11.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلسوخته امام عصر علیه السلام، سیّد بن طاووس رحمه الله
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
✴️ چهارشنبه 👈 23 تیر /سرطان 1400
👈 3 ذی الحجه 1442 👈 14 ژوئیه 2021
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی .
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی .
📛 تقارن نحسین ، صدقه لازم است .
👶 مناسب زایمان و نوزادش عمری دراز و روزی گشاده دارد .ان شاءالله
🚘مسافرت : خوب نیست و درصورت ضرورت همراه صدقه باشد .
🔭 احکام نجوم .
🌗 امروز قمر در برج سنبله و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است :
✳️ داد و ستد و تجارت .
✳️ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن .
✳️ ارسال کالاهای بازرگانی .
✳️ قولنامه نوشتن .
✳️ امور زراعی و کشاورزی .
✳️ و خرید خانه خوب است .
👩❤️👨 حکم مباشرت امشب ( شب پنج شنبه ) ، فرزند امشب حاکمی از حاکمان یا عالمی از عالمان خواهد شد .ان شاءالله
💉💉 حجامت خون دادن فصد باعث ضعف مغز می شود .
💇♂💇 اصلاح سر وصورت باعث طول عمر می شود .
😴🙄 تعبیر خواب خوابی که (شب پنجشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 4 سوره مبارکه " نساء " است .
واتوا النساء صدقاتهن ......
و مفهوم آن این است که خواب بیننده یا ازدواج کند یا مال زیادی به او برسد . ان شاءالله و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
✂️ ناخن گرفتن
🔵 چهارشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود.
👕👚 دوخت ودوز
چهارشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله
✴️️ وقت #استخاره در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ #ذکر روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد
💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام#امام_رضا_علیه السلام_#امام_جواد_علیه_السلام و #امام_هادی_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد .
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
هدایت شده از حرم
#روایت
✅امام صادق علیه السلام درباره #دعای_عهد فرمودند:
🌸«هر کس با این دعای #عهد چهل صبح به سوی خدا دعا کند از یاوران قائم ما خواهد بود و اگر بمیرد خداوند او را از قبرش به سوی حضرت قائم عج خارج خواهد ساخت و حتی در مقابل هر کلمه ای هزار حسنه به او می دهد و هزار گناه از او محو می کند».
📚 بحار الانوار، جلد 83، ص284، حدیث 47 به نقل از کتاب امام مهدی عج،تنظیم:اکبر اسد علیزاده
•┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
هدایت شده از حرم
3_453884580403872619.mp3
زمان:
حجم:
1.82M
#دعای_عهد♡
#استاد_فرهمند
کجایى ...؟؟
اى همیشه پیدا از پس ابرهاى غیبت!
🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤
1.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای خدا این وصل را هجران مکن...
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
*همه بخونن*
*خانم و آقای محترم!*
اگر متوجه اسرار خانوادگی همسرت شدی اونو مثل پُتک نکوبون تو سر همسرت...!
❌ وقتی دعوات میشه برای اینکه پیروز میدون باشی از عیبها و کاستیهای همسرت حرفی به میون نیار....
❌ خانمی میگفت: متاسفانه بیماری صرع دارم و شوهرم با علم اینکه من همچین مشکلی دارم باهام ازدواج کرد، میگفت بعد از ازدواج هر وقت بحثمون میشد بهم میگفت مریض و خیلی عذابم میداد...
❌ این رفتارها اصلا درست نیست، کسی که این کارو میکنه فقط داره خودشو از چشم همسرش میندازه و نشون دهنده شخصیت ضعیف و در موندش داره. علاوه بر این؛ این کار اثر بدی بر روح و جان همسرت میزاره
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_اول
💞دانستنی های #قبل_از_ازدواج
⁉️ من کی ام؟ اینجا کجاست؟
پیش از هر اقدامی برای ازدواج، با خودتان به گفت وگو بنشینید، بهتر است احساسات و عواطف تان را در یک کفه ترازو و عقل و منطق تان را در کفه دیگر آن قرار دهید و از خود سوال کنید:
✔️ چرا می خواهید خانواده تشکیل دهید؟
✔️ در زندگی مشترک به دنبال چه هستید؟
✔️ چقدر خود را می شناسید و اگر قرار باشد خودتان را توصیف کنید، درباره ویژگی های مثبت و منفی تان چه می گویید؟
✔️ برای موفقیت در زندگی کدام خصوصیت اخلاقی و شخصیتی تان را باید کمرنگ تر یا پررنگ تر از قبل کنید؟
✔️ عمده دلایل تان برای ایجاد تغییر و تحول در رفتارتان چیست؟
✔️ چگونه همسری را برای زندگی مشترک می پسندید؟
✔️ برای موفقیت در زندگی مشترک، کدام ویژگی های اخلاقی و شخصیتی همسرتان باید بارز باشد؟
#ادامه_دلرد
‹.‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
[wWw.Meli-Media.Com]4_325704751788327092.mp3
زمان:
حجم:
1.79M
#تولد #ترانه_کودکانه
🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊
❤️🌹تولد تولد تولدت مبارک❤️🌹
4_5987688008424360318.mp3
زمان:
حجم:
10.28M
❤️ #دین_زیباست
اخلاق رسول خدا صلی الله علیه و آله
قسمت 15
146 با هم طراز خود معاشرت کنید / 147 اهمیّت شخصیّت مومن / 148 مسافرت چهار نفره / 149 اختلاف نظر در تعداد بالا در سفر / 150 پرداخت هزینه سفر توسط ثروتمندان / 151 آقای سفر خدمتگزار جمع است / 152 اهمیّت کمک کردن در سفر / 153 جمع کردن هیزم توسط رسول خدا / 154 خدا شخص مدعی را دوست ندارد / 155 مشورت در کارها هنگام سفر / 156 گوشه گیر نبودن در سفر جمعی / 157 نهی از انتقال بدی های دیگران در سفر / 158 برداشتن لوازم سفر / 159 نهی از سفر به تنهایی / 160 درباره کسی که خرجی دیگران را نمیدهد / 161 نهی از زدن غلام و زیر دست / 162 نهی از غذا خوردن به تنهایی / 163 دربارة حرکت زن در جاده
#خوبترین_مخلوق_خدا
#مکارم_اخلاق
لطفا با انتشار این فایل 👉🏿
این خوبترین مخلوق خدا را 👉🏿
به دیگران بشناسانید 👉🏿
5.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 #درمان_پر_کاری_تروئید
🔸توجه:نیاز به داروی شیمیایی نیست❗️
✍🏻درمان با نسخه ساده
📚حکیم ضیایی
"رمان #اسطورهام_باش_مادر
#قسمت_بیست_و_سه
زهرا خانم: این بار چندمه که میگی زینب نفهمه!
ایلیا: بفهمه چی میشه؟ اصلا براش مهمه؟ اون هیچی جز درسش براش مهم نیست.
زهرا خانم: فعلا اون بزرگتر توئه!
ایلیا لجاجت کرد: شما بزرگتر ما هستی!
زینب سادات وارد آشپزخانه شد: چی شده اول صبحی سروصدا راه انداختید؟
زهرا خانم: ببخش مادر! نذاشتیم بخوابی. بیا یک لقمه صبحونه بخور بعد برو بخواب که ضعف نکنی!
زینب سادات نشست: خب آقا ایلیا! تعریف کن.
ایلیا خودش را روی صندلی انداخت، تکه ای نان با یک دست کند و درون دهانش گذاشت: مدرسه والدین منو خواسته!
زینب سادات: اون وقت علتش چیه؟
ایلیا: الکی!
زینب سادات:یعنی چی الکی؟مگه میشه؟
ایلیا به چشمان زینب سادات زل زد: چون پدر مادر ندارم.
زینب سادات: درست حرف بزن ایلیا!
ایلیا: این رو به اونها بگو!
از خانه خارج شد. زینب سادات سرش را میان دستانش گرفت.
زهرا خانم: برو بخواب. خودم میرم مدرسه.
زینب سادات: چرا به من نگفتید؟
زهرا خانم مقابلش نشست: قسمم داد به خاک حاجی! گفتم درست میشه اما خب این سومین باره!
زینب سادات بلند شد: برم حاضر بشم.
زهرا خانم: خسته ای! بذار من برم.
زینب سادات لبخند غمگینی زد: اینقدر نگران ما نباش! از پسش بر میایم!
ایلیا کنار محسن ایستاد بود که زینب سادات وارد حیاط شد.
زینب سادات: سلام آقا محسن! شما هم با والدین قرار داری؟
محسن: سلام. منتظر مامان زهرا هستیم.
زینب سادات: من جای مامان زهرا میام.
محسن اخم کرد: پس کی با من میاد؟
زینب سادات: مگه به خاله و عمونگفتی؟
محسن شانه ای بالا انداخت.
زینب سادات صدایش بالا رفت: شما چی با خودتون فکر کردید؟
محسن: داد و بیداد نکن زینب. مامان زهرا مادربزرگمون هستش دیگه، میومد و حل میشد!
پنجره طبقه بالا باز شد. صدایی از بالا آمد: چه خبره اول صبح؟
نگاه سه نفر از پایین به بالا شد و احسان با دیدن زینب سادات کمی هوشیار تر شد: چی شده؟ شما مگه نباید خواب باشید الان؟ کجا دارید میرید؟
ایلیا غیرتی شد: از کجا میدونه شما باید الا خواب باشی؟
زینب سادات: چون تو بیمارستان ماهستن و دیشب هم شیفت بودن و
صبح با هم رسیدیم خونه!
ایلیا: تو مگه ماشین نداری خودت؟
زینب سادات زیر لب گفت: ساکت باش. نگفتم با هم اومدیم که! با هم رسیدیم!
ایلیا آهانی گفت و محسن ریز ریز خندید و زینب رو به احسان گفت: با بچه ها میرم مدرسه! دردسر درست کردن.
احسان گفت: صبر کنید الان میام پایین
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
"رمان #اسطورهام_باش_مادر
#قسمت_بیست_و_چهار
احسان رفت و زینب سادات غرغر کرد: این چرا داره میاد؟ به تو چه آخه!
محسن زیر لب گفت: غیرتی شده دیگه! ناموسش بره وسط یک مشت نوجوان؟
ِزینب سادات از بس درگیر افکار از سر باز کردن احسان بود متوجه حرف های محسن نشد.
احسان لباسهایش را عوض کرده و وارد حیاط شد: سلام! باز چکار کردید شما؟
زینب سادات: باز؟ مگه شما در جریان قبلی ها بودید؟
احسان شانه ای بالا انداخت: یک بار داشتم میرفتم بیمارستان، دیدم با مامان زهرا دارن میرن مدرسه. خب! چکار کردید؟
محسن: هیچی! احسان: مامان بابا میدونن؟
محسن آرام گفت: نه.
زینب سادات: از سادگی و مهربونی مامان زهرا سواستفاده کردن!
احسان اخم کرد: شاید کاری که کردید مهم نباشه و بشه بخشیدتون. اما پنهان کردن از خانواده، واقعا میخوام بدونم چطور میخوای جواب مامان بابا رو بدی!
به سمت در حیاط میرفتند که محسن به ایلیا گفت: چرا به زینب گفتی؟
ایلیا: نگفتم! شنید دیگه!
محسن: الان به همه میگه!
زینب سادات که صدای محسن را شنیده بود گفت: تا شما باشید پنهان کاری نکنید.
دم در احسان گفت: بفرمایید سوارشید، با هم میریم.
زینب سادات جواب داد: ممنون. باماشین خودمون میایم.
احسان: راه کوتاهه. یکم باهاشون حرف بزنیم ببینیم چی شده.
ایلیا در عقب را باز کرد و نشست. زینب سادات به اجبار کنار برادر قرار
گرفت.
در راه همه سکوت کرده بودند. هیچ کس حرف نمیزد. به مدرسه رسیده و هر سه وارد شدند. نگاه پسرها به دختر جوان محجبه ای افتاد که با سه مرد وارد میشد. زمزمه هایی از اطراف بلند شد.
احسان کنار زینب سادات قرار گرفت و سایه حمایتش احساس عجیبی به زینب داد.
ایلیا در طرف دیگر غر زد: آخه چرااومدی؟ ببین چطور نگاهت میکنن! برم
یک بادمجون پای چشمهاشون بکارم ها!
احسان گفت: آروم باش پسر! این چیزا طبیعیه!
به دفتر مدرسه رسیدند. وارد که شدند معلم ها یکی یکی در حال خارج شدن بودند. مرد جوانی که حدودا سی و پنج ساله بود
گفت: پارسا! گفتم والدین! فقط والدین! تو هم همینطور زند! برید بیرون.
زینب سادات گفت: سلام. من خواهر ایلیا پارسا هستم...
مرد حرف زینب سادات را قطع کرد: گفتم بهشون فقط والدین! وقت خودتون و من رو تلف نکنید لطفا.
زینب سادات اخم کرد و مشتش دور چادرش، محکم شد: خدا رفتگان شما رو بیامرزه!
مرد اخم کرد: چه ربطی داره خانم؟
زینب سادات: آخه والدین ما هم رفتن پیش رفتگان شما! یعنی شما خبر ندارید از دانش آموزانتون؟ تا جایی که یادمه برای مدیر مدرسه همه چیز رو توضیح داده بودم.
در همان لحظه مردی میانسال وارد شد: اتفاقی افتاده آقای فلاح؟
مرد جوان: نه جناب مدیر. خودم حلش میکنم.
زینب سادات: شما نمیتونید حل کنید آقا! جناب توکل! خواهر ایلیا پارسا هستم.
توکل: خوش اومدید خانم. جریان چیه فلاح؟
فلاح: دعوای دیروز.
توکل رو به احسان کرد: و شما؟
احسان: احسان زند هستم.
فلاح پوزخند زد: والدین شما هم فوت کردن جناب زند؟
احسان اخم کرد: نه! خداروشکر کاملاصحیح و سالم هستن.
فلاح: پس بگید خودشون بیان.
احسان: اگه کار شما واجب باشه، حتما!
فلاح: بهتره بگید اگه بچه شون براشون مهم باشه!
احسان: بهتره بگید موضوع چیه؟
فلاح: دعوا!
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری