#شهیدی_که_پرچم_آقارا_باخون_خودرنگ_کرد
✍ #محمـدجـواد توی تبلیغـات بود و نقـاشی می ڪشید قـرار شد بـارگاه ملڪوتی امـام حسيـن(ع) رو روی دیــوار نقــاشی ڪنه....
نزدیڪای غـروب ڪارمون تقریبا تمـوم شد محمدجواد در حال رنــگ ڪردن پــرچــم حــرم امام حسين(ع) گفت: "حیفه این پرچم باید با #قـرمـز_خـونی رنـگ بشـه...
هنــوز جمله اش تمـوم نشده بود ڪه صـدای سوت خمپـاره پیچید...
بعد از انفجـار دیدم ترکش خمپاره به سر محمدجواد خـورده و خــون ســرش دقیقا به پــرچـم حــرم امام حسین (ع) پــاشیــده....
#طلبه_شهید
#شهید_محمدجواد_روزی_طلب...
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
از برو بیاها معلوم بود در هواپیما خبری است. بغل دستی ام گفت: «چه خبره؟ اوضاع هواپیما عادی نیست.» گفتم: «آره، یه بنده خدا، یه آدم خوب اینجاست. برای سلامتیش صلوات بفرست.»
ــ حاجی! بگو کیه، من می خوام برم سوریه ببینم می تونه سفارشم رو بکنه؟
آرام در گوشش گفتم: « #حاج_قاسم_سلیمانی اون جلو نشسته.»
طفلکی دست و پایش را گم کرد. بدو رفت سراغش. حاجی از روی صندلی بلند شد. بغلش کرد و بوسید. مفصل باهم صحبت کردند.
ــ حرفات رو به حاجی گفتی؟ ــ آره، اسم و شماره م رو یه جا یادداشت کرد، قرار شد بهم خبر بده. بهش گفتم: حاجی کاش یه نامه بدی.
نگاه مهربونی کرد و گفت: برادر! سوریه رفتن نامه نمی خواد، ناله می خواد.حق با حاجی بود؛ هرکه ناله زد، راه جهاد را زودتر برایش باز کردند.
راوی: حجت الاسلام محمدمهدی دیانی
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
✍ عاشق حضرت زهرا (سلام الله) بود.
روضه های فاطمیه را خیلی با سوز میخواند.
یک وقت هایی هم آخرشب زنگ میزد میگفت باهات کار دارم.
حالا دو تا هیئت رفته. هم مداحی کرده هم روضه خوانده و هم گریه کرده و سینه زده.
اما آخر شب میگفت بیا یک روضه چند نفری بخونیم و گریه کنیم.
●میگفت هرچی برای مادر گریه کنیم کمه.
خط خوبی هم داشت.
همیشه کنار دفتر یادداشت یا کتاب و جزوش اسماء متبرک اهل بیت را با خط خوش می نوشت.
وزیباترینش هم نام مبارک فاطمه زهرا (سلام الله) بود.
#شهید_محمدحسین_محمدخانی...
#یا_فاطمة_اغیثینی
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
وارد سلف سرویس شدم. ساعت حدود 1 و 45 بود و به کلاس نمیرسیدم و صف غذا طولانی بود.
دنبال آشنایی میگشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم.
شخصی را دیدم که چهرهای آشنا داشت و قیافهای مذهبی. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر.
چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت.
و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد.
بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟
گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمیگردم و برای خودم غذا میگیرم.
این لحظهای بود که به او سخت علاقهمند شدم و مسیر زندگیام تغییر کرد.
#شهید_عبدالحمید_دیالمه
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
سلامعلیکم
یاد و خاطره شهدای گردان حضرت معصومه سلام الله علیها(گردانی که خط نهرخین راشکست)درعملیات کربلای۴ گرامیباد
درودبررزمندگان این گردان یادونامشان گرامی.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
سرتیپ پاسدار «سیدرضی موسوی»، از فرماندهان ارشد نیروی قدس سپاه پاسداران ایران در حمله هوایی اسرائیل به منطقه سیده زینب در حومه دمشق شهید شد.😭😭
اللهم ارزقنا شهادة في سبیلک
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
🌷قسمت هجدهم🌷
#اسمتومصطفاست
در را که بستم،دست گذاشتم روی گونه هایم. الو گرفته بود.
دویدم و به روشویی رفتم.صورتم را شستم.باید آماده میشدم برای خواب. رختخواب ها را کیپ تا کیپ انداخته بودند.
گوشی را گذاشتم زیر بالش.
چشم هایم را روی هم گذاشتم.صدای پیامک ها شروع شد.گوشی را همان زیر ملحفه جلوی چشمم گرفتم:((سلام عزیزم خوبی؟))
چشم هایم گرد شد: وای خدای من چه پررو!
_نازگل من چطوره؟
با خودم گفتم:((چه غلطی کردم گوشی رو گرفتم!))
_گلم اگه کاری داشتی پیامک بفرست.
ساعت سه نیمه شب بود.
هر بار که پیام می آمد با صدای سوت بلبلی می آمد.
مچاله شده بودم زیر ملحفه و گوشی را محکم به گوشم چسبانده بودم.
انگار در و دیوار چشم و گوش شده بود.
خیس عرق شده بودم.
گونه هایم آتش گرفته شد.
وای چه اشتباهی!
اذان شد و گوشی از صدا افتاد.
بلند شدم برای نماز.
از سر و صدای مهمان هایی که راهی شهرستان بودند بیدار شدم.
سرم درد می کرد و چشم هایم باز نمی شد.
به هر جان کندنی بود بلند شدم.
با رفتن آخرین مهمان، انگار در خانه بمب منفجر شده بود.
رختخواب ها پهن، ظرف و ظروف این طرف و آن طرف، کف زمین پر از نقل و خرده شیرینی و گل های پر پر شده، لباس ها افتاده روی دسته صندلی ها و آشپزخانه پر از ظرف نشسته.
باید داخل خانه لی لی می کردیم.
سعی کردم جمع و جور کنم این بازار شام را.
ملتمسانه نگاهش کردم.
سکوت کرد.
سکوت هم علامت رضاست.
گفتم بیاد دنبالم.((آخ جونم)) را نشنیده گرفتم!
از کهنز تا شهریار شش یا هفت کیلومتر است. با هم پیاده رفتیم.
در مسیر هر کس به ما می رسید،بوق میزد و اصرار می کرد که سوار شویم، اما ما دوست داشتیم پیاده برویم.
اردیبهشت ماه بود. جمعه و خیابان خلوت. درخت ها از دو سو دستشان را به هم داده و سر برشانه هم گذاشته بودند.
این سو و آن سو نهر آب روان بود.
گویی برای ما خیابان را آب و جارو کرده و آذین بسته بودند.
_خب یه حرفی بزنین سمیه خانم!
نمی دانستم چه بگویم. شروع کردم به صحبت کردن درباره همین برنامه هایی که در تلویزیون پخش می شود.
حرفم را قطع کردی و پرسیدی:((راستی چه غذایی را خیلی دوست داری؟))
_قورمه سبزی.
_خداییش غذایی پیدا میشه که بیشتر از من دوست داشته باشین؟!
برای یک لحظه گونه هایم گل انداخت.
اما از اینکه در کنارت راه می رفتم احساس غرور می کردم.
می دانستم طبق آیه قران به وقت قدم زدن نباید به زمین فخر فروخت، ولی نمی توانستم به وجود و همراهیت فخر نفروشم.
به نماز جمعه رسیدیم.
همراه جمعیت نماز خواندیم و پیاده برگشتیم.
باز همان آب روان و همان هوای اردیبهشتی و همان دالان بهشت!
رسیدیم در خانه تان.
گفتی:((بریم بالا.))
_وای نه! مامانم یه عالمه کار داره!
اصرار کردی.
در خانه تان را زدی.
در باز شد.
می خواستی در عمل انجام شده قرار بگیرم.
رفتیم داخل حیاط.
روی تخت چوبی چند دقیقه نشستم.
پدر و مادر و خواهرت با ظرفی میوه آمدند.
اصرار کردند برویم بالا،
گفتم:((باید زود برگردم!))
در باغچه خانه درختی بود غرق شکوفه.
دور تا دور باغچه کوچک چند ردیف بنفشه زرد و سرخ و عنابی.
مادرت دوربینش را آورد چند تا عکس گرفت.
موزی را نصف کردی، نصف در دهان من، نصف در دهان او.
گونه هایم سرخ شده بود.
گفتم:((دیگه بریم!))
من را رساندی جلوی در خانه.
مامان پرسید:((تنها برگشتی؟))
_آقا مصطفی من رو رسوند.
برگشت طرف آشپزخانه.
_کاری هست انجام بدم مامان؟
_کار؟دیدی سراغش رو بگیر.می بینی که دست تنهایی همه رو انجام دادم.
_ببخشید!
گفتم و رفتم طرف روشویی.
آبی به صورتم زدم.گونه هایم شده بود گل آتش.
چپیدم داخل اتاقم.
ادامه دارد...✅🌹
🌷قسمت نوزدهم🌷
#اسمتومصطفاست
باران دوباره شروع به باریدن کرده.
آسمان سُربی شده و از آن یک گل آفتاب هم خبری نیست.
باید راهی شوم طرف خانه، اما از تو دل کندن مثلِ جون کندنه!
کمی دیگر خاطراتم را برای نویسنده ضبط کنم و بعد راهی شوم.
بنا نبود زمان عقدمان خیلی طول بکشد.
از اول گفته بودم دوست ندارم.
قرار بود فقط دو سه ماه عقد کرده بمانیم، چون این فاصله زمانی برای شناختمان خوب بود، هم شناخت خودمان و هم خانواده هایمان.
از جمله مواردی که در خانواده شما دیدم و سخت از آن خوشم آمد و برایش خدا را شکر کردم این هاست که می گویم: پایبندی افراد خانواده تان به نماز اول وقت، طوری که اگر آنجا بودم تا صدای اذان بلند می شد می دیدم همه به دنبال وضو گرفتن و پهن کردن سجاده اند و دیگر اینکه هیچکدام به دنبال خرافات نبودید.
در زمان عقد قرار شد سفری دسته جمعی به مشهد برویم. چشمم به گنبد و بارگاه آقا که افتاد برای خوشبختی مان دعا کردم.
در هتلی نزدیک حرم دو تا اتاق گرفتیم.
چه لحظات و ساعات خوشی داشتیم!یکبار که خانواده ات رفته بودند حرم،گفتی: ((می خوای بریم دزدی؟!))
_دزدی؟
_آره از یخچال مامانم اینا!
_زشته آقا مصطفی!
یکاری می کنم خوشگل بشه!
مرا بردی اتاقشان. هرچه خوراکی در یخچال بود ریختی داخل کیسه و آوردی اتاقمان چیدی در یخچال.
_وای آقا مصطفی آبرومون میره!
خندیدی، از همان خنده های بلند کودکانه: ((بشین و تماشا کن!))
مادرت که آمد صدایت زد: ((مصطفی تو اومدی سر یخچال ما؟))
خندیدی: ((من و این کارا؟))
_از دماغت که دراز شده معلومه!
زدی زیر خنده: ((بزرگی پیشه کن، بخشندگی کن، مامان جون!))
مادرت رفت و با دوربین برگشت:((وایسین جلوی یخچال، البته که درش رو هم باز می کنین! باید مدرک جرمتون معلوم باشه!))
عکس من و تو و غنیمت های کش رفته تا مدتی سوژه خنده بود.
مادرت که رفت،پرسیدی:((چی می خوری عزیز، چای یا نسکافه؟ البته شکلات خارجی و کیک کشمشی هم داریم.))
رستوران طبقه همکف بود و برای صبحانه باید می رفتیم پایین.
سر میز مشت مشت خوراکی برمی داشتی.
مادرت لپش را می کَند: ((نکن مصطفی زشته!))
می خندیدی: ((زشت کدومه مامان جون! خُب بذار بگن بار اولشه که میاد هتل!))
از خوراکی هایت می گذاشتی در بشقاب هایمان: ((بیایین اینم سهم شما! تک خوری بلد نیستم.))
پدرت یک ماشین ون اجاره کرده بود. راننده هر جا که می خواستیم ما را می برد: طرقبه ،شاندیز، خواجه ربیع، خواجه مراد، آرامگاه فردوسی و از همه مهم تر حرم.
روزی که همگی رفتیم بازار، پرسیدی:((چی برات بخرم؟))
_کیف و کفش
چون سایز پایم ۳۶ بود، کفش سخت گیر می آمد. کلی گشتیم.
پدرت گفت: ((مغازه ای نمونده که نگشته باشیم!))
گفتی: ((خب سیندرلا رو گرفتیم دیگه!))
حلقه ام کمی گشاد شده بود. مرا بردی طبقه دوم بازار رضا جایی که حکاکی می کردند. حلقه را دادی که برایم تنگ کنند. بعد رفتیم ساندویچ فروشی.
آکواریوم بزرگی کنار دیوار بود با یک عالمه ماهی های رنگارنگ. محوشان شده بودم و محو صندوقچه جواهراتی که ته آب بود و درش آرام باز و بسته می شد و فرشته ای که به بال های بلورینش تکیه کرده بود.
گفتم: ((وای چه قشنگه!))
گفتی: ((وقتی عروسی کردیم و رفتیم سر خونه و زندگیمون، یکی برات می خرم.))
به قولت وفا کردی و دو روز پیش از آنکه برای آخرین بار بروی سوریه، برایم یک آکواریوم بزرگ خریدی پر از ماهی.
ماهی هایی که مدام می گفتند آب و نمی دانستم بی تو چگونه به آن ها رسیدگی کنم و هنوز هم...
ادامه دارد...✅🌹
🌷قسمت بیستم🌷
#اسمتومصطفاست
باران شدت گرفته.
برای امروز بس است،باید برگردم خانه.
همراهی ام کن آقا مصطفی! دلم تنگه.
امروز دیگر سر مزارت نیامدم.
هوا سرد است و از همین جا در خانه، کنار پنجره نشسته ام و در حال ضبط خاطراتمان هستم.
درست شبیه پروانه ای که شکارش کنی و بعد از چند لحظه گرده هایی از بال او بر سر انگشتانت بماند و پروانه ای نیمه جان جلوی چشمانت...
برای اینکه سر خانه خودمان برویم باید جایی را اجاره می کردیم.
در خارج از شهرک پاسداران. طبقه سوم آپارتمانی نوساز را اجاره کردی که یک خوابه بود.
پنج میلیون رهن به اضافه پانزده هزار تومان اجاره.پول دادن برای اجاره سخت بود.
اما توکل بالایی داشتی مثل داداش سجادم.
مدام می گفتی: ((درست میشه!))
مانده بودم چطور درست می شود! اما بعد از مراسم عروسی وقتی هدیه ها را باز می کردیم و پول ها را می شمردیم گفتی: ((دیدی حالا ؟ خدا خودش کارسازه!))
آپارتمان لوله کشی گاز داشت اما وصل نبود و سرویس بهداشتی هم در راه پله بود.
طبق قراری که داشتیم باید سرویس چوب را تو می گرفتی.
اما گفتی: ((روم نمیشه به پدرم بگم مبل رو تو بگیر! بهتره از پول نقدی که از سر عقد برامون مونده بگیریم!
پول نقد ما صد هزار تومان بود در حالی که در شهریار ساده ترین مبل دویست هزار تومان بود.
با بابام رفتیم یافت آباد.
آنجا هم سرویس مبل ها بالای دویست سیصد هزار تومان قیمت داشت.
هال ما دو تا فرش دوازده متری می خورد و ما یک شش متری داشتیم و یک دوازده متری.ا
گر مبل نمی خریدیم باید پول پشتی و فرش می دادیم که گران تر می شد.
رفتیم کوچه پس کوچه های یافت آباد و یک دست مبل کرم چوبی پیدا کردیم که از آن ساده تر و ارزان تر پیدا نمی شد.
فروشنده گفت: ((با تخفیف ۱۲۰ هزار تومن.))
گفتی: ((حاجی دانشجویی حساب کن! صدتومن بده خیرش رو ببر!))
روابط عمومی ات عالی بود و طوری حرف می زدی که به دل می نشست.
فروشنده تخفیف داد: ((چون عروس و دومادین قبول!))
وقت خرید بقیه لوازم هم سعی می کردیم درشت ها را بگیریم و ریز ها را حذف کنیم.
کت و شلواری که برای شب عروسی انتخاب کرده بودی، نوک مدادی بود و راه راه .به تنت لق میزد.
به سجاد گفتم: ((بگو بره عوض کنه. حداقل چهارخونه برداره تا کمی درشت تر به نظر بیاد.))
پیراهنت را هم یقه آخوندی سفید برداشته بودی.
اوایل مرداد بود و کارها داشت ردیف می شد که شبی رنگ پریده آمدی:((خبر داری؟ دایی حمید فوت کرد!))
_وای! اون که طوریش نبود.
لا اله الاالله!
مامان که شنید گفت: ((برای عروسی تا بعد از چهلم صبر می کنیم.))
گفتم: ((پس تاریخ عروسی را بگذاریم ۱۹ شهریور روز تولدت. چند روز هم مانده به ماه رمضان.
قبول کردی. دوازده مرداد تولدم بود. آمدی به دیدنم با یک دسته گل و النگوی طلا.
غروب فردایش زنگ زدی: ((خوبی عزیز؟ می خوام برم مسجد نمیای؟))
حالم خوب نبود.
بعد از نماز با یک گلدان پر از گل صورتی آمدی.
عادت داشتی دست بزرگتر را ببوسی، اما چون مامان سید بود، تو به حساب سید بودنش به دست بوسی اش می آمدی.
گلدان را روی دامنم گذاشتی و رو به مادرم گفتی: ((مادر جون! اینا رو برای عزیز آوردم تا حالش خوب خوب بشه!))
بعد از عقد بیشتر عزیز صدایم می زدی.
مامان حسابی کیف کرد.
گرچه دو سه روز بعد با گله مندی گفت: ((این آقا مصطفی تو خونه دست من رو می بوسه، اما بیرون حتی سلامم نمی کنه!))
گله اش را که به تو رساندم،گفتی: ((تو که می دونی من توی خیابون به هیچ کی نگاه نمی کنم!))
قرار شد عروسی مان را در تالار عمویت در کرج بگیریم.
حنابندان هم جزو برنامه بود. دوست داشتم کف دستم با حنا بنویسم مصطفی.
پیش از مراسم عروسی اتمام حجت کردی: ((کسی حق نداره توی کوچه بوق بزنه، شاید همسایه ای مریض باشه یا کسی بی خواب بشه.
دست زدنم ممنوع، چون از این جلف بازیا خوشم نمیاد!))
شام عروسی چلوکباب بود و چلو جوجه، همراه سالاد و نوشابه.
تمام مدتی که در تالار بودیم، محمد مهدی داداش چهار ساله ام چسبیده بود به پاهایم و زار می زد، طوری که نتوانستم غذا بخورم. مرا در لباس عروسی که دید خیال کرد در حال پروازم و قرار است برای همیشه ترکش کنم!
ادامه دارد...✅🌹