✨بســــــم الّله الرّحمن الرّحــــــیم✨
❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز میکنیـم
🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَاَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَمُوسَـیاَلرِضَـا اَلمُرتَضـی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان
وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ
🌴اللّـــهُـمَّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪَ_اَلْفَــــــــــرَجْ
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣بسم الله الرّحمن الرّحيم ❣
#❤️هر روز یک سلام به حضرت جانان
✋💚السلام علیک حين تصبح وتمسی
✋💚سلام برتو هنگامی که صبح داخل میشوی وهنگامی که در شب داخل میشوی.
عزیز دلم! تنهاترین در عالم!کی وقت ظهور تون میرسد😭😭😭😭😭
❁🌻گل نرجس آبروی دوعالم
❁🌻خیالت کی می رود ز خیالم
☀️اللّهم عجّل لولیّک الفرج والعافیة والنّصر
💚💚💚
🌸السّلام علی الحسین
🌸وعلی علیّ بن الحسین
🌸وعلی اولاد الحسین
🌸وعلی اصحاب الحسین
✋🌺سلام برهمه عاشقان مولا
☘صبح شما بخیر وپراز انرژی
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
❤️#صبح_را_بایاد_شهداء_آغاز_کنیم
علی تجلایی در سال ۱۳۳۸ در تبریز به دنیا آمد. در سال ۱۳۴۴ قدم به عرصه علم و دانش گذاشت و چند سال بعد در رشته ریاضی دیپلم گرفت. در دوران دبیرستان، ساواک یکبار او را به دلیل امتناع از امضای برگه عضویت حزب رستاخیز احضار کرد، اما پس از پیروزی انقلاب اسلامی، او در شمار اولین نفراتی بود که به عضویت سپاه درآمد
آنگاه با جدیت در پادگان سیدالشهدا (ع) تبریز بهعنوان مربی، به آموزش نیروها پرداخت تا پاسداران تبریزی را برای مقابله با افراد ضدانقلاب در کردستان، پاوه و غرب کشور آماده کند. تجلایی در پایان دادن به غائله حزب خلق مسلمان، در تبریز نقش مؤثری داشت. مدتی هم برای مقابله با گروههای تجزیهطلب راهی پیرانشهر شد.در ۲۲ سالگی ازدواج کرد. او در نبردهای سوسنگرد و دهلاویه در سمت مسئول عملیات سپاه سوسنگرد، در عملیات فتحالمبین در سمت مسئول محور تیپ ۸ نجف اشرف، در عملیات بیتالمقدس بهعنوان جانشین فرماندهی تیپ عاشورا (برادر امین شریعتی) و در عملیات رمضان بهعنوان مسئول طرح و عملیات تیپ عاشورا شرکت کرد و حماسه آفرید.
در عملیات بدر مصمم شد، همچون بسیجیان گمنام در این عملیات شرکت کند. ازاینرو، شب عملیات به نیروهای خطشکن لشکر ۳۱ عاشورا ملحق شد
علی تجلایی سرانجام در این عملیات براثر اصابت تیر به سینهاش به شهادت رسید و پیکرش تاکنون به میهن برنگشته است.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
نجات گردان از محاصره
همچنین سرلشکر رحیم صفوی درباره شهید تجلایی می گوید: شب قبل از عملیات (فتحالمبین)، ما چند دسته آر. پی. جی. زن و تیربارچی از تیپ ۲۵ کربلا را به فرماندهی مرتضی قربانی به سراغ ۲۰۰ دستگاه تانک (عراقی) فرستادیم. آنها وسط تانکها رفتند و شروع کردند از نزدیک تانکها را زدند.
۶ دستگاه تانک که زده شد، آنها شروع به عقبنشینی کردند. البته دو گردان از تیپ ۸ نجف اشرف؛ یک گردان به فرماندهی علی تجلایی و یک گردان هم به فرماندهی حمید باکری از پشت ذلیجان آمده بودند که با آمدن واحدهای زرهی دشمن، گردان تجلایی در محاصره قرار گرفت.
تجلایی گردان را از محاصره تانکها خارج کرد و نیروها را از محاصره نجات داد و دشمن را دور زد و مجدداً به همین واحدهای زرهی حمله کرد. کار تجلایی کار خارقالعادهای بود. او فرمانده ای شجاع، خردمند و بسیار مؤمن بود.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فرمانده ای محبوب و مقبول
محمدعلی جعفری از فرماندهان سپاه پاسداران روایت می کند: نه اینکه کسی علی تجلایی را به فرماندهی شهر منصوب کرده باشد، شهید تجلایی با خصوصیاتی که داشت، ازجمله مدیریت ذاتی، شجاعت، شهامت، هوش و ذکاوت بالایش، سبب گردید؛ رزمندگان باقیمانده در شهر (سوسنگرد) او را به فرماندهی خود برگزینند و علی هم با همه توان، هدایت مقاومت را در داخل شهر بهخوبی انجام داد و توانست حدود سه روز شهر را که در محاصره دشمن بود حفظ کند و دشمن را شکست دهد.❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
تصویری از مراسم عقد شهید علی تجلایی
سه سال و نیم من و علی با هم زندگی کردیم و اولین و آخرین دروغی که از او شنیدم، همانی بود که به پدرم گفت. علی بسیار آرام و معصوم بود. در همه تصاویرش این نگاه معصوم دیده میشود. خیلی اهل صحبت کردن نبود؛ مگر وقتی لازم باشد یک حرف مهم و جدی را بزند.
علی دائم در جبهه بود؛ بدون اینکه ما بدانیم چه سِمت و جایگاهی دارد. وقتی علی در تبریز بود، مارش نظامی که زده میشد اطرافیان که از حضور او خبر داشتند، میگفتند خبری نیست. این مارش الکی به صدا درآمده، اگر عملیاتی بود علی الان تبریز نمیماند. تا این حد حضور علی در جنگ دیده میشد.
در جریان آزادسازی سوسنگرد، علی جزو افراد فعالی بود که تا لحظه آخر ایستاد و زمانی که مجروح شد به دوستانش گفته بود، حتی اگر الان تیری به جمجمهام اصابت کند، ناراحت نمیشوم؛ زیرا سوسنگرد آزاد شد.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
شیرینترین خاطره جنگ به نوشته شهید علی تجلایی
حدود ساعت ۱۱ صبح روز تاسوعا (آبان ۵۹) بهاتفاق آخرین باقیمانده نیروهایمان که حدود ۱۶ نفر بودند؛ به سمت دروازه شهر سوسنگرد حرکت کردیم. به برادران گفتم؛ به سمت جاده اهواز پیشروی کنیم، شاید بتوانیم جاده را بازکنیم. چهار روز در محاصره قرار داشتیم. روی جاده مشاهده تانکهای سوخته عراقی باورنکردنی بود!
در همان لحظات عدهای را مشاهده کردیم که از سمت اهواز به سمت سوسنگرد درحرکتاند. به تمام برادران گفتم، سنگر بگیرید و آمادهباشید که اگر عراقی باشند، همه را به درک واصل کنیم، اما پس از چندین بار مشاهده با دوربین، مشخص شد که آنها ایرانی هستند و چند نفر عراقی را اسیر کرده و به سمت ما میآیند.
وقتی نزدیکتر آمدند؛ مشاهده کردم، نیروهای سپاه تبریزند که به فرماندهی برادر ناصر بیرقی، خط محاصره را شکسته، با تمام صلابت و قدرت پیش میآیند. دیگر سر از پا نشناخته درحالیکه ناصر و من بهطرف همدیگر میدویدیم، وقتی به هم رسیدیم، من اسلحهام را به هوا پرتاب کردم و ناصر را در آغوش گرفتم.
هردو گریه میکردیم. همدیگر را در آغوش گرفته بودیم، روی جاده غلت میخوردیم بهطوریکه از جاده پایین غلتیدیم ولی نمیتوانستیم از همدیگر جدا شویم. بقیه بچههای تبریز بر روی من افتاده، مرا میبوسیدند. همه از خوشحالی گریه کردند، این شیرینترین خاطره جنگ برایم بود که قابل توصیف نیست.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
▫️حتی یک وجب خاک
علی می گفت:
خدا کند که جنازه من به دستتان نرسد؛
دوست ندارم حتی به اندازه یک وجب هم شده، از این خاک را اشغال کنم.
"شهید مفقودالاثر، علی تجلایی"
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_هشتادو_شش
°•○●﷽●○•°
پس بگو بدبخت همش داشت به شاس بازیم میخندید و مسخرم میکرد
ای وای من.
کل راه تو این فکر بودم که الان محمد چی فکر میکنه راجع بهم .
خیلی اوضاع احوال داغونی بود
دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار.
یک ساعت از اینکه تو ماشین نشسته بودیم میگذشت.
به جاده نگاه کردم.
نزدیک خونه خاله اینا شده بودیم
چادرمو درست کردمو خودمو تو دوربین موبایلم نگا کردم.
به به.
تو نگاه کردن به جوشای صورتم که بدون کرم پودر زیاد بدم نبود غرق بودم که ماشین ایستادو بابا گف:
+پیاده شین.رسیدیم
مامان پیاده شد
منم پیاده شدم و کولم رو از صندوق برداشتم.
در خونه ی خاله رو زدم که باز کنه.
چند ثانیه گذشت که اقا محمود شوهر خالم درو باز کرد.
باهاش سلام و علیک کردم و رفتم تو
محمد:
حال روحی روانیم داغون بود!
حتی بعد از چهلم بابا تنها ترم شده بودم.
واقعا هیچکی نبود!
هیچی!
هیچ حس و حالی نداشتم.
دیگه بیشتر تهران بودم و خیلی کم برمیگشتم شمال.
ولی دلم واسه ریحانه خیلی میسوخت. بعد از پدر و مادرش پناهش ما بودیم.
بعد از اون تصادف مضخرف همه ی زندگیشو از دست داده بود.
مادر،پدر،خانواده.
حالا که یک دفعه همه ی مارو هم از دست داده بود.
نمیدونم یه دخترِ ۱۸، ۱۹ ساله چقدر توان داره و میتونه تحمل کنه.
یادمه بعد از فوت مامان حتی افسردگی گرفته بود ولی نمیدونستم با شهادت بابا کنار اومده یا نه.
فقط حضرت زهرا باید کمکش کنه.
همه ی دل نگرانیم از این به بعد اون بود.
باید زودتر میرفت سر خونه زندگیش!
چون من نبودم اکثرا بود خونه ی مادرشوهرش.
هر وقتم که میگفتم بره خونه داداش علی از خجالت گریش میگرفت.
دلم براش میسوخت.
هر چند وقت یکبار با روح الله تماس میگرفتم و میگفتم که حواسش خیلی به ریحانه باشه.
خدارو شکر که روح الله بچه ی خوبی بود و ریحانه هم خیلی دوستش داشت.
ولی بیشتر از جانب خانواده ی روح الله میترسیدم.
روزهای تکراری پشت سرهم میگذشت وشاید هیچی نبود که حالمو رو به راه کنه.
آرومم کنه.
فشارهای روم زیاد بود.
از این طرف داغ بابا و مامان.
از طرف دیگه حال بد ریحانه!
و از طرف دیگه حال بد خودم.
دم دمای اذان مغرب بود.
دیگه حال و هوای خونه برام تهوع آور شده بود
وضو گرفتم یه لباس خیلی ساده پوشیدم ورفتم سمت مسجد ارگ هیئت حاج منصور.
فاطمه:
از هفته ی بعد باید میرفتیم دانشگاه.
ریحانه هم دانشگاهی که میخواست ثبت نام کرده بود.
حدود یک ماه و خوردی میشد که نه ریحانه رو دیدمنه محمد!
خیلی دلم براشون تنگ شده بود.
تلفنمو برداشتم و زنگ زدم به ریحانه و گفتم ک امروز کسی خونه نیست و دعوتش کردم که بیاد خونمون.
خودمم رفتم بازار تا یه چیزی بخرم واسش.
تو راه یه بوتیک دیدم که پر از روسریای جور واجور و رنگارنگ بود.
یادم اومد که هنوز مشکیاشو در نیاورده.
رفتم تو بوتیک.
دونه دونه روسریاشو دیدم و دنبال یه چیز شیک میگشتم که هم ایستادگیش خوب باشه هم قوارش بزرگ.
چشمم خورد به یه روسری نخی که حاشیه دوزی شده بود.
بازش کردم.
از لطافتش خوشم اومده بود
رنگش لیمونی بود و حاشیش سورمه ای با گلایِ ریزِ سبز و صورتی و نباتی و لیمویی.
خیلی ازش خوشم اومد.
از تصور صورت ریحانه توش به وجد اومدم.
گذاشتمش رو میزو
_بیزحمت ببندین برام میبرمش.
خانومه روسریو تا کرد و گذاشت تو نایلکس.
از تو کیفم کارتمو در اوردمو دراز کردم سمتش و گفتم:
_بفرمایید
از بوتیک زدم بیرون.
رفتم سمت خونه.
یه شلوار کرم جذب پوشیدم با یه بندیِ سفید
خیلی کم آرایش کردم و موهامو آزاد گذاشتم
دمپایی رو فرشیم رو دراوردمو پام کردم
یه خورده به خودم عطر زدم و رفتمپایین تو آشپزخونه
لازانیا و موادشو در اوردمو مشغول پختن شدم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_هشتاد_و_هفت
°•○●﷽●○•°
لازانیا رو گذاشتم تو فر که ایفون زنگ خورد.
در رو باز کردم و مننظر موندم تا بیاد تو و در رو بنده تا من برم بیرون.
چون لباسم پوشیده نبود.
در رو که بست پریدم بیرون و بغلش کردم.
_بههه بههه ریحون خودم
قدم رنجه فرمودید
زیر پا نگاه کردین
کجایی شما دختر پیدات نیستتت.
من که دلم برات یه ذره شد.
یه لبخند تلخ زد و گفت:
+ما اینجاییم. شما نیسی.
بی معرفت خان. چرا سر نمیزنی بهم؟
_والله که ما خجالت میکشیم.
خونه ما خالیه تو نمیای بعد اونوقت من مزاحم بشم.
+خونه مام خیلی وقته خالیه.
درشم همیشه به روت بازه.
شاید چیزی نداشته باشیم پذیرایی کنیم
ولی در خانه ی ما اگر غذا نیست صفا هست.
بلند خندیدم و گفتم:
_راحت باش کسی خونه نیست.
چادرش رو در اورد که دیدم بازم مانتو مشکیش تنشه.
_تو هنوز مشکیتو در نیاوردی؟
+نمیتونم به خدا
_عه این چ کاریه که میکنی.
به خدا تازه عروسی خوب نیست دیگه شگون نداره.
تازه بابای خدا بیامرزت هم راضی نیس ب خدا اینجوری خودتو اذیت کنی.
بغض کرد.
نشوندمش رو مبل و خودم رفتم تو اتاقم تا روسری ای ک براش خریدم رو بیارم.
اومدم پایین و
_چشم هاتو ببند دست هات رو باز کن
ریز خندید و کاریو ک گفتم کرد
لپشو بوسیدم و روسریو گذاشتم تو دستش که چشم هاشو باز کرد و گفت:
+این چیه؟
_ناقابله!ماله شماس
+نه بابا
اصلا واسه ی چی؟
به چه مناسبت؟
_دوستی و هدیه دادن ک مناسبت نمیخواد
+من نمیتونم قبول کنم ازت
این چ کاریه آخه؟
روسری رو از دستش کشیدم و گفتم:
_خب ب درک.
دو تا گوشه ی روسری رو روی هم گذاشتم و روسری روی سرش رو در اوردم ک داد زد:
+عه چیکار میکنی
_به تو چ.
روسری روگذاشتم سرش و گفتم:
_حق نداری در آریش.
+فاطمه گفتم ک نمیتونم به خدا
_چیه همش مشکی میپوشی
بسه دیگه زشته.
+به خدا دلم نمیکشه رنگی سرم کنم.
_ولی اینو نمیتونی در بیاری.
وای تو رو خدا نگاهه کنن چقد ماه شده
خندید و:
+جدی میگی؟
_وایییی اره
دوباره بوسیدمش و
برو تو اتاقم ببین خودت رو تو اینه.
+حالا باشه بعدا
_داداشتم مث تو مشکی میپوشه هنوز؟
+نه بابا. اون فقط چند روز اول مشکی تنش بود.
میگه مکروهه دیگه !
نمیپوشه.
ب جاش سرمه ای یا رنگای تیره میپوشه.
_خب توی خل ازش یاد بگیر.
ببین چقد فهمیدست.
ریحانه چشم هاش گرد شد که گفتم :
_ن جا برادری گفتم.
نمیدونم کجای حرفم خنده داشت که ریحانه زد زیر خنده و با داد و بیداد میخندید.
خوشحال شدم از اینکه تونستمبخندونمش
+خدا نکشتت فاطمه.ترکیدم من.
یه لبخند تحویلش دادم و:
_برم یه چیزی بیارم برات تشنه و گشنه
+خو حالا از سومالی نیومدم ک
بشین خودتو ببینیم.
_باشه حالا.
رفتم تو آشپزخونه.
لازانیا رو از فر در اوردم.
چایی رو ریختم تو استکان و با شکلات و شیرینی تو سینی گذاشتم و بردم براش
یکم نشستیم و باهم حرف زدیم .
صحبت دانشگاه شد که ریحانه گفت:
+نمیخوام برم دانشگاه.
با تعجب گفتم:
_عه چرا؟
+همینجوری. حس خوبی ندارم بهش.
_اتفاقی افتاده؟
چیزی شده ک به من نمیگی؟
+نه بابا چه اتفاقی! گفتم کلا نرم دانشگاه.
_خب پس چیکار میکنی!؟
+گفتم اگه بشه برم حوزه
_عه مثل شوهرت آخوند بشی؟
خندید و :
+اره.
یکم که گذشت تلفنش زنگ خورد.
با استرس جواب داد.
یه چیزایی گفت و بعدش قطع کرد.
+خب فاطمه جون عزیزم من باید برم.
_عه کجا بری من غذا درست کردم
+ن بابا غذا چیه.روح الله دم در منتظره
_ای بابا
باشه پس یه دیقه صبر کن تا بیام.
رفتم تو اشپزخونه و یه برش بزرگ براش لازانیا گذاشتم تو ظرف غذا .
ظرف رو گذاشتم تو نایلون و دادم دستش.
_بفرماید ریحون جونم.
+عه اینکارا چیه زحمت کشیدی.
باشه خب خودت بخور.
_نه دیگه من برای تو درست کردم. باید ببری.
یه لبخند زدو گونم رو بوسید
منم بوسیدمش و ازش خداحافظی کردم عذر خواهی کردم و فقط تا دم خونه باهاش رفتم و بعدش براش دست تکون دادم
ریحانه رفت بیرون و درو بست
ظرف ها رو بردم تو آشپزخونه تا بشورم
کارام که تموم شدیه برش براخودم لازانیاریختمومشغول خوردنش شدم
محمد:
تنها تو خونه نشسته بودم
کارم بالپ تابم تموم شده بود وبی حوصله رومبل دراز کشیده بودم
ریحانه خونه نبودتاچیزی درست کنه برام منم نه حال بیرون رفتن داشتم نه حال پختو پز
ساعددستم روگذاشتم روسرم و چشم هام روبستم
نمیدونم چقدر گذشت که درباز شد و صدای ریحانه و روح الله به گوشم رسید
ازجام تکون نخوردم
روح الله به ریحانه گفت
+محمد نیست
ریحانه:
+نه مثل اینکه نیست بیاداخل وسایلم روبگیرم بعدبریم
اومدن داخل ریحانه بدون اینکه متوجه حضورمن شه رفت داخل اتاق
برق ها خاموش بودوفقط لامپ آشپزخونه خونه رو یخورده روشن کرده بودمتوجه نمیشدم چی میگن ولی صدای خنده هاشون رومیشنیدم
یکی رفت سمت آشپزخونه
چشمامو که بازکردم ریحانه بود
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚