#قسمت_شصت_و_هشت
ریحانه مشغول قرص ها بود .
در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم
_پس چیکار میکنین؟
اشاره زد به پای مصنوعی کنارش
بغضم گرفت از نگاه باباش
چه خانواده ی زجر کشیده ای ...
یه دفعه باباش گفت
+میخوای برات تعریف کنم؟
بی اختیار سرمو تکون دادم.
باباش شروع کرد به حرف زدن و من با دقت به حرفاش گوش میکردم.
از داستان زندگیش میگفت
از اینکه چندین نفر تو بغلش شهید شدن و خودش جامونده بود.
بعد از اینکه حرفاش تموم شد، اشاره کرد به چفیه ای که روی کتابخونه ی چوبی ای که بالا سرش نصب شده بود و رو به من گفت
+مال همون موقع هاس.
ریحانه پاشد و چفیه رو داد دست باباش.
باباش هم چفیه رو دراز کرد سمت من.
+بیا دخترم !
نمیدونستمباید چیکار کنم.
چفیه رو ازش گرفتم
بهش نگاه کردم.
جاذبه ای که داشت باعث شد بچسبونمش به صورتم و ببوسمش
که یه دفعه متوجه شدم این اشکامه که روی چفیه میریزه و خیسش میکنه.
تو حال و هوای خودم بودم که صدای محمد از تو حیاط اومد
داد زد :
+ریحانه!!!!
هی ریحانه بیا اینا رو از دستم بگیر کمرم شکست.
بدو دیگه خسته شدم
آهای کجایی پس؟
بعد دوباره یه دفعه داد زد
+اهههه بیا دیگه چهار ساعته دارم صدات میکنم.
دوباره دلم یجوری شده بود.
تپش قلب گرفتم
محمد بود؟
جدی محمد بود؟
وای خدای من.
سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و کاری نکنم که بیشتر از من بدش بیاد.
دست ب روسریم کشیدم و خودم رو تو صفحه ی مشکی گوشیم نگاه کردم.
خب زیاد هم بد نبودم .
اشکامو با گوشه ی چادرم پاک کردم چفیه رو دادم دست پدرش که محمد با پاش به در لگد زد و گفت
_ یا الله
و وارد شد.
فهمیده بود من اونجام ؟
نه قطعا متوجه نشده.
اگه میدونست که داد و بیداد راه نمینداخت.
خب اگه نمیدونست پس چرا گفت یا الله.
داشتم به سوالای تو ذهنم جواب میدادم که یهو ریحانه پرید سمتش و چیزایی که دستش بود رو ازش گرفت.
میخواستم بهش نگاه کنم ولی از پدرش میترسیدم.
ی دفعه باباش گفت
+آقا محمد خونه رو گذاشتی رو سرتااا...
مهمون داریم پسرم.
از جام بلند شدم و آروم گفتم
+سلام.
اول رو به باباش سلام کرد
بعد روشو برگردوند سمت من که جواب سلامم رو بده ولی چیزی نگف
ثانیه ها رو شمردم.
۳ ثانیه چیزی نگفت
طبق شمارشم واردچهارمین ثانیه شدم که گفت
_سلام
نگاهم دائم رو دست چپش میچرخید
میخواستم ببینم حلقه پیدا میشه تو دستش یا نه .
با دیدن انگشتر عقیق تو دستاش خشکم زد.
انگار وا رفته بودم.
محمد رفت سمت آشپزخونه.
بغض تو گلوم سخت اذیتم میکرد
ازدواج کرده بود؟
به همین زودی!!
حالا چرا عقیق انداخته دستش؟
احساس میکردم کلی سوال تو سرم رژه میره برای همین سرگیجه گرفتم
با هر زحمتی که شده بود خودمو رسوندم به اتاق ریحانه
تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به مامان که زودتر بیاد دنبالم.
ریحانه هم بعد چند دقیقه اومد پیشم
دیگه نتونستم طاقت بیارم
بالاخره با بغض گفتم
_این داداشت میخواست ازدواج کنه؟
چیشد؟
ازدواج کرد؟
چرا به من نگفتی؟
جشن عقد نگرفتن؟
وای وای من چی گفتم؟
تاریخ عقد رو پرسیدم؟
از حرف خودم حالم بد شد میخواستم بلند داد بزنم گریه کنم ک ریحانه گفت
+نه بابا توهم دلت خوشه !!
دختره گفت باهاش به تفاهم نرسیدم.
چی چیو به تفاهم نرسیدی.
تا پریروز داشت واسش میمرد.
یه خورده مکث کرد و بعدش ادامه داد
+خودش محمد و رد کرد بعد تازه از اون موقع با منم سرسنگینه .به زور سلام میکنه .
هه.
حس کردم اگه اینا رو الان نمیگفت دیگه چیزی ازم باقی نمیموند!
حرفاش بهم انرژی داد
تونستم خودمو کنترل کنم
نفهمیدم چطوری
ولی حالم خیلی خوب شده بود
بغضم جاش رو به یه لبخند داد
این یعنی یه فرصت طلایی دوباره .
خیلی خوشحال شده بودم
حس میکردم الان دیگه دارم تو آسمون رو بال فرشته ها راه میرم.
میدونستم این رد کردن اتفاقی نبود.
میدونستم این اتفاق الکی نیست.
خدا بالاخره جواب گریه ها و دعاهامو داده بود !
دلم میخواست تا صبح برام حرف بزنه .
همینجوری بگه من بشنوم و انرژی بگیرم که صدای تلفنم مانع ادامه ی حرفش شد.
از جام پاشدم و بوسیدمش.
_مرسی بابت امروز ریحانه
خیلی دوست دارم .
بمونی برام تو دخترک مهربونم .
فرشته ی منی اصن تو!!!
اونم منو بغل کرد و با تعجب در جواب حرفام گفت:
+بری؟
_اره مامانم اومد بالاخره.
دلم میخواست با محمد هم خداحافظی کنم ،دوباره ببینمش،دوباره از نو قند تو دلم آب کنم، ولی تو هال نبود.
از اتاق رفتم بیرون.
رو ب پدرش گفتم
_دست شماهم درد نکنه خیلی زحمت دادم.
شرمنده ببخشید تو رو خدا.
این دفعه لنگه ی شلوارش خالی نبود.
از جاش پاشدو
+نه دخترم مراحمی همیشه بهمون سر بزن خوشحال میشیم.
بهش یه لبخند گرم زدم وگفتم
_خداحافظ
+خدانگهدار
بندای کفشموکه بستم برای ریحانه دست تکون دادم و از خونه خارج شدم.
سوار ماشین مامان شدم
با دیدن چهرم ذوق زده شد.
یه سلام واحوال پرسی گرم کردیم و بعدش روندتاخونه .
حالم بهتر شده بود.
خیلی بهتر از قبل.
#فاء_دال
#غین_میم
.@
#کتاب_من_میترا_نیستم💜
#قسمت_شصت_و_هشت☂
وقتی در گلزار شهدا شروع به دفن شهدا کردند با تعجب متوجه شدم که قبر زینب زیر یک درخت کاج روبروی قبر حمید یوسفیان است.
تازه فهمیدم که تعبیر خواب مادر حمید چه بود. آن آشنایی که صندوق صندوق میوه می آورد. آن آشنا زینب بود.
مادرم که درخت کاج را دید به سینهاش کوفت و گفت کبری به خدا چند بار خواب دیدم که زینب دستم رو میگیره و زیر درخت کاج میبره.
یک میوه کاج برداشتم باید این میوه را کنار هفت میوه ای که زینب جمع کرده بود می گذاشتم تا کامل شود.
کسانی که برای تشییع زینب میآمدند سوال می کردند:این دختر کجا شهید شده؟ تو عملیات فتح المبین بوده؟ من هم با سربلندی جواب میدادم: به دست منافقین شهید شده.
روزی که زینب را در گلزار شهدا به خاک سپردیم انگار یک تکه از جگرم، انگار قلبم آنجا رفت زیرخاک.
آرزویم این بود که همان جا بمانم و به خانه برنگردم. اما به خودم و زینب قول داده بودم آن طوری رفتار کنم که او میخواست.
بعد از خاکسپاری خواب دیدم که زینب آمده و به من میگوید مامان غصه منو نخوری ها برای من گریه نکن من حوزه نجف اشرف درس میخونم.
آن شب تو خواب خیلی قشنگ شده بود. بعد از انقلاب تصمیم گرفته بود حوزه علمیه قم برود حالا به حوزه نجف اشرف رفته بود.
چندین روز پی درپی در خانه مراسم گرفتم. بعد از تعطیلات عید، مدارس باز شد گروه، گروه دانش آموزان دبیرستان با مربی تربیتی و مدیر به خانه ما میآمدند و دسته جمعی سرود میخواندند. بعضیها شعر میخواندند.
همه میدانستند که زینب در مدرسه کار های فرهنگی و تربیتی می کرد بچههای سپاه و بسیج چندین بار برای عرض تسلیت به خانه ما آمدند.
بعضی از کسانی که به دیدن ما میآمدند و شناخت زیادی از زینب نداشتند وقتی وصیتنامه او را می خواندند و با فعالیتهایش آشنا میشدند باور نمیکردند که زینب در زمان شهادت فقط ۱۴ سال داشته است.
روی پلاکارد ها و پوسترها و وصیت نامه همه جا نامش را زینب نوشتیم خودش بارها گفت من میترا نیستم.
روی قبرش هم نوشتیم زینب کمایی (میترا) یک روز یکی از دوستای زینب به خانه ما آمد و با خجالت تقاضایی از من داشت.
او گفت زینب به من گفته بود اگه شهید شدم به مادرم بگو آش نذری بده من نذر شهادت کردم.
دوست زینب را بغل کردم و بوسیدم و از او تشکر کردم که پیام زینب را به من رساند روز بعد آش نذری شهادت دخترم را درست کردم و به همکلاسی ها و همسایهها دادم.
سه روزی که دنبال زینب بودیم پیش خودم نذر سفره ابوالفضل (ع) کرده بودم که اگر زینب به سلامتی پیدا شود سفره ابوالفضل (ع) کنم.
بعد از شهادتش هم این سفره را پهن کردم. افراد خانواده نگران من بودند مادرم التماس میکرد که کبرا گریه کن جیغ بزن اشک بریز این همه غم رو توی دلت تلنبار نکن.
مهری و مینا مرتب حالم را میپرسیدند و میگفتند مامان چرا این همه کار می کنی آروم باش گریه نکن غصه هاتو توی دلت نریز.
آنها نمی دانستند که من همه این کارها را می کردم که دخترم راضی باشد. چند روز بعد از خاکسپاری زینب،مهرداد بیخبر از همهجا بعد از شش ماه برای مرخصی به شاهین شهر آمد.
صبح زود به اصفهان رسید وقتی به در خانه آمد ما هنوز خواب بودیم مهرداد با دیدن پلاکاردهای شهادت روی دیوار خانه شوکه شد وقتی کلمه خواهر شهید را دید فکر کرد مینا و مهری بلایی سرشان آمده.
وارد خانه شد با دیدن مینا و مهری گیج شده بود که خواهر شهید چه کسی هست با شنیدن خبر شهادت زینب سرش را به دیوار کوبید حال خودش را نداشت.
مهرداد با دعوا و کتک دخترها را از آبادان بیرون کرد حالا باور نمیکرد که کوچکترین و عزیزترین خواهرش با گره چادرش به شهادت رسیده است.
مهرداد ضربه روحی بدی خورد به طوری که تا مدتها بعد از این جریان به سختی مریض بود. مهرداد دلشکسته که غیرتش جریحه دار شده بود در وصف خواهر کوچکش شعری هم گفت که بیت اول شعر این بود:
عزیز و مهربان خواهر تو بودی
همیشه جانفشان خواهر تو بودی.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹