eitaa logo
هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
_._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
✨بســــــم الّله‌ ‌ الرّحمن الرّحــــــیم✨ ❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز می‌کنیـم 🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ‌اَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَ‌مُوسَـی‌اَلرِضَـا اَلمُرتَضـی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ 🌴اللّـــهُـم‌َّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪ‌َ_اَلْفَــــــــــرَجْ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
۩کانال‌ادعیه‌و‌مناجات‌صوتی﷽۩1_1082963901.mp3
زمان: حجم: 1.25M
☘زیارتـنامـه ی شـهـــــــداء☘ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
آنقدر‌منتظر‌امدنت‌خواهم‌ماند کز‌مزارم‌‌گلِ‌نرگس‌‌به‌ثمر‌‌بنشیند..🕊 سلام، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج) ... ❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولای ْ الاَمان الاَمان 🌺 أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق الحسین علیه السلام. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
❤️ روز _بایاد_شهداء_ حاج کاظم نجفی رستگار در نخستین روزهای بهار سال ۱۳۳۹ در شهر ری به‌ دنیا آمد. تا کلاس سوم دبیرستان درسش را ادامه داد. پس از آن در صف عناصر انقلابی قرار گرفت. با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز غائله کردستان و تحرکات نیروهای ضد انقلاب، همراه نیروهای «شهید دکتر مصطفی چمران» راهی کردستان شد. او پس از بازگشت از کردستان و آموختن فنون نظامی و جنگ شهری از سوی شهید چمران و جاویدالاثر «حاج احمد متوسلیان»، در «پادگان توحید» به عضویت رسمی سپاه پاسداران درآمد و بعد از مدتی به «فیروزکوه» رفت. پس از مدتی حاج کاظم را به‌ عنوان فرمانده یکی از گردان‌های تیپ رسول الله(ص)، که فرمانده آن احمد متوسلیان بود، انتخاب کردند و بعد از ۶ ماه فعالیت، «مسئولیت واحد عملیات» را در پادگان توحید پذیرفت و تا شروع جنگ در این سمت باقی ماند. حاج کاظم در این زمان طی مأموریتی جهت توانمندسازی نیروهای «حزب‌الله»، به‌عنوان فرمانده گردان به جنوب لبنان اعزام شد و مسئولیت تعدادی از عملیات‌ها را برعهده گرفت. در مهرماه سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و چند روز بعد به جبهه رفت. تا اینکه پس از حضور مداوم در جبهه در جریان عملیات «بدر»، روز پنجشنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ هنگام اذان ظهر در شرق دجله (منطقه هور الهویزه) در حال شناسایی منطقه، همراه چند نفر از فرماندهان تیپ سیدالشهدا (ع) به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر این فرمانده شهید بعد از ۱۳ سال همچون سید و سالار شهیدان، قطعه قطعه به وطن بازگشت ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
آقای رستگار فرمانده لشگر ۱۰ سیدالشهدا(ع) بود و خانواده اش از این سمت حاجی، هیچ اطلاعی نداشتند. یک روز، برادر او به منطقه آمد تا از او خبری بگیرد. حاج کاظم، قرار بود صحبتی برای نیروها داشته باشد. وقتی از جایگاه اعلام شد:« فرمانده لشگر ۱۰ برای صحبت بیایند»، آقای رستگار بلند شد و به سمت جایگاه حرکت کرد. برادرش از همه جا بی خبر، با دست اشاره میکرد که« چرا در میان جمعیت بلند شدی؟» حتما با خودش گفته بود: « برادرمان بی ملاحظه است و رعایت نظم و انضباط را نمی کند.» حاجی با اشاره جواب داد که الان می نشینم. خلاصه صحبت ایشان آغاز شد و تا آخر جلسه، برادرشان متحیر مانده بود. حاج کاظم به برادرش سفارش کرد که جریان فرماندهی او را برای کسی نگوید. اگر چه خانواده اش بالاخره فهمیدند. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
ای از سیره شهید حاج کاظم نجفی رستگار ❤️وقت ناهار رفتم پشت یه تپه و با تعجب دیدم کاظم روی خاک نشسته و لبه های نان رو از روی زمین بر میداره٬ تمیز میکنه و می خورد. اونقدر ناراحت شدم که بجای سلام گفتم داداش! تو فرمانده تیپ هستی. این کارها چیه؟ مگه غذا نیست؟ خودم دیدم دارن غذا پخش می کنند. کاظم گفت: اون غذا مال بسیجی هاست این نان ها رو مردم با زحمت از خرج زندگیشون زدند و فرستادند٬ درست نیست اسراف کنیم. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
گزیده ای از وصیت نامه شهید؛ ستايش خداي عزوجل را كه مرا از امت محمد (ص) و شيعه علي (ع) قرار داد و سپاس خدايي را كه مرا با آوردن حق، از ظلمت به روشنايي هدايت كرد و از طاغوت نجاتم داد و مرا از كوچكترين خدمت گزاران به اسلام و انقلاب اسلامي قرار داد. اميدوارم كه خداي متعال، رحمت خود را نصيب بنده گنهكار خود بفرمايد ومرا به آرزوي قلبي خود يعني شهادت في سبيل الله برساند كه (اين را) تنها راه نجات خود ميدانم و آرزوي ديگرم اين است كه اگر خداوند شهادت را نصيب بنده گنهكار خود كرد، دوست دارم با بدني پاره پاره به ديدار الله و ائمه معصومين به خصوص حضرت سيدالشهدا(ع) بروم، من راهم را آگاهانه انتخاب كردم و اگر وقتم را شبانه روز در اختيار اين انقلاب گذاشتم به اين دليل است كه خود را بدهكار انقلاب و اسلام مي دانم و انقلاب اسلامي، بر گردن اين بنده، حق زيادي داشته كه اميدوارم توانسته باشم جزء كوچكي از آن را انجام داده باشم و مورد رضايت خداوند بوده باشم. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🌺مادری که به عنایت فرزند شهیدش حافظ قرآن میشود مادر در خواب پسر شهیدش را می‌بیند!✨ پسر به او می‌گوید: توی بهشت جام خیلی خوبه...چی می‌خوای برات بفرستم؟ مادر می‌گوید: چیزی نمی‌خوام؛ فقط جلسه قرآن که می‌رم، همه قرآن می‌خونن و من نمی‌تونم بخونم خجالت می‌کشم... می‌دونن من سواد ندارم، بهم میگن همون سوره توحید رو بخون!!🥀 پسر می‌گوید: نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون! . بعد از نماز یاد حرف پسرش می‌افتد! قرآن را بر می‌دارد و شروع می‌کند به خواندن... خبر می‌پیچد!😳 پسر دیگرش، این‌ را به عنوان کرامت شهید، محضر آیت الله نوری همدانی مطرح می‌کند و از ایشان می‌خواهد مادرش را امتحان کنند... . حضرت آیت‌الله نوری همدانی نزد مادر شهید می‌روند! قرآنی را به او می‌دهند که بخواند! به راحتی همه جای قرآن را می‌خواند؛ اما بعضی جاها را نه! . میفرمایند: «قرآن خودتان رو بردارید و بخوانید!» مادر شهید شروع می‌کند به خواندن از روی قرآن خودش؛ بدون غلط آیت الله نوری با گریه، چادر مادر شهید را می‌بوسند و می‌فرمایند: «جاهایی که نمی‌توانستند بخوانند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانشان کنیم.»✨ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🌷🌷 قسمت ششم🌷🌷 دیگر آن قدر بزرگ شده بودم که بفهمم راه اندازی و رسیدگی به پایگاه،کار سختی است. شورایی بالاسر پایگاه بود که برایش برنامه ریزی می کرد. دوستم زهرا که عضو شورای پایگاه شده بود، شد فرمانده پایگاه، اما بعد از مراسم عقدش پایگاه را تحویل داد و از طرف شورا من شدم فرمانده. فکرش را بکن! در هجده سالگی شدم فرمانده. البته زهرا باز هم کنارم بود. رشته او انسانی بود و رشته من تجربی. مدرسه هایمان هم کنار هم بود. از خانه تا پایگاه را با هم می رفتیم و برمی گشتیم. برای پیش دانشگاهی رفتیم شهریار. همان سال اول در کنکور دانشگاه شرکت کردم اما قبول نشدم. دوست داشتم به حوزه بروم و از نظر دینی و عقیدتی، سطح بالایی را تجربه کنم، بعد بروم دانشگاه. به این اعتقاد داشتم که وقتی از نظر فکری و اعتقادی به سطح بالاتری برسم، تاثیر حرفم هم بیشتر خواهد بود. دختر همسایه ای داشتیم که به حوزه قم می رفت و هر وقت می آمد کلی از خوابگاه و درس هایی که می خواند و روح معنوی ای که در آنجا حاکم بود تعریف می کرد. خیلی دلم می خواست من هم بروم جامعه الزهرا(س). برای همین به همراه دو تن از دوستانم در دوجا آزمون دادیم در حوزه شهر قدس و حوزه باقر العلوم علیه السلام. حالا ضمن آنکه حوزه می رفتم،در پایگاه هم مشغول بودم. همان سال بود که بچه های پایگاه اصرار کردند آن ها را ببرم اردوی مشهد. کاغذی روی بُرد زدم: ((هرکس مایل است، برای اردوی یک هفته ای مشهد ثبت نام کند.))از این طرف هم با سپاه نامه نگاری کردم و اتوبوس گرفتم. بالاخره راهی شدیم و برای این سفر یک هفته ای، هم از فرمانده حوزه مرخصی گرفتم و هم نشانی مکانی برای اسکان زوار در مشهد را. موقع حرکت متوجه شدم ده پانزده نفر از افرادی که ثبت نام کرده اند نیامده اند. بیشتر صندلی ها خالی بود، اما در طول راه همه چیز به خیر و خوبی پیش رفت و به همان هایی که بودند حسابی خوش گذشت. اذان صبح نشده بود که رسیدیم به حسینیه ای که محل اسکان ما بود. تازه متوجه شدیم هم دور از حرم هستیم و هم اتاق هایی که به ما می خواهند بدهند. طبقه دوم است و این موضوع باعث شد که دو پیرزن همراهمان اعتراض کنند. یکی از آنها کف حیاط نشست و عصایش را کوبید زمین که از اینجا تکان نمی خورم. هر چه التماس و خواهش کردم بی فایده بود. دیدم حریف نمی شوم. با دو تا از دوستانم راهی شدیم و رفتیم نزدیکی های حرم گشتیم تا مسافر خانه ای نزدیک حرم و طبقه اول پیدا کردیم. قرار داد بستیم و برگشتیم دنبال مسافرها. قرار شد اول به حرم برویم، نماز صبح بخوانیم و بعد برویم مسافرخانه. ادامه دارد ...✅🌹
🌷🌷قسمت هفتم🌷🌷 راننده که بار دیگر اسباب و اثاثیه ها را در قسمت بار اتوبوس جا داده بود،گفت: ((از وسط بازار رضا برین تا به نماز برسین، چون اگه از این خیابونی که درش هستیم برین، دیر میشه.)) راه افتادیم. هر کس را میدیدی دوان دوان می رفت تا به نماز برسد، اما من مانده بودم و دو پیرزنی که لنگان لنگان می آمدند و من هم از سر اجبار پا به پایشان. به خودم هم لعنت می فرستادم که سمیه برای چی خودت رو گرفتار کردی؟ ببین همه رفتن و تو موندی با این دو تا پیرزن! جلوی صحن که رسیدم دو تا ویلچر به دست جلو آمدند: ((مادرها بنشینید تا شما رو به صف نماز برسونیم.)) آن ها نشستند و ویلچرها به سرعت حرکت کردند. من هم پا به پایشان می دویدم تا آنکه به صف جماعت رسیدیم و در صف جا گرفتم. سمیه خانم ببین خدا چقد هوات رو داشت! دیدی تو هم به نماز صبح رسیدی! آره آقا مصطفی، به نماز صبح رسیدم و بعد ها به تو. آن روز در آن پگاه آبی طلایی، نمی دانستم که تو در راهی و نمی دانستم یک قدم مانده به صبح. همان روز زنگ زدم به خانم نظری:((سلام خانم نظری! ما رسیدیم.)) _سلام به روی ماهت. کجا؟ _مشهد دیگه! _مشهد؟ اونجا چی کار می کنین؟ _اومدیم زیارت. الان رو به روی حرمیم. گوشی رو گرفتم رو به حرم و گفتم به امام سلام بدین. _رو بروی حرم؟ با کی؟ _خودمون دیگه! من و چند تا از بچه ها. _مردتون کیه؟ _آقای راننده. _راننده بخوره توی سرمن! واقعا روتون میشه این رو به کسی بگین. چهار تا دختر آستین سرخود، راه افتادین بدون مرد رفتین مشهد؟ آن قدر سر و صدا کرد که بدون خداحافظی گوشی را قطع کردم. هفته ای که مشهد بودیم جدا از زیارت،در جوار حرم بودن حال خوشی برای ما ساخته بود. اما مصیبت وقتی بود که یکی سرگیجه می گرفت، یکی دل درد و یکی سُرُم لازم می شد. خلاصه یک پایمان مسافرخانه بود، یک پایمان دارالشفای حضرت.بعد هم فکر تهیه صبحانه و ناهار و هتل که نبود آقا مصطفی! مسافر خانه بود. پیرزن ها هم تمناهایشان تمامی نداشت؛ ما را ببر بازار، ما را ببر بازار، ما را ببر فلان گردشگاه، فلان امامزاده حاجت می دهد برویم آنجا. و خلاصه،هفته اینطوری گذشت، فقط آخر شب ها مال خودمان بود که می رفتیم زیارت، صورتمان را می چسباندیم به قبه های ضریح و التماس دعا و خواستن همسر خوب و بچه هایی صالح. سفر که تمام شد با یک بغل خاطره طلایی برگشتیم که از همه مهم تر، اجابت دعایم بود. ادامه دارد...✅🌹