eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
از ويژگي هاي شخصيتي شهيد بگوييد. يادم مي آيد چند روز به سال نو مانده بود. روزی علی آقا به من گفت خیلی از دوستان و همکارانم در پایگاه هستند که به دليل مسئولیت های کاری نمی توانند عید را در کنار خانواده شان باشند. اگر زحمتي براي شما نيست، همكاران مجردم را دعوت كنيم تا سال نو را با هم جشن بگيريم و آن ها هم تنها نباشند. بنده پيشنهادش را با آغوش باز پذيرفتم. به كمك ايشان شام خوبي درست كردم و درست يادم هست كه تحويل سال آن زمان ساعت ده و نيم شب بود و ما كلي ميهمان داشتيم. سيدعلي آن شب خيلي خوشحال و راضي بود.
11.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در خرداد سال ۱۳۷۰، بر اساس گزارش هاي موجود عملياتي و اطلاعاتي، و نامه ارسالي كميته بين‌المللي صليب سرخ جهاني مبني بر شهادت ايشان و اظهارات ديگر اسراي آزاد شده وخلبانان اسير عراقي، شهادت خلبان علي اقبالي دوگاهه محرز شد. پيكر مطهرش كه بخشي از آن غريبانه در قبرستان محافظيه نينوا و بخشي ديگر در قبرستان زبير موصل به خاك سپرده شده بود، با پيگيري كميته جستجوي اسرا و مفقودين وكميته بين‌المللي صليب سرخ جهاني، به همراه پيكرهاي مطهر تني چند از ديگر خلبانان شهيد نيروي هوايي، پس از ۲۲ سال دوري از وطن، در ميان حزن و اندوه خانواده، ياران و همرزمانش به ميهن بازگشت و به شكلي بسيار با شكوه و تاريخي در ميدان صبحگاه ستاد نيروي هوايي تشييع و در پنجم مردادماه ۸۱ در قطعه خلبانان بهشت زهرا دركنار ساير همرزمانش آرام گرفت.يادش گرامي و راهش پر رهرو باد. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
از زمان آغاز جنگ تحميلي چيزي به خاطر داريد؟ ابتدا اين را بگويم كه به ياد دارم با اوج گيري تظاهرات بر ضد رژيم طاغوت ما در پايگاه دوم شكاري بوديم. پس از پيروزي انقلاب و ه مزمان با غائله حزب خلق مسلمان در سال 1358 در تبريز، شهيد اقبالي در كنار شهيد جواد فكوري كه فرماندهي پايگاه را به عهده داشت و تعدادي از همكاران انقلابي از جمله شهيد اردستاني به مقاومت عليه آنان برخاستند. همان طور كه پيش از اين گفتم پس از ختم غائله تبريز در سال 1358 ، شهيد فكوري به تهران آمد و ما هم بنا به خواست ايشان به ستاد نيروي هوايي تهران منتقل و در خانه اي اجاره اي در خيابان جيحون ساكن شديم. آقاي اقبالي بيشتر اوقات تا پاسي از شب در اداره مي ماند و سرگرم فعاليت هاي پروازي و ستادي بود. من هم كه كم كم به اين وضع عادت كرده بودم، به تنهايي از پس كارهاي منزل برمي آمدم. در 30 شهريورماه، علي آقا كه دو هفته اي را براي انجام مأموريت به پايگاه تبريز رفته بود، به تهران آمد و بلافاصله به ستاد رفت. آن زمان كه جنگ شروع شد فرزندم 4 ساله بود. ما هر دو با بمباران ناجوانمردانه فرودگاه مهرآباد توسط دشمن، سراسيمه به پشت بام رفتيم و دود و آتش جنگ را براي اولين بار به چشم ديديم. غم عجيبي همراه با دلشوره اي تمام نشدني به دلم نشست و حس غريبي آزارم مي داد. مي انديشيدم چه حوادثي در پس اين تعرض بي شرمانه دشمن نهفته است. ساعتي از تجاوز دشمن به پايتخت نگذشته بود كه ايشان سراسيمه به منزل آمد؛ نگران و آشفته بود. گفت كه جنگ شده، به چندين پايگاه ايران حمله كرده اند و تعدادي از همكارانم هم شهيد شده اند. من بايد به پايگاه تبريز بروم. شما و افشين اين جا بمانيد. من به ايشان اصرار كردم و گفتم بدون شما اين جا نمي مانم، اشك از چشمانم سرازير شد. در آن شرايط علي آقا ناراحت و مردد بود و بايد تصميم مي گرفت؛ در يك سو جنگ و حمله خلبانان بعثي به ايران، و ايمان و تعهد او به كار و در سوي ديگر عشق به زندگي و يگانه فرزندش قرار داشتند. خلاصه پس از پافشاري هاي من ايشان گفت من نمي توانم نروم، چون براي چنين روزي آموزش ديده ام و به من احتياج دارند. من مي روم و سريع برمي گردم. مطمئن باش اين طور نمي ماند و جنگ زود تمام مي شود. اگر خيلي طول بكشد يك يا دو هفته است. اما من كه اضطرابْ امانم را بريده بود دست بردار نبودم و اصرار كردم كه ما را هم همراه خودت ببر. ايشان كلافه شد و با عصبانيت فرياد زد اگر شرايط مساعد بود مي آيم و شما را هم با خودم مي برم! در حالي كه دلم هرگز براي رفتن همسرم رضا نمي داد و اشك مي ريختم، سرم را به علامت رضايتي ناخواسته تكان دادم. آقاي اقبالي گفت من را ببخش كه سرت فرياد زدم، دست خودم نبود! گرچه من به دليل درك واقعيت مجبور به پذيرش اين مأموريت مهم شده بودم، اما افشين نمي توانست اين اجبار را درك كند؛ پاهاي پدرش را محكم در آغوش گرفته بود و رها نمي كرد. من هر چه تلاش كردم او را از علي آقا جدا كنم، نتوانستم. انگار احساس كرده بود اين آخرين بار است كه پدر مهربان و دوست داشتني اش را مي بيند و صداي او را مي شنود. هر دو ما گنگ و مبهوت افشين را نگاه مي كرديم كه غريبانه التماس مي كرد. خلاصه مادربزرگ افشين بيش از اين تاب نياورد و تلاش كرد با وعده و وعيد دستان او را كه دور پاهاي پدرش حلقه بسته بود جدا كند، اما نتوانست. سرانجام سيدعلي تسليم شد و نشست. افشين را تنگ در آغوش گرفت و صبر كرد تا هق هق او كمي آرام بگيرد و گفت افشين جان! بابا مي خواهد برود اداره، برايت خوراكي بياورد، برايت هواپيماي خوشگل بخرد، اصلاً هر چه كه تو دلت خواست برايت بياورد. حالا بگذار بروم. من زود برمي گردم تا با هم به پارك برويم. اما افشين با اخم گفت هواپيما نمي خواهم، خودم دارم. پارك هم نمي خواهم. نرو! علي آقا رو برگرداند تا من و مادر قطره هاي اشك را روي صورت ايشان نبينيم. مادربزرگ اين بار افشين را محكم در آغوش گرفت و اين عزيز كه لحظه جدايي را بيش از آن تاب نياورد در چشم به هم زدني ناپديد شد. روز اول آبان ماه سال 1359 خبر پرواز بي بازگشت آقاي اقبالي از طريق هم رزمان خلبانش به ما اطلاع داده شد. آن جا بود كه حس كودكانه افشين را در آخرين وداع با پدرش دريافتم. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
يادم است در سال 1355 براي به دنيا آمدن افشين، علی آقا اصرار کرد که شرایط بیمارستان های تهران برای زایمان بهتر است. من مدتی در تهران منزل عمویم میهمان شدم و تحت نظر پزشک بودم. آن روزها آقاي اقبالي در مسابقات تیراندازی ]گانری[ که در مشهد برگزار می شد شرکت داشت و وقت نمي كرد که حتی کی روز به تهران بیاید. اما هیچ وقت از من و فرزندی که مشتاقانه انتظارش را می کشید غافل نبود و مدام جویای سلامت یمان بود. اين عزيز هر شب رأس ساعت 8 با من تماس می گرفت. روزی به ايشان گفتم علی جان! امروز دکتر بیگدلی به من گفت که باید پانزده روز دیگر منتظر فرزندمان بمانیم. هنوز حرفم تمام نشده بود كه تلفن منزل عمو قطع شد. هیچ راه دیگری هم برای برقراري ارتباط نبود. قطعی تلفن به درازا کشید و چند روز بود هیچ خبری از هم نداشتیم. می دانستم ايشان برای برقراری ارتباط خودش را به آب و آتش خواهد زد تا از سلامت ما خبر بگیرد. سيدعلي بعدها گفت روزهای بدی را در نگرانی و انتظار سپری کرده بود. غروب کیی از آن روزها، دلم گرفته و هوای ايشان را کرده بود. در آستانه اذان مغرب از خداوند خواستم هر چه زودتر از این انتظار خلاص شوم كه همین طور هم شد. آن شب خواب عجیبی دیدم. کابوس وحشتناکی بود. همین خواب باعث شد تا صبحدم راهی بیمارستان شوم. عمويم با پزشك معالجم تماس گرفت و شرایط من را برای ايشان توضیح داد. ايشان هم همان حرف پيشين را تکرار کرد که تا ده یا پانزده روز دیگر خبری از مسافر كوچولويم نیست، اما به محض رفتن به بيمارستان و معاينه دستور داد كه فوراً مرا به اتاق زايمان ببرند. لحظاتي توأم با غم و شادي بود؛ شادي آمدن ثمره زندگی مان و غم دوري از همسرم در هم آميخته بود. دکتر که مرا غمگین و دلتنگ دید به بستگانم توصیه کرد با پر کردن اتاقم از گل، روحی های دوباره به من ببخشند. واقعاً هم تأثیر داشت چرا که می دانستم علی آقا هم عاشق گل است. شاید باور نکنید اگر بگویم ايشان به گلهایی که در منزل داشتیم انرژی می داد. تا وقتی گلی در منزل ما بود شاداب و جوان بود، اما اگر آن را جای دیگری می بردیم به طرز عجیبی پژمرده می شد. همان روز تلفن منزل عمو وصل شد و بلافاصله علی آقا تماس گرفت. بعد هم هنوز به اتاق عمل نرفته بودم که ايشان با لباس خلبانی وارد بیمارستان شد. با دیدن همسرم بی اختیار گریه کردم. ايشان با لبخند مهربان همیشگي اش گفت به محض اینکه فهمیدم به بیمارستان آمده ای، پس از هماهنگی با فرمانده پایگاه بوشهر مجوز پرواز به تهران را گرفتم. آقاي اقبالي با یک فروند هواپیمای شکاری اف.پنج با سرعت مافوق صوت به ديدار من آمد. با صدای گریه نوزاد کوچک مان، ايشان بی صبرانه خود را به اتاق رساند. وقتي پرستار با خوشحالی گفت كه شما صاحب یک پسر کاکل زری شده اید، علی آقا به تمام کادر پرستاری و بخش های مختلف بیمارستان گل و شیرینی هدیه داد. آن روز ايشان تا ساعت 3 بعد از ظهر در بیمارستان کنارم ماند، از من خداحافظی کرد و قول داد تا چند روز آینده بازگردد که البته مثل همیشه به قولش وفا کرد. پسر عزیزم سيدافشین ششم مردادماه سال 1355 همزمان با نیمه شعبان به دنیا آمد. یک سال بعد هم ما به پایگاه دوم شکاری تبریز منتقل شدیم. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
اين هم وطن دلير اكثر تلمبه خانه ها و نيروگاه هاي برق عراق از كار انداخته بود و طرح هاي عملياتي وي باعث گرديده بود صادرات ۳۵۰ ميليون تني نفت عراق به صفر برسد از اين رو صدام جنايتكار به خون اين شهيد تشنه بود . از اين رو به دستور صدام پس از دستگيري بدنش به دو نيمه تبديل شد و نيمي از پيكر مطهرش در نينوا و نيمي در موصل عراق مدفون شد . شرح كامل شهادت ايشان را در زير بخوانيد و به ديگران هم بفرستيد تا مردم ايران بدانند ما چه عزيزان گمنامي را در نيروي هوايي ارتش داشته ايم كه حتي نام آنها را هم نشنيده ايم . شهادتش در روز عيد قربان مصادف با اول آبان ماه 1359 رقم خورد. پس از بمباران موفق پادگان العقره در شمال عراق و همچنين در منطقه هوايي موصل هواپيمايش مورد اصابت قرار گرفت و در حالي كه به نزديكي مرز ايران رسيده بود هواپيمايش سقوط كرد و در خاك عراق مجبور به خروج اضطراري شد. در حالي كه زنده به اسارت مزدوران عراقي درآمده بود، به دليل ضربات مهلكي كه نيروي هوايي ارتش ايران در نخستين ماه جنگ بر پيكر ماشين جنگي عراق وارد نموده بود به دستور صدام و براي ايجاد رعب و وحشت در بين ساير خلبانان كشورمان، برخلاف تمامي موازين انساني و موافقت نامه هاي بين المللي رفتار با اسرا، به فجيع‌ترين و بيرحمانه ترين وضع به شهادت رسيد. بدستور صدام ملعون، دو ماشين جيپ از دو طرف با طناب هايي كه به بدن اين خلبان پر افتخار بسته بودند بدنش را دو نيم كردند. به طوري كه نيمي از پيكر مطهرش در نينوا و نيمي در موصل عراق مدفون شد. اين جنايت به حدي وحشيانه بود كه رژيم بعثي در تلاشي بيشرمانه براي سرپوش گذاشتن بر اين جنايت هولناك، تا سالها از اعلام سرنوشت آن شهيد مظلوم خودداري مي كرد و طي ۲۲ سال هيچگونه اطلاعي از سرنوشت وي موجود نبود؛ تا اين كه در خرداد سال ۱۳۷۰، بر اساس گزارش هاي موجود عملياتي و اطلاعاتي، و نامه ارسالي كميته بين‌المللي صليب سرخ جهاني مبني بر شهادت ايشان و اظهارات ديگر اسراي آزاد شده وخلبانان اسير عراقي، شهادت خلبان علي اقبالي دوگاهه محرز شد. پيكر مطهرش كه بخشي از آن غريبانه در قبرستان محافظيه نينوا و بخشي ديگر در قبرستان زبير موصل به خاك سپرده شده بود، با پيگيري كميته جستجوي اسرا و مفقودين وكميته بين‌المللي صليب سرخ جهاني، به همراه پيكرهاي مطهر تني چند از ديگر خلبانان شهيد نيروي هوايي، پس از ۲۲ سال دوري از وطن، در ميان حزن و اندوه خانواده، ياران و همرزمانش به ميهن بازگشت و به شكلي بسيار با شكوه و تاريخي در ميدان صبحگاه ستاد نيروي هوايي تشييع و در پنجم مردادماه ۸۱ در قطعه خلبانان بهشت زهرا دركنار ساير همرزمانش آرام گرفت.يادش گرامي و راهش پر رهرو باد. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 بسم الرب الشهدا و الصدیقین اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
💢عکس حجله ای سه نفره 🔹عکاس و خاطره گو: حمید داودآبادی ♦️دی ماه 1365 بود.گردان حمزه که ما در آن بودیم، در خط مقدم ارتفاعات قلاویزان در مهران، مستقر بود. آن روز دوربین را آوردم رفت دم سنگرشان تا با هر کدام از بچه ها عکس بیندازم. ⚡️از هر سه نفرشان خواستم از سنگر بیرون بیایند که آمدند.هر سه را کنار هم ایستاندم و درحالی که خواستم عکس بگیرم، گفتم:یه عکسی ازتون می گیرم که هر کی دید و فهمید، خنده اش بگیره. 🔸امینی با تعجب پرسید: "بخنده؟ واسه چی؟ مگه ما چمونه؟"که گفتم:خنده دارتر از این می خوای که هر سه تایی تون متولد 1348 هستید؟ تو با این ریشت و محسن با این جثه کوچیک و احمد با این هیکل درشت! ⚡️ده روز بیشتر نگذشت که ما را از مهران به پادگان دوکوهه بردند و از آن جا به منطقه عملیاتی کربلای 5 در شلمچه.دو سه روز بیشتر از مستقر شدن مان در خط مقدم نگذشته بود که هر سه جوان 17 ساله که در مهران ازشان عکس گرفته بودم، به شهادت رسیدند. 🌷محسن کردستانی متولد: 1348 شهادت: سه ‌شنبه 7 بهمن 1365 مزار: بهشت ‌زهرا (س) قطعه‌ 27 ردیف 88 🌷احمد بوجاریان متولد: 1348 شهادت: چهارشنبه 8 بهمن 1365 خاک‌سپاری: 17 تیر 1375 مزار: بهشت ‌زهرا (س) قطعه‌ 28 ردیف 43 مکرر شماره‌ 20 🌷ستار امینی متولد: 1348 شهادت: دوشنبه 6 بهمن 1365 مزار: بهشت ‌زهرا (س) قطعه‌ 29 ردیف 23 شماره‌ 5 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
حرف دل❤️ فرقی نداره ایرانی باشی یا لبنانی .. جهاد باشی یا آرمان .. مهم اینه برای آرمان هات جهاد کنی . . . و سرانجام قصه دنیات بشه شهادت ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
__ سالگرد پدر محمد بود همه جمع شده بودیم‌مسجد دلم میخواست برم سلما رو بکشم انقدر بزنمش تا بمیره دختره ی پررو... از اینکه میدیدم محمد بهش چیزی نمیگه بیشتر حالم بد میشد. تو حال و هوای خودم بودم که یه نفر وارد مسجد شد. دستمو سمتش دراز کردم و دست دادم بعد از اینکه خوشامد گفتم راهنمایی کردم یه گوشه از مسجد بشینه. رفتم سمت مامان وسفره رو ازش گرفتم . سمیه خواهرشوهر ریحانه هم پشتم با استکان و نعلبکی می اومد‌. مهشیددخترخاله محمد گوشه ی سفره رو کشید وتا بالای مسجدرفت. ریحانه هم پاشده بود و با سمیه استکان ها رو میچیدن. پشت ما هم یه سری ها پیش دستی های نون و پنیر و سبزی و خرما رو میذاشتن رو سفره. از کار زیاد خیلی تشنم شده بود. خدا خدا میکردم زودتر اذان بشه روزم رو باز کنم. مهمون ها دونه به دونه میومدن و بعد تسلیت گفتن یه گوشه مینشستن. بعداز اینکه گذاشتن سفره تموم شد با مهشید نون وبقیه ی چیز هارو پخش کردیم. خاله ی محمد هم پیش دستی های کتلت رو به ترتیب رو سفره میذاشت... خسته نگاه به سفره هایی کردم که نیمه کاره بود. یه پوف کشیدم و ادامه دادم که یکی گوشه ی مانتوم رو کشید . سرم رو بردم سمتش و بهش نگاه کردم با تعجب بهم خیره شده بودکه گفتم: _جانم؟بفرمایید؟ +تو کی هستی؟ اه اه این چه وضع حرف زدنه؟ اخه مگه مهمونم انقدر.... لا اله الا الله با یه لحن بهتر از خودش گفتم _عروسِ حاج آقا هستم +زن اقا محمد؟ _بله +محمد مگه زن گرفت؟ لبخند زدمو _بله +عجیبا غریبا!! ادم چه چیزایی که نمیشنوه! صبر نکرد سال باباش بشه؟ خیلی بهم برخورده بود ولی فقط به یه لبخند اکتفا کردم روش رو ازم برگردوندو به یه قسمت دیگه خیره شد. به عکسِ بابای محمد نگاه کردم که بنر شده بود تو مسجد. تو دلم گفتم _هعی .... نفس عمیق کشیدم و با شدت دادمش بیرون. از اینکه همه با غضب نگام میکردن اذیت میشدم. به ساعت نگاه کردم یکم مونده بود تا اذان باند رو روشن کرده بودن و ربنا پخش میشد. بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم سراغ کتری ها و مشغول چای ریختن شدم. همه باهم حرف میزدن یکی گفت +خدا بیامرزتش مرد خوبی بود. چشم ودل پاک ،مهربون؛دست به خیر... دلم شکست. مگه چندسالش بود. کاش میتونستم حداقل یه بار بابا خطابش کنم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. بیچاره محمد وریحانه چقدر شکستن تو این مدت. یه آه از ته دل کشیدم که اذان رو دادن. یه خانومی داد زد +بزار چاییو دیگه مردیم از تشنگی همه برگشتن سمت من ازاینکه کنف شده بودم ناراحت شدم و گفتم _چشم به کارم سرعت دادم که ریحانه و مهشید هم بهم ملحق شدن ریحانه با لحن مهربونی گفت +تو بشین عزیزم .خسته شدی بشین روزَت رو باز کن بهش لبخند زدم و _چشم عزیزم باهم باز میکنیم. کارها که تموم شد خواستم بشینم که یکی صدا زد +بیا بیزحمت اینو پرش کن یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سمتش و تو استکان واسش چای ریختم. از خدا شکر کردم بابت صبری ک امشب بهم داده بود رفتم پیش مامان برام یه استکان چای ریخت خیلی تشنم بود با دیدن استکان بدون توجه به بخار هایی که ازش میومد با تمام وجود بردمش سمت دهنم و ... مامان با بهت نگام میکرد. چشام رو پرده ی اشک گرفت مامان که قیافمو دید گفت : +یا فاطمه ی زهرا ! بچم مرد نفهمیدم چیشد و چجوری رسیدم به آشپزخونه دهنم رو بردم زیر شیر آب و توش رو پر از اب سرد کردم‌ میخواستم جیغ بکشم با تمام وجود. ریحانه با عجله اومد سمتم و با نگرانی پرسید: +چیشده ؟ نمیتونستم حرف بزنم با دستم اشاره کردم ب دهنم به ثانیه نکشید از تو قابلمه ی آب خنک برام یخ در اورد. یخ رو ازش گرفتم و گذاشتم تو دهنم. _ به زحمت میتونستم حرف بزنم. افطاری هم نخورده بودم گرسنم بود. زبون و حلقم به معنای واقعی کلمه سوخته بود. برای همین چیزی نمیگفتم. مشغول آب کشیدن ظرفای افطاری تو مسجد بودم که صدای محمد توجه من رو به خودش جلب کرد. بلند گفت: +سلام و عرض خسته نباشید برگشتم سمتش و سرم رو تکون دادم با بقیه سلام کرد و اومد در گوشم گفت: +با کلاس شدی؟جواب منو نمیدی؟ باز هم به ناچار چیزی نگفتم سلما با دیدن محمد دوباره رفت سمتش. جعبه ی بامیه ای که جمع کرده بود رو برداشت و دراز کرد سمتش و گفت: +محمدجان؟بفرما محمد تشکر کرد و دستش رو پس زد. دلم میخواست موهامو از جا بکنم. استغفرالله ها!!! همه ی فکر و ذهن و نگاهم جای دیگه بود. از کاسه ی رو به روم یه چیزی برداشتم و بردمش زیر شیر آب کنار دستم تا آب بکشمش که حس کردم دستم میسوزه.