عشقیعنیکهدمیبشنویازنامرضا
ودلتگریهکُنانراهیمشهدبشود...♥️!
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
[@hanifa_nojavan]
آقایِ امام رضا
دوست داشتَنَت،
برکتِ زندگی ماست ..(:💛
🌱#چهارشنبه_های_امام_رضایی
[@hanifa_nojavan]
5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میگفت ..
سلطان مهربون ترین شخصه برای قلبای شکسته 🙂💔!
🌱#چهارشنبه_های_امام_رضایی
[@hanifa_nojavan]
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت شما دوستان عزیز 🌹
سالروز ورود پر برکت حضرت فاطمه معصومه(س) به شهر قم رو خدمت شما دوستان عزیز تبریک عرض می کنم 😊
حنیفا🌱
سلام... تصمیم گرفتیم به مناسبت ولادت اُخت الرضا، حضرت معصومه(س) و روز دختر هر روز قسمتی مجموعه داستا
پارت گذاری داستان زیبای«صورتی خاکستری» بنا به دلایلی متوقف شد که از امروز انشاالله هفته ای یک پارت در اختیارتون قرار داده میشود☺️
امیدواریم، مورد قبول شما خوبان قرار بگیره😊
🍃🌸ماجرای صورتی خاکستری🌸🍃
🖌قسمت اول: غار سارا
کتاب را گذاشت روی زانوهایش و از لابهلای شاخ و برگ بوته رز به هیاهوی بچهها در حیاط نگاه کرد.
زنگ تفریحهای مدرسه🔔 را فقط از پشت همین شاخ و برگها دوست داشت که مثل یک فیلم سینمایی به رفتوآمد بچهها در حیاط نگاه کند و مشغول فکر و خیالهای خودش💬 باشد.
یا همینجا، روی تکه چوبی که پشت باغچه انتهای مدرسه پیدا کرده بود، بنشیند و درسهایش را بخواند.
اینجا انگار هیاهو آرام میگرفت و آدمها شخصیتهای نمایشی بیکلام در ذهن سارا میشدند.
بچههایی که میآمدند، میرفتند، وسط حیاط جیغ و داد میکردند، دوتایی راه میرفتند یا توپ🏐 والیبالشان جایی نزدیکی غار او میافتاد.
این اسم را اولین بار فیروزه رویش گذاشته بود:«غار سارا».
حالا اغلب بچههای کلاس میدانستند اگر او را در حیاط یا توی کلاس پیدا نکنند اینجا باید سراغش را بگیرند.
خانم اسکندری بلندگو🎤 را گرفته بود دستش و حرفهای سر صبحش را برای بچههایی که مشغول حرفهای خودشان بودند، تکرار میکرد: «بچهها! هفته دیگه جشن🎊 روز دختره. کنار برنامههای اون روز توی این فاصله چند تا مسابقه براتون ترتیب دادیم که برندههایش رو روز جشن معرفی میکنیم: عکاسی📸، نقاشی🎨 و دل نوشته.📝 موضوع هر سهشون هم قشنگیهای دختر بودنه. عکسها و نقاشیهاتون رو بیارید اتاق پرورشی و دل نوشتهها رو توی صندوقی که اینجا نصب کردیم بندازید.»
📚کتابش را بست و از جا بلند شد. همانطور که با دست گرد و خاک مانتواش را میتکاند، زیر لب غر زد: «چه دلخوشی دارن اینا😒. جشن روز دختر. دل نوشته قشنگیهای دختر بودن! تو یه دنیای خیالی زندگی میکنن.» بعد راه افتاد سمت کلاس و سر راه به صندوقی که به سبک عهد بوق دورش را کادوپیچ کرده بودند، دهنکجی کرد.
***
مامان🧕🏻 از توی پذیرایی صدا کرد: «سارا! کجا موندی؟🤔» کتابش را گذاشت کنار و از اتاق بیرون رفت: «بله؟»
- زیر گازو روشن کن دخترم، بیزحمت تا من نمازمو تموم میکنم سالادم🥗 درست کن. الآن پسرا میرسن.
بیحرف راه افتاد سمت آشپزخانه و پیچ شعله را چرخاند. یکلحظه بدش نیامد شعله را زیاد💥 کند تا غذا بسوزد و پسرها امشب گرسنه بمانند. اصلاً چرا باید میز میچید و سالاد درست میکرد؟ همان کوه و گردش و تفریحی که با رفقایشان هستند، یکچیزی هم بخورند دیگر. از دردسرهای بعدش ترسید که شعله را تا انتها پایین برد و بیحوصله🤕 نشست پشت میز: «بعد اون خانم اسکندری خوشحال میگه از قشنگیهای دختر بودن بنویسین. همینکه صبح☀️ تا شب باید توی خونه باشی و پسرا بیرون خونه🏠 مشغول گشت