اونجا که با عشق خواندند: شهیدان پیچیده در گوش زمان بردشان قطعی شد ! مگر میشود از شهدا بخواهی و نشود؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#برای_ایران
#جام_جهانی
مینویسم برای تیم عزیز ملی ایران!
برادرا سلام؛
خداقوت!
خواستم بهتون بگم یه دنیا ممنون که این همه تهمت و ناسزا رو به جون خریدید و با غیرت پای کشورمون موندید. با غیرت رفتید به مسابقه و با غیرت سرود کشورتون و زمزمه کردید. یه دنیا ممنون که با غیرت جنگیدید!
یه دنیا ممنون که باعث شادی ملت ایران شدید.
خواستم بگم تو این سه تا نود دقیقه، هر بار کوبش کفش میخی شما روی زمین چمن مصادف بود با کوبش محکم قلب ما به قفسه سینه مون!
ما با شما خندیدیم، با شما گریه کردیم، با شما تا مرز سکته پیش رفتیم، با شما فریاد زدیم، با شما یاعلی گفتیم!
ما یادمون نمیره چطور برای اولین بار رویای صعود رو برامون تا مرز تحقق پیش بردید.
الانم مطمئن باشید پیروز این میدون هنوز شمایید. شما همون وقتی پیروز شدید که خط بطلان کشیدید رو تمام یاوه های دشمنای ایران عزیزمون!
شما همون وقتی پیروز شدید که بخاطر شش تا گل عقب ننشستید و دو بار دروازه تیم مدعی قهرمانی جام رو باز کردید!
شما همون وقتی پیروز شدید که تو وقت اضافه نتیجه بازی رو صد و هشتاد درجه عوض کردید.
شما همون وقتی پیروز شدید، که تو اوج خستگی نیمه دوم با تمام توان دویدید و با اون همه اضطراب و التهاب، باز چندین بار مقتدرانه حمله کردید!
و شما دقیقا همون وقتی پیروز شدید که گل های طلایی تون رو تقدیم شهدا کردید و مرحم زخم خانوادههاشون شدید...
پر از انگیزه و انرژی برگردید به آغوش وطن که یه ملت از همون دیشب برای چهار سال دیگه تایمر گذاشتن!
الان کلی مادر و پدر و خواهر و برادر خونی و وطنی منتظرتون هستن!
برگردید با سر بالا و شک نکنید پیروز این میدان، ایران، ایرانی، و تیم ملی ایران بود!
این جامم تموم شد و کلی خاطره و فیلم و عکس و حماسه قشنگ ازش به جا موند. این جام جهانی تموم شد برای ما. ولی هم جام جهانی هنوز ادامه داره و هم ما هنوز ادامه داریم!
شک نکنید تا ابد اسم یوز های ایرانی، لرزه به تن تمام مدعیان جهان خواهد انداخت!
دست علی یارتون؛ یاعلی!
#تأویل
حقیقتاً وقتی آدم منتظره، بدترین حالِ ممکن رو داره...
کاش لااقل این انتظار و حالِ بدمون وفقط برای مهدیفاطمه[عج] خرج میکردیم...(:
#امام_زمان
آی آخرین ترانه و آخرین بهار ..
بازآ که بی حضور تو تلخ است روزگار ..
مولای سبز پوش من، ای منجی ِ ظهور
تعجیل کن که تاب ندارم در انتظار ♥️(:
[@hanifa_nojavan]
آمادگی عملی را حفظ کنید و غافلگیر نشوید.🙂
رهبری جان دلی♥️((:
#لبیک_یا_خامنه_ای
#دیدار_بسیج
[@hanifa_nojavan]
مامان همانطور که تلفن📱 را با شانه و گردنش نگهداشته بود و توصیههای همیشگیاش را به سعید میکرد، وارد اتاق شد و سینی شربت🥛 را گذاشت روی میز.
تازه از عطر بیدمشک🌼 سرمست شده بود که یک نامه✉️ هم گذاشت کنارش.
چشم👀های سارا چهار4⃣تا شد. این دیگر چه بود؟🤔
مامان هم که دیگر تلفنش تمامشده بود نشست روی تخت 🛏سارا 👩🏻و زل زد به نامه: امروز صبح پست📮 آورد.
سارا سعی کرد طبیعی🙂 برخورد کند: آهان.😉
مامان 👱🏻♀انگار قصد رفتن🚶🏻♀ نداشت🤷🏻♀: یکی هم دیروز ☀️آورده بود.
سارا که نمیدانست چهکار کند لبخندی😅 زد: آره، دستتون درد نکنه گرفتین.😘 دیدمش.
- چرا نشانی🏷 فرستنده نداره؟
-نمیدونم. 🤷🏻♀
معلوم بود حوصله مامان سر رفته😖: سارا نمیخوای بگی قضیه این نامهها✉️ چیه؟
....
از لحظهای که پایش را گذاشت داخل حیاط مدرسه🏢 منتظر خانم اسکندری بود.
آماده بود که سر برسد و ماجرای نامه دیروز را بگوید و بعد هم توصیه کند چند جلسهای را با مشاور مدرسه حرف بزند.
اما نه❌، این کارها به نامه دیروزش نمیآمد.😣 نامه دیروز یکطور روشنی صمیمی بود که سارا دوستش💕 داشت.
آنقدر که صبح، وقت چیدن کیف مدرسه، خودکار🖊 صورتی از روی میز چشمک زده بود که من را هم بگذار توی جامدادی.
هرچند که سارا بیمحلی کرده بود و تِم خاکستری مشکی وسایلش را به هم نزده بود، چشمک😉 زدن یک شیء صورتی به او، در نوع خودش اتفاق نادری بود.
صبحگاه تمام شد و خانم اسکندری آنقدر مشغول توضیحات جشن و برنامه هفته آینده 🗓بود که سارا را کاملا از یاد برده بود. زنگ 🛎تفریح اول هم خبری نشد.🤷🏻♀
زنگ تفریح بعد همانطور که پشت شاخ و برگهای غارش🌳 نشسته بود و حیاط را نگاه میکرد، هر لحظه منتظر بود با بلندگو🔈 اسمش را بخوانند که به اتاق پرورشی برود، نخواندند.😞
زنگ نماز 🕋دیگر به شک 🧐افتاده بود که شاید خانم اسکندری🧕🏻 میخواهد همچنان به این بازی🤹🏻♀ ادامه بدهد.
من به روی خودم نیاورم، او هم به روی خودش نیاورد... آخرش چه؟😳 اصلا بهش نمیآید که اهل این کارهای مرموز🕴🏻 باشد.
فکر کرد🤔 احتمالا نامه را چند روز☀️ پیش به پست📪 داده و تا به دست سارا برسد دیگر فراموشش کرده است. برای همین یکبار سعی کرد خیلی طبیعی از جلویش رد🚶🏻♀ شود شاید ماجرا یادش بیاید، اما جز یک «چطوری سارا؟»ی معمولی خبری نشد.🤷🏻♀
سارا که دیگر ناامید😥 شده بود با خودش فکر کرد فعلا که دارد خوب فیلم👩🏻💼 بازی میکند و سعی کرد ذهنش را از نویسنده نامه آزاد کند.
از دیروز، هربار کارآگاه بازی از سرش میافتاد، به حرفهای توی نامه فکر🧐 میکرد. به زمین🌍 بازی خودش، به شکل خودش، خواستهها و آرزوهایش.✨🕊
دوست داشت با یکی دربارهاش صحبت🗣 کند. حرفهای توی نامه آنقدر برایش تازگی داشت که سرش 🧠پر از سؤال❓ شده بود.
احساس میکرد تنهایی از عهدهاش برنمیآید. چرا فیروزه دست از این رفع اشکال🔣هایش برنمیداشت که دوتایی بنشینند مفصل حرف بزنند؟ حالا دیگر دلش میخواست رازش را به یک نفر بگوید.