eitaa logo
حنیفا🌱
99 دنبال‌کننده
826 عکس
572 ویدیو
0 فایل
ما مثل یہ‌ تیڪہ‌ نوریم، از منبع اصلے نۅࢪ🌝✨ ڪہ‌ باید بدرخشیم و روشنایۍ رو پخش کنیم! یہ گروه دغدغہ‌مندیم از جنس نو+جوان که ڪار تولیدی می‌کنیم؛ آیدۍ ارتباطۍ″(: @F_R_Y_087 همچنین‌مارادرآپاࢪات‌دنبال‌ڪنید🎥 https://www.aparat.com/Hanifa_Cyber_Group
مشاهده در ایتا
دانلود
همیشه برای شهادت آماده باشید ..🖐🏼 [@hanifa_nojavan]
مجموعه داستان: صورتی خاکستری💕 📝قسمت دوم: دخترها باید همه چیزشان صورتی باشد! خیلی نگذشته بود که صدای🗣 بابا و سعید هم توی خانه پیچید. بعد هم سعید تقه‌ای به در زد و گفت: «سرکار ملکه👸🏻‌ بفرمایید شام!🥘» بی‌میل از جا بلند شد و سمت آشپزخانه رفت.👣 صدای🗣 خنده و شوخی برادرهایش خانه را برداشته بود. سلام کرد و دمق‌تر😪 از همیشه پشت میز نشست. لحن بابا مهربان بود: «سارا خانم کمک مامانت🧕🏻 نکردی‌ها...!» یک دفعه انگار غم عالم روی سر سارا هوار شد و چشمش به اشک😢 نشست: «چشم، ببخشید.» مامان دیس غذا 🍽 را روی میز گذاشت: «چه‌کار به بچه داری؟‌ کاری ندارم من. بذار به درس‌هاش📚 برسه.» صدای 🗣 اعتراض وحید بلند شد: «صبح 🌇 تا شب 🌃 که نشد درس📚. یک‌کم کمک شما هم بکنه بد نیست.» سرش را پایین‌تر انداخت و چشم‌غره 👀 مامان 🧕🏻 به وحید را ندید. بغضش😢 را با قاشق🥄 ماست قورت داد. حوصله کل‌کل و جواب دادن نداشت. احترام بابا 🧔🏻 هم اجازه نمی‌داد پیش او حرفی🗣 بزند. غذایش 🥣 را به‌زحمت تمام کرد و تا آخرین تکه ظرف را آب‌کشی نکرد، از آشپزخانه بیرون 👣 نرفت. اصرارهای مامان 🧕🏻 هم فایده‌ای نداشت. با تمامشان لج کرده بود. حرف ‌🗣 نمی‌زد 😑 و فقط کار می‌کرد.
در🚪 اتاق را که پشت سرش بست سریع دفترش را باز کرد و تمام کلمه‌هایی که یک ساعت گذشته دست از سرش برنداشته بودند را پشت‌هم روی کاغذ📝 آورد: «گفتین از قشنگی‌های دختر 👩🏻بودن بنویسیم. من قشنگی‌ای دور و برم نمی‌بینم. توی جامعه ما دخترا نه آزادی دارن نه استقلال. هیچ برنامه مستقلی نمی‌تونن برای خودشون داشته باشن. همه‌جا زیر نظر خانواده👨‍👩‍👧‍👦 هستن. بین خونه و مدرسه حبس شدن. یه سری چیزا هم که وظیفه ثابتشونه. باید کار خونه رو دوست داشته باشن، متین و باوقار باشن. جایی نرن، حرفی نزنن، کاری نکنن که آبروی خانواده بره. نه تفریحی هست نه استقلالی. همه‌جا برای ما خطرناکه‼️. برای کوچک‌ترین کارمون باید اجازه بگیریم. هر حرکت و حرف‌مون زیر ذره‌بین🔍 صد نفره. حالا کافیه دنیای پسرا🧑🏻 رو نگاه کنین. انگار وارد یک سیاره دیگه می‌شین. نه کسی به رفت و آمدشون کار داره، نه درس خوندنشون، نه به رفتارشون گیر می‌دن. پسر هر کار بکنه عیب نداره ولی کافیه دختر کوچک‌ترین اشتباهی بکنه. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم کاش پسر بودم. اون وقت چقدر دنیام متفاوت بود. چه آرامشی، چه آزادی‌ای! درنهایت هم تاج سر👑 خانواده بودم، چون پسرم. بعضی وقت‌ها دلم می‌خواد تنهایی برم کوه، فوتبال ⚽️بازی کنم، قدم بزنم. دوست ندارم آمار همه رفت و آمدها و دوست‌هام رو به خانواده گزارش بدم. دوست دارم هر جور دوست دارم 👚لباس بپوشم. گفتین از قشنگی‌های دختر بودن بنویسیم درحالی‌که من بعضی وقت‌ها آرزو می‌کنم کاش پسر بودم.» بعد خودکارش را گذاشت و به پرده خاکستری اتاق چشم دوخت. چقدر سر انتخاب رنگش با همه بحث کرده بود. نمی‌دانست چطور باید بقیه را راضی کند که صورتی و بنفش و نارنجی دوست ندارد. حتی رنگ موردعلاقه‌اش هم به انتخاب خودش نبود. چون دخترها باید همه‌چیزشان صورتی🎀 باشد. *** دست از شوت کردن میوه کاجی که جلوی پایش افتاده بود برداشت و راه افتاد سمت مدرسه🏫. دیشب که در اوج ناراحتی و عصبانیت آن جمله‌ها را روی کاغذ نوشته بود، فکرش را هم نمی‌کرد تصمیم بگیرد واقعاً آن را توی صندوق🗳 بیندازد. خانم اسکندری فقط مخاطب فرضی صحبت‌هایش بود که از بخت بد، بد روزی درباره قشنگی‌های دختر بودن حرف زده بود. اما صبح🌅 که داشت کوله‌اش را آماده می‌کرد یک‌دفعه به سرش زده بود که چرا نباید این حرف‌ها را بدانند؟‌ بگذار یکی هم از این‌طرف ماجرا حرف بزند تا دست از این‌جور جشن 🎉و مسابقه‌ها بردارند. همین شد که برگه را همان‌طور خط‌خورده و نامرتب برداشت تا بی‌نام در صندوق بیندازد. این‌طوری شاید کمی از ناراحتی‌اش را کم می‌کرد. وارد راهرو که شد مثل مجرم‌ها دور و بر را👀 نگاه کرد. اثری از خانم اسکندری و بقیه معاون‌ها نبود. خودش را دلداری داد: «اصلاً باشه و ببینه. تو که اسمتو ننوشتی از چی می‌ترسی؟» ولی نمی‌دانست چرا تپش💓 قلب گرفته. با قدم‌های آرام به سمت صندوق بدقیافه رفت. نمی‌دانست چرا احساس می‌کرد همه دارند او را نگاه می‌کنند. سعی کرد طبیعی‌تر رفتار کند. بدون این‌که به اطراف نگاه کند دستش را جلو برد و نامه‌ای را که تحت‌فشار دست‌هایش چروک شده بود، توی صندوق انداخت. بعد خیلی آرام پیچید و راهش را کج کرد سمت کلاس. هنوز دو قدم برنداشته بود که فیروزه از پشت سر صدایش کرد: «کجایی سارا؟ بیا ببین جواب این مسئله رو می‌دونی؟» دقیقه‌های بعدی چنان غرق سر و کله زدن با عددهای معادله فیروزه شده بود که ماجرای نامه کلاً از ذهنش رفت. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ـ ــــــــ قلب نوجوان همچون زمینی بـایر [زمینِ خالی از کِشت] اسـت کہ هرچہ در آن افکنده شود، می‌پذیرد. °• امیرالمومنین امام علی❲؏❳ [@hanifa_nojavan]
+ما در این راه آرمان‌ها داده‌ایم و می‌دهیم!(((:
دلت ڪه خالے شد از غیر، پُـــر مےشود از خـدا ... آن وقت مےشوی ♥️(: [@hanifa_nojavan]
_🌱 ﴿فَرِحينَ‌بِما‌آتاهُمُ‌اللَّهُ‌مِن‌فَضلِهِ..﴾ «از‌فضیلتی‌که‌خداوند‌نصیبشان‌کرده‌است، شادمانند» -سوره‌آل‌عمران۱۷۰ [@hanifa_nojavan]
-زن‌ها اینگونه انقلاب کردند، با عزت و افتخار؛ باعفت! نه با و فحاشی و عریان شدن! [@hanifa_nojavan]
الآن تو دنیا به کسی که آدم می‌کشه میگن جنایت‌کار... اما اون کسی که می‌زنه روح و روان و اندیشهٔ آدما رو له می‌کنه و پر از شبهه، زندگیا رو لجن‌مال می‌کنه رو نمی‌گن جانی!‼️ [@hanifa_nojavan]
پیروزی قطعی است 💪🏼 (: [@hanifa_nojavan]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا