eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
26 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴تصویر شهید محمد جهانگیری دومین شهید حادثه تروریستی شاهچراغ 🌺چه خوش عاقبت شدن😭😭 برای شادی روحشون صلوات ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
✨مادر شهید: وقتی به منزلمان می‌آمد اجازه نمی‌داد بلند شویم می‌گفت شما سر جای خود بنشینید من به خدمت شما می‌آیم، اول روسری‌ام را کنار می‌زد و سه بار گلویم را می‌بوسید و بعد شروع به احوالپرسی می‌کرد. (محبت به والدین) ✨فرزندم بسیار پاک بود از کلاس دوم ابتدایی همیشه با وضو بود، خدا او را به راه راست هدایت کرد و به راه پاکی رفت. شهید مدافع حرم قدرت الله عبدیان شادی روح همه شهدا صلوات...❣ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
_._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
✨بســــــم الّله‌ ‌ الرّحمن الرّحــــــیم✨ ❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز می‌کنیـم 🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ‌اَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَ‌مُوسَـی‌اَلرِضَـا اَلمُرتَضـی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ 🌴اللّـــهُـم‌َّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪ‌َ_اَلْفَــــــــــرَجْ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
┄┅◈🔅◈┅┄ هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی است ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر ┄┅◈🔅◈┅┄ مولای‌من 🏝برای سائلی چون من، چه مولایی کریم تر از شما؟ ... برای بیماری چون من، چه طبیبی حاذق تر از شما؟ ... برای درمانده ای چون من، چه گره گشایی 😔 مهربان تر از شما؟ ... شما آن کریم ترینی برای بینوایان و آن دلسوزترینی برای واماندگان و آن رفیق ترینی برای بی کسان ... آنکس که شما را ندارد، چه دارد!!!🏝 #‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
❤️ حسن رکنی، فرزند بمانعلی، ۱۰ مهر ۱۳۴۲ در مشهد دیده به جهان گشود. جهان مذهبی اطرافش او را پسری معتقد بار آورد به نحوی که هم به بیت‎‌المال اهمیت بسیاری می‌داد و هم به امور دینی. در تظاهرات انقلابی دانش‌آموزان حضور فعالی داشت و پس از آن با پایگاه‌های کمیته و سپاه مشهد همکاری‌اش را ادامه داد. جنگ که شروع شد، هنوز دانش‌آموز بود برای همین تلاشش برای اعزام به جبهه بی‌ثمر ماند. بعد از آزادسازی خرمشهر عزمش را جزم کرد تا هرطور شده رضایت خانواده را برای رفتن جلب کند، این‌گونه بود که سر انجام عازم جبهه‌های جنوب شد. در دو نوبت حضورش یک بار بر اثر اصابت گلوله به پا مجروح شد، اما او شهادت می‌خواست. وقتی از عملیات تنگه چزابه برگشت گریه کرد و گفت: «نمی‌دانم چرا سعادت پیدا نکردم همراه دوستانم شهید شوم.» تابستان ۶۲ وقتی شنید بناست عملیات والفجر ۳ انجام شود، تمام تلاشش را کرد تا از سپاه مشهد اجازه اعزام بگیرد، چون به واسطه تعهدش ناچار بود ۳ ماه در مشهد بماند. بعد از اینکه موفق نشد، گفت «دیگر اینجا نمی‌ایستم.» چند روز بعد از پایان عملیات، خودش را به منطقه رساند و به عنوان نیروی داوطلب عازم ارتفاعات قلاویزان مهران شد. در همین منطقه بود که در جریان حملات دشمن در ۲۴ مرداد ۱۳۶۲ بر اثر اصابت ترکش به گلو به شهادت رسید و در بهشت رضا (ع) به خاک سپرده شد. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
بمانعلی رکنی، پدر روزی که حلالیت خواست ما حسن را هیچ‌وقت با لباس فرم سپاه ندیدیم. پدرم هر چه می‌گفت آرزو دارم که برای یک‌بار هم که شده تو را با لباس فرم ببینم، اما او این کار را نکرد. وقتی برای آخرین بار می‌خواست به جبهه برود همان روز به ما گفت: شما که این‌قدر آرزو داشتید من را در لباس فرم ببینید در فلان عکاسی با لباس فرم عکس گرفتم بعد بروید عکس‌هایم را بگیرید. ان‌شاءا... این عکس‌ها استفاده شود. همین‌طور هم شد ما برای شهادتش همان عکس‌ها را چاپ کردیم، در همان عکس‌ها ما او را در لباس فرم دیدیم. برادرم عباس هم دو بار قصد جبهه کرد و یک‌بار هم ثبت‌نام کرد و سا‌کش را بست تا عازم شود، ولی حسن مانع رفتنش شد. گفت: «تا من هستم تو نباید به جبهه بروی. من نمی‌توانم اینجا بمانم، باید وظیفه‌ام را انجام دهم. شما بمان و زمانی که من شهید شدم، نوبت توست.» حسن هیچ‌گاه نمی‌گذاشت که ما برای بدرقه او به راه‌آهن برویم. بار آخر که می‌خواست به جبهه برود، جلوی در حیاط از مادر و پدر و ما خداحافظی کرد. بیست قدمی که رفت دوباره برگشت و با پدرم صحبت و خداحافظی کرد. پدرم وقتی برگشت خیلی ناراحت بود. مادرم گفت: حسن به شما چه گفت؟ پدرم گفت: حسن گفت بابا من را حلال کنید. بعد گفت: این دفعه دیگر بر نمی‌گردد. مادرم گفت: چرا این حرف را می‌زنی؟ پدرم گفت:، چون تا به‌حال حلالیت نخواسته بود. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
برادر شهید به جای دانشگاه رفت جبهه زمان جنگ، حسن هم‌زمان با کنکور دانشگاه، در سپاه نیز ثبت‌نام کرد. آن موقع بخشنامه‌ای آمده بود افرادی که می‌خواهند وارد سپاه شوند مجاز نیستند در دانشگاه شر‌کت کنند. اگر هم قبول شوند نمی‌توانند به تحصیلات خود ادامه دهند. از طرفی پدرم خیلی علاقه داشت حسن به تحصیلاتش ادامه دهد. از حسن خواست در سپاه تعهد ندهد. گفت: ترجیح می‌دهم شما به دانشگاه بروی. حسن گفت: یعنی شما می‌گویی من به لشکر آقا امام زمان (عج) پشت کنم. این‌طور پدرم راضی شد. حسن گفت: سپاه از آن امام زمان (عج) است و من نمی‌توانم به سپاه نروم؛ دانشگاه سر جایش است و جایی نمی‌رود. در کنار این مسائل خیلی حواسش به مردم و حق‌الناس بود. اوایل جنگ هم یک روز پدرم مقدار زیادی روغن زرد آورد. حسن خیلی ناراحت شد و گفت: شما چطور راضی به این کار شدید؟ در حالی که مردم الان ندارند که روغن نباتی‌اش را بخورند. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
خواهر شهید برای شهادت رفت دانش‌آموز بود. یک روز ظهر، منزل‌شان دعوت بودیم. رادیو را روشن کردیم تا اخبار را گوش کنیم. گوینده خبر گفت حضرت امام یکی از استفتائات خود را چنین بیان فرمودند که «اطاعت از آقای محسن رضایی مانند اطاعت نماینده من در سپاه واجب است.» حسن با شنیدن این جمله گفت «پس حالا که چنین است و آقای محسن رضایی هم از همه برای حضور در جبهه‌ها دعوت کردند. من دیگر به مدرسه نمی‌روم. به جبهه می‌روم تا دینم را ادا کنم. خیلی مشتاق رفتن بود. یک روز به قبرستان رفته بودیم. رو کرد به ما و گفت «یکی از این قبر‌ها روزی از آن من خواهد بود.» اشک پدرش سرازیر شد. حسن گفت «شما باید این آمادگی را پیدا کنید، چون من که نمی‌توانم برای ابد در این دنیا باشم و از طرفی هم نمی‌توانم ببینم که جبهه به وجود من نیاز دارد و دیگر همکار‌ها و هم سن و سالانم می‌روند، شهید می‌شوند، ولی من اینجا هستم. من هم باید به جبهه بروم و آنقدر با دشمن بجنگم تا هم فرمان امام (ره) را اطاعت کرده باشم و هم اینکه به خواسته خودم که شهادت است، برسم. این‌طور بود که رفت. بعد که از منطقه برگشت خاطره‌ای از تنگه چزابه برای ما تعریف کرد که آتش دشمن بسیار زیاد بوده به‌طوری که امکان کمک‌رسانی از طرف نیرو‌های خودی نبوده و آن‌ها سه شبانه روز بدون آب و غذا و با مهماتی اندک ایستادگی کرده‌اند. به شوخی گفتم «با این حرف‌هایی که تو گفتی، اگر من به جایت بودم، دیگر هرگز رو به جبهه نمی‌کردم.» گفت «با همه این مشکلات من باز هم به جبهه خواهم رفت تا به شهادت برسم.» همین بود که بعد از اینکه به استخدام سپاه در آمد و بنا بر وظیفه‌اش باید در شهر مشهد می‌ماند، درخواست مرخصی یک هفته‌ای کرد و پنهان از نظر مسئولان، برای سومین‌بار عازم جبهه شد. از آنجا هم به مسئولش در سپاه مشهد نامه نوشت که «من دیگر به مشهد نمی‌آیم، مگر اینکه شهید بشوم یا جنگ تمام بشود.» سر حرفش هم ماند و شهید شد. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
خواهر شهید برای شهادت رفت دانش‌آموز بود. یک روز ظهر، منزل‌شان دعوت بودیم. رادیو را روشن کردیم تا اخبار را گوش کنیم. گوینده خبر گفت حضرت امام یکی از استفتائات خود را چنین بیان فرمودند که «اطاعت از آقای محسن رضایی مانند اطاعت نماینده من در سپاه واجب است.» حسن با شنیدن این جمله گفت «پس حالا که چنین است و آقای محسن رضایی هم از همه برای حضور در جبهه‌ها دعوت کردند. من دیگر به مدرسه نمی‌روم. به جبهه می‌روم تا دینم را ادا کنم. خیلی مشتاق رفتن بود. یک روز به قبرستان رفته بودیم. رو کرد به ما و گفت «یکی از این قبر‌ها روزی از آن من خواهد بود.» اشک پدرش سرازیر شد. حسن گفت «شما باید این آمادگی را پیدا کنید، چون من که نمی‌توانم برای ابد در این دنیا باشم و از طرفی هم نمی‌توانم ببینم که جبهه به وجود من نیاز دارد و دیگر همکار‌ها و هم سن و سالانم می‌روند، شهید می‌شوند، ولی من اینجا هستم. من هم باید به جبهه بروم و آنقدر با دشمن بجنگم تا هم فرمان امام (ره) را اطاعت کرده باشم و هم اینکه به خواسته خودم که شهادت است، برسم. این‌طور بود که رفت. بعد که از منطقه برگشت خاطره‌ای از تنگه چزابه برای ما تعریف کرد که آتش دشمن بسیار زیاد بوده به‌طوری که امکان کمک‌رسانی از طرف نیرو‌های خودی نبوده و آن‌ها سه شبانه روز بدون آب و غذا و با مهماتی اندک ایستادگی کرده‌اند. به شوخی گفتم «با این حرف‌هایی که تو گفتی، اگر من به جایت بودم، دیگر هرگز رو به جبهه نمی‌کردم.» گفت «با همه این مشکلات من باز هم به جبهه خواهم رفت تا به شهادت برسم.» همین بود که بعد از اینکه به استخدام سپاه در آمد و بنا بر وظیفه‌اش باید در شهر مشهد می‌ماند، درخواست مرخصی یک هفته‌ای کرد و پنهان از نظر مسئولان، برای سومین‌بار عازم جبهه شد. از آنجا هم به مسئولش در سپاه مشهد نامه نوشت که «من دیگر به مشهد نمی‌آیم، مگر اینکه شهید بشوم یا جنگ تمام بشود.» سر حرفش هم ماند و شهید شد. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
محمود کنعان‌آذر، دوست شهید منبع: پرونده شهید در بنیاد شهید و کنگره ۱۸ هزار شهید خراسان رضوی مسئول پایگاهی که نگهبانی داد ۲ سال قبل ازشهادتش، مسئول ناحیه ۳ بسیج مسجدحضرت زینب (س) بود. یک شب تماس گرفتم و قرار گذاشتم تا دنبالش بروم و به اتفاق به منزلش برویم. گفت: ساعت ۸ کارم تمام می‌شود. ساعت مقرر رفتم، اما به علت مشغله و گرفتاری کاری نتوانست تا ساعت ۹:۳۰ از ناحیه خارج شود. در این میان چندین بار به علت بدقولی‌اش از من عذرخواهی کرد. هنگام خروج جلوی در نگهبانی گفت: قبل از اینکه به خانه برویم باید سری هم به پایگاه بزنم. در همین اثنا نگهبان جلوی در که خروج ما را می‌دید، گفت: آقای رکنی! من که حرفی ندارم، ولی از دیشب که پست نگهبانی به من سپرده شده تا الان نگهبانی می‌دهم. آقای فلانی که قرار بوده پست را از من تحویل بگیرد، نیامده است و من باید امشب نیز نگهبانی بدهم! آقای رکنی با نرمی و بدون لحظه‌ای تأمل اسلحه را از او گرفت و گفت: من خودم به جای شما نگهبانی می‌دهم. نگهبان گفت: نه امکان ندارد اجازه بدهم شما این‌کار را بکنید. رکنی گفت: نه خودم می‌ایستم. نگهبان عذر خواهی کرد، ولی آقای رکنی گفت: شما برو خیالت راحت باشد من امشب نگهبانی می‌دهم. نگهبان گفت: «شما می‌خواهید با این حرکتتان من را تنبیه کنید.»، اما او گفت: نه خدا گواه است که با رضایت خاطر این حرف را می‌گویم و برای من هیچ مشکلی پیش نمی‌آید و از طرفی کار خاصی ندارم. نگهبان گفت: خودم الان شنیدم که به این آقا گفتید که باید به جایی بروید و برنامه خاصی دارید! حسن آقا گفت: نه شما برو و ناراحت نباش. سپس از من عذرخواهی کرد و گفت: شما برو. من خداحافظی کردم و او در پست نگهبانی ایستاد. رکنی این‌طور آدمی بود. خاطرم هست زمانی که مسئول گشت رضاشهر بود، شبی به جهت مراعات حالش، او را در گشت شب نگذاشتم. گفتم: شما در دفتر بمان تا ما گشتی بزنیم. گفت: اگر من می‌خواستم در دفتر بمانم و دفترنشین باشم در ناحیه می‌ماندم. در آنجا دست کم می‌توانم کار مفید انجام دهم، در حالی‌که اینجا باید بیکار باشم! من اینجا آمدم تا طبق روال و مانند دیگران به گشت بروم. گفتم: شما مسئول هستید. گفت: خواهش می‌کنم دیگر این حرف را تکرار نکن. حتی به بچه‌ها درباره این مسئله که من در ناحیه مسئول هستم هم چیزی نگو. اوایل جنگ یک روز شهدا را از جلوی بیمارستان امام رضا (ع) تشییع کردند. من و حسن رکنی نیز در تشییع جنازه شهدا شرکت کردیم. ایشان با دیدن شهیدی به من گفت: نگاه کن دست این شهید از داخل تابوت بیرون است و گلی در دست اوست. این شهید خودش مثل همان گلی است که در دستش است، پرپر شده و راهی که می‌رود رو به آسمان و خداست. خوشا به حالش واقعاً جای خوبی می‌رود. من با تعجب برگشتم و به او نگاه کردم. واقعاً در آن زمان حرف او برایم تکان‌دهنده بود. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷