#روز_شمار_تشکیل_سقیفه_تا_شهادت_صدیقهکبری سلام الله علیها(7)
📢📢📢...در روز دوشنبه ۵ ربیع الاول سال ۱۱ هجری قمری ، ۱۸ خرداد سال ۱۱ هجری شمسی ،
۴ ژوئن سال ۶۳۲ میلادی چه اتفاقی افتاد؟؟
➖➖➖➖🌑🔶🌑
🕜🕛🕚…نصرت خواهی امیرمومنان علیه السلام پس از سه روز ، به پایان میرسد و تکلیفِ قیام با شمشیر ، از دوش جانشین بر حق رسولخدا صلی الله علیه و آله برداشته میشود ؛
زیرا ایشان با رسول خدا تعهد داشتند که در صورت وجود ۴۰ یار , قیام کنند ؛ اینک با وجود تنها ۴ یار , تکلیف از ایشان ساقط است ؛
🅾️ آن حضرت در آغاز صبح به چهار تن از یاران خود (مقداد , سلمان , ابوذر و زبیر) که به نشانه پایداری ، سر را تراشیده اند ، امر میکنند که به خانه برگردند و سکوت اختیار کنند …
⚠️ این گروه اندک ، تنها یاران واقعی ، در آن شرایط حسّاس اند و به یاری دیگران امیدی نیست.
🔰▪️گویا در انتهای این شب و یا در شب آینده , حضرت صدیقه طاهره علیها سلام , بر مصائب پیش آمده گریان میشوند و این آغازی است بر بکاء شبانه آن حضرت در فقدان نبی مکرم صلی الله علیه و آله که نهایتاً حکایت
"بیت الأحزان" را به دنبال دارد...💦 (۱)
⬅️⬅️ مهم ترین واقعهء امروز
"عرضه ی قرآن" 📖 توسط امیرالمومنین علیه السلام است .
آن حضرت وارد مسجد شده - در حالیکه گروهی در اطراف ابوبکر در مسجد حاضر هستند - با صدایی بلند میفرمایند:
💠 " ای مردم ! من پس از پایان غسل و دفن رسول خدا , به جمع آوری قرآن مشغول شدم ؛ اینک این قرآن که یکی از دو ثقل است و من , که ثقل دیگر آن هستم ؛ در این قرآن تنزیل و تأویل و ناسخ و منسوخ روشن است ، تا روز قیامت نگویید که من ، کتاب خدا را از آغاز آن تا انتهایش برایتان نیاوردم ."
… عمر پاسخ میدهد:
⛔️ ما را به تو و قرآنی که آورده ای احتیاجی نیست ؛ ما نزد خود قرآنی داریم...(۲)
...در پس این سخن , امیرالمومنین علیه السلام خطبه ای رسا ایراد میفرمایند:
💠 " … ای مردم ! آیا نشنیده اید که پیامبر دربارهء من فرمود: نسبت علی به من ، همانند نسبت هارون به موسی است ، مگر اینکه پس از من پیامبری نیست … و آیا نشنیدید که فرمود: هر کس که من مولای اویم ، پس این علی مولای اوست … در همین روز (غدیر) خدای عزوجل چنین نازل کرد: "امروز دینتان را کامل ساختم و نعمت را بر شما تمام نمودم و چنین اسلامی را به عنوان دین ، برایتان پسندیدم" … ای مردم ! من مانند هارونم ، در میان آل فرعون و مانند باب توبه ام ، در میان بنی اسرائيل ، همچون کشتی نجاتم ، در میان قوم نوح ؛ من خبر عظیم و راستگوی بزرگ هستم …"
👈👈 آری ! این خطبه که شامل انتقادهای فراوان به شخص خلیفه و سیره حکومت ابوبکر است ؛
در تاریخ با نام "خطبهء وسیله" یا "خطبهء طالوتیه" به یادگار مانده است...(۳)
🍃➖ پس از پایان این اتمام حجت , امیرالمومنین علیه السلام , قرآن تألیفی خویش را به منزل می برند … قرآنی که به یادگار از نبوت و وصایت در دستان ✨امام عصر علیه السلام است ؛
ماجرای دیگری در همین ایام - گویا در هفتهء اول و یا دوم پس از شهادت - حکایت شده است :
○● حضرت صدیقه سلام الله علیها در همین ایام از اهل مدینه دوری می گزینند و با رفتن به منطقهء احد ، بر سر مزار شهدای احد ، از جمله عموی گرامی شان حمزهء سیدالشهداء حاضر می شدند ؛
فردی به نام "محمود بن لَبید" ، در احد آن حضرت را می بیند و فرصت را مغتنم شمرده ، می پرسد :
🔘 ای بانوی من ! نکته ای مرا به خود مشغول ساخته و سینه ام را تنگ کرده است ؛ آیا رسول خدا بر وصایت امیرمؤمنان تأکید کرده بودند؟
حضرت صدیقه کبری سلام الله علیها ، پاسخ را اینچنین آغاز کردند :
💠 واعَجَبا ! أنَسيتُم يَومَ غَديرِ خُمٍ.
💠 جای بسی شگفتی است ! روز غدیر خم را فراموش کردید !
✔️ و آنگاه در روایتی کوتاه ، اما بسیار زیبا و پر معنا ، معارفی امامتی را بازگو می کنند تا حجت را بیش از پیش تمام کرده باشند...(۴)
➖➖➖➖➖
1️⃣ بحارالانوار ۱۷۵/۴۲
2️⃣ احتجاج ۱۵۵/۱ و بحارالانوار ۸۹/۴۲
3️⃣ کافی ۱۷/۸ و توحید شیخ صدوق ص۷۳ وبحارالانوار ۲۲۱/۴
4️⃣ بحارالانوار ۳۵۳/۳۶ ؛ کفایة الأثر ص۲۶
حرم
🪶أعوذ بالله مِن (عُمَر) الشيطان الرجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم🥀 #خطبه_فدکیه قسمت دوم
🪶أعوذ بالله مِن (عُمَر) الشيطان الرجيم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم🥀
#خطبه_فدکیه قسمت سوم
▪️ابْتَدِءُ بِحَمْدِ مَنْ هُوَ اَوْلىٰ بِالْحَمْدِ وَ الطَّوْلِ وَ الْمَجْدِ. اَلْحَمْدُ لِلّهِ عَلىٰ ما اَنْعَمَ، وَ لَهُ الشُّكْرُ عَلىٰ ما اَلْهَمَ، وَ الثَّناءُ بِما قَدَّمَ، مِنْ عُمُومِ نِعَمٍ ابْتَدَأَها، وَ سُبُوغِ آلاءٍ اَسْداها، وَ اِحْسانِ مِنَنٍ والاها.
احْمَدُهُ بِمَحامِدَ جَمَّ عَنِ الاِحْصاءِ عَدَدُها، وَ نَأىٰ عَنِ الْمُجازاةِ أَمَدُها، وَ تَفاوَتَ عَنِ الاِدْراكِ أَبَدُها، وَ نَدَبَهُمْ لاِسْتِزادَتِها بِالشُّكْرِ لاِتِّصالِها، وَ اسْتَخْذَى الْخَلْقَ بِاِنْزالِها، وَ اسْتَحْمَدَ اِلىٰ الْخَلائِقِ بِاِجْزالِها، وَ ثَنّٰى بِالنَّدْبِ اِلىٰ اَمْثالِها.
و اَشْهَدُ اَنْ لا اِلٰهَ اِلاَّ اللّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ، كَلِمَةٌ جَعَلَ الاِخْلاصَ تَأْوِيلَها، و ضَمَّنَ الْقُلُوبَ مَوْصُولَها، وَ اَبانَ فِى الْفِكَرِ مَعْقُولَها.
▪️سخنم را با ستايش خدا آغاز میكنم. ستايش آنكه به سپاس و بخشش و بزرگى سزاوارتر است. تمامى ستايش و سپاس ويژهى خداوند نيكى و الهام است. بر عطاياى پيشين و فراگير و بر احسانهاى فرو ريخته و نيكىهاى پياپى.
او را ثنا میگويم؛ به خاطر احسانهايى بیشمار كه در سپاس نگنجد و ادراك و هوش بشر را احاطه بر حدود آنها نا ممكن باشد. خداوند كه براى پيوستگى نيكىها، مردمان را به سپاس فراخوانده و براى سرشارى آسودگیها، به فروتنى وا داشته و بر دوباره طلبى احسانها، دعوت كرده تا آنها را بيشتر و برتر بخشايش كند.
و گواهى مىدهم كه خداوندگارى به جز اللّه نيست، يگانهاى كه شریکی بر او نبوده؛ [لا إله إلاّ اللّه] كلمهاى است كه خداوند تحقّق و تجسّم بيرونى آن را اخلاص مردمان قرار داده و آنچه از آن [لا إله إلاّ اللّه] قابليت دريافت دارد، در دلها به وديعه نهاده [توحيد فطرى]. [او از توحيد] آنچه قابل تعقّل است، در انديشهها روشن كرده است.
▪️Praise is to Allah for what He has bestowed to us by His Grace;
All gratitude is to Allah for what He has inspired us with, and all thanks and eulogies be for what He has in advance granted us [in the form of varied graces],
And the Abundant goods that He has bestowed upon human beings
Praise be to Allah for the benefits that He has made,
One after another [for all the creatures],
The amount is beyond the possibility of enumeration,
And the extent is limitless,
And the eternal nature is beyond human comprehension.'
He called upon His creatures to express their gratitude to Him for His constant blessings,
And abundant increase and He caused human beings to praise Him for increasing the Abundance of these benefits, and then doubled these benefits for their imploring it.
‘I bear witness that there is no god but Allah, the Only One without any companion;
A statement which by its implication purifies all hearts, the beholders
#خطبه_فدکیه #قسمت_سوم
#Fadak_Sermon ﴾3﴿💔
🔘داد خواهے حضرت فاطمه سلام الله علیها نزد امام زمان علیه السلام.....
👈حضرت زهرا "علیها السلام" از ظلم هایے ڪه بر او شده نزد فرزندش حضرت مهدے "علیه السلام" شڪایت مے ڪند، و اولین ڪسانے ڪه نام مے برد ابوبڪر و عمر هستند ڪه درباره ے آنها مے فرماید:
🔽 «آن دو فدک را از من گرفتند و هیزم بر در خانه آتش گرفت و عمر با تازیانه بر بازویم زد و با لگد به در زد و در به شڪم من اصابت ڪرد در حالے ڪه محسن باردار بودم و او ڪشته شد و به خانه ام هجوم آوردند و عمر آوردند و عمر سیلے به صورتم زد و گوشواره ام شڪست.»
📘بحار الانوار ج۵۳،ص۱۷.
📘الهداےة الڪبرے ص۴۰۶.
📘الموسوعة الڪبرے عن فاطمة الزهراء "علیها السلام" ج۱۵، ص۲۱.
📘الانوار النعمانیة ج۲،ص۸۱.
🏴اللهم عجل لولیک الفرج🏴
حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) فرمودند:
«وَ رَکَلَ البَابَ بِرِجلِهِ فَرَدَّهُ عَلَیَّ، وَ أَنَا حَامِلٌ فَسَقَطتُ لِوَجهِی وَ النَّارُ تَسعَرُ وَ تَسفَعُ وَجهِی»
(بعد از آتش گرفتن در) عمر با پایش به درب لگد زد و درب را به روی من به عقب فشار داد و باز کرد، در حالی که من حامله بودم، پس با صورت بر زمین افتادم، در حالی که آتش در، شعله ور بود و حرارتش صورتم را می سوزاند...
📚بحارالانوار، ج۳۰،
🏴اللهم عجل لولیک الفرج🏴
نام حضرت محسن (علیه السلام) در تورات
بزرگ محقق شیعی، علامه ابن شهر آشوب، از کتاب (ما نزل من القرآن فی امیرالمؤمنین «علیه السلام») تألیف ابوبکر شیرازی (یکی از بزرگان عامه) در مورد آیه شریفه نقل میکند:
«وَلَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى الْكِتَابَ وَقَفَّيْنَا مِنْ بَعْدِهِ بِالرُّسُلِ وَآتَيْنَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّنَاتِ وَأَيَّدْنَاهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ أَفَكُلَّمَا جَاءَكُمْ رَسُولٌ بِمَا لَا تَهْوَى أَنْفُسُكُمُ اسْتَكْبَرْتُمْ فَفَرِيقًا كَذَّبْتُمْ وَفَرِيقًا تَقْتُلُونَ» (بقرة، ۸۷)
در کتاب تورات در این باره آمده است:
«ای موسی! من تورا برگزیدم و برای تو وزیری انتخاب نمودم -که برادر پدری و مادری توست (حضرت هارون)- چنانکه برای محمد «صلی الله علیه وآله» «إلیا» را اختیار کردم که او برادر و وزیر و وصیّ و جانشین پس از اوست.
خوشا بر حال شما دو برادر! و خوشا بر حال آن دو برادر!
إلیا پدر دو سبط (پیامبر زاده) حسن و حسین «علیهما السلام» است؛
سومین فرزند او محسن نام دارد؛
همان گونه که برای برادر تو -هارون- شبر و شبیر و مشبّر را قرار داده ام.»
📚مناقب ابن شهر آشوب، ج۳، ص۵۶📚
🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟
الهی بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است..
حرم
کمیل در را باز کرد و به سمانه اشاره کرد که وارد خانه شود،سمانه وارد شد و با نگاهش اطرافش را وارسی
"رمان #پلاک_پنهان
#قسمت_هفتاد
ــ خوب اینو تو گوشت فرو کن تا آخر عمر که قراره کنار هم زندگی کنیم ، حق
نداری یک بار دیگه سمانه فقط یک بار دیگه هم نمیخوام کلمه طلاقو از زبونت
بشنوم،فهمیدی؟
سمانه سریع سرش را به علامت تایید تکان داد.
ــ وقتی بهت میگم گوش کن حرفمو،بزار برات توضیح بدم،مثل یه دختر خوب
سکوت کن و حرفای منو گوش بده
ــ من میتونستم بدون اینکه باتو ازدواج کنم مراقبت باشم مثل روزای قبل،اما خودم نمیخواستم و دلم میخواست این موضوعو مطرح کنم،پس نه امنیت تو نه حرف های دایی منو مجبور به اینکار کردن،من خیلی وقت بود که میخواستم بیام و باتو حرف بزنم اما شرایطم مانعی شده بوند،اما با اون اتفاق همه چیز فرق کرد،تو دیگه از همه چیز با خبری،از زندگیم،کارم،سختیام ازهمه چیز من باخبری.
عصبانیتی دیگر در صدای کمیل احساس نمی شد،اما صدایش ناراحتی خاصی داشت.
ـــ فکر میکنی برای من سخت نبود اینکه تو همسر من نباشی،فکر میکنی برام
سخت نبود میخواستی با اون مرتیکه ازدواج کنی،برام خیلی سخت بود اما به خاطر اینکه اذیت نشی و کار من ،زندگی تورو بهم نریزه پا پیش نزاشتم ،من مردم باید قوی باشم اما این مرد بعضی وقت ها کم میاره نیاز داره به کسی که آرومش کنه،باش حرف بزنه،درکش کنه و اون شخص برای من تویی سمانه فقط تو
از سمانه فاصله گرفت و زیر لبـزمزمه کرد:
ــ تو درمونی ،درد نشو
سمانه با ناراحتی از بی منطق بودنش ،به کمیل که بر روی مبل نشسته بود وسرش را میان دستانش گرفته بود،نگاهی انداخت ،حدس می زد آن سردرد های شدید دوباره به سراغ کمیل آمدند.
به کمیل نزدیک شد و کیف و چادرش که کنار کمیل بودند را برداشت،کمیل که فکر میکرد سمانه می خواهد برود،چشمانش را محکم بر روی هم فشرد،اما با احساس حضورسمانه کنارش و دستی که بر شانه اش نشست ،از سمانه فاصله گرفت و سرش را بر روی پاهایش گذاشت.
سمانه دستی درون موهای او کشید و با دو دست شقیقه های کمیل را ماساژ
داد،همزمان آرام زمزمه کرد:
ــ ببخشید،میدونم تند رفتم،بی منطق صحبت کردم،اما باور کن خیلی
ترسیدم،کمیل الان تو تموم زندگیم شدی،من روی همه ی حرفات و کارات
حساسم،حتی بعضی وقت ها حس میکنم که قراره تورو از دست بدم.
قطره اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه کمیل نشست،کمیل چشمانش را باز کرد،چشمانش از درد سرش سرخ شده بودند،با دست اشک های سمانه را پاک کرد.
ــ گریه نکن خانومی
ــ کمیل قول بده تنهام نزاری
کمیل بوسه ای بر دستش نشاند و زمزمه کرد:
ــ جز خدا هیچ کس نمیتونه منو از تو دور کنه،مطمئن باش سمانه
سمانه لبخندی بر لبانش نشست،و مشغول ماساژ سر کمیل شد.
به کمیل که به خواب عمیقی بر روی پاهایش رفته بود،خیره شده بود،با یادآوری یک ساعت پیش و دعوایشان و آرامش الان ،آرام خندید
از چهره ی کمیل خستگی میبارید،سمانه هم در این یک ساعت از جایش تکانی
نخورد تا کمیل از خواب نپرد،چهره کمیل در خواب بسیار معصوم بود و سمانه در دل اعتراف کرد که کمیل با این قلب پاکش ماندنی نیست....
حرم
"رمان #پلاک_پنهان #قسمت_هفتاد ــ خوب اینو تو گوشت فرو کن تا آخر عمر که قراره کنار هم زندگی کنیم ،
ــ سمانه این پاکتای رشته رو بیار برام
سمانه سریع پاکت های رشته را برداشت و کنار دیگ بزرگ آش گذاشت.
امروز عزیز همه را برای شام دعوت کرده بود،همه به جز کمیل و محمد آمده
بودند،عزیز و سمانه مشغول پخت آش بودند،بقیه خانم ها در آشپزخانه مشغول بودند.
ـــ سمانه کمیل کی میاد؟
سمانه در حالی که رشته ها را می ریخت گفت:
ــ نمیدونم عزیز حتما الان پیداش میشه
ــ بهش یه زنگ بزن،به زهره هم بگو به شوهرش زنگ بزنه زود بیان.
سمانه دیگ را هم زد و چشمی گفت.
گوشی اش را برداشت و شماره کمیل را گرفت،بعد از چند بوق آزاد صدای مردانه ی کمیل در گوشش پیچید.
ــ جانم
ــ سلام کمیل،خداقوت،کجایی
ــ ممنون خانومی،سرکارم
ــ کی میای؟
سرو صدای زینب و طاها بالا گرفت و سمانه درست نمی توانست صدای کمیل را بشنود،روبه بچه ها تشر زد:
ــ آروم بگیرید ببینم کمیل چی میگه
ــ هستی خانومی؟
ــ جانم،اره هستم بچه ها شلوغ بازی میکردن صداتو نمیشنیدم،نگفتی کی میای
ــ کارم تموم شد میام
ــ کی مثلا؟
ــ یه ساعت دیگه
ــ دایی محمد پیشته؟
ــ نه
ــ خب باشه پس منتظرتیم ،زود بیا
ــ چشم خانومی ،کاری نداری
ــ نه عزیزم،خداحافظ
ــ خداحافظ
سمانه چشم غره ای به زینب و طاها رفت و به طرف عزیز رفت،آرش با دیگ های کوچک به سمت سمانه امد
ــ آجی،اینارو عمه سمیه داد بدم بهت
سمانه به کمکش رفت و دیگ ها رو از او گرفت و روی تخت گذاشت.
ــ چی هستن؟
ــ این پیاز اونا هم کشک و نعناع
ــ ممنون
با صدای عزیز هردو از جایشان بلند شدند
ادامه دارد...
"نویسنده : #فاطمه_امیری
حرم
ــ سمانه این پاکتای رشته رو بیار برام سمانه سریع پاکت های رشته را برداشت و کنار دیگ بزرگ آش گذاشت.
"رمان #پلاک_پنهان
#قسمت_هفتاد_و_یک
ــ بچه ها بیاید هم بزنید،ان شاء الله حاجت روا بشید
آرش شروع کرد به هم زدن و آرام زیر لب زمزمه می کرد،عزیز با شوخی گفت:
ــ چیه مادر ،زن میخوای اینجور خالصانه داری با خدا حرف میزنی
سمانه خندید و گفت:
ــ عزیز کی بهش زن میده،تازه ترم اول دانشگاشه ها
آرش کنار کشید و با خنده گفت:
ــ اگه کسی هم بخواد به من زن بده تو نمیزاری که
ــ چیه، خبریه ارش؟بگو خودم به زندایی میگم
آرش صدایش را زنانه کرد و روی صورتش زد و گفت:
ــ واه خاک به سرم لو رفتم
صدای خنده هر سه در حیاط پیچید،زهره خانم سینی به دست به حیاط امد و مهربانانه گفت:
ــ ان شاء الله خیر باشه،صدای خنده هاتون تا آشپزخونه میومد
تا سمانه میخواست لب باز کند،آرش به او چشم غره ای رفت و گفت:
ــ حرف زدی میگم کمیل طلاقت بده
ذهن سمانه به آن روز سفر کرد که وقتی این حرف را به کمیل زده بود،ناخوداگاه
لبخندی زد و گفت:
ــ تو جرات داری اینو به کمیل بگو ،اگه زنده موندی در خدمتیم
یک ساعت گذشته بود،محمد آمد و اما کمیل پیدایش نشده بود،سمانه گوشی را کلافه کنار گذاشت و مشغول تزئین کاسه های آش شد.
ــ جواب نداد؟
ــ نه عزیز جواب نداد
ــ الان میاد مادر
سمانه لبخندی زد و با نگرانی به کارش ادامه داد،آنقدر غرق کشک و نعناع بود که از اطرافش غافل بود ،با صدای فریاد آرش به خودش آمد،با دیدن کمیل که گوش آرش را پیچانده بود ،نفس راحتی کشید.
ـــ ای کمیل ول کن گوشمو کندیش
کمیل لبخند زد و گفت:
ــ برا چی از زن من عکس میگرفتی،با چه اجازه ای؟
ــ بابا دختر عمه امه ،ول کن ،سمانه یه چیز بهش بگو
سمانه کاسه تزئین شده را در سینی گذاشت و از جایش بلند شد:
ــ کمیل ولش کن ،گوششو کندی
کمیل به چشمان سمانه نگاهی انداخت و لبخندی زد:
ــ چشم خانومی
دستش را برداشت ،آرش گوشش را مالید و گفت:
ــ ای ای کمیل از کی زن ذلیل شدی؟
ــ نگا کنید خودش داره شروع میکنه
تا کمیل میخواست به طرفش خیز بردار ،آرش تسلیم گفت:
ــ باشه بابا،شوخی بود
ــ بیاید بچه ها آش سرد شد
کمیل و سمانه کنار هم روی سفره نشستند،کمیل کاسه آش را بو کشید و گفت:
ــ کی پخته؟
آرش با دهان پر گفت:
ــ عزیز و آجی سمانه
ــ نه مادر من کاری نکردم،همه کارها رو سمانه انجام داد
کمیل چشمکی به سمانه زد و گفت:
ــ پس آشش خوردن داره
حرم
"رمان #پلاک_پنهان #قسمت_هفتاد_و_یک ــ بچه ها بیاید هم بزنید،ان شاء الله حاجت روا بشید آرش شروع کر
همه دور هم جمع شده بودند و در هوا خنک چایی می نوشیدند،کمیل مشغول
صحبت با محمد و محسن بود،سمانه با بچه ها کنار حوض نشسته بود،و به حرف هایشان گوش می داد،کمیل که نگاه خیره آرش را بر روی سمانه دید،رد نگاهش را گرفت با دیدن سمانه که با لبخند مشغول بچه ها بود،لبخند بر لبانش رنگ گرفت،اما صدای بلند تیراندازی لبخند را از لبان همه پاڪ کرد.
صدای جیغ طاها و زینب و همهمه بلند شد،سمانه ناخوداگاه نگاهش به دنبال کمیل بود، صدای محمود آقا بلند شد:
ــ همتون برید تو ،صدا نزدیکه حتما سرکوچه تیراندازی شده
عزیز زیر لب ذکر میگفت وهمراه بقیه به طرف ساختمان می رفت،محسن و یاسین بعد از اینکه بچه ها را داخل بردند همراه محمدو آقا محمود به خیابان رفتند،کمیل کفش هایش را پوشید و سریع به طرف در حیاط رفت که سمانه سریع دستانش را گرفت،کمیل از سردی دستان سمانه شوکه شد.
برگشت و دستانش سمانه را محکم در دست گرفت.
ــ کمیل کجا داری میری؟
ــ آروم باش سمانه،میرم ببینم چی شده برمیگردم
سمانه به بازویش چنگ زد و گفت:
ــ نه توروخدا،کمیل نرو جان من نرو
با صدای دوباره ی تیراندازی،کمیل سریع مادرش را صدا کرد و روبه سمانه گفت:
ــ سمانه صدا تیراندازی نزدیکه ،زود برو داخل،تا برنگشتم از اونجابیرون نمیای
فهمیدی؟
سمیه خانم سریع به سمتشان آمد و نگران به هردو نگاه کرد:
ــ جانم مادر
ــ مامان سمانه رو ببر داخل
سمیه خانم بازوی سمانه را گرفت و گفت:
ــ بیا بریم عزیزم،رنگ صورتت پریده بیا بریم تو
ــ نه خاله نمیام،کمیل نرو بخدا دلم شور میزنه حس میکنم یه اتفاق بدی قرار بیفته توروخدا نرو
کمیل بوسه ای بر سرش نشاند و گفت:
ــ صلوات بفرست،چیزی نیست خانمی
و بدون اینکه فرصت اعتراضی به سمانه بدهد سریع به طرف در حیاط رفت.
سمیه خانم با چشمان اشکی ونگران عروسش را در بغل گرفت و زمزمه کرد:
ــ آروم بگیر عزیزم،برمیگرده چیزی نیست یه چندتا تیر هوایی بوده حتما ،الان همشون برمیگردن.
ادامه دارد...
"نویسنده : #فاطمه_امیری