#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_46
اصلا مگه هالیووده که با یه نگاه عاشق شم.. کمکش کردم، چون تنها بود.. چون مثه من گمشده داشت.. چون بدتر از من سرگردونو عاجز بود.. یه دختر جوون که میترسیدم از سر فشار روحی، بلایی سر خودش بیاره.. که اگه نبودم الان یه جایی تو سوریه و عراق بود.. اولش واسم مثه هانیه و سلما و عایشه بود.. اما بعدش نه.. کم کم فرق پیدا کرد.. یان من حیوون نیستم.. بفهم..)
دلم به حال عثمان سوخت.. راست میگفت، اگر نبود، من هم به سرنوشتی چون هانیه و صوفی دچار میشدم..
آرام و پاورچین به سمت در رفتم و با باز وبسته کردنش، یان وعثمان را از آمدنم آگاه کردم. یان از آشپزخانه بیرون آمد و با صورت خندانش سلام کرد و حالم را پرسید. با کمی تاخیر عثمان هم آمد اما سر به ریز و بی حرف. نزدیکم که رسید بدون ایستادن، سلامی کرد و از خانه خارج شد.. ناراحت بود.. حق هم داشت..
یان سری تکان داد ( زده به سرش.. بشین، واسه خودمون قهوه درست کرده بودم . الان برای توام میارم.. نوک بینی ات از فرط سرما سرخ شده..) با فنجانی قهوه رو به رویم نشست ( خب.. تصمیم تو گرفتی؟ ) به صندلی تکیه دادم ( میرم ایران..) لبخند روی لبهایش نشست و جرعه ایی از قهوه ای نوشید ( این عالیه.. انگار باید یه فکری هم به حال عثمان کنم.. )
سکوت کرد.. ( حرفهاشو شنیدی؟؟ دیدی در موردش اشتباه فکر میکردی؟؟ )
تعجب کردم. او از کجا میدانست. با لبخند به صورتم خیره شد (وقتی گوش وایستاده بودی دیدمت… یعنی پات از کنار دیوار زده بود بیرون.. مامانت میدونه با کفش میای داخل؟؟ )
یان زیادی باهوش بود و این لحن بامزه اش برایم جالب ..
آن شب از تصمیم برای سفر به ایران گفتم و یان قول داد تا کمکم کند..
پس عزم سفر کردم..
بی توجه به عثمان و احساسش…
انگار مهربانی عثمان واگیر دار بود و هر انسانی در همنشینی با او، دچارش میشد. این را از محبتهای یان فهمیدم وقتی چند روز متوالی تمام وقتش را صرف مهیا کردنِ مقدمات سفرمن و مادر به ایران کرد. و در این بین خبری از عثمان نبود. نه تماس… نه ملاقات.. و من متوجه شدم که مردها کودکترین، کودکان جهانند..
مدتی بعد همه ی کارها انجام شد و من و مادر برای پرواز به ایران بی خداحافظی از عثمان، همراه با یان به فرودگاه رفتیم..
در مسیر فرودگاه، ترسی در دلم زبانه میکشید.. بهایِ سلامتی مادر زیادی سنگین بود.. دل کندن ازامنیت و آرامش.. بریدن از خاطرات.. جدا شدن از رودخانه و میله های یخ زده اش.. و پریدن در گردابی، داعش مسلک به نام ایران.. کلِ داشته هایم در زنی میانسال به نام مادر خلاصه میشد که آن هم جز احساس دِین، برایم هیچ ارزشی نداشت.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
هر بامداد
تا نور مهر می دمد از کوه های دور
من بال می گشایم، چابک تر از نسیم پیغام صبح دم را
با شعرهای روشن پرواز می دهم
انبوه خفتگان را
با نغمه های شیرین پرواز می دهم✨
#سلام صبحتون بخیر🌸
http://eitaa.com/joinchat/895811586C49e74b8074
@kodaknojavan
🌹امام على عليه السلام:
المَعذِرَةُ
بُرهانُ العَقلِ
عـــــــــــ🙏ـــــــذرخواهى
دليل خــــــــ🔰ـــــــردمندى است
📚عيون الحكم والمواعظ، صفحه 35
🍃🍃🍃
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#آقایان_بخوانند
✍سه #نیازاساسی زنان:
1- زنان نیازمندند
#احساس_امنیت کنند.
2- آنها نیاز دارند
#ارزشمند تلقی شوند.
3- لازم است احساس کنند که
#ارتباط_خوبی برقرار کرده اند.
@hamsardarry 💕💕💕
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
❤️🍃❤️
#همسرداری
برای همسرتان #جذابیتهای
❣ رفتاری
❣ و کلامی
❣و ظاهری
داشته باشید.
‼️لازم نیست زیباترین باشید
✅اما همیشه #بهترین خودتان باشید...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ «امام صادق »
به مناسبت شهادتِ
امام صادق علیه السلام
🔰با نوای علی فانی
خدایا🙏
به حرمت امام صادق (علیه السّلام)
دل هایمان را به اهل بیت گره بزن
قلبمان را به مهربانی گره بزن
روحمان را به آرامش گره بزن و
زندگیمان را گره بزن به
محبت و عاقبت بخیری🙏
شهادت جانسوز
امام جعفر صادق علیه السّلام تسلیت باد 🏴🖤
http://eitaa.com/joinchat/895811586C49e74b8074
@kodaknojavan
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_47
حالا بیشتر از هر وقت دیگر دلم برای سرما ونم نم باران تنگ میشد و شاید قهوه های تلخ عثمان، پشتِ شیشه های باران خورده ی کافه ی محل کارش، که حماقت دانیال فرصت نشان دادنش را از من گرفت..
در سالن فرودگاه منتظر بودیم و یان با آن کت و شلوار اتو کشیده اش، مدام موارد مختلف را متذکر میشد. از داروهای مادر گرفته تا مراجعه به آموزشگاه زبان یکی از دوستانش در ایران،برای تدریسِ زبان آلمانی و پر شدن وقت.. بیچاره یان که نمیدانست، نمیتوانم بیشتر از چند کلمه فارسی حرف بزنم و برایم خوابِ آموزش دیده بود..
حسی گنگ مرا چشم به راه خداحافظی با عثمان میکرد و من بی تفاوت از کنارش رد میشدم. درست مانند زندگیم..
درمیان پرچانه گی های یان، شماره ی پروازمان خوانده شد.. لرزیدم نه از سرما.. لرزیدم از فرط ترس.. از ایرانی که دیگر عثمان و یانی در آن نداشتم.. و عثمانی که به بدرقه ام نیامد..
با قدمهایی لرزان آرام آرام، صدایِ شاید آخرین گامهایم را روی خاک آلمان مرور میکردم. اینجا سرزمین من بود و انگار مادر دوست نداشت که بفهمد.. من اینجا دانیال را داشتم، حداقل خاطرات شیرینش را.. و من همیشه مجبور بودم..
نفسهایم را عمیقتر کشیدم.. باید تا چند ساعت هوا برای امنیت ذخیره میکردم. امنیتی که با ورود به هواپیما دیگر نداشتم.
صدایی مردانه، نامم را خواند (سارا.. سارا..) عثمان بود.. شک نداشتم.. سر چرخاندم. کاپشن چرم و قهوه ایی رنگش از دور نظرم را جلب کرد. یان ایستاده لبخند زد (بالاخره اومد.. پسره ی لجباز..)
عثمان قدمهایش تند و نفسهایش تندتربود ( فکر کردم پرواز کردین.. خیلی ترسیدم .. ) کاش بالی داشتم تا آرزوی قدم زدن را به دل زمین میگذاشتم..
یان با همان لبخند کنج لبش به سمتم آمد ( بلیطا رو بده من.. منو مادر ردیفش میکنیم تا تو بیای..)
دوست نداشتم با عثمان تنها بمانم اما چاره ای نبود. بی حرف نگاهش کردم. چشمانش چه رنگی بود؟؟ هیچ وقت نفهمیدم.. زبان به روی لبهایش کشید ( تصمیمتو گرفتی؟؟ میخوای بری؟) با مکث، سری به نشانه ی تایید تکان دادم. لبهایش را جمع کرد (پس اینکه بگم نرو، بی فایده ست، درسته؟) و من فقط نگاهش کردم..
او در مورد من چه فکر میکرد؟ به چه چیزی دلبسته بود؟ دلم به حالش می سوخت.. دستی به چانه اش کشید (پس فقط میتونم بگم، سفر خوبی داشته باشی..) سری تکان دادم وعزم رفتن کردم که صدایم زد ( سارا..) ایستادم. در مقابلم قرار گرفت.. صورت به صورت ( هیچ وقت به خاطر علاقه ای که بهت داشتم، کمکت نکردم.. ) استوار نگاهش کردم (میدونم..) لبخند زد با لحنی پر مِن مِن ( سا..سارا.. من.. من واقعا دوستت دارم.. اگه مطمئن شم که توام…) حرفش را بریدم سرد و بی روح (تو فقط یه دوست خوبی.. نه بیشتر..)
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
✨﷽✨
سلااااااام 😊✋
صبح بخیر دوست خوبم ☕😊🍀
سلامی به زیبایی عشق💚
به طراوت لبخند😊
به روشنایی خورشید☀️
به سبزی غزل🍀
به رایحه مریم و شب بو🌼🍀
به شما دوستان گلم 🍀
#سلام_صبحتون_پر_از_عطر_خدا 💚🌼💚
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
💚از امام صادق عليه السّلام سوال شد:
🍃شخصی که سخنان شما را نشر مي دهد
و آن را در دل شيعيان استوار مي کند،
افضل است يا شخصی که
فقط عبادت را پیشه کرده است🍃
💚حضرت فرمودند:
🍃آن که سخنان ما را نشر دهد
و آن را در دل شیعیان استوار سازد
از هزار عابد برتر است.✅
📗اصول کافی/ج۱/ص۳۳/ح۹
http://eitaa.com/joinchat/895811586C49e74b8074
@kodaknojavan
❤️🍃❤️
#هنرهمسرداری
#بانـــــــــــــــــــــــوان_عزیز
👌مواظب باشید ‼️
‼️دیگران آن قدر همسر شما را تحسین و تشویق نکنند
👈❌که جای شما را بگیرند❌👉
یک مــــــــــــــــ👨ــــــــــــــرد برای
#تشویــــــــــــق👏
و #تحسیــــــــــــــن👏
⏪بیش از هر کسی به #همسرش نیاز دارد .✅
✍ #کپی_فقط_با_ذکرلینک
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#همسرانه
👈بعد از ازدواج با یک فرد
✍ باید همیشه یادتان باشد که
👈 ممکن است در زندگی با اشخاصی زیباتر از او رو به رو شوید.
⏪ اما تعهد و مسئولیت پذیری یعنی
‼️ چشم بستن بر هوا و هوس های بعدی
🙏و احترام گذاشتن به انتخابی که قبلا داشتهاید.
@hamsardarry 💕💕💕
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
❤️🍃❤️
#همسرداری
👈وقتی همسرتان میخواهد قدرت طلبی کند و قدرتش را به شما نشان دهد و به رخ بکشد؛
👈‼️ شما باید برای آنکه از جنگ قدرت جلوگیری کنید،
👈❌در مشاجرات دنبال بُرد نباشید.
👌 وقتی عصبانی هستید. با همسرتان وارد بحث نشوید.
✍ #کپی_فقط_با_ذکرلینک
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
🔵 نیازهای زنان در زندگی مشترک :
❣عطوفت و مهر ورزی
❣گفتگو و درد دلهای صمیمانه
❣ارتباط تعاملی و همدلانه
❣صداقت و صراحت
❣حمایت مالی
❣همسری که خانواده اولویت زندگی وی باشد
❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
آرزو میکنم ❣
یکی باشه که باهم اینجوری باشین :❣
"به هم شبیه، ❣
به هم مبتلا، ❣
به هم محتاج"...😘😍💕❣💕
http://eitaa.com/joinchat/898629634C9ee73304e1
😍😍😍
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_48
خشکش زد.. چشمانش شیشه ای شد.. لبخند کنارِلبش طعمِ تلخی به کامم نشاند.
سری تکان داد، پر از بغض ( نگران نباش.. جایی که میری، خاکش رسمِ جوونه زدن یادت میده.. من.. منم همیشه دوست.. دوستت میمونم.. هر وقت احتیاج به کمک داشتی روم حساب کن..)
جوانه زدن ؟؟ آن هم در خاکی که برای زنده به گوری به سمتش میرفتم؟؟
دلم به حالِ عثمان سوخت. کاش هیچ وقت دل نمیبست، آن هم به دختری که از دل فقط اسمش را به ارث برده بود..
خیره به چشمانش سری تکان دادم و به یان پیوستم. او هم آمد و ماند، تا آخرین لحظه..
و لبخندی که در صورتش به اشکی سرکش و بغضی خفه کننده تبدیل شد..
کاش من هم معنی دوست داشتنم را میفهمیدم..
اما دریغ..
هواپیما پرید و من تپشهای ترس را در گوشم شنیدم..
بدون عثمان… بدون یان…
دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین٬ سختترین کار دنیا بود..و من انجامش دادم به همت یان و سکوت پر طوفانِ عثمان
مادر در تمام مسیر٬ تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی٬ لب از لب باز نکرد..
گاهی دلم برای صدایش تنگ میشد.صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه میکرد..
آخ که چقدر هوسِ برادرانه هایش را داشتم٬بی توجه به صوفی و حرفهایش..
کاش آن دوست مسلمان هرگز از خیابانهای روزمره ی تنها خدای زندگیم نمی گذشت و آن را سهمی از تمام دنیا٬ برای من می گذاشت..
هر چه به ایران نزدیکتر میشدیم تپش های قلبم کوبنده تر میشد.
هنوز تصویر آن زنهای چادر مشکی به سر و آن مردهای ریش دار را به خاطر دارم.
اما..حالا بیشتر از هر زمان دیگری از این کشور می ترسیدم.
ایرانِ حال٬ قصاب تر از ایرانِ گذشته بود.. زشت تر و کریه تر..
ورود به مرزهای ایران از طریق بلندگوهای هواپیما اعلام شد.
زنان بی حجاب یک به یک روسری و شال از کیفهای شان بیرون می آورند و علی رغم میل باطنی٬ با غُر زدنهای زیر لبی و صورتهایی پر اعتراض آن را سر می کردند..
به مادر نگاه کردم. مثل همیشه روسری به سر محکم کرده بود و در سکوت٬ تسبیح می انداخت محض رضای خدایش..
حالا نوبت من بود.. بی میل٬ به اجبار و از فرط ترس..
روسری آبی رنگی که در آخرین لحظه ی خداحافظی از عثمان هدیه گرفتم را به دور سرم پیچیدم..
و الحق که دیزاینی زیبا داشت با آسمانیِ چشمانم..
ابلهانه بود.. القای تحکمانه ی افکار مذهبی٬ آن هم در عصرِ شکوفایی فکری انسان..
انگار ایرانی با فکر کردن میانه ای نداشت..
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
✨﷽✨
سه شنبه تون عالی🌺🌸
ان شـاءالله
امروز بهترین روز🌺🌸
زندگیتون باشـه 🌺🌸
حــال خـوب
دلخـوشی فراوان 🌺🌸
رزق و بـرکت بسیار
لبریز از شـادی و آرامش🌺🌸
موفقیت پـی درپـی و
نگـاه مـهربان خــدا نصیبتون 🌺🌸
#سلام_صبح_بخیر😊🌸
http://eitaa.com/joinchat/898629634C9ee73304e1
@hamsardarry 💕💕💕
🌹امیرالمؤمنین علی عليه السلام:
⭕️در شگفتم از كسى كه
🐬 آفريدههاى خدا را مىبيند🕊🌈
💥و باز در وجود خدا شك میكند.
📚نهج البلاغه، حکمت ۱۲۶
http://eitaa.com/joinchat/895811586C49e74b8074
@kodaknojavan
❤️🍃❤️
#هنرهمسرداری
✍زیر چتر گفتگو
❓از همسرتون #سؤالات_توضیحی بپرسید!
👈و او را به گفتگو درمورد
🔰 افکار
🔰احساسات
🔰 و تمایلاتش
#تشویق_کنید.
💝آرام ومحترمانه سخن بگویید!💝
‼️القاء احساسات منفی؛ممنوع📛
@hamsardarry 💕💕💕
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
❤️🍃❤️
#سیاستهای_همسرداری
‼️شکایت به جای بیان توقعات ممنوع
👈اگر در گفت وگو با همسرتان مشکل دارید
‼️ به احتمال قوی شما توقعات تان را طرح نمی کنید
👈 بلکه به نوعی انتظارات تان را تحمیل می کنید
‼️ یا بدتر از آن، همسرتان را تهدید می کنید.
🔻اگر مرد هستید با اعمال قدرت و محرومیت های خاص
🔻و اگر زن هستید با ناآرام کردن فضای خانه یا اعمال فشارهای ناپسند مردان.
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#همسرانه
💕 زن و شوهر باید
در طول شبانه روز
⏪دقایقی را با هم ارتباط کلامی
#محبت_آمیز💕
داشته باشند . . .
@hamsardarry 💕💕💕
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_49
به ایران رسیدیم..با ترس از هواپیما پیاده شدم.
مادر لبخند زد.. نفس گرفت٬ عمیق..
چشمانش حرف میزد.. اما زبانش نه.. گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم. این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟
وارد سالن فرودگاه شدیم.کمی عجیب به نظر میرسد. تمیز بود و شیک..بدون حضور شتر و اسب..باتعجب به اطراف نگاه کردم. فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازیِ اخبارهای مورد علاقه پدر نداشت.
چشم چرخاندم٬تا جایی که مردمکهایم یاری میکرد..اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت..شاید جشنواره بازیگران سینمایشان بود..وشاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد..
آخر دکورِ چهره و لباسِ زنان و مردان گویایِ چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود..
با قدمهایی بهت زده از دیدن جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدِل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت٬آرام آرام به سمت خروجی رفتم با چمدانی در دست و مادری حیران مانده درفضا..نه… بیرون از در هم نه درشکه ای بود و نه خرابه ای..همه چیز زیبا بود٬درست مانند داخل..
ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد..اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند..
دو دختر جوان با روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود٬سیاهی چادر را به رخ هر بیننده ای می کشیدند
و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر می شدند..
اینجا ایران بود؟سرزمینِ زشتی و کشتار؟
شاید هواپیمایی در خاکی دیگر زمین گیر شده بود..
سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم.. نمی توانستم درست فارسی صحبت کنم.
مادر هم که روزه سکوتش را نمی شکست.آدرس خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بودو به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم٬ به پیرمرد راننده دادم..
پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد (اوه.. اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده..این آدرسو از کجا آوردین؟)
از درون آیینه نگاهش کردم. لغتی مناسب برای پاسخگویی نمیافتم
پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد (پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین.. آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن..اما نگران نباشین من میرسونمتون..)
یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت؟واین آدرس٬خاطره ای خاک خورده از گذشته بود؟
هر چه بیشتر در خیابانها دور میزدیم٬ تعجب من بیشتر میشد.
انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود.پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید؟
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
🌸ســـلام دوستان مهربانم
✨صبح چهارشنبہ تون بخیر
🌷سبدی پراز مهر و وفا
✨خرمنی سبز
🌷به پهنای جهان
✨گنجی انباشتہ
🌷از عشق نهان
✨همہ تقدیم شما 💐
✨ ، دلتون
🌸شاد و لبتون پرخنده باد
http://eitaa.com/joinchat/898629634C9ee73304e1
@hamsardarry 💕💕💕