🔔 گناه نکنیم ولی اگر گناه کردیم
✅ حضرت محمد صلى الله علیه وآله:
وقتی بندهای، تصمیم مىگیرد عمل نیکى انجام دهد، خداوند به خاطر نیّت نیکش، ثواب یک حسنه برایش مىنویسد. ولى اگر براساس نیّتش عمل کرد، ثواب ده حسنه براى او قرار مىدهد.
همین بنده، تصمیم مىگیرد گناهى را مرتکب شود. چنانچه آن را انجام ندهد، هیچچیز در نامه عملش نوشته نمىشود. ولی اگر مرتکب آن گشت، هفت ساعت مهلت داده مىشود.
آنگاه فرشتهای که کارهاى نیک را ثبت مىکند، به فرشتهای که کارهاى زشت را ثبت میکند مىگوید:
((عجله نکن! شاید پس از گناه، عمل نیکى انجام دهد که گناهش را محو کند زیرا خداوند مىفرماید:
{إِنَّ الْحَسَناتِ یُذْهِبْنَ السَّیّئاتِ}
{به راستى، اعمال نیک، اعمال بد را از بین مىبرد}
و یا شاید توبه و استغفار کند و اگر بگوید:
((أَسْتَغْفِرُاللهَ الَّذى لا إِلـهَ إِلاّ هُو، عالمُ الْغَیْبِ والشَّهادَة، العَزیزُ الحَکیمُ، الغَفُورُ الرَّحیمُ، ذُوالجَلالِ وَ الإِکْرامِ وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ))
«از خداوند، طلب آمرزش مىکنم، خدایى که معبودى جز او نیست، داناى نهان و آشکار، ارجمند و نیرومند و صاحب حکمت است، بسیار آمرزنده و بسیار مهربان و صاحب جلالت و جوانمردى است. و به سوى او توبه مىکنم»
در این صورت چیزى در نامه عملش نوشته نمىشود.
ولى اگر هفت ساعت بگذرد، و حسنهاى انجام ندهد و توبه و استغفار هم نکند، مأمور ثبت نیکیها به مأمور ثبت زشتیها مىگوید:
«اُکْتُبْ عَلىَ الشَّقِىِّ المَحْرومِ»
بنویس گناه او را که بدبخت و از رحمت خدا محروم گردید.
📙 الکافى ، ج ۲ ، ص ۴۲۹
❀
#سخن_علما_و_بزرگان ۲
💫 تفاوت اعتقاد شیعه به منجی با دیگران
🍃 فرقی که ما شیعیان با دیگر فِرَق اسلامی و غیر اسلامی داریم اینست که ما این شخص عظیم و عزیز را میشناسیم؛ اسمش را، تاریخ ولادتش را، پدر و مادر و اجداد عزیزش را، « قضایایش» را میدانیم، ولی دیگران این ها را نمی دانند... به همین دلیل است که توسّلات شیعه، « زنده تر» و « پُرشورتر» و « بامَعناتر» و « با جهت تر» است...
🍃 اصل مهدویت مورد اتفاق همه مسلمان هاست... اما در بخش اصلی قضیه که « معرفت به شخص منجی است»، دچار نَقص معرفتند. شیعه با خبرِ مُسَلّم و قطعی خود، منجی را با نام، با نشان، با خصوصیات، با تاریخ تولد، میشناسد.
🌸 مقام معظم رهبری؛ ۷۴/۱۰/۱۷ - ۸۴/۶/۲۹
┄┅═✧❁✧═┅┄
راه های ساده برای شاد کردن خانم ها
1. زنها دوست ندارند میهمان ناخوانده داشته باشند ، بنابر این به آنها وقت کافی بدهید تا آماده شوند.
2. هر روز از همسر خود بپرسید چه کاری می توانید برایش انجام دهید؟
3. بدانید که وقتی همسرتان اظهار سر درد می کند چاره او مسکن نیست بلکه یک لبخند است.
4. وقتی از شما خطایی سر می زند اظهار تاسف کنید.
5. وقتی اوضاع قمر در عقرب است ، لبخند را از یاد نبرید.
6. از تلاشهای همسرتان تشکر کنید و ببینید که چقدر موثر است.
7. به این فکر کنید که همسرتان بهترین زن دنیا ، بهترین مادر برای فرزندتان و بهترین عروس برای مادرتان می باشد و ببینید که او اینگونه خواهد شد.
8. خسیس نباشید و در ستایش همسرتان دست و دل بازی نشان دهید اما یادتان باشد مبالغه نکنید.
9. همسرتان را کمک کنید استعداد های نهفته اش را شکوفا کند .
10. به جای هدایای گرانبها وقتتان را در اختیار همسرتان قرار دهید ، نشان دهید که به او توجه می کنید.
11. هرگز با همسرتان نجنگید در عوض آنچه را در ذهن دارید بر روی کاغذی نوشته و همراه شاخه گلی به او بدهید.
امیدوارم مفید بوده باشه براتون
31.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهارت های زندگی
« وسط حرفم نپر »
رعایت نوبت در صحبت
#انتخاب_عاقلانه_زندگی_عاشقانه ۱۵
✨اگر روحیات همسرت را درک نکنی، با بداخلاقی و بی تحملی خانواده را خراب میکنی.
✨ مردها اگر زنها را نشناسند، همیشه انتظار دارم زن ها هم مثل مردها باشند.
#انتخاب_عاقلانه_زندگی_عاشقانه ۱۵
#پسران
2⃣ دومین آفت👈🏻 🔸کوتاهی در رعایت حقوق خانواده 🔸
🌟جوان قبل از ازدواج باید بداند که خانواده علاوه بر اینکه یک نظام همراه با پیچیدگیها و روابط خاص است، تلاش و همت میخواهد. 💪🏼
🎀 زنداری و زندگی تشکیل دادن فقط به توان مالی و بلوغ جسمی نیست. بلکه بلوغ عقلی🧠 بسیار مهم است. زن و مرد باید زندگی را بشناسند، با وظایف و مسئولیتها و همچنین حقوق یکدیگر آشنایی داشته باشند. از جنس مخالف و ویژگیهای آن آگاهی کافی داشته باشند تا در آینده به مشکل نخورند.💢
👶🏻 درباره بچه نیز باید با سختیها و تغییراتی که در زندگی ایجاد میکند آشنایی داشت. اگر مردی دائم در حال گلایه از این سختیها باشد، یعنی به پختگی و بلوغ نرسیده و ازدواج کرده. قبل از ازدواج 💍و قبل از پدر شدن👨🏻 باید شناخت و آگاهی کافی را کسب کرد. در غیر این صورت رفتار ناشایست از او سر میزند که هم در تربیت بچه هم در زندگی تاثیر منفی خواهد داشت.⚠️
✨مرد خانه بودن قدرت روحی بالایی میخواهد.🌿 زن تمام پشتوانهاش قدرت مردش است و دوست دارد مردش را قوی، غیور و قدرتمند ببیند.💪🏼 وقتی زنی مردش را سست ببیند، احساس خطر میکند. 😣
🌷کسی که از مسئولیتهای خانوادهاش فرار میکند، و حقوق زن و خانواده را رعایت نمیکند، مثل بنده فراری است.🏃🏻♂ نه عبادت او قبول است نه نماز او و... تا وقتی که برگردد و مسئولیتهایش را انجام دهد.🔄
👈🏻بعضیها از انواع مسئولیتها به بهانههای مختلف، از جمله ارزشهای حیوانی و گیاهی و لذات و خوشگذرانیهای پوچ و دنیایی؛🎢 یا حتی به بهانههای مقدس و دینی ؛📿 فرار میکنند و یا آنقدر کار را به تاخیر میاندازند که مشکل آفرین میشود. ‼️
#استاد_محمد_شجاعی
✴️ یکشنبه 👈 7 آذر /قوس 1400
👈22 ربیع الثانی 1443👈 28 نوامبر2021
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
🏴وفات موسی مبرقع فرزند امام جواد علیه السلام در شهر قم " 296 ه .ق".
⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ روز مبارک و شایسته ای برای امور زیر است:
✅ مسافرت رفتن.
✅ خرید و فروش.
✅ تجارت و دادوستد.
✅وشکار و صید و دام گذاری خوب است.
👼 مناسب زایمان و نوزاد مبارک و خوش قدم و خوشبخت و زندگی پاکی خواهد داشت. ان شاءالله
✈️ مسافرت:مسافرت خوب و مفید است.
🔭 احکام نجوم.
🌓 امروز :قمر در برج سنبله است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است:
✳️ خرید باغ و زمین.
✳️ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✳️ خرید ملک و خانه.
✳️وقباله وقولنامه نوشتن خوب است.
📛 ولی ازدواج.
📛 امور زرگری.
📛 و معالجات و درمان خوب نیست.
💑 مباشرت و مجامعت: مباشرت امشب (شب دوشنبه)، فرزند چنین شبی حافظ قران گردد و به قسمت و روزی خود قانع باشد.ان شاءالله
⚫️ طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث فقر و بی پولی میشود.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن #خون_دادن یا #حجامت #فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری، سبب قوت دل می شود.
😴😴تعبیر خواب
خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق آیه ی 23 سوره مبارکه " مومنون " است.
و لقد ارسلنا نوحا الی قومه فقال یا قوم ......
و چنین استفاده میشود که خواب بیننده را خیر و خوبی از جانب بزرگی برسد که باور نکند یا نصیحتی به کسی کند و او باور نکند. و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود( این حکم شامل خرید لباس نیست)
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸بامید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف
#4
خیلی آنی دستش رو بلند کرد و کشیده ی محکمی روی گوشم نواخت..
اصلا انتظار چنین برخوردی رو نداشتم! از شدت بهت دستم رو روی جای کشیده ش کشیدم و سرم رو تا حد امکان پایین گرفتم که چشمم به چشمش نیفته... تمام تلاشم رو می کردم که عصبانی نشم ولی درونم غوغایی بود... ابروهام با تمام قدرت گره خورده بود و فکم قفل شده بود. دستهام رو محکم مشت کرده بودم که بدون اجازه م کاری نکنن... اما واقعا چرا؟
بعد از چند ثانیه با بغض و خشم گفت:دیگه چی رو درست میکنی تو همه چی رو نابود کردی...
و اشکهاش جاری شد! از شدت تعجب گیج شده بودم... یعنی چی من چی رو نابود کردم؟ رفتارش اصلا قابل درک نبود...
خیلی سریع برگشت توی اتاقش و من هم رها شدم روی صندلی...
گیج و گم... به نظر نمی اومد مشکل روانی داشته باشه تمام رفتارهاش عادی بود اگر مشکلی بود حتما خانم بلر بهم میگفت...
پس منظورش از این کار و اون حرف چی بود؟ حتما علتی داشت که باید کشف میکردم...
هرچند موفق شدم واکنشی نشون ندم ولی درونم پر از تلخی و حرص بود و آروم نمی شدم... اینجور مواقع فقط یک راه برای خوب کردن حال خودم بلد بودم...
رفتم سراغش...
**
تقریبا چهار ماه زندگی جریان داشت...ساعت عبور و مرورمون تداخل نداشت و چندان هم رو نمیدیدیم... اگر هم اتفاقی برخورد می کردیم خیلی سریع دور میشد و من هم دیگه اصراری برای سلام کردن نداشتم... شاید کمی توی ذوقم خورده بود...
هرچند از این وضعیت و رابطه تاریک میان دو همسایه اصلا راضی نبودم و دوست نداشتم کسی کینه ای از من به دل داشته باشه ولی کاری هم از دستم برنمی اومد چون اصلا روی خوش نشون نمیداد حتی به اندازه پرسیدن یک کلمه ی چرا؟
اگر چه فشردگی کلاسها و حجم درسها از یک طرف و کار سنگین آزمایشگاه از طرف دیگه اونقدر ذهنم رو درگیر میکرد که جای دیگه نره ولی هنوز هم گاهی به اون علامت سوال بزرگ گوشه ذهنم درباره برخورد عجیبش فکر میکردم... سوالی که ظاهرا راهی برای پیدا کردن جوابش وجود نداشت...
چهارشنبه ی بعد از تعطیلات زمستانی، توی لابراتوار طبقه ی چهارم بیمارستان محل دوره تزم مشغول کشت یک ویروس خاص روی چند نمونه خون بودم که متوجه شدم مخزن خون موش آزمایشگاه خالی شده...
از پشت میز بلند شدم و دستکشم رو توی سطل زباله انداختم... راه افتادم سمت سالن بانک خون بیمارستان که انتهای راهروی همین طبقه بود و نمونه های خون انسانی و جانوری بیمارستان و آزمایشگاه اونجا نگهداری میشد...
هر چی به ورودی سالن نزدیک تر میشدم صدای مشاجره لفظی ای که توی راهرو پیچیده بود تقویت میشد و مشخص میشد منبع صدا کجاست.. همون مقصد من...
پا تند کردم که زودتر برسم... سر و صدا توی این بخش کمی عجیب بود چون محل تردد عموم نبود و حدس میزدم بین کارکنان آزمایشگاه یا بیمارستان و بچه های خودمون مشکلی پیش اومده اما وارد اتاق که شدم دیدم لوسی مسئول سالن بانک خون با خانم جوانی که پشتش به من بود بحث میکردن و ظاهرا موضوع نبود نمونه خون بود...
جلو رفتم و رو به لوسی گفتم: سلام مشکلی پیش اومده؟
کلافه گفت:امم فکر کنم آره... دوست این خانوم به خون احتیاج داره اما متاسفانه نمونه ی مورد نیازش موجود نیست درخواست دادیم که زودتر تهیه کنن اما این خانم دنبال من راه افتادن و منو بازخواست میکنن که چرا نمونه خون تموم شده؟!...
تمام مدتی که لوسی حرف میزد اون دختر با بهت خاصی به من خیره شده بود که من علتش رو درک نمی کردم...
من هم از گوشه ی چشم حواسم بهش بود و خوب آنالیزش کردم...
هم قد خودم بود ولی کمی لاغرتر...
از چشمای کشیده ی سیاهش غرور فواره میزد و توی جزء جزء صورتش پخش میشد...
لباسهای مارک و بسیار گرون قیمتش کمی غرور نگاهش رو توجیه میکرد...
شاید فقط قیمت کفشش معادل یک ماه خرجی من بود...
اما دلیل این نگاه طولانی و توام با بهتش هنوز برام مجهول بود...
با تموم شدن حرف لوسی تمرکز نگاهش رو از من گرفت و خودش رو جمع و جور کرد...
بعد خیلی بی تفاوت شروع کرد رو به من حرف زدن: یعنی چی که خون ندارید اگر از شما نپرسم پس از کی بپرسم دوست من اگر به موقع خون نگیره چند روز سر درد شدید رو باید تحمل کنه حالا ما تا کی باید منتظر باشیم تا خون برسه مسئول این سهل انگاری و بی نظمی کیه...
چشمهای من و لوسی هر دو چهارتا شده بود... لوسی بخاطر اینکه نمیفهمید اون چی داره میگه و من بخاطر اینکه... داشت فارسی حرف میزد....
دهن باز کردم و گیج گفتم:شما ایرانی هستی؟
بی حوصله سر تکون داد... گیج تر گفتم:خب از کجا فهمیدی من ایرانی ام؟
کلافه گفت:بخاطر اینکه میشناسمت... مگه تو همخونه ژانت نیستی...
با شنیدن اسم ژانت ناخودآگاه اخمهام رفت توی هم و منتظر سرتکون دادم...
_اون دوستم که الان منتظر خونه همون ژانته...
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#5
حالا علت نگاه گیج چند لحظه قبلش رو درک میکردم... راه افتادم سمت تخت و به لوسی که هنوز گیج نگاهمون میکرد گفتم: چیزی نیست لوسی جون ایشون هم ولایتی ما در اومدن لطف کن بیا از من یه پاکت خون بگیر...
لوسی گیج پرسید:
_گروه خونی...
_فرقی نمیکنه هر چی باشه میخوره –O ام فقط یکم سریعتر
آنژیوکت رو وصل کرد و یه پاکت آبمیوه هم از یخچال داد دستم...
پاکت که پر شد تماس گرفت که از اورژانس بیان و خون رو ببرن...
دوست ژانت هم که تا اون لحظه عرض اتاق رو متر میکرد بی معطلی بیرون رفت...
لوسی که حسابی از دستش حرصی بود غر زد:چه بی ادب... حتی ازت تشکر نکرد انگار وظیفه ت بوده...
لبخند کم جونی زدم و بلند شدم که اعتراض کرد: کجا میری همین الان کلی خون ازت گرفتم بدنت سسته میخوری زمین... بشین یکم استراحت کن...
گفتم:ممنون عزیزم مواظبم عجله دارم باید برم...
از سالن اومدم بیرون و با پاهایی که از کمجونی دنبال خودم می کشیدمشون دنبال اون دختر توی اون راهروی مطول راه افتادم... باید میفهمیدم مشکل ژانت چیه شاید کمکی به حل معمای ذهنیم میکرد... ضمنا همسایه ای گفتن و حق همسایگی... شاید لازم میشد عیادتی بکنم...
به هر سختی که بود خودم رو بهش رسوندم و از پشت سر صداش کردم: ببخشید خانوم...
ایستاد و برگشت طرفم... ولی حرفی نزد و فقط منتظر نگاهم کرد...
فوری گفتم:ببخشید من اسم شریفتون رو نمیدونم...
چند ثانیه مغرورانه بهم خیره شد و بعد گفت: کتایون فرخی...
_خانم فرخی چه اتفاقی برای ژانت افتاده؟
راه افتاد و هم قدم شدیم... با سردی تمام گفت: برای شما چه فرقی میکنه...
_اگر فرق نمیکرد که نمیپرسیدم
_ژانت شدیدا مینوره از دیشب یکم ضعف داشت اما به موقع نیومد بیمارستان امروز حالش وخیمتر شد رسوندمش بیمارستان گفتن چند واحد خون نیاز داره بقیه شم که خودت دیدی
رسیدیم پای آسانسور. دکمه رو لمس کرد و برگشت طرفم... با لحنی که از صد تا فحش بدتر بود گفت:
_ممنون بابت خون...
در کابین باز شد و خیلی زود کتایون فرخی ناپدید شد...
دلیل لحن سردش چی بود؟ لابد اون هم از دعوای بین ما خبر داره..
داشتم فکر میکردم خیلی عجیبه که ژانت یه دوست ایرانی داشته باشه و خیلی اتفاقی از این بیمارستان سر دربیاره و اتفاقی تر من یه سری به بانک خون بزنم و ببینمش...
چه دنیای کوچیکی داریم...
همینطور در خیالات خودم غوطه ور برگشتم آزمایشگاه و پشت میز نشستم که کارم رو ادامه بدم که تازه یادم افتاد چرا از اینجا بیرون رفتم و توی بانک خون چیکار داشتم...
از تصور اینکه با این ضعف دوباره باید تا اون سر راهرو برم آه از نهادم بلند شد...
اون شب ژانت خونه نیومد و چون سابقه نداشت یکم نگران شدم...با بخش اورژانس بیمارستان تماس گرفتم و پرس و جو کردم اما گفتن همون بعد از ظهر مرخص شده...
خیالم راحت شد و چون باقیش به من ارتباطی نداشت تصمیم گرفتم زود بخوابم که صبح زود بیدار شم و پروژه ترجمه ای که دستم بود رو تموم کنم...
...
خسته از پشت میز بلند شدم و طول کوتاه اتاق رو چند باری طی کردم... پاهام تماما خواب رفته بود... نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم... دو ساعت بود که از جام تکون نخورده بودم!
ساعت دو و نیم ظهر بود و خوشحال بودم که تقریبا نیم ساعت دیگه کار این پروژه تمومه و میتونم استراحت کنم و با همین امید دوباره پشت میز نشستم اما هنوز اولین خط رو تایپ نکرده بودم که در خونه باز شد و سر و صدای مشاجره ای غیر طبیعی به گوشم رسید...
هم صدای ژانت و هم صدای دوستش کتایون برام قابل تشخیص بود ولی اینکه چی میگفتن نه...
برعکس همیشه که بی سر و صدا رفت و آمد میکرد اینبار صداش زیادی بلند بود...
میخواستم ببینم چه خبره ولی به خودم میگفتم شاید مشکل بین خودشونه درست نیست که برم بیرون تا اینکه سر و صدا خوابید...
با خودم گفتم من که میدونم اون بیمارستان بوده و اون هم حتما میدونه که من میدونم... بد نیست برم و حالش رو بپرسم نهایتا جوابم رو نمیده دیگه اما خدا رو چه دیدی شاید باب رفع کدورت هم باز شد...
بلند شدم و از در اتاق بیرون رفتم... از راهروی کوتاه پشت آشپزخونه که گذشتم دیدمشون...
ژانت روی مبل دونفره ی تکیه کرده به دیوار غربی نشسته بود و کتایون هم کنارش... سلام کردم... جواب نداد و دستش رو هم مشت کرد که خشمش رو نشون بده... اما کتایون سر تکون داد... واضح بود که اوضاع خوب نیست پس کلام رو کوتاه کردم:
_میدونم که یکم حالت خوب نبود و بیمارستان بودی وظیفم بود به عنوان هم خونه بیام و حالت رو بپرسم... مزاحمت نمیشم تنهات میذارم که استراحت کنی...
پشت کردم و راه افتادم طرف اتاقم که ژانت زیر لب اما طوری که بشنوم گفت:
_حالم وقتی بهتر میشه که تو اینجا نباشی... و باز آهسته تر چیزی گفت که نشنیدم...
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#6
کتایون با ناراحتی بهش تشر زد:قرارمون چی بود ژانت؟
و ژانت انگار با این حرفش گر گرفته باشه از جاش بلند شد و با صدای بلند داد زد:
_نمیتونم کتی نمیتونم حالم خوب نیست حالم از خودم بهم میخوره این بدترین ظلمی بود که میتونستید به من بکنید نباید اینکارو میکردید... خون یه قاتل تو رگهای منه این قابل تحمل نیست!
دیگه مجبور شدم بایستم... چرخیدم و در کمال تعجب دیدم که گریه میکنه! نگاهش که بهم افتاد با نفرت تمام توی چشمام زل زد و باز رو به کتایون گفت:
_نمیتونم این لعنتی رو اینجا تحمل کنم باید بره... باید بره...
حالا دیگه کتایون هم بلند شده بود و سعی میکرد با دستهاش ژانت رو کنترل کنه و من خیلی آروم به نمایششون خیره شده بودم... کاش یکی به من هم میگفت اینجا چه خبره... چرا من رو قاتل خطاب کرد؟!
وسط مشاجره شون کتایون برگشت طرفم و به فارسی گفت:تو برا چی اینجا وایستادی... برو تو اتاقت دیگه چی رو تماشا میکنی؟!
جدی و شمرده گفتم:مثل اینکه یه سر دعوا منم نباید بدونم برای چی انقدر بهم توهین میشه و دلیل این رفتارا چیه؟ میخوام حرف بزنه!
میخوام بدونم چه مشکلی باهام داره شاید تونستم حلش کنم.. اصلا معنی حرفش چی بود چرا منو قاتل خطاب کرد؟ شاید منو با کسی اشتباه گرفته...
شمرده تر جواب داد:نمیتونی حلش کنی چون با خود خودت مشکل داره... اشتباهی در کار نیست...
بعد بلند تر گفت:پس برو تو اتاقت لطفا...
تمام تمرکزم رو گذاشته بودم روی اینکه فقط عصبانی نشم... ژانت که تمام مدت گیج نگاهمون میکرد و چیزی از حرفهامون سر در نمی آورد با داد آخر کتایون دستاش رو با شدت پس زد و اومد طرفم...
با دست محکم زد روی سینه م و گفت:
_چرا گورتو از اینجا گم نمیکنی از عذاب دادن دیگران خوشت میاد؟
چرا ژست آدمای خوب رو به خودت میگیری و حال منو بیشتر بد میکنی چرا خودتو به اون راه میزنی واضح تر از این بگم نمیتونم تحملت کنم از اینجا برو...
تمام این جملات رو با داد روی سرم می ریخت و من تمام مدت خیلی جدی توی چشمهاش خیره شده بودم...
نفس عمیقی کشیدم بلکه صدام مثل اون بالا نره...
با صدایی که از شدت خشم دورگه بود اما شمرده و آروم گفتم:
_باشه... اگر تا این حد مایه آزارم از اینجا میرم... ولی قبلش باید بهم بگی چرا... تو نمیتونی بی دلیل منو از خونه ای که اجاره کردم و حقمه توش آسایش داشته باشم بیرون کنی
من حق دارم بدونم به چه گناهی با من اینطور رفتار میکنید... چرا به من گفتی قاتل؟!
کتایون ژانت رو کشید و روی مبل نشوند:دکتر بهت چی گفت تمومش کن دیگه...
بعد خودش برگشت و روبروم ایستاد:اگر دلیلشو بهت بگم از اینجا میری؟
توی چشمهاش نگاه کردم و با اطمینان گفتم:اگر قانع بشم حتما...
عصبی خندید:همتون خدای مغلطه اید... همین الان گفتی اگر بگی چرا میرم. اونوقت الان میگی قانعم کن...
گره ابروهام پررنگ تر شد:خب معلومه که باید قانعم کنی تو منو چی فرض کردی؟ اونقدر منو آدم سفیهی دیدی که سر سیاه زمستون تو مملکت غریب خودمو آواره کنم بدون هیچ دلیلی؟
با چه وجدان و با چه عقلی از من میخوای بدون دلیل از خونه ای که حق قانونیمه بلند شم اونم تو این فصل که تو کل این شهر درندشت یه اتاقم گیر نمیاد...
نکنه انتظار دارید کارتن خواب بشم و زیر پل بخوابم بخاطر چیزی که اصلا نمیدونم چیه!
اما اگر دلیل منطقی و قانع کننده داشته باشید و آزاری از من به شما برسه قول میدم هر چه سریعتر اینجا رو تخلیه کنم...
حالا هم اگر حرفی هست میشنوم اگر نه باید برم به پروژه م برسم خیلی کار دارم...
کمی مکث کردم ولی هر دو ساکت بودن...
پشت کردم که برگردم اتاق که کتایون کلافه گفت:دلیل منطقی میخوای؟
برگشتم طرفش:مسلما...
_پس وایسا گوش کن بعدم برو و راحتش بزار...
دست به سینه مقابلش ایستادم:میشنوم...
شمرده گفت: ژانت دلش نمیخواست اینجا رو با کسی شریک بشه و با اصل شراکت مشکل داشته و هنوزم داره ولی بجز این با شخص تو خیلی بیشتر مشکل داره و اصلا نمیتونه تحملت کنه...
خنده م گرفته بود... تابحال تا این حد منفور نبودم برای کسی!
_خب چرا نمیخواد اینجا رو با کسی شریک باشه؟
_این به تو مربوط نمیشه
_خب منو چرا نمیتونه تحمل کنه؟
_آهان.... این دقیقا همون قسمتیه که به تو مربوطه...
چون تو اونو یاد یه اتفاق وحشتناک میندازی که میخواد فراموشش کنه...
یاد یه تفکر مسموم و آدمکش، یاد تهجر و خشکی و مردم آزاری، یاد خونریزی و ناامنی...
کم کم داشت مشخص میشد که مشکل از کجاست... همون چیزی که حدس میزدم...
کتایون اما کماکان ادامه میداد:
_چون شماها آدم های مریضی هستید که میخواید نظم همه جا رو بهم بزنید با کلمه ی صلح مشکل دارید جنگ طلب و متوهمید...چون...
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#7
هر چیزی به ذهنش میرسید با خشم و انزجار تمام به طرفم پرتاب میکرد و من زیر این رگبار توهین و افترا احساس خفگی داشتم...
نه بخاطر خودم، بخاطر باوری که بدون داوری براش حکم صادر شده بود...مثل همیشه...
خونم به جوش اومده بود و تمام رگهای صورتم نبض داشت... به وضوح دویدن پر آب و تاب خون داغم رو توی این رگهای متورم حس میکردم ولی باز هم وقت عصبانی شدن نبود...
وقت حرف زدن بود اونهم آروم و منطقی...
منتظر شدم تا خوب خودش رو خالی کرد و بعد گفت: جواب سوالت رو گرفتی؟ حالا اخلاق داشته باش و بدون مغلطه هر چه سریعتر از اینجا برو...
به سختی کندن یک کوه از جا، لبخندی زدم:
_این هیولایی که تو الان وصف کردی بعید میدونم اخلاقی داشته باشه که تو ازش طلب اخلاق میکنی... به هر حال من میرم... اما بعد از اینکه تمام تهمت هایی که زدی رو ثابت کردی...
چند لحظه بی حرکت بهم زل زد ... حتی پلک هم نمیزد.. توی چشمهاش هم خشم بود هم شگفتی...
بعد از چند لحظه مکث با خشم مضاعفی غرید:یعنی چی؟
بی تفاوت گفتم: تو الان کلی رذائل اخلاقی به من و مهمتر به دین من نسبت دادی و گفتی به این دلایل نمیخواید که من اینجا باشم... واضحه که من هیچ کدوم این اتهامات رو نمیپذیرم و دلیلی برای ترک اینجا ندارم ولی اگر تو بتونی حرفات رو اثبات کنی من سر قولم هستم و اینجا رو تخلیه میکنم... اما باید بتونی ثابت کنی هر چی گفتی حقیقت داره و همه این چیزها درباره من و دینم صدق میکنه...
باید ثابت کنی ما مسلمون ها متعصب، آدمکش و ضد امنیت هستیم
باید ثابت کنی ضد علم و متحجریم... باید ثابت کنی مسلمون ها همینقدر که تو میگی بد و خطرناکن تا این موجود خطرناک رو(اشاره کردم به خودم) از محیط زندگی رفیقت دور کنی...
خنده ی بلندی سر داد:اینو که دیگه همه میدونن چی رو باید ثابت کنم؟
برو بیرون یه نظرسنجی بکن تا حساب کار دستت بیاد...شماها سرتون تو لاک خودتونه فکر میکنید فاتح دنیایید... متوجه نیستید که دنیا شما رو چطور میبینه...
_چطور میبینه؟
_همونطوری که هستید... بعضی هاتون حداقل اونقدری صداقت دارید که این تهجر رو روراست نشون بدید مثل القاعده و داعش... بعضی هاتونم مثل تو، پشت ظاهر موجه و لبخند و آرامشتون پنهانش میکنید... سعی میکنید بگید ما با اونا فرق داریم... متمدنیم... صلح طلبیم.. درحالی که اصلا هویت شما با صلح و تمدن در تضاده...
دیگه رسما از وکالت ژانت استعفا داده بود و خودش باهام طرف شده بود...
صبر کردم تا سخنرانی ش تموم بشه و بعد نفس عمیقی کشیدم و گفتم: باشه اصلا همه این حرفایی که میزنی درسته ولی باید برای حرفایی که میزنی دلیل داشته باشی دیگه مگه نه؟ برای هر حرفی که میزنی...
من میگم #اسلام متمدن، مترقی و حامی صلحه دلیل هم دارم براش... تو میگی ذات اسلام با صلح و تمدن در تضاده تو هم برای حرفت دلیلی داری؟ میتونی عقلانی قانعم کنی یا باز میخوای به نظرسنجی حواله م بدی؟!...
_معلومه که دلیل دارم... معلومه که حرفم منطق داره. منطق واقعی نه مثل شما که آسمون ریسمون به هم میبافید تا یه چیزی از توش دربیاد!...
_داری کار خودتو سخت میکنی اینم به لیست اتهاماتت اضافه شد...
برای هر حرفی که تاحالا زدی باید دلیل بیاری وگرنه از درجه اعتبار ساقطه و اونوقته که تو بخاطر این تهمت ها بدهکار من میشی...
و البته که من هم دلیلی برای ترک خونه م بدون دلیل موجه نمیبینم...
اگر میخوای منو از اینجا بیرون کنی از عقلت کمک بگیر و با زبان عقل حرف بزن نه داد و بیداد و فحش و فضیحت...اگرم حرفی برای گفتن نداری من که اینجا خیلی راحتم...
پوزخندی زد:خیلی ام راحت نباش به نظرم از همین الان شروع کن کم کم وسایلت رو جمع کن که یبارکی اذیت نشی...
برگشت طرف مبل که کیفش رو برداره و بره...
سرخوش پرسیدم:حالا کی شروع کنیم؟
برگشت و با تعجب نگاهم کرد:چی رو؟
#ادامه_دارد
22 ربیع الثانی
1 ـ وفات موسی مُبَرقَع علیه السلام
جناب موسی مُبرقع علیه السلام پسر حضرت جواد علیه السلام در سال 296 هـ در شب چهار شنبه در شهر قم وفات یافت. (1) به نقلی وفات آن جناب در 8 ربیع الثانی بوده است. (2)
بنا بر قول دیگری در 14 ربیع الثانی وفات موسی مبرقع واقع شده است. قبر آن بزرگوار در چهل اختران قم خیابان آذر مشهور است. (3)
نام : موسی، کنیه : ابو جعفر، لقب : مُبرقع که از فرط زیبایی بر جمال مبارک نقاب می زد. نام پدر : جواد الائمه علیه السلام و مادر آن حضرت کنیز بود.
ایشان از اوّلین سادات رضوی بود که در سال 256 هـ وارد قم گردید. او دائماً بر صورت خود بُرقعی (نقاب) داشت، ولی مردم عرب ساکن قم او را از قم بیرون کردند، و او به کاشان رفت و در آنجا مورد احترام قرار گرفت.
بعد از آمدن ابو الصدیم حسین بن علی بن آدم و مرد دیگری از روُسای قم، عرب های قم متوّجه شدند موسی چه کسی بوده است، و آن بزرگوار را به قم باز گرداندند و خانه ای برای او آماده کردند.
همچنین در روستاهای متعدّد زمین و باغ برای او خریدند و خواهرانش زینب و امّ محمد و میمونه، دختران حضرت جواد علیه السلام به قم آمدند، و بر او وارد شدند.
هنگامی که جناب موسی مبرقع در قم از دنیا رفت، امیر قم عباس بن عَمرو غنوی بر او نماز خواند، و در محل کنونی که در قم معروف است و قبلاً خانه محمّد بن حسن بن ابی خالد أشعری ملقّب به شنبوله بود، دفن شد. (4)
کُلینی رَحِمَهُ الله در کافی به سند معتبر نقل کرده که جناب موسی مُبرقع تولیّت اوقاف را از جانب امام علیه السلام داشته اند. (5)
📚 منابع :
1. تاریخ قم : ص 216. و ... .
2. بحار الأنوار : ج 57، ص 220. مستدرک سفینه البحار : ج 5، ص 230.
3. قلائد النحور : ج ربیع الثانی، ص 226.
4. بحار الأنوار : ج 50، ص 160. و ... .
5. کافی : ج 1، ص 325. بحار الأنوار : ج 50، ص 122.
4_5845849848800087557.mp3
3.25M
💠 #پلاکت_خون_بالا
✅ #صوت66
⚡️علت افزایش پلاکت خون در بدن چیست ❓
🔹علائم افزایش پلاکت خون چیست❓
▫️معادل خلطی پلاکت در طب اسلامی سنتی چیست❓
♦️راه درمان چیست❓
🎤 #استاد_سید_حسین_افشار_نجفۍ
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفـرج_الساعه🍃🌺
حرم
🥀بسم رب الحیدر کرار علیه السلام🥀 #قصه #قسمتهفتم ✍ آیا درست است که با رفتن پیامبر صلی الله علیه و
🥀بسم رب الحیدر کرار علیه السلام🥀
#قصه
#قسمتهشتم
✍امروز در اینجا مردم با ابوبکر لعنة الله علیه بیعت کردند به این دلیل که او از خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله است و اوّلین کسی است که مسلمان شده است ، امّا همه میدانند حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام نزدیکترین مردم به پیامبر صلی الله علیه و آله است و زودتر از ابوبکر لعنة الله علیه اسلام آورده است .
قبیله اوس با ابوبکر لعنة الله علیه بیعت کردند زیرا امروز آن اختلاف و کینهای که سالیان سال ، میان این دو قبیله وجود داشت ، زنده شد.
آیا میدانی میان این دو قبیله، قبل از اسلام ، جنگ سختی در گرفت و خونهای زیادی به زمین ریخته شد؟ آنها آن روز را «روز بُعاث» نام نهادند، روزی که جوانان زیادی بر خاک و خون غلطیدند .
در آن روز قبیله خزرج ، پیروز میدان جنگ شده بود و امروز قبیله اوس میخواهد انتقام خود را از سعد (بزرگ قبیله خزرج) بگیرد
آری ، اگر قبیله اوس با ابوبکر لعنة الله علیه بیعت میکنند برای این است که میخواهند سعد (بزرگ قبیله خزرج) خلیفه نشود !
آنها خیال میکنند اگر با ابوبکر لعنة الله علیه بیعت نکنند حتما سعد خلیفه خواهد شد . چه کسانی این آتش زیر خاکستر (کینه بین اوس و خزرج) را امروز روشن کردند؟
آری ، عدّهای میدانستند که اختلاف این دو قبیله برای موفقیّت آنها لازم است و برای همین نقشه خود را به خوبی اجرا کردند
آیا به یاد داری اوّلین کسی که با ابوبکر لعنة الله علیه بیعت کرد که بود ؟
بشیر را میگویم ، او که یکی از بزرگان قبیله خزرج است ، به علّت حسدی که نسبت به پسرعموی خود ، سعد ، دارد با ابوبکر لعنة الله علیه بیعت کرد تا مبادا سعد ، خلیفه شود
اکنون ، با بیعت کردن بشیر، در قبیله خزرج اختلاف افتاده است ، عدّهای طرفدار کار بشیر هستند و عدّهای هم مخالف
نگاه کن ! بشیر مشغول سخن گفتن با افراد قبیله خود (قبیله اوس) است ، او به آنها این چنین میگوید: «اکنون که همه دارند با ابوبکر لعنة الله علیه بیعت میکنند ، پس ما از آنها عقب نیفتیم»
عدّهای با او موافق میشوند و میروند و با ابوبکر لعنة الله علیه بیعت میکنند
سعد (رئیس قبیله خزرج) با مردم سخن میگوید ، امّا دیگر کسی به سخن او گوش نمیکند ، او هر طور هست میخواهد مانع شود تا قبیله او با ابوبکر لعنة الله علیه بیعت کنند
امّا دیگر فایدهای ندارد ، مردم از هر طرف هجوم میآورند ، و سعد ، بزرگ طایفه خزرج در زیر دست و پا قرار میگیرد
عدّهای از طرفداران سعد فریاد میزنند: «آرام بگیرید ، مواظب باشید مبادا سعد در زیر دست و پای شما پایمال شود»
در این میان عُمَر لعنة الله علیه فریاد میزند: «سعد را بکُشید ، او را زیر دست و پا ، پایمال کنید» .
عُمَر لعنة الله علیه به طرف سعد میرود و به او میگوید: «ای سعد ، من دوست دارم آن چنان زیر دست و پایِ مردم ، پایمال شوی که همه اعضای بدنت درهم کوبیده شود»
قیس ، پسرِ سعد ، این سخن را میشنود جلو میآید و ریش عمر لعنة الله علیه را در دست میگیرد و میگوید: «به خدا قسم اگر مویی از سر پدرم کم شود نخواهم گذاشت از اینجا سالم بیرون بروی»
ابوبکر لعنة الله علیه این صحنه را میبیند ، با عجله به سوی عُمَر لعنة الله علیه میآید و به او میگوید: «ای عُمَر ، آرام باش ، امروز ، روزی است که ما باید با آرامش با مردم برخورد کنیم ، خشونت، ما را از هدف خود دور میکند»
عُمَر لعنة الله علیه با شنیدن این سخن ، آرام میشود و تصمیم میگیرد تا صحنه را ترک کند و سعد را به حال خود بگذارد
اکنون سعد رو به عُمَر لعنة الله علیه میکند و میگوید: «اگر من بیمار نبودم و قدرت داشتم با شما جنگ میکردم»
آنگاه او به فرزندان خود میگوید: «مرا از اینجا ببرید» . فرزندان سعد، پدر خود را از سقیفه بیرون میبرند
به خلیفه خبر میدهند که سعد به منزل خود رفته است . باید هر طور هست او را به سقیفه باز گرداند ، او باید بیعت کند ، مگر مسلمانان ، همه با ابوبکر لعنة الله علیه بیعت نکردند ، او چرا میخواهد اتّحاد مسلمانان را به هم بزند ؟
از اینجا دیگر ، کمکم ، سخن اهل سقیفه تغییر میکند .
آری ، حالا دیگر هر کس با خلیفه مخالف باشد و با او بیعت نکند با اسلام مخالف است .
حتما تعجّب میکنی . آری ، اکنون که بیشتر مسلمانان با ابوبکر لعنة الله علیه بیعت کردهاند، دیگر او، نماد اسلام شده است و مخالفت با او مخالفت با اسلام است !
( ادامه دارد ان شاء الله...)
#گزارشتحلیلیهجوم به بیت وحی🥀
الهی بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
4_5832176369441704335.mp3
4.6M
#صوت_مهدوی
آیا درست است که عصری که ما در آن زندگی میکنیم، عصر آخرالزمان است؟
💡پاسخ:#ابراهیم_افشاری
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
#سخن_علما_و_بزرگان ۳
💫کدام انتظار؟!
🍃 انتظاری که از آن سخن گفته اند، فقط نشستن و اشک ریختن نیست! ما باید خود را برای سربازی امام زمان آماده کنیم.
🍃 انتظار فرج یعنی کمر بسته بودن، آماده_بودن، خود را از همه جهت برای آن هدفی که امام زمان برای آن هدف، قیام خواهد کرد، آماده کردن. آن انقلاب بزرگ تاریخی...
🌹مقام معظم رهبری ۸۱/۷/۳۰ - ۸۷/۵/۲۷
┄┅═✧❁✧═┅┄
﷽
❤️ امیر المومنین امام علـى عليهالسلام
✅ مردى نزد پيامبر اعظم (ص) آمد و گفت :
به من كارى بياموز كه خداوند ، به سبب آن ، مرا دوست بدارد ، و مردم نيز دوستم بدارند ، و خدا دارايى ام را فزون گرداند ، و تن درستم بدارد ، و عمرم را طولانى گرداند ، و مرا با شما محشور كند . حضرت رسول اکرم ص فرمود : «اينها يى كه گفتى شش چيز است كه به شش چيز ، نياز دارد :
❶ اگر مى خواهى خدا تو را دوست بدارد ،
از او بترس و تقوا داشته باش .
❷ اگر مى خواهى مردم دوستت بدارند ،
به آنان نيكى كن و به آنچه دارند چشم مدوز .
❸ اگر مى خواهى خدا دارايى ات را فزونى
بخشد ، زكات آن را بپرداز .
❹ اگر مى خواهى خدا بدنت را سالم بدارد ،
صدقه بسيار بده .
❺ اگر مى خواهى خداوند عمرت را طولانى
گرداند ، به خويشاوندانت رسيدگى كن .
❻ و اگر مى خواهى خداوند تو را با من محشور
كند ، در پيشگاه خداى يگانه قهّار ، سجده طولانى كن .
📙 بحار الأنوار ، ج۸۵ ، ص۱۶۷
#آقایان_بخوانند
دوای دردهای دوران قاعدگی همسرتان نوازش و عشق ورزی شماست.
آغوش شما بهترین مسکن است
با آغوش و نوازش شما، خانمها هیچوقت بی حوصله و پرخاشگر نمیشوند.