eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
26 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° محمد چند روزی گذشته بود دیگه باید برمیگشتم تهران رفتم خونه داداش علی و دوباره به زنداداش گفتم به مامان فاطمه زنگ بزنه نمیدونستم کی برمیگردم میخواستم قبل رفتن،تکلیفم مشخص شه و از فکر و خیال در بیام فرشته رو تو بغلم گرفتم و کنارداداش علی نشستم. نگاهم به زنداداش بود که منتظر،گوشی و دم‌گوشش گرفته بود. یهو گفت :سلام حالتون چطوره ؟ _ +من نرگسم زن داداش ریحانه جون _ +قربونتون برم خوبن همه بد موقع مزاحمتون شدم ؟ _ +عه ببخشید نمیدونستم بیمارستانین خب پس یه وقت دیگه زنگ میزنم _ +راستش واسه کسب اجازه بهتون زنگ زدم _ +میخواستم بگم اگه صلاح میدونید ،هر زمان که شما اجازه بدین واسه امر خیر با خانواده مزاحمتون شیم. (با اینکه ریحانه گفت بود فاطمه هنوز جوابی به خاستگارش نداده استرس وجودم و گرفت میترسیدم اتفاق جدی افتاده باشه و دیگه فرصتی برام نمونده باشه سکوت کردم و با دقت گوشم و تیز کردم تا جواب مامان فاطمه رو بشنوم وقتی چیزی نشنیدم منتظر موندم تماس زودتر قطع شه و بفهمم چی گفت ) +میخوایم با اجازتون از فاطمه جون واسه آقا محمدمون خاستگاری کنیم. (هیجانم بیشتر شده بود ایستادم که داداش علی خندید و گفت :پسر جون بیا بشین اینجا ،غش میکنی) _ +آها چشم پس من منتظر خبر میمونم _ +مرسی قربون شما خداحافظ تا تماسش و قطع کرد گفتم :چیشد؟ چی گفت؟قبول کرد؟ کی باید بریم ؟ داداش و زنداداش زدن زیر خنده و زن داداش گفت: هیچی گفت باید با بابای فاطمه صحبت کنم قرار شد خودش خبر بده ناراحت گفتم:من که دارم میرمم +خو برو زنگ که زد بهت خبر میدم برگشتی میریم خاستگاری. _من که نمیدونم چندروز دیگه میام شاید دو هفته طول بکشه +خو دو هفته طول بکشه چیزی نمیشه که نگران نباش ،قرار نیست تو دو هفته شوهرش بدن _آخه دو هفته خیلیه! با تعجب نگام کرد و گفت :نه به وقتایی که خودمون رو میکشتیم تا یکی و قبول کنی و بریم خاستگاریش نه به الان که بخاطر دو هفته تاخیر داری بحث میکنی مجنون شدی رفت برادر من خب سعی کن زودتر بیای سرگرم بازی با فرشته شدم واز خدا خواستم زودتر همچیز و درست کنه فاطمه درس هام کلافه ام کرده بود سخت مشغول درس خوندن بودم که گوشیم زنگ خورد دراز کشیدم و جواب دادم : سلام جان؟ + سلام فاطمه لباس هاتو بپوش دارم میام دنبالت بریم بیرون _کجا بریم ؟ +بریم دور بزنیم حال و هوامون عوض شه _قربونت برم الان دارم درس میخونم باشه بعد باهم میریم +حرف نباشه ده دقیقه دیگه میام آماده باش _عهه ماما تماس و قطع کرده بود خسته بودم و حوصله بیرون رفتن نداشتم ولی به ناچار لباسام و پوشیدم با صدای بوق ماشینش چادرم و سرم کردم و رفتم بیرون نشستم تو ماشین و شروع کردم به غر زدن :خب مادرمن چی میشد یه وقت دیگه بریم بیرون الان که من کلی درس ریخته سرم شما یادت میاد بریم بیرون ؟ +فاطمه خانوم غر نزن پشیمون میشی ها جلوی یه سوپری نگه داشت و گفت : برو دوتا بستنی بگیر بیا چپ چپ نگاش کردم و گفتم :پول ندارم‌ کارتش و بهم داد رفتم و چند دقیقه بعد با یه نایلون پره چیپس و پفک و بستنی برگشتم ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم +ماشالله کم اشتها هم هستین بی توجه به حرفش چیپس و باز کردم که گفت :بیچاره آقا محمد مخم با شنیدن اسم محمد سوت کشید برگشتم سمتش و گفتم :محمد کیه؟ +داداش ریحانه _چرا بیچاره ؟چیشده مامان؟ خندید و گفت :هیچی جواب سوالم و نگرفته بودم بیشتر ازقبل ناراحت شدم و گفتم : ممنون مامان.ممنون از اینکه تمام تلاش های من و واسه فراموش کردنش برباد میدی بریم خونه اگه میشه! چشم غره داد و چند ثانیه بعد گفت :امروز زنداداش ریحانه زنگ زد _عه اره یادم رفته بود ازت بپرسم چیکارت داشت؟چی گفت؟ یه نگاه بهم انداخت و خندید ،با تعجب نگاهش کردم وگفتم :مامان!چرامیخندی؟میگم چی گفت ؟ _ازت خاستگاری کردن زبونم قفل شد کم‌مونده بود چشم هام از کاسه بیرون بزنه!وای خدا،دوباره خاستگار؟وای اگه داداش نرگس باشه چجوری ردش کنم ؟دیگه چه بهونه ای بیارم ؟چرا وقت هایی که نباید خاستگار بیاد انقدر خاستگار میاد خدایا حکمتت رو شکراخر قصه من به کجا میرسه ؟ صورتم و با دستام پوشوندم و کلافه گفتم: چی گفتی بهش؟ +گفتم با بابات حرف میزنم بهشون خبر میدم _حالا جدی میخوای با بابا راجبش حرف بزنی ؟ مامانم توروخدا ردش کن من نمیتونم واقعا الان تو شرایطی نیستم که بتونم حتی کسی و به عنوان خاستگارم قبول کنم +عه چه حیف خب باشه بهشون میگم نیان ولی خب اگه الان نیان دیگه هیچ وقت نمیان! _بهتر مادر من بهتر من از خدامه که ازدواج نکنم +نمیخوای بیشتر فکر کنی؟ _نه فقط با تمام وجودم ازت خواهش میکنم واسه آرامش منم که شده ردشون کن تو این مدت انقدر گریه کردم چشمام تار شده بہ قلمِ🖊 💙
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° +باشه .خب خدا به آقا محمد رحم کرد .پسره تو رو میگرفت بیچاره میشد! جوری برگشتم سمتش که گردنم رگ به رگ شد ! _مامان ؟؟؟محمد ...مح....مد کیه؟ +ما چندتا محمد داریم ؟آقا محمد دهقان فرد. بهت زده بهش خیره موندم!حس کردم گلوم خشک شده! مامانم ادامه داد:ولی فاطمه خودمونیم،خدا خیلی دوستت داره. صدای دلت و شنید! مامانم حرف میزد و من فقط متوجه باز و بسته شدن دهنش بودم. چیزی از حرفاش نمیفهمیدم . نگاه خیره منو که دید ماشین و یه گوشه نگه داشت. فهمید که چقدر باور حرفش برام دشواره ! رفتم بغلش و به اشکام اجازه باریدن دادم با اینکه یه روز گذشته بود از شوق خبری که مامانم بهم داده بود فقط میتونستم گریه کنم. هنوز باورم نشده بود! یعنی تا وقتی که محمد و تو خونه امون نمیدیدم باورم نمیشد. به خودم حق میدادم که به این راحتی باور نکنم.همچی برام مثله یه علامت سوال بود. قرار شد مادرم با بابام حرف بزنه. انقدر که طول و عرض اتاق و گذروندم پاهام خسته شد و نشستم. از دیشب تا الان خداروشکر گفتم. من هیچ وقت فکرشم نمیکردم مامانم اینو بهم بگه .همیشه تو خواب هام میدیدمش ولی فکر نمیکردم یه روزی تو واقعیت این اتفاق بیافته .محمد یه پسر فوق العاده بودبا ویژگی های خاص! هنوز برام عجیب بود که چطور از من خاستگاری کرد ؟ میترسیدم بلند شم و ببینم همه ی اینا یه خوابه شیرینِ! صدای در و که شنیدم از اتاقم بیرون اومدم و دنبال مادرم گشتم. رو کاناپه نشسته بودکنارش نشستم و گفتم:باهاش صحبت کردی؟ +فاطمه جان بابات خیلی دلخوره .حس میکنم فهمیده یه خبراییه .ازمن پرسید چطور فاطمه مصطفی و نیما و رد کرد اما با این مشکلی نداره! اونم با این همه تفاوت و ۹ سال اختلاف سنی!؟ حالا تو نگران نباش من سعی میکنم راضیش کنم بلاخره بعد چهار روز پر استرس که برای من به اندازه چهل سال گذشته بود بابا رضایت داد که محمد اینا بیان خونمون ولی فقط به عنوان مهمون! استرسی که امروز به جونم افتاده بود از استرس روزای قبل شدید تر بود! از رفتار بابا باهاشون میترسیدم. قرار شد آخر هفته یعنی دو روز دیگه که محمد از تهران برمیگشت بیان خونمون. دلم برای خودم میسوخت! بازم باید تو انتظار میسوختم همش به این فکر میکردم چی باید بهش بگم ؟چجوری رفتار کنم؟چجوری راه برم؟چجوری چادرم و نگه دارم ؟ چجوری چایی ببرم براشون ؟اصلا چی بپوشم!؟ کلی سوال ذهنم و پر کرده بود . هر ثانیه به عکساش نگاه میکردم و رو جزئیات چهرش دقیق میشدم با دیدن لبخندش خندم میگرفت . مطمئن بودم علاقه ای به من نداره برای همین برام سوال بود چرا میخواد بیاد خاستگاریم! همش فکر میکردم مامانم درست نشنید و نرگس واسه شخص دیگه ای ازمن خاستگاری کرد . این افکار سوهان روحم شده بود .حتی از نگاه همراه با پوزخند پدرم هم تلخ تر بود. هی گوشه های ناخونام رو میجوییدم‌ ...! از انبوه سوال هایی که جوابی براشون نداشتم کلافه شدم! رو صندلی رو به روی میز ارایشم نشستم. میخواستم تمرین کنم که باید چجوری رفتار کنم . تو آینه به حالت چهرم نگاه کردم و با خنده گفتم: _سلام نه نه اینجوری خوب نیست فکر میکنه هولم یه خورده جدی تر، _سلام اینجوریم ک خیلی خشکه، _سلام خیلی خوش اومدین. اه اینم خوب نیست!پس چیکار کنم؟ اول به کدومشون سلام کنم؟ گل و شیرینی میارن یعنی ؟؟ کی از دستش بگیره؟ کت و شلوار میپوشه؟ خب من اگه تو اون لباس ببینمش که غش میکنم! تو آینه داشتم با خودم حرف میزدم که مامان اومد +اه دختر تو نمیخوای چیزی انتخاب کنی که بپوشی؟اصن رفتی دنبال چادرت؟ _ای وای نه! +بله میدونستم.بیا بگیر ببین خوب شده؟ _وای گرفتینشششش!الهی قربونتون برم من! +خب بسه زبون نریز بیا بشین دو صفحه درس بخون بلکه از استرست کم شه. _باشه حالا درسم و هم میخونم. +از دست تو. چادرو انداخت تو اتاق و بیرون رفت. چادر گل گلی آبیم رو که روش اکلیلی بود گرفتم،سرم کردم و روبه روی آینه ایستادم. به به!چقد خوب شده‌! چادر و گذاشتم رو تخت و در کمدم رو باز کردم. یه مانتو تقریبا شبیه به رنگ چادرم برداشتم. قسمت بالاییش کله غازی و پایینش طوسی بود. تا روی زانوهام میرسید. دکمه های چوبی قشنگی داشت. پارچه ی بالاتنش چین چینی بود و یقش هم گرد بود. یه شلوار لول خاکستری هم برداشتم و کنارش گذاشتم. سمت کمد روسری هام رفتم. یه روسری رنگ روشن که گلای طوسی و صورتی توش داشت و برداشتم. گیره های روسریم وکنارش گذاشتم. یه صندل مشکی از زیر کمد برداشتم وکنار تخت انداختم. دلم میخواست از شادی پرواز کنم . لپ تابم و روشن کردم و یه اهنگ شاد پخش کردم. دراز کشیدم رو تخت و سعی کردم به جز این حس خوب به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم بہ قلمِ🖊 💙و 💚
💌 🌹‌شهـــید سجاد زبرجدی: شما چهل روز دائم‌الوضو باشید خواهید دید که درهای رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد..! نمازهای واجب خود را دقیق و اول وقت بخوانید، خواهید دید که چگونه درهای خداوند در مقابل شما باز خواهد شد..! سوره واقعه را هر شب یک مرتبه بخوانید خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمی گرداند..! انسان اگر میخواهد به جایی برسد با نماز شب می‌رسد...! ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
_._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
_._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
✨بســــــم الّله‌ ‌ الرّحمن الرّحــــــیم✨ ❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز می‌کنیـم 🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ‌اَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَ‌مُوسَـی‌اَلرِضَـا اَلمُرتَضـی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ 🌴اللّـــهُـم‌َّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪ‌َ_اَلْفَــــــــــرَجْ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
‌∞♥∞بسم الله الرّحمن الرّحيم 🌼✋هر روز یک سلام به حضرت جانان در جهان 🌺ألسّلام علیک یا ایّها المننْتَظَرُ لِإِقَامَةِ الْأَمْتِ وَ الْعِوَجِ‏ 🌺سلام برتو ای آنكه منتظر اختلاف و كج رفتاريها را به راستى اصلاح كنی. ❣ ❣ یا مهدی جان ♥️ روزی نو سر زد و زندگی به برکت نفس های زهرایی شما آغاز شد و این نهایت امیدواری است که در هوای یادتان، نفس می کشیم و در عطر نرگس بارانِ نامتان، دم می زنیم ... شکر خدا که در پناه شماییم ❣ ❣ اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنّصر ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
❤️ . شهید ، حاصل ازدواج پدری کارگر و مادری خانه دار در سال ۱۳۴۱در شیراز در یک خانواده مذهبی، فرزند اول ، پس از پیروزی انقلاب به عضویت سپاه درآمد. ارتباط قلبی‌اش با امام زمان (عج) خیلی قوی بود و می‌گفت، یک قدم به طرفشان برداری صد قدم به طرفت برمی‌دارند. این شهید عاشق امام زمان بود و هنگامی که نام مبارک آن حضرت را می‌شنید به عنوان احترام بلند می‌شد و ارادت خاصی به آن حضرت داشت. همیشه توصیه می‌کرد در قنوت نماز بخوانید: « اللهم اجعلنی من المحبین المهدی و المنتظرین المهدی(عج)». آخرین باری که به جبهه رفت وقتی می‌خواست از زیر قرآن رد شود، گفت: مادر دستت را روی قرآن بگذار و قسم بخور که آن چیزی را که من می‌خواهم برایم انجام می‌دهی - مادر خواهش می‌کنم به وصیت من عمل کنید و من را شبانه به خاک بسپارید. حدود یک ماهی می‌شد به جبهه باز گشته بود که به خانۀ آقای آیت الله سیدعلی‌اصغر دستغیب، تماس گرفته و وصیت می‌کند: من جمعــــه صبـــح، ساعت ۴شهیــــــد می‌شوم. جنازه من را برای شما می‌آورند، مرا شبانــــــه( دقیقا ساعت ۹ شب) تشییع کنید. به غیر از پدر و مادرم و هفت نفر از بچه‌های سپاه که اسمشان را گفته بود، کسی در مراسم من نباشد. می‌خواست تشییع جنازه اش مثل حضرت زهـــــــرا(س) غریبانه باشد. تا این که شهید عبدالحمید حسینی در مرحله دوم عملیات بیت المقدس آن طوری که خودش دوست داشت «با تنی تب دار، لبی تشنه و ترکشی که در حلقومش خورده بود» در۱۳ اردیبهشت ماه شهید شد . @har_rooz_ba_shohada110
یکی از دوستانش نقل می‌کند، هفتمِ شهید فرهاد شاهچراغی، دوست عبدالحمید، به دارالرحمه رفته بودیم، او به جایی اشاره کرد و همان جا نشست. با دست خاک‌های آن محل را صاف کرد و با انگشت روی آن نوشت: مدفـــن پاسدار شهیــــــد، فدایی امام زمان - عبدالحمید حسینــــی. پنج ماه بعد وقتی پیکر شهیدش از عملیات بیت المقدس بازگشت، پدر شهید علی خضری دوست صمیمی عبدالحمید درخواست کرد که قبر ایشان را بالای سر فرزند او بکنیم و آنجا دفن کنیم. قبـــر اول که کنده شد، به آب رسید. قبـــر دیگری کندند، آن هم به آب رسید و پر آب شد و بالاخره قبر ایشان در همان نقطه‌ای که خودش اشاره کرده بود آماده شد. بی آنکه ما به کسی از این پیش گویی چیزی گفته باشیم. عبدالحمید در یکی از سخنرانی‌هایش تعریف می‌کند: « در یکی از عملیات‌های کردستان بچه‌ها در یک جای دره مانندی محاصره شده بودند؛ یک تعداد شهید و تعدادی هم زنده مانده بودند. ۳ روز در محاصره بودند. اصلاً نمی‌توانستند حرکت کنند با هر حرکتی به رگبار بسته می‌شدند؛ خارها را از زمین در می‌آورند و توی دهانشان می‌گذاشتند تا زنده بمانند. در همین حین یکی از بچه‌ها می‌نشیند ویک مشت خاک را برمی‌دارد و آن را دست به دست می‌کند (از این دست به آن دست و از آن دست به این دست) و می‌گوید آقا امام زمان(عج) قربونت بروم مگر نگفتی اگر یاریم کنید، یاریتان می‌کنم، مگر خدا نگفته ان تنصرالله ینصرکم ..... و با یک حال معنوی خوبی با امام زمان(عج) رابطه برقرار می‌کند. همه تعجب می‌کنند چی شد این نشست صدای تیر نیامد، اول پیش خودشان فکر می‌کنند حتماً دشمن گذاشته اینها احساس خستگی کنند، حرکت کنند و همه را به رگبار ببندد یا زنده بگیردشان. این آقا اول سینه خیز می‌رود بعد بلند میشود و به بچه ها می‌گوید اگر من را زدند که خوب عراقی‌ها هستند ولی اگر نزدند شما هم بیاید. و از این صخره به آن صخره می‌رود و بعد می‌بیند قرار نیست تیری شلیک بشود، می‌آید بالا – این دره دو تا دهنه داشت، تانک‌های عراقی به شکل اریب ایستاده بودند و لوله‌های تانکشان را به طرف داخل کوه تا آنجایی که می‌شد آوردند پایین- شهید عبدالحمید در سخنرانی‌اش این جوری می‌گوید وقتی سر تانک را باز کردیم دیدیم آدم‌های داخل تانک مردند ولی خفه نشدند، تیر و ترکش هم نخوردند ولی گویی با خط کش، یک خطی، از وسط آنها را به دو نصف کرده و آنجا سجده می‌کنه و قلبش محکم‌تر می شه» بعدها ما متوجه شدیم خودش بوده ولی در سخنرانی اش گفته بود یکی از بچه‌ها. این شهید عزیز نماد واقعی "احیاء عند ربهم یرزقون" است و مدفنش معطر به عطر حضور حضرت حجت(عج)، راهش پررهرو و یادش همواره گرامی‌باد. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
خاطره به نقل از شهید عبدالحمید حسینی: صحنه ای را برایتان بگویم از یک کربلای جدید از لحظه ای که مهدی(عج)به بالین بچه ها می آیدو آنهارا درآغوش می گیرد و آب به دهان آنها می دهدیکی از گرهان هایی که در دزفول به دشمن حمله کرده بودند در آن منطقه مجبور می شوند که به عقب برگردند در راه یک ترکش به شقیقه فرمانده گروهان می خورد و چون قدرت ترکش خیلی نبود فقط بینایی اش را از دست می دهد و در همین حال یک پایش روی مین رفته و قطع میشود آخر از همه که بچه های گروه شناسایی برگشته بودند می گفتند دیدیم داخل دشت یک کیلومتر مانده به خاکریز خودمان صدای ناله می آید صدای یک نفر که می گوید:بزرگوار آقا کجا رفتی؟!نزدیک که رفتیم گفتیم فلانی چرا اینجا نشسته ای؟گفت :آقای بزرگواری آمد،دیدم که ما را نمی شناسد فهمیدم که چشمانش را از دست داده بعد از این که با او مقداری صحبت کردم گفت که من پایم روی مین رفت و یک ترکش هم به گیجگاهم برخورد کرد و نابینا شدم آن لحظه ای که فکر می کردم الان است که به شهادت برسم ،می گفت که شدیدا تشنه بودم و در گلویم احساس خفگی می کردم،در همان حال یک دلشکستگی در من به وجود آمد از خدا خواستم که مهدی را ببینم و برم. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
شهید حسینی در بخشی از وصیتنامه خود آورده است: «شبانه من را به خاک بسپارید و پنج نفر در تشییع جنازه من شرکت بکنند. پدرم، جناب علی اصغر دستغیب و چند تن از دوستانم... و بر قبرم بنویسید پاسدار فدایی امام زمان.» ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷