیشه های خیس و بخار گرفته، واقعی تر به نظر میرسیدند. پر پیچ و تاب، درست عینِ  ذاتشان.. ادامه دارد.... ‼️ http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️ ⏪خانم و آقای عزیز ❌نرید هرچی که همسرتون میگه بذارید کف دست خانوادتون! 👈خیلی از دعواها و بحث ها سر همین موضوعه که ‼️هرچی تو خونه اتفاق میوفته واسه خانوادش تعریف میکنه و راه رو برای دخالت دیگران باز میکنه. 👈زندگی باید داشته باشه.. 👌زن و شوهر باید بتونن راحت حرفشونو به هم بزنن.. ✍ http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️ 🤭"ای کاش این را می‌دانست!" 3⃣1⃣هرگز در حین ارتباط جنسی ⛔️ تحقیرم نکن ⛔️ سرزنشم نکن 🚫 مرا ناتوان نخوان 🚫 و نگو که مرد نیستم. 👈 می دانم تو مادرم نیستی 👌 اما گاهی دوست دارم بچه شوم ⏪و تو خواسته های مرا برآورده کنی. ✍ http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️ 👈يک ملكـــــــــــــــــ👸ـــــــــــــــه هيچگاه بدگويی پادشـــــــــــــــــــــ🤴ـــــــــــــاهش را درجمعی كه دوست و دشمن هستند نمی‌كند ‼️ 👌 يادتان باشد يک ملكـــــــــــــــ👸ــــــــــــــه تا زمانی احترام دارد كه پادشــــــــــــــ🤴ــــــــــــــاه مقتــــــــــــــــ💪ــــــــــــــــــــدر و محتـــــــــــــ🙏ــــــــــــــرم باشد.... ✍ http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕
👈 👉 〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵〰 ❓ نمی دانم چرا شوهرم به خواسته های مادرش جواب می دهد ؛ اما به خواسته من جواب نمی دهد ؟ 〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵〰 ✍️ پاسخ : علت این دوگانگی در رفتار ، به نوع درخواست شما و مادرش بر می گردد . ۱- درخواست شما با و درخواست مادرش با است ؛ ۲- درخواست جنابعالی از مقام بالا به پایین و دستوری ؛ ‼️ 👈اما درخواست مادرش از مقام پایین به بالا و به شکل تقاضا است ؛ ۳- درخواست شما به مثابه و درخواست مادرش به است . 👈 همسر شما با خود درخواستتان مخالفتی ندارد ؛ ‼️با نوع درخواست مخالفت می کند ؛ 🔻 وگرنه خودش هم از درخواست های شما مثل خرید گوشت و مرغ و میوه و ... بهره می برد . 👈گذشته از این که تأمین نیازهای زن ، مرد را ارضا 👈و با این کار ، احساس شکوه و بزرگی می کند . در پناه حق باشید . 🌸 〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵〰 ✍ http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️ ❓چگونه از انتقاد کنیم که موثر باشد؟ 1⃣انتقاد در زمان و مکان مناسب 👈اگر می خواهید که همسرتان را مورد اتقاد قرار دهید ⏪ در زمان و مکان مناسبی با او صحبت کنید. 🔅به طور مثال زمانی که همسرتان به هردلیلی عصبانی است ‼️ نباید از او انتقاد کنید 🔅باید صبر کنید تا آرام شود و آن گاه نقد خود را بگوئید تا موثر واقع شود. ❗️ علاوه براین نباید از همسرتان در حضور دیگران انتقاد کنید ❗️ زیرا نه تنها موثر نیست ⛔️بلکه می تواند منجر به ناراحتی و عصبانیت او شود. ✍ http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕
✨🍮🍮 مهم نبود.. هیچ وقت مهم نبود.. مرگش شاید نوعی  کریسمس هم محسوب میشد.. اما.. چرا انقدر دیرو ناخواسته صدای تپشهای قلبش را شنیدم؟ یعنی هیچ وقت سینه اش، هواییِ سر گذاشتنهای دخترانه ام نشد؟ سرم گیج رفت. چشمانم را بستم (اهمیتی نداشت.. نه خودش.. نه مرگش.. ) عثمان نفسی پر صدا کشید (با خواهرام تماس گرفتم، گفتم براتون غذا درست کنن.. امیدوارم ناراحت نشی چون آدرس خونتونو دادم تا بیارن اینجا..) با ابروهایی گره خورده نگاهش کردم (اینجوری نگام نکن.. نمیتونستم تنهاتون بذارم. باید تا چند وقت، دستپخت شونو تحمل کنی.. مادرت که فکر کنم شرایط مناسبی واسه آشپزی نداشته باشه.. توام که اصلا بهت نمیخوره اینکاره باشی..) کاش محبتهایش حد داشت.. کاش همه ی آدمهای زمین همینقدر ترسو بودند.. تن صدایش را پایین آورد (میدونم الان وقتش نیست.. اما نمیخوای یه فکری به حال مادرت کنی؟ وضعیت روحیش اصلا خوب نیستا.. وقتی از حال رفتی بدونِ یه کلمه حرف نشست بالا سرت. تا وقتی معاینه ات تموم شد از جاش جم نخورد. خیالش که از بابت سلامتیت راحت شد، رفت تو اتاقش و درو بست.. اگه بخوای، من یه دوست روانشناس دارم. میتونه کمکش کنه..) وزیر لب با صدایی که بشنوم ادامه داد (هر چند که حال خودتم تعریفی نداره..) او از زندگی ما چه میدانست؟ چه خوش خیال بود این مسلمانِ مهربان.. ( سارا لجبازی نکن.. من کاری به تو ندارم.. اما بذار این دوستمو بیارم تا مادرتو ببینه.. پیرزن بیچاره از دست میره ها.. اونوقت تنهاتر از اینی که هستی میشی..دوستم، پسر خوبیه.. بذار زندگیتون یه رنگی به خودش بگیره) از کدام رنگ حرف میزند؟ در جعبه مدادرنگی های زندگیم فقط  رنگ مشکی بود.. یک عمر، خورشید و ماه و دریا و درخت را با مداد مشکی نقاشی کردم.. روزگارم سیاه بود دیگر به زندگیم چیزی نمیرسید.. صدای زنگ در بلند شد (غذا رسید.. نترس، نمیذارم بیان داخل..) با لحنی با مزه و آرام به سمتم خم شد (اما یه مدت باید دستپختشونو تحمل کنی.. شاید سیرت نکنه، اما خیالت راحت، نمیکشه..) مدتی از آن روز گذشت.. عثمان هروز با ظرفی پر از غذا به سراغمان میآمد.. خانه را کمی مرتب میکرد. به زور مقداری غذا به خوردم میداد.. هوای مادر را داشت.. محبت میکرد.. نصحیت میکرد.. پرستاری میکرد.. و به قول خودش رسم مسلمانی به جا میآورد.. اما روزها بی نمک تر از گذشته برایم میگذشت.. و من فقط در این فکر غوطه ور بودم که چرا در لیست مرگ از قلم افتاده ام.. و ثانیه به ثانیه بذر کینه از خدای مسلمانان  در دل میکاشتم و انتقام درو میکردم. و مدام در بین حرفهای هرروزه ی عثمان جملاتی تکراری از احوال بد مادر و کمکهای احتمالیِ آن دوست روانشناس گوشم را نیشگون میگرفت. اگر میتوانستم سندِ مادر را شش دانگ به نام عثمان میزدم تا هر چه دلش میخواهد، پسرانه خرجش کند. چون من اهل ولخرجی نبودم.. ادامه دارد.. ✍ http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️‍ 👈از همسرتان که شاغل است و در مسائل مالی به شما کمک میکنید، تشکر کنید.🙏 🙏یک خیلی ممنون 😘 یک بوسه 🌷 یک گل ساده و... برای تشکر کافی است. 👈از غیر شاغلی که ولخرج نیست هم تشکر کنید🙏 ✍ http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕