eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بســــــم الّله‌ ‌ الرّحمن الرّحــــــیم✨ ❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز می‌کنیـم 🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ‌اَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَ‌مُوسَـی‌اَلرِضَـا اَلمُرتَضـی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ 🌴اللّـــهُـم‌َّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪ‌َ_اَلْفَــــــــــرَجْ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣بسم الله الرّحمن الرّحيم ❣ #❤️هر روز یک سلام به حضرت جانان ✋💚السلام علیک حين تصبح وتمسی ✋💚سلام برتو هنگامی که صبح داخل میشوی وهنگامی که در شب داخل میشوی. عزیز دلم! تنهاترین در عالم!کی وقت ظهور تون میرسد😭😭😭😭😭 ❁🌻گل نرجس آبروی دوعالم ❁🌻خیالت کی می رود ز خیالم ☀️اللّهم عجّل لولیّک الفرج والعافیة والنّصر 💚💚💚 🌸السّلام علی الحسین 🌸وعلی علیّ بن الحسین 🌸وعلی اولاد الحسین 🌸وعلی اصحاب الحسین ✋🌺سلام برهمه عاشقان مولا ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
❤️ بسم رب الشهداءوالصدیقین” دهم آبان‌‌ماه سال هزاروسیصدوپنجاه‌‌ونه، در خانواده‌‌ای مذهبی دیده به جهان گشود. پدربزرگش مرحوم سیداسحاق، به علت علاقۀ ‌بسیار به حضرت علی‌‌اصغر(ع) نام او را علی‌‌اصغر گذاشت. پدرش سیدعباس، کشاورز و دامدار بود و به حلال و حرام بسیار اهمیت می‌‌داد. خانوادۀ آن‌‌ها دوست‌‌دار اهل ‌‌بیت(ع) بودند و همین باعث علاقۀ بسیار او به این خاندان و حضور در هیئت و مراسم‌‌ مذهبی شد تا آنجا که خود خیمۀ عزای حضرت زینب(س) را در دیباج به‌‌پا می‌‌‌کرد. تا دیپلم درسش را ادامه داد و پس از آن وارد سپاه پاسداران شد. نیمۀ دوم اردیبهشت سال هزاروسیصدونودودو برای گذراندن دورۀ بصیرت به‌‌همراه چندتن دیگر به مشهد عزیمت نمود. او خانواده و پدر و مادرش را نیز در آخرین سفر زیارتی‌‌اش به‌‌همراه برد. یک روز در حرم امام ‌‌رضا(ع) تلفن همراهش زنگ می‌‌خورد و خبر مأموریت او را به سوریه می‌‌دهند. این مأموریت محرمانه بود و تا قبل از اعزام نباید فاش می‌‌شد. بالاخره سیدعلی‌‌اصغر به‌‌همراه دوستش مهدی خراسانی اعزام می‌‌شوند. آن‌‌ها روی تانک کار می‌‌کردند. یک شب موشکی هدایت‌‌شونده به تانک آن‌‌ها اصابت می‌‌کند و این دو دوست در مسیر پاسداری از حرم عقیلۀ بنی‌‌هاشم، حضرت زینب(س) به شهادت می‌‌رسند. پیکر پاکش در گلزار شهدای روستای قلعه شهر دیباج به خاک سپرده شده است. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
وصیت نامه شهید سید علی اصغر شنایی با سلام خدمت امام زمان(عج) و رهبر عزیزمان و شهدای گلگون کفن و خدمت ملت ایران پدر و مادر عزیزم و همسر و فرزند و تمامی فامیل ها و کسانی که حقی بر گردن بنده دارند. امیدوارم که من را ببخشند. من در راهی گام می نهم که با اطمینان قلبی بدون اجبار برای یاری اسلام و امام زمان(عج) و رهبر عزیزمان ... پای نهادم. امیدوارم خداوند متعال اسلام را یاری کند و امام زمان(عج) هرچه سریعتر ظهور کند و پرچم را از نائب برحقش امام خامنه ای (مد ظله العالی) که بزرگ پرچمدار اسلام است تحویل بگیرد انشا’الله از پدر و مادرم به خاطر زحمات زیادی که برای من کشیده اند تشکر می کنم و همیشه برای من دعا کنند که همان دعای آنها بود که راهم را بخوبی انتخاب کردم از همسرم به خاطر صبر زیادی که در این دوران زندگی داشته اند تشکر میکنم و از آنها می خواهم که همیشه پیرو خط رهبری باشند که هیچگاه شکی در آنها بوجود نمی آید. سید علی اصغر شنایی 29- اردیبهشت - 1392❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
معصومه سفیدیان همسر شهید مدافع حرم سید علی اصغر شنایی با بیان این که شهید شنایی از ابتدا به مجاهدت و شهادت علاقه بسیاری داشت گفت: ما سال 1384 با یکدیگر ازدواج کردیم، همسرم متولد آبان 1359 بود و من دوست خواهر او بودم، اصلیت خانواده های ما دامغانی بود ولی ما پس از ازدواج به تهران آمدیم، همسرم از سال 1378 وارد سپاه شد و همیشه به من می گفت یکی از اهدافم برای ورود به سپاه، رسیدن به شهادت است. وی در خصوص خصوصیات اخلاقی و سیره رفتاری این شهید تصریح کرد: او بسیار آرام، مهربان و شوخ طبع بود و همیشه مقید به نماز جماعت و اول وقت بود، در مدت 9 سالی که با این شهید زندگی کردم همیشه احترام پدر و مادر خود را حفظ می کرد و هیچ گونه بی احترامی و بداخلاقی از او ندیدم، ما یک پسر به نام علیرضا داشتیم که در حال حاضر ده ساله است و پدرش با او بسیار دوست بود. همسر شهید مدافع حرم سید علی شنایی با بیان این که همسرم همیشه از من می خواست برای شهادتش دعا کنم، خاطرنشان کرد: من همیشه به او می گفتم ما تازه ابتدای راه هستیم، فرزندمان کوچک است و در ابتدا با رفتنش مخالفت می کردم ولی علی اصغر داوطلبانه و بدون اطلاع برای رفتن به سوریه ثبت نام کرد و زمانی که به خانه آمد در خصوص مسائل سوریه با من صحبت کرد و گفت که برای آموزش نیروها به این کشور می روم، دقیقاً یادم هست که ایام فاطمیه بود و ما هر شب به مراسم دعا می رفتیم ، که همسرم به من می گفت اگر اجازه ندهی من بروم شرمنده حضرت زهرا (س) خواهی شد بنابراین من هم مخالفتی نکردم. وی افزود: علی اصغر 29 اردیبهشت 1392 به سوریه رفت، دقیقاً زمانی بود که بحران سوریه تازه آغاز شده بود و داعش تهدیده کرده بود که حرم حضرت زینب (س) را نبش قبر خواهد کرد، همسرم و دوستانش به فاصله 100 متری حرم حضرت زینب (س) به حفاظت مشغول بودند که به وسیله مین ضد تانک در تاریخ 15 خردادماه 92 به شهادت رسید و در تاریخ 19 خردادماه در گلزار شهدای دیباج دامغان به خاک سپرده شد. سفیدیان در واکنش به این مساله که تأثیر شهادت علی اصغر شنایی بر خانواده اش چگونه بود اظهارداشت: آنها اصلاً در جریان نبودند که علی اصغر مدافع حرم شده، تصور می کردند که برای ماموریت کاری به سوریه رفته است، بنابراین در ابتدا همه شوکه شدند، پدر همسرم نزدیک به 20 سال است که شب های وفات حضرت زینب (س) مراسم برگزار می کند، غروب شهادت علی اصغر بود که در خواب دید خانمی با چهره نورانی با چادر به او می گوید که امانتی را که 11 محرم به شما دادیم می خواهیم پس بگیریم و او هم گفت که صاحب اختیار هستید که همان روز خبر شهادت علی اصغر را در سوریه آوردند، حضرت زینب (س) خود خبر شهادت را به ما رساند. وی ادامه داد: مادر همسرم پس از شهادت ابتدا خیلی بی تابی می کرد ولی با خواندن وصیت نامه علی اصغر که تاکید کرده بود داوطلبانه برای حفظ اسلام و حرم حضرت زینب (س) به سوریه رفته بسیار آرام شد، پسرم نیز در ابتدا بسیار شوکه بود و طی دو سال گذشته بی تاب بود و بهانه گیری می کرد که اکنون بهتر شده است. این همسر شهید مدافع حرم در پاسخ به این سوال که آیا موافق هستید که پسرتان راه پدر شهیدش را ادامه دهد گفت : من به آرمان و راه همسرم اعتقاد دارم، او مدافع اسلام و امنیت کشور بود، پسرم هم به دلیل تربیتی که پدرش داشت، از همان کودکی وقتی به او می گفتند می خواهی چه کاره شوی گفت که می خواهم سرباز امام زمان (عج) شوم و همیشه می گوید مطمئنم زمانی که امام زمان (عج) ظهور کند پدر من هم بازخواهد گشت، من بسیار خوشحال خواهم شد اگر پسرم راه علی اصغر را ادامه دهد. برگرفته شده از shohadairezvan.ir
ذکر روز چهارشنبه: یا حَیُّ یا قَیّومُ ای زنده، ای پاینده ذکر روز چهارشنبه به اسم موسی بن جعفر (ع) و علی بن موسی (ع) و محمد بن علی (ع) و علی بن محمد (ع) است. روایت شده در این روز خوانده زیارت این چهار امام شود. ذکر روز چهارشنبه باعث عزت دائمی می‌شود. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌺 اسامی برندگان دختر در مسابقه کد۱۴_سیده فاطمه موسوی (سیده فاطمه موسوی) کد۷۲_فاطمه نجفیان (فاطمه نجفیان) کد۹۸_فاطمه اذرخش(زهرا رفیعی نژاد ) کد۱۱٠_فاطمه ذاقلی تجره (ل د ) کد۱۵۶_معصومه محسنی (یازهر) کد۲۳_فاطمه پورشریف کد۲۱۱_فاطمه زندی (FZ) کد۱۳۵_فاطمه حفیظی نژاد (ط رضا زاده برفوئی) کد۵۵_معصومه کاظمی (masoomeh) کد۸_فاطمه کارگر(مهدیه شاه حسینی ) کد۱_فاطمه زهرا آفریدون(یا علی علیه السلام) کد۱۲۴_فاطمه حامدی (ف.حامدی) کد۱۶۴_معصومه قریبی (...) کد۲۵۳_معصومه خدایی زاده(سادات) کد۲۱۹_مرضیه احمدیان (محیا) کد ۸۸_فاطمه هادی نژاد(ماهی گلی ) کد۲۲۳_سیده معصومه موسوی (شاکی) کد۱۲۹_مرضیه جعفری(محمدصادق محمدی) کد۱۹۱_فاطمه صحرائی (نیما) کد۴۳_سیده فاطمه منصوری نیا(fatemeh sadat ) کد۲۹_حمیده صنیعی (حمیده صنیعی) کد۱۶_فاطمه رجب ( یازهرا) کد۱٠٠_معصومه فتحی(معصومه فتحی) لطفا برندگان به آیدی زیر پیام بدهند تا نحوه پرداخت جایزه بیان شود. @s_m_najaf
حس کردم رو خودش کنترلی نداره داشت از عصبانیت آتیش میگرفت لیوان آب و از دستم گرفت و رو سرش خالی کرد صدامون ‌توجه ادمای اطرافمونو جلب کرده بود مصطفی ای که یه روز یه حامی قوی بود الان مثه یه بچه دوساله ضعیف و بی دفاع شده بود سرش و با دستاش گرفت چیزی از غرورش نمونده بود اولین بار بود صدای هق هق یه مرد و میشنیدم قلبم هزار تیکه شده بود دلم میخواست میتونستم برم کنار داداشم بشینم روموهای خیسش دست بکشم و بگم که همچی درست میشه! برای هزارمین بار تو دلم گفتم کاش مَنی وجود نداشت! اونقدر گریه کردیم که اشکامون خشک شد. دیگه جون داد و فریاد براش نمونده بود سکوت کرده بود یه سکوتی که تلخ تر از زهرمار بود کاش میزد تو گوشم و ساکت نمیشد! سکوتش از هرچیزی برام دردناک تر بود حق با مصطفی بود باید جلوی دلم رو میگرفتم نباید اینجوری میشد هرچی بود من باعثش بودم وبایدبخاطرش تاوان میدادم مصطفی برای زجر کش کردنم راه خوبی و انتخاب کرده بود شاید میخواست بیشتر آتیشم بزنه و دلش و آروم کنه! لبخند تلخی زد و جعبه ای و از جیبش در آورد آه پر دردی کشید و گفت : خیال میکردم بهم میگی شرایط روحی خوبی نداشتی! فشار درسا روت بود،یا هزار چیز دیگه و بهونه میکردی ومیگفتی از این به بعد همون فاطمه سابق میشی ! پدرم در اومد تا چیزی و برات پیدا کنم که قبلنا گفته بودی ازش خوشت میاد در جعبه رو باز کرد دلم میخواست همون لحظه بمیرم ! یه حلقه ظریف و نگین کاری تو جعبه میدرخشید! حس کردم واسه نفس کشیدن هوا کم آوردم هرچی سعی کردم هوای اطرافم و جمع کنم و به ریه هام بکشم نمیشد فقط یه صدای بدی و تولید میکرد احساس شرمندگی میکردم سرم و پایین گرفتم. نگام افتاد به غذای دست نخوردمون. مصطفی بلند شد و رفت تا پول غذارو حساب کنه چند دقیقه بعد با چندتا ظرف یه بار مصرف برگشت غذاها رو ریخت تو ظرف و گذاشتشون تو نایلون و منتظر به من نگاه کرد اومدم پایین و دنبالش رفتم نشستیم تو ماشین نایلون رو گذاشت رو پام و گفت: +رفتی خونه تا تهش و بخور حالت خوب نیست دوباره اشکای داغم چشمامو سوزوندنبا اینکه حال خودش داغون بود بازم حواسش به من بود دیگه چیزی نگفت و نگفتم دلم اتاقم و میخواست میخواستم پناه ببرم به تخت خوابم وقتی رسیدیم دم خونه بدون نگاه کردن بهم گفت خداحافظ یخورده نشستم در ماشین و باز کردم و آروم گفتم : _ببخش منو میدونم توقع بیجاییه ولی... چیزی برای ادامه جمله ام پیدا نکردم و با یه خداحافظ از ماشین دور شدم از صدای ساییده شدن لاستیک ماشین با آسفالت کوچه فهمیدم مصطفی رفت سرم و انداختم پایین و در و باز کردم آرزو میکردم کسی رو نبینم‌ خداروشکر ندیدم مستقیم رفتم تو اتاق و در و بستم سریع لباسام رو عوض کردم و نشستم کنج اتاقم عذاب وجدان مثه موریانه افتاده بود به جون تک تک سلولام. بخاطر خودم یه دلی و شکسته بودم . اونجوری که باید نمی تونستم درکش کنم ولی میدونستم باهاش چیکار کردم یاد پست محمد افتادم انقدر متنش و خونده بودم‌که حفظ شدم گفته بود شکستن دل به شکستن استخوان دنده می ماند از بیرون همه چیز روبه راه است اما هر نفسی که میکشی دردی ست که میکشی همش با خودم میگفتم کاش از من بدش بیاد مامانم چند بار در زد وقتی چیزی نگفتم خیال کرد خوابم و رفت هرکاری کردم خوابم نبرد
هرکاری کردم خوابم نبرد تقریبا ساعت ۱۱ شب بود که صدای پدرم بلند شد پتوم رو دور خودم پیچیدم استرس همه ی وجودم رو گرفته بود صداش هی واضح تر میشد یهو بلند داد زد: +غلط کرده! من دختر اینجوری تربیت نکردم در اتاقم با شدت باز شد دیگه نتونستم خودمو به خواب بزنم بابا که چشم های بازم رو دید به قیافه وحشت زده مامان خیره شد و گفت: +خواب بود نه؟ اومد سمتم بلند شدم‌و روبه روش ایستادم جدی بود. جدی تر از همیشه این بار چاشنی خشم هم به چهرش اضافه شده بود تا خواستم دهن باز کنم‌و بگم چیشده با شدت ضربه ای که تو صورتم فرود اومد به سمت چپ کشیده شدم‌. با بهت به چهره برافروخته ی بابا نگاه میکردم ناخوداگاه پرده اشک چشم هامو گرفت هلم داد عقب که افتادم صدای جیغ های مامانم‌و میشنیدم که میگفت: +احمد ولش کن تو رو خدا. اومدم جلوتر که دوباره هلم داد و گفت: +مردم اسباب بازیتن مگه ؟زیادی بازی کردی باهاش دلت و زده ؟چیکار کردی با پسره مامانش داشت سکته میکرد ؟تازه فهمیدی دوستش نداری؟تا الان چه غلطی میکردی؟ روبه روش ایستادم و به چشماش خیره شدم ادامه داد: +اگه دوستش نداشتی چرا الان یادت اومد؟واسه چی زودتر نگفتی که اینطور شرمنده نشیم. ها؟؟ حرف بزن دیگه؟ چرا خفه خون گرفتی؟ چرا لال شدی؟ میخواستم بگم شما هیچ وقت به من گوش نکردین، نخواستین صدامو بشنوین میخواستم دفاع کنم ولی با سکوت خودم و مجازات میکردم. حقم بود . هرچی بابام بهم گفت حقم بود نگاه تاسف بارش وقتی که گفت دلم خوش بود بچه تربیت کردم، حقم بود این همه حال بد حقم بود دوری و نبود محمد هم حقم بود وقتی صدای بسته شدن در رو شنیدم کف اتاق دراز کشیدم کاش یکی وجود داشت و درکم میکرد درک نشدن از طرف همه خیلی دردناک بود خیلی دردناک تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم. خیلی آزارن میداد . حتی خیلی بدتر از صدای کشیده شدن ناخن رو شیشه! مصطفی اینبار هم مثل همیشه وفاداریش رو ثابت کرده بود و به کسی نگفت دلیل اینکه ردش کردم چی بود. نمیدونم چطوری شبم صبح شد نماز صبح رو که خوندم ناخوداگاه از خستگی زیاد خوابم برد ___ حدود سه هفته از شهادت بابای ریحانه میگذشت. و من حتی یک ثانیه هم باهاش نبودم تا بهش دلگرمی بدم. با صدای زنگ تلفن ، چشم هامو باز کردم و به گوشی نگاه کردم تا بفهمم کی زنگ زده که دوباره زنگ خورد و اسم ریحانه به چشمم افتاد جواب دادم : _سلام با صدای گرفته و داغونی گفت : +سلام فاطمه جون خوبی؟ _فدات شم تو چطوری؟ +خوبم خداروشکر .میگم ما داریم میریم مزار شهدا از اون طرف هم‌به بابا یه سر بزنیم. پنجشنبه اس دوست داری بیای باهامون ؟ _شما؟ +من و محمد با شنیدن اسم محمد دلم خواست برم ولی کسی و نداشتم که منو ببره. وقتی بهش گفتم که نمیتونم اصرار کرد و گفت نیم ساعت دیگه دم خونمون منتظره. با عجله رفتم سمت دسشویی و صورتم رو شستم‌. مسواک کردمو خواستم برم بالا که با قیافه پر از خشم بابا مواجه شدم بیخیال رفتم تو اتاقمو اروم در رو بستم‌ هنوز جای دستش رو صورتم بود. بی رحم بی درک. گوشم هنوزسوت میکشید. یه مانتو و شلوار مشکی پوشیدم و یه روسری مشکی بستم. موبایلم رو گذاشتم تو جیب شلوارم و چادرم هم سرم کرد‌م. اروم از پله ها رفتم پایین تا به مامان بگم میخوام برم مزار شهدا که بابا مثل ملک الموت جلوم ایستاد و زل زد به چشم هام. ‌ +ازکی تا حالا چادر سرت میکنی؟ چشم ازش برداشتمو _مدت کوتاهیه! +چادر و شهدات بهت یاد دادن بزنی زیر قول و قرار و آبرو و رابطه ی چندین و چندساله ی ما؟ خواستم جواب ندم ک دستمو کشید +کجا به سلامتی؟ _دوستم اومده دنبالم میخوایم باهم بریم بیرون +از کی اجازه گرفتی؟ به جورابام زل زد‌م و چیزی نگفتم. +ازکی تا حالا انقد خودسر شدی؟ این دوستت بهت یاد داده؟ از کی تاحالا انقد پست فطرت شدی؟ داد زد : +از کی تا حالا بی صاحاب شدی ک ب خودت اجازه میدی هر غلطی کنی؟ مامان که سر و صداش رو شنید فوری خودش رو رسوند پیش ما و گفت: +احمد جان خواهش میکنم‌. بسه اقا. بابا بیشتر داد زد: +تو دخالت نکن همینه دیگه. بچه رو دادم دست تو تربیتش کنی همین میشه‌ دختره ی بی چشم و روی بی خانواده ببین چجوری آبروریزی کرده. به این فکر نکردی ک من چجوری باید سرم رو پیش رضا بلند کنم؟ بی نمک! چادرمو محکم کشیدو پرتم کرد عقب جوری ک چادرم از سرم در اومد. ادامه داد +حق نداری جایی بری! دیگه نمیتونستم تحمل کنم. تا همین الانش هم به زور جلو اشکام رو گرفته بودم‌ خدایا خودت کمکم کن خودت بگو باید چیکار کنم بدون توجه به مامان رفتم سمت اتاقم و در رو محکم بستم . دلم میخاست جیغ بزنم از غربتم. چرا هیچ کسی درکم نمیکرد؟ چرا همه بی درک شدن یهو؟ چرا به دنیا اومدم برای درک نشدن؟ بلند بلند گریه میکردم که صدای موبایلم بلند شد صدامو صاف کردم که دیدم ریحانس. جواب دادم _الو +کجایی تو دختر یک ربعه منتظرتم.بیا دیگه