eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
7.8هزار ویدیو
726 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
📣 قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : 🔸اِنَّ مِنْ خَيْرِ نِسَائِكُمْ الْوَلُودَ الْوَدُودَ السَّتِيرَةَ الْعَفِيفَةَ الْعَزِيزَةَ فِى اَهْلِهَا الذَّلِيلَةَ مَعَ بَعْلِهَا الْمُتَبَرِّجَةَ مَعَ زَوْجِهَا اَلْحَصَانَ مَعَ غَيْرِهِ اَلَّتِى تَسْمَعُ قَوْلَهُ وَ تُطِيعُ اَمْرَهُ .. پیامبراکرم(ص): 🔸بهترين زنان شما، زنى است زايا، بسيار مهربان، باحجاب، پاكدامن که در ميان خويشاوندان خود عزيز و در برابر شوهرش متواضع باشد؛ خود را براى همسرش بيارايد و از ديگران حفظ كند؛ از شوهرش حرف شنوى داشته باشد و امر او را اطاعت نمايد .... 🔸 من لايحضره الفقيه،
༻⃘⃕▒⃟🕊️﷽༻⃘⃕࿉❖┅┄•✦༻⃘⃕ ◼️▪️ • قسمت -صد • هشتاد هشتم✔️ 📝..اعتقادِ من به شما , باوری است که به تحقیق جُسته ام …✏️ 📕📗🔍🔎📘📙 ✔" حضرت حجت بن الحسن العسکری عجل الله تعالی فرجه الشریف به صورت جوان است و با گذشت روزگار پیر نمی شود." ✍..اولین روایت منتخب از این عنوان از مجموع 10 روایت ، از منابع جماعت عمریه 👳 بیان میگردد : ...👥...از حضرت سیدالشهدا حسین بن علی علیه السلام روایت شده که فرمودند : ❇️ لَو قامَ المَهدِيُّ لَأنكَرَهُ النّاسُ ، لِأنَّهُ يَرجِعُ إلَيهِ شابّاً مُوَفَّقاً ، وَ إنَّ مِن أعظَمِ البَليَّةِ أن يَخرُجَ إلَيهِم صاحِبُهُم شابّاً وَ هُم يَحسَبونَهُ شَيخاً كَبيراً. ✴️ هر گاه مهدی علیه السلام قیام کند ، مردم او را انکار می کنند ؛ زیرا به صورت جوانی خوش اندام به سوی آنان باز می گردد ؛ و یکی از بزرگترین آزمایشها این است که امامشان ، جوان به نزد شان باز می گردد و آنها خیال می کنند او پیری سالخورده است. 📕📗🔍🔎📘📙 ✔️ ینابیع الموده مختصرا ص۴۹۲
🙏👌نمازهای روز دوشنبه حضرت عسکری علیه السلام فرمود: هرکس روز دوشنبه ده رکعت نماز بخواند، در هر رکعت، یک بار سوره حمد و ده بار سوره توحید، خداوند در روز قیامت برای او از آن نماز نوری قرار می دهد که از آن نور، موقف (قیامت) روشن می شود به گونه ای که همه کسانی که خداوند خلق کرده است، در آن روز به واسطه آن نماز به او غبطه می خورند. (جمال الأسبوع، ص41) رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: هرکس روز دوشنبه، وقتی روز بلند شد، چهار رکعت نماز بخواند، در رکعت اول سوره حمد و آیةالکرسی، در رکعت دوم سوره حمد و سوره توحید، در رکعت سوم سوره حمد و سوره فلق و در رکعت چهارم سوره حمد و سوره ناس، و بعد از نماز ده بار استغفار کند، خداوند همه گناهانش را می آمرزد و به او قصری در بهشت فردوس عطا می کند که ویژگی آنچنانی دارد که در روایت بیان شده است. (جمال الاسبوع، ص68) ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
◼️▪️ 3️⃣ 1️⃣ روز تا شهادت صدیقه طاهره سلام الله علیها باقی مانده است... ☑️ای محسن نادیده ام...😭😭 جناب شیخ صدوق رحمت الله علیه ذیل روایتی از حضرت رسول خدا محمد مصطفی صلی الله علیه و آله چنین می نگارد: هو (المحسن) السقط الذي ألقته فاطمة عليها السلام لما ضغطت بين البابين. محسن علیه السلام همان جنيني است که حضرت فاطمه علیها السلام آنگاه که بين دو درب مورد فشار قرار گرفت، او را سقط کرد... 📚معانی الاخبار، ص206 ⚫️ اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ⚫️ |
⚫️رسول خدا صلّی‌ اللّه علیه و آله: هر كس با زنى كه محرم او نيست شوخى كند، به ازاى هر كلمه‌اى كه در دنيا به آن زن گفته است، هزار سال [در آتش] نگه داشته شود!!! 📚ميزان‌الحكمه ج۱۲ ص۴۲۵ «اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
⚫️مولا علی علیه‌السّلام: كَفَى بِالصُّحبَةِ اِختِبَاراً براى آزمودن همين بس كه همراه شوى. 📚غررالحكم ح۷۰۳۴ «اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
12.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج} همسر و فرزند، امانت امام زمان علیه السّلام هستند! 🎤استاد شیخ مجتبی اسکندری؛
16.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج} دستور دین در اظهار محبّت به همسر/ 🎤استاد شیخ مجتبی اسکندری؛
حرم
* 💞﷽💞 #رمان 📚: #قسمت_چهل_وهشتم #هرچی_تو_بخوای پشتش به من بود... فقط نگاهش میکردم،چه نماز عاشقانه
* 💞﷽💞 📚: تا درو بست روی زانو هام افتادم... دلم میخواست بلند گریه کنم.ولی جلوی دهانم رو محکم گرفتم که صدایی ازش در نیاد. به ساعت نگاه کردم... نه و پنج دقیقه بود.کی اینقدر زود گذشت.سریع بلند شدم.اشکهامو پاک کردم. روسری و چادرمو مرتب کردم.تو آینه نگاهی به خودم کردم.چشمهام قرمز بود ولی لبخند زورکی زدم و رفتم تو هال. امین داشت با مردهای خانواده ش خداحافظی میکرد.تا چشمش به من افتاد لبخند زد... فهمیدم منتظرم بوده.خداحافظی با عمه ها و خاله ش و حانیه خیلی طول کشید. ساعت ده شد.صدای زنگ در اومد.همه فکر کردن اومدن دنبال امین،ناراحت تر شدن.امین به من نگاه کرد.گفتم: _پدرومادرم هستن. امین خوشحال شد.سریع رفت درو باز کرد. علی و محمد و اسماء و مریم هم بودن... امین،علی و محمد رو هم در آغوش گرفت و نزدیک گوششون چیزهایی گفت... بعد رفت سراغ مامان.مثل پسری که با مادرش خداحافظی میکنه از مامان خداحافظی کرد و دست مامان رو بوسید. افراد خانواده ی امین از این رفتارش تعجب کردن.بعد مامان رفت پیش بابا. با بابا هم مثل پسری که با پدرش خداحافظی میکنه،خداحافظی کرد و دستشو بوسید و نزدیک گوش بابا چیزی گفت. برگشت سمت من که صدای ماشین اومد... بازهم شوخی خدا.. تا به من رسید. ماشین هم اومد.وقتی به من نزدیک شد،خانواده ی من رفتن پیش خانواده ی امین که با هم سلام و احوالپرسی کنن. بخاطر همین تا حدی بقیه حواسشون به من و امین نبود. امین به چشمهای من نگاه کرد و آروم گفت: _زهرا، وقتی میخواستم با تو ازدواج کنم حتی فکرشم نمیکردم زندگی با تو اینقدر و باشه.تمام لحظه هایی که با تو بودم برام شیرین و دلپذیر بود.ازت ممنونم برای همه چی. تمام مدتی که حرف میزد من عاشقانه نگاهش میکردم.دستشو گرفتم و گفتم: _امین...من دوست دارم. لبخند زد و گفت: _ما بیشتر. صدای بوق ماشین اومد.همه نگاه ها برگشت سمت ما.امین گفت: _زهرا جان مراقب خودت باش. -هستم.خیالت راحت.منم خیالم راحت باشه؟ سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _خیالم راحت باشه که تو هم مراقب خودت هستی؟که خودتو نمی اندازی جلو گلوله؟ بلند خندید.گفت: _خیالت راحت...خداحافظ دلم نمیخواست خداحافظی کنم.هیچی نگفتم.امین منتظر خداحافظی من بود. ماشین دوباره بوق زد.امین گفت: _خداحافظ گفتم: _...خداحافظ لبخند زد.بعد به بقیه نگاه کرد. رضا،برادرش،از زیر قرآن ردش کرد.امین رفت سمت در و برگشت گفت: _کسی تو کوچه نیاد.به من نگاه کرد و گفت:هیچکس. وقتی به من نگاه کرد و گفت هیچکس بقیه هم حساب کار دستشون اومد و سر جاشون ایستادن.رفتم سمتش و گفتم: _برو..خدا پشت و پناهت. به من نگاه کرد و رفت.درو پشت سرش بستم و سرمو روی در گذاشتم. وقتی ماشین رفت دیگه نتونستم روی پاهام بایستم و افتادم.دیگه هیچی نفهمیدم. وقتی چشمهامو باز کردم... نویسنده ✍🏻بانو مهدی‌یار_منتظر_قائم
* 💞﷽💞 ⭐️رمان محتوایی ناب⭐️ وقتی چشمهامو باز کردم.. یاد امین افتادم و رفتنش.دوباره چشمه ی اشکهام جوشید.به اطراف نگاه کردم.اتاق سفید و خالی.فهمیدم بیمارستان هستم. مامان اومد بالا سرم.هیچی نداشتم بگم.مامان هم چیزی نگفت.علی اومد تو اتاق.گفت: _بیدار شدی. فقط نگاهش کردم.گوشی رو گرفت سمت من و گفت: _امینه.وقتی از حال رفتی فامیلاش بهش زنگ زدن زهرا حالش بد شده،برگرد.الان پشت خطه.نگرانته. دستم تکان نمیخورد.به سختی گوشی رو ازش گرفتم.مامان و علی رفتن بیرون. -سلام امین جانم نفس راحتی کشید و گفت: _سلام جان امین...خوبی؟ صداش خیلی نگران بود.بالبخند گفتم: _خوبم،نگران نباش.ترفند زنانه بود. باید پیش فامیل شوهر طوری رفتار میکردم که بدونن خیلی دوست دارم. خندید.بعد گفت: _نمیدونی چه حالی شدم.هزار بار مردم و زنده شدم. از اون طرف صداش کردن.به اونا گفت: _الان میام... به من گفت:_زهرا جان -جانم -صدام میکنن.باید برم.مراقب خودت باش -خیالت راحت.برو.خداحافظ -خداحافظ تاگوشی رو قطع کردم عمه زیبا زنگ زد.گفت _خوشحالم حالت خوبه.الان دیگه خیالم راحته امین بخاطر تو هم شده برمیگرده. روزهای بدون امین خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم... هر روز میگفتم امشبو دیگه نمیبینم،امروز دیگه میمیرم.ولی بازهم زنده بودم.کلاس های دانشگاه رو میرفتم،باشگاه میرفتم،بسیج میرفتم،مهمونی میرفتم،مهمون میومد خونه مون پذیرایی میکردم،شوخی میکردم،میخندیدم ولی فقط بود. برای اینکه پدرومادر و برادرام کمتر اذیت بشن. ولی خودم خوب میدونستم دارم فیلم بازی میکنم.جای خالی امین قابل تحمل نبود. یه روز عمه زیبا بهم زنگ زد. خیلی مهربون باهام صحبت میکرد.از سیلی ای که عمه دیبا بهم زده بود خیلی عذرخواهی کرد.ازم خواست بهش سر بزنم.منم قبول کردم.هفته ای یکبار میرفتم دیدنش و هربار با محبت باهام رفتار میکرد.مطمئن نبودم رفتن پیش خاله ی امین کار درستی باشه.از امین پرسیدم،گفت برو پیشش،خوشحال میشه. به خاله ش هم سر میزدم... حانیه دیگه مثل سابق باهام رفتار نمیکرد.کلا حانیه از اولین باری که امین رفته بود سوریه، خیلی تغییر کرده بود. چهل و پنج روز گذشت... چهل پنج روزی که برای من به اندازه ی چهل و پنج سال بود.احساس پیری میکردم. باالاخره روز موعود رسید.... امروز امین میرسه.همه خونه خاله مهناز دعوت بودن.من و خانواده م هم ناهار دعوت بودیم.امین قرار بود بعدازظهر برسه.همه خوشحال بودن و من خوشحال تر از همه.صدای زنگ در اومد.همه رفتن تو حیاط. پاهای من قدرت حرکت نداشت.جلوی در هال ایستاده بودم. به دیوار تکیه داده بودم که نیفتم. در حیاط باز شد و امین اومد تو.... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم