😥😥دیدند امام حسین علیه السلام بلند بلند گریه می کند
مرحوم آیت الله تولاّیی خراسانی در سخنرانی خود در مسجد سیّد اصفهان در ماه رمضان 1392 هجری می فرمود:
امام حسین علیه السلام در روز عاشورا، خیلی گریه کرد. می توانم ادّعا کنم از ساعت اوّلی که اصحابش را به خون غلتان دید، چشم مبارکش گریان شد و تا آن ساعتی که سر مطهّر را جدا کردند، چشمان امام حسین علیه السلام خشک نبود. گریه می کرد، ولی با صدا گریه نمی کرد. اشک می ریخت، «صَرِیعَ الدَّمْعَةِ السَّاکبَةِ» بود. همین طور اشک هایش می ریخت؛ ولیکن با صدای بلند، ناله نمی زد. چرا؟
برای دو جهت؛ یکی این که دشمن نشنود و امام حسین علیه السلام را شماتت نکند. دشمن دلخوش نشود؛ خوشحال نشود که حسین علیه السلام دارد گریه می کند. یکی دیگر این که صدایش را زنها نشنوند و زن و بچّه اش منقلب نشوند. این بود که آهسته آهسته گریه می کرد. همینطور اشک هایش می آمد. ولی در یک موقع، امام حسین علیه السلام با صدای بلند گریه کرد! دلم می خواهد در این مصیبت و در این مطلبی که می گویم، جوان های مجلس از سیدالشهداء علیه السلام تبعیت کنند و بلند بلند گریه کنند. یک موقع بود که دیگر اختیار از سیدالشهداء علیه السلام رفت؛ و آن، وقتی بود که دید جوان هجده ساله اش رو به میدان می رود. واویلا! علما! عبارت مقتل است: «فَبَکی بُکاءً عالیاً». در این کلمه، پیرمردها بلند بنالند. یک وقت دیدند امام حسین علیه السلام بلند بلند گریه کرد! «رَفَعَ شَیبَتَهُ نَحْوَ السَّماءِ» حضرت دستش را زیر محاسنش برد؛ سر به آسمان بلند کرد و گفت: «اللَّهُمَّ اشْهَدْ عَلَى هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ فَقَدْ بَرَزَ إِلَیهِمْ غُلَامٌ أَشْبَهُ النَّاسِ خَلْقاً وَ خُلُقاً وَ مَنْطِقاً بِرَسُولِک»
خدا ز سوز دلم آگهي كه جانم رفت
ز جانِ عزيزترم، اكبر جوانم رفت
یک کلمه دیگر بگویم؛ همه گریه کنند. بعد در خانه خدا برویم.
وقتی که صورتش را از صورت علی اکبر علیه السلام بلند کرد، یک وقت دیدند محاسن امام حسین علیه السلام پر از خون است؛ «وَضَعَ خَدَّهُ عَلَى خَدِّهِ وَ قَالَ:... عَلَى الدُّنْیا بَعْدَک الْعَفَاءُ!»
به حقّ مولانا الحسین المظلوم علیه السلام و بِوَلَدِهِ علیّ الأکبر علیه السلام، با چشمانی گریان و دل هایی سوزان، ده مرتبه بلند، یا الله! خدایا! به ریش پرخون امام حسین علیه السلام، به آن چشمان گریان امام حسین علیه السلام، به آن سینه سوزان خواهر امام حسین علیه السلام، همین ساعت امر ظهور امام زمانمان را اصلاح بفرما. ما را به زودی به دیدار و یاری آن بزرگوار، سعادتمند بفرما.
(سخنرانی مسجد سیّد اصفهان، ماه رمضان 1392 قمری، مجلس هشتم)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🔴🏴فدای آن کسی که خونش به آسمان پاشیده شد
در زیارت حضرت علیّ بن الحسین علیه السلام - در پایین پای حضرت سیدالشهدا علیه السلام- منقول از حضرت صادق علیه السلام، به آن بزرگوار چنین خطاب می کنیم:
بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي مِنْ مَذْبُوحٍ وَ مَقْتُولٍ مِنْ غَيْرِ جُرْمٍ، وَ بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي دَمُكَ الْمُرْتَقَى بِهِ إِلَى حَبِيبِ اللهِ، وَ بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي مِنْ مُقَدَّمٍ بَيْنَ يَدِي أَبِيكَ يَحْتَسِبُكَ وَ يَبْكِي عَلَيْكَ مُحْرَقاً عَلَيْكَ قَلْبُهُ، يَرْفَعُ دَمَكَ بِكَفِّهِ إِلَى أَعْنَانِ السَّمَاءِ، لَا تَرْجِعُ مِنْهُ قَطْرَةٌ، وَ لَا تَسْكُنُ عَلَيْكَ مِنْ أَبِيكَ زَفْرَةٌ وَدَّعَكَ لِلْفِرَاقِ». (بحارالأنوار، ج101، ص185- 186 به نقل از کامل الزّیارات)
پدر و مادرم به فدایت (ای علی اکبر!) که بدون هیچ جرمی تو را سر بریدند و کشتند.
پدر و مادرم به فدایت که خونت را به سوی حبیب خدا فرستادند.
پدر و مادرم به فدایت که در مقابل پدرت روی زمین افتادی و جان می دادی، و او بر تو گریه می کرد در حالی که قلبش در مصیبت تو سوخته بود؛ و خون تو را با کف دست به پهنای آسمان پاشید و قطره ای از آن بازنگشت؛ و آن نفس بلند و سوزناک پدرت، آن هنگام که با تو وداع فرمود، آرام نگرفت.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🙏🕌حضرت سیّدالشهداء علیه السلام و حضرت علیّ اکبر علیه السلام را از راه دور، اینگونه زیارت کن
دَخَلَ حَنَانُ بْنُ سَدِيرٍ عَلَى أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام، وَ عِنْدَهُ جَمَاعَةٌ مِنْ أَصْحَابِهِ، فَقَالَ: يَا حَنَانَ بْنَ سَدِيرٍ! تَزُورُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام فِي كُلِّ شَهْرٍ مَرَّةً؟ قَالَ: لَا، قَالَ: فَفِي كُلِّ شَهْرَيْنِ؟ قَالَ: لَا، قَالَ: فَفِي كُلِّ سَنَةٍ؟ قَالَ: لَا، قَالَ: مَا أَجْفَاكُمْ بِسَيِّدِكُمْ! قَالَ: يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ! قِلَّةُ الزَّادِ وَ بُعْدُ الْمَسَافَةِ. قَالَ: أَ لَا أَدُلُّكُمْ عَلَى زِيَارَةٍ مَقْبُولَةٍ وَ إِنْ بَعُدَ النَّائِي؟ قَالَ: فَكَيْفَ أَزُورُهُ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ؟ قَالَ: اغْتَسِلْ يَوْمَ الْجُمُعَةِ أَوْ أَيَّ يَوْمٍ شِئْتَ، وَ الْبَسْ أَطْهَرَ ثِيَابِكَ، وَ اصْعَدْ إِلَى أَعْلَى مَوْضِعٍ فِي دَارِكَ أَوِ الصَّحْرَاءِ، فَاسْتَقْبِلِ الْقِبْلَةَ بِوَجْهِكَ بَعْدَ مَا تُبَيِّنُ أَنَّ الْقَبْرَ هُنَالِكَ، يَقُولُ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى: «فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ»، ثُمَّ قُلْ:
حَنَان بن سَدیر گفت: نزد حضرت صادق علیه السلام رفته و تعدادی از یاران حضرتش را در آنجا دیدم. فرمود: ای حنان! آیا در هر ماه حسین بن علی علیه السلام را زیارت می کنی؟ عرض کردم: خیر، فرمود: در هر دو ماه حضرتش را زیارت می کنی؟ عرض کردم: خیر، فرمود: در هر سال چطور؟ عرض کردم: خیر، فرمود: چقدر نسبت به آقایتان جفاکارید! عرض کردم: ای فرزند رسول خدا! کمی زاد و توشه، و دوری راه، مانع است. فرمود: آیا می خواهید شما را به زیارت مقبولی راهنمایی کنم، هرچند از راه دور باشد؟ عرض کردم: ای فرزند رسول خدا! چگونه او را زیارت کنم؟ فرمود: روز جمعه یا هر روز دیگر که می خواهی، غسل کن. پاکیزه ترین لباس هایت را بپوش. به بالاترین موضع خانه ات یا به صحرا برو. رو به قبله کن، و بدان که قبر آن حضرت آنجاست. خداوند می فرماید: «فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ» به هرکجا رو کنید، وجه خدا آنجاست. آنگاه بگو:
«السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلَايَ وَ ابْنَ مَوْلَايَ، وَ سَيِّدِي وَ ابْنَ سَيِّدِي، السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلَايَ، يَا قَتِيلَ بْنَ الْقَتِيلِ، الشَّهِيدَ بْنَ الشَّهِيدِ، السَّلَامُ عَلَيْكَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ،
أَنَا زَائِرُكَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ بِقَلْبِي وَ لِسَانِي وَ جَوَارِحِي، وَ إِنْ لَمْ أَزُرْكَ بِنَفْسِي وَ الْمُشَاهَدَةِ، فَعَلَيْكَ السَّلَامُ يَا وَارِثَ آدَمَ صَفْوَةِ اللَّهِ، وَ وَارِثَ نُوحٍ نَبِيِّ اللَّهِ، وَ وَارِثَ إِبْرَاهِيمَ خَلِيلِ اللَّهِ، وَ وَارِثَ مُوسَى كَلِيمِ اللَّهِ، وَ وَارِثَ عِيسَى رُوحِ اللَّهِ وَ كَلِمَتِهِ، وَ وَارِثَ مُحَمَّدٍ حَبِيبِ اللَّهِ وَ نَبِيِّهِ وَ رَسُولِهِ، وَ وَارِثَ عَلِيٍّ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَصِيِّ رَسُولِ اللَّهِ وَ خَلِيفَتِهِ، وَ وَارِثَ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ وَصِيِّ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ،
لَعَنَ اللَّهُ قَاتِلَكَ، وَ جَدَّدَ عَلَيْهِمُ الْعَذَابَ فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ،
أَنَا يَا سَيِّدِي مُتَقَرِّبٌ إِلَى اللَّهِ جَلَّ وَ عَزَّ وَ إِلَى جَدِّكَ رَسُولِ اللَّهِ، وَ إِلَى أَبِيكَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ، وَ إِلَى أَخِيكَ الْحَسَنِ، وَ إِلَيْكَ يَا مَوْلَايَ،
فَعَلَيْكَ سَلامُ اللَّهِ وَ رَحْمَتُهُ بِزِيَارَتِي لَكَ بِقَلْبِي وَ لِسَانِي وَ جَمِيعِ جَوَارِحِي، فَكُنْ يَا سَيِّدِي شَفِيعِي لِقَبُولِ ذَلِكَ مِنِّي، وَ أَنَا بِالْبَرَاءَةِ مِنْ أَعْدَائِكَ وَ اللَّعْنَةِ لَهُمْ وَ عَلَيْهِمْ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَيْكُمْ أَجْمَعِينَ، فَعَلَيْكَ صَلَوَاتُ اللَّهِ وَ رِضْوَانُهُ وَ رَحْمَتُهُ».
آن گاه کمی به سمت چپ میل کن و به جانب قبر علیّ بن الحسین علیه السلام که در کنار پای پدرش می باشد، رو کن، و به همانگونه که بر پدرش سلام نمودی، بر وی سلام کن، و در ادامه برای هر امری از امور دین و دنیای خود دعا کن. سپس چهار رکعت نماز زیارت بخوان، البته نماز زیارت، هشت یا شش یا چهار یا دو رکعت است و افضل آن، هشت رکعت است. سپس به قبله روی کن به طرف قبر ابی عبدالله الحسین علیه السلام، و بگو:
«أَنَا مُوَدِّعُكَ يَا مَوْلَايَ وَ ابْنَ مَوْلَايَ، وَ سَيِّدِي وَ ابْنَ سَيِّدِي، وَ مُوَدِّعُكَ يَا سَيِّدِي وَ ابْنَ سَيِّدِي يَا عَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ، وَ مُوَدِّعُكُمْ يَا سَادَتِي يَا مَعْشَرَ الشُّهَدَاءِ، فَعَلَيْكُمْ سَلَامُ اللَّهِ وَ رَحْمَتُهُ وَ رِضْوَانُهُ». (كامل الزيارات، ص289-290)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
4_5953957620204181266.pdf
حجم:
1.12M
مجموعه اعمال شب نیمه شعبان
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
◻️▫️#ویدئو_استوری_روزشمار_نیمه_شعبان☀️
🎉 5 روز مانده تا میلاد حضرت اباصالح المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف 💚
آنگاه که قائم عجلاللهفرجه قیام کند؛ آسمان بارانش را فرومیفرستد و زمین گیاهانش را عرضه میکند.
کینه و دشمنی از قلب بندگان خدا بیرون رفته و حیوانات درّنده به صلح و آرامش برخورد میکنند. تا جایی که زنی از عراق تا شام (سوریه) را [اگر] پیاده بپیماید، تمام قدمهای خود را بر سبزه گذاشته و هیچ حیوان وحشیای او را دچار پریشانی و ترس نمیکند.
🔹 حدیثی از حضرت #امیرالمومنین_علی بن ابی طالب علیه السلام
🎤 گروه همخوانی #نوای_یاس
🟢 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🟢
خبر رسیده که آقایمان پدر شده است
پسر رسیده؛ پدر صاحبِ سپر شده است
جوانِ خوش قد و بالای خانۂ لیلا
برای سید و سالارمان ثمر شده است
خصایصش شده تلفیقی از نبی(ص) و علی(ع)
چهارقل به لبِ هر که با خبر شده است
#میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع)✨🌺
#روز_جوان_مبارکباد✨🌼
@Maddahionlinمداحی آنلاین - از این خاکدان پر زدن لازم است - حاج منصور ارضی.mp3
زمان:
حجم:
4.65M
🌺 #میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع)
💐از این خاکدان پر زدن لازم است
💐به پرواز دور از چمن لازم است
🎙حاج #منصور_ارضی
👏 #مدیحه_سرایی
👌بسیار دلنشین
@Maddahionlinمداحی آنلاین - اگه حیدریم یا پیغمبریم - بنی فاطمه.mp3
زمان:
حجم:
3.08M
🌺 #میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع)
💐علی اکبر لیلا سید و سالارم
💐علی اکبر لیلا خیلی دوست دارم
🎙 #سید_مجید_بنی_فاطمه
👏 #سرود
👌 #پیشنهاد_ویژه
حضرت آینه در خانه، #پیمبر دارد...
خوشبهحال پدری که علیاکبر دارد
#میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع)✨🌺
#روز_جوان_مبارکباد✨🌺
حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان کابوس رویایی 💗 قسمت40 به دقت به گفته هایش گوش می دهم. نظرم دربارهی مرد
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت41
با قدم های آرام خودم را به ورودی پارک می رسانم.
نفس عمیقم را با شدت بیرون می دهم و چند گامی برمی دارم.
صدای جیک جیک گنجشکان بالای درخت برایم رنگ و بویی ندارد.
این استرس نمی گذارد از سبزی چشم نواز چمن ها بهره ای ببرم.
همین طور که میان سنگ فرش های پارک قدم می زنم، صدایی مرا میخکوب می کند.
توان برگشتن به طرفش را ندارم و او جلویم ظاهر می شود.
نگاه گذرایی به تیپ اش می اندازم.
کت جینی روی پیراهن سفیدش انداخته و روی سرش هم کلاه نقابی است.
باز هم همان لرزش دست!
انگشتانم همچون بیدی می لرزند و آن ها را به داخل جیب هدایت می کنم.
جواب سلامش در گلویم مانده و نمی توانم لام تا کام جوابی بدهم.
ابرویی بالا می دهد و می پرسد:
_حالتون خوبه؟
گونه هایم تکه ای آتش شده و گُر می گیرند.
لب می گزم:
_بله...
به نیمکت از رنگ و رو رفته ای اشاره می کند تا بنشینیم.
نفس های عمیقی می کشم تا در این دلواپسی تنفسی به شش هایم برسد.
او خیلی عادی کنارم می نشیند و پایم را روی دیگری می اندازد.
کیف زنانه ای از پشت سرش در می آورد و مقابلم می گیرد.
وقتی خوب با چشمانم جسم در دستش را زیر و رو می کنم، تازه پی میبرم آن کیف من است.
دلم هری می ریزد و به پیمان خیره می شوم.
با دیدن چشمان ریز و ابروهای در هم رفته ام می پرسد:
_خوشحال نشدین؟
آهی در دلم می کشم و برای طبیعی نشان دادن احوالم لبخند میزنم.
_چرا... خوشحال شدم. منتهی یکم شوکه شدم.
پری که گفته بود پس گرفتن این کیف سخته!
نگاهش جنس پیروزمندانه ای به خود می گیرد و باد به قبقبه اش می اندازد و جواب می دهد:
_خب... سخت که بود اما سابقه و اعتبار من توی سازمان تونست اون کیف رو پس بگیره.
اصلا دلخوش نیستم و نمی خواهم تشکر کنم اما چاره چیست؟
به سختی و از زیر زبان ممنونی را حوالهی گوش هایش می کنم.
انگار متوجه شده که سرسنگین با او حرف می زنم.
خواهشی می کند و از جایش بلند می شود.
دست به سینه چند قدمی مقابلم برمی دارد.
هر لحظه که می گذرد احساس می کنم می خواهد بگوید بمانم اما افسوس!
با خودم کنار آمده بودم که اگر بگوید بمان، بمانم!
شاید دیوانگی باشد زندگی در پاریس در میان پول را رها کنم و به پسری به چسبم که هیچ حسی نسبت به من ندارد!
اشک از چشمانم آویزان می شود و پیش از این که او ببیند پاکش می کنم.
گوش هایم در انتظار شنیدن به سر می برد.
_من واقعا ازتون ممنونم. این چند وقت خیلی جور من و پری رو کشیدین.
چند روزی تحملش کردین و من شرمنده ام.
امیدوارم خوشبخت باشین و سفر خوبی براتون آرزو می کنم.
آهی می کشم و برای طبیعی نشان دادن احوالم لبخندی روی لبانم می نشیند.
_خواهش میکنم.
شما منو ببخشید.
تمام سعیم را می کنم و همین دو عبارت از دهانم خارج می شود.
طرفی که تا چند دقیقه پیش بازنده بود اکنون خودش را برنده می بیند.
نداش در وجودم برمی خیزد و به من نهیب می زند:
_همینو میخواستی؟
خوب سنگ روی یخ شدی؟
غرورتو برای همچین کسی خرج کردی که بی احساسات ترینه؟
حالا باید میفهمیدی من چی میگفتم.
به سرزنش های درونم گوش می دهم.
با خودم می گویم چه زود رویای عقل به حقیقت پیوست.
با این حال از روی اجبار از جا برمی خیزم و با کمی فاصله جلوی پیمان می ایستم.
سرم را پایین می اندازم و لب می زنم:
_خب... دیگه وقت خداحافظیه.
مثل این که دیگه هم رو نمی بینیم پس خدانگهدارتون.
اخرین نجوای خداحافظی از حلقم خارج می شود.
پشتم را بهش می کنم و به طرف در ورودی به حرکت می آیم.
پاهایم همچون لشکر شکست خورده ای، سست شده و مرا همراهی نمی کند.
در غم جدایی و عشق لب سوز پر و بال می زنم که صدای پیمان می آید.
فوری سر جایم خبردار می ایستم و به طرفش برمی گردم.
دلم گواهی می دهد اکنون جلو می آید و می گوید که بمانم و عضو سازمان شوم.
اما با جلو آوردن کارت پرواز و کلید به علاوه یک پاکت کاهی، آب می روم.
_من یادم رفت اینا رو بهتون بدم.
برای کارت پرواز قبلیتون عذرمیخوام برای همین یکی دیگه برای دو روز دیگه خریدم.
اینم کلید آپارتمان تون و اینم مدارکی که دستم بود.
مشخص است برای زود رفتنم لحظه شماری می کند.
تمام وسایل را هم برگردانده تا فکر برگشتن به سرم نزند!
آخرین قطره از شیشهی امیدم پایین می چکد و با دستان لرزان آن ها را پس می گیرم.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی💗
قسمت42
هنوز چند قدمی برنداشته ام که پایم بخاطر پاشنهی کفش می پیچد.
لب می گزم و به عقب نگاهی می اندازم.
پیمان با لبخند دست تکان می دهد و به طرف دیگری می رود.
به درد پایم توجه نمی کنم چرا که زخم دلم بدجور چاک خورده و عمیق شده است.
کنار خیابان می ایستم که با صدای بوق ماشین به خودم می آیم و قدمی به طرف پیاده رو برمی دارم.
اشکم را پس می زنم و دستی برای تاکسی تکان می دهم.
بالاخره تاکسی مرا به هتل می رساند.
نقاب شادی را به چهره ام می زنم و وارد اتاق می شوم.
در دلم عزا شده و لبخند روی لبم چیز دیگری حکایت می کند.
پری با دیدنم پیش می آید و بعد از سلام و احوال پرسی می پرسد:
_چی شد؟
ناخودآگاه در گلویم بغض می پیچد.
کمی آب می خورم و به سختی برایش توضیح می دهم:
_هیچی، آقاپیمان کیفمو پس گرفته با یه کارت پرواز دستم داد.
نفس عمیق و آخیش گفتن پری حرصم را بدجور در می آورد.
_خب خدا رو شکر...
هم تو تکلیفت معلوم شد... هم پیمان دیگه عذاب وجدان نداره.
_عذاب وجدان چرا؟
کمان لبش را کج می کند.
_والا پیمانو تو نمیشناسی.
تا به یه چیزی پیله کنه تا تهش میره.
اون دوست داشت تو کیفتو بگیری و لنگ نمونی.
خدا رو صد مرتبه شکر که هر دوتاتون به مراد دلتون رسیدین.
در دلم جواب پری را می دهم.
"آخه تو مگه میدونی مراد دل من کیه؟"
کیف را روی میز رها می کنم و جواب الکی به پری می دهم.
وقتی پری از خانه بیرون می زند وقت خوبی است برای عقده گشایی.
بلند می شوم و تابلوی پیمان را از توی کمد چوبی برمی دارم.
از توی کابینت چاقوی نوک تیزی انتخاب می کنم و فرو می کنم میان چشمان و ابروهایش.
خشمم فوران می کند و تمام بوم را با چاقو رد می اندازم.
هنگامی که جایی برای بوم نمی ماند از شدت گریه روی زمین می افتم و آه از نهادم بلند می شود.
دستم را روی گونه های خیسم می گذارم و به خودم و پیمان لعنت می فرستم!
دلم میخواهد دست کنم و قلبم را از سینه بیرون آورم.
آنگاه آتشش را خاموش کنم و دوباره برش گردانم.
افسوس که در آدمی همچین چیزی راه ندارد.
تابلو را تکه تکه می کنم تا قابل تشخیص نباشد و آن را به سطل آشغال می اندازم.
سعی می کنم دیگر به او فکر نکنم و ارزشی برایش قائل نباشم.
با خودم می گویم شاید تا حدی اشرافی بتواند این عشق به فقر نشسته را در خود حل کند.
برای همین با پری هم سر سنگین رفتار می کنم تا دوباره سخنی از پیمان به زبان نیاورد.
صبح با مدارکم راهی دفتر آقای افشار منش می شوم و کلید خانه را به دستش می دهم تا مشتری برای خانه و ماشین پیدا کند.
دوست دارم زودتر پایم را از این مملکت بیرون بگذارم و دیگر هیچ گاه برنگردم.
در اعماق دلم حسی با دلسوزی مرا قلقلک می دهد اما سعی دارم سرکوبش کنم.
افشار منش فردای آن روز خبر می دهد برای کار سند به دفترخانه برویم.
بعد از امضا کردن دفاتر از دفترخانه بیرون می زنم.
افشار منش بخاطر این که ماشین ندارم مرا می رساند.
تشکر می کنم و سهم خوبی از این معامله را به جیبش می ریزم.
با این که دلم راضی نیست اما مشغول جمع کردن وسایل و جا دادن آن در چمدان می شوم.
هر گاه پری به من کمک می کند کمی خودم را کنار می کشم.
لباس ها و وسایل نقاشی ام را برمی دارم و به سختی در چمدان را می بندیم.
چند ساعتی بیشتر به پروازم نمانده و دل توی دلم نیست.
همه اش منتظرم خبر خوشی برسد و چمدان را رها کنم.
اما زهی خیال باطل! اتاق را تحویل می دهیم و جلوی هتل می ایستیم.
در نگاه های پری چشم می چرخانم که رنگ اشک چشمانش را به برق می اندازد.
جلو می روم و او را بغل می گیرم.
صدای گریهی آرامش در گوشم می پیچد و دلم را خون می کند.
کاش می توانستم همچون پری به دنبال اهداف بزرگی بروم.
پری دستم را می گیرد و می گوید که دل خداحافظی ندارد و ادامه می دهد:
_دلم نمیخواد باهات خداحافظی کنم.
میشه تا لحظهی آخر پیشت باشم؟
میشه باهات بیام فرودگاه.
از خداخواسته قبول می کنم و با تاکسی راهی فرودگاه می شویم.
توی سالن فرودگاه نگاه می گردانم تا شاید باری دیگر پیمان را ببینم.
ندیدنش بدجور با قلبم بازی می کند.
صدای زنی می آید که مسافران پاریس را می خواند.
پری با اشک بدرقه ام می کند و در لحظات آخر می گوید:
_عزیزم، هر وقت برگشتی و خواستی منو ببینی ادرسمو از توی این کاغذ پیدا کن.
من که خیلب خوشحال میشم!
کاغذ میان دستانش را می گیرم و آغوشش را می قاپم.
به طرف دیگری می روم و اشک هایم بیرون می پرند.
کاسهی دلم از انتظار لبریز می شود و رشتهی امید پاره می گردد.
⭕️️کپے بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)