eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
7.8هزار ویدیو
726 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
2.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 هشتم شوال سالروز تخریب قبور ائمه علیهم السلام در بقیع 🚫 @haram110 🚫
🔹بقیع به دستور چه کسی قبرستان شد؟! مدینه پیش از مهاجرت انصار و ایجاد دولت نبوی در آن ،سرزمین دارای جمعیت کمتری بود و دو قبرستان کرچک به نامهای «بنی سلمه» و «بنی حرام» داشت نیز یهود جایی به نام حش کوکب جهت دفن اموات داشت اما به دستور رسول اکرم(صلوات الله علیه وآله) بقیع که زمین بایر و خارستان یا پر از ریشه های درختان بود، برای استفاده عمویی و دفن اموات اختصاص یافت البته بعضی از اهل سنت معتقدند رسول اکرم (صلوات الله علیه وآله) بقیع را وقف کرد اما هیچ وقف نامه یا سند دیگری دال بر وقفیت آن عرضه نکرده اند نیز به دستور رسول الله (صلوات الله علیه وآله)، اولین انصاری به نام اسعد بن زراره و اولین مهاجر به نام عثمان بن مظعون در بقیع دفن شدند و به اصطلاح این قبرستان افتتاح گردید بعدها پیغمبر فرزند دلبند خودش به نام ابراهیم فرزند ماریه قبطیه را در سال دهم قمری در کنار عثمان بن مظعون و در بقیع به خاک سپرد همواره این نظر وجود داشته که پس از مهاجرت مسلمانان به مدینه، بقیع غرقد به عنوان قبرستان شکل و رونق گرفت. ◼️ هشتم شوال سالگرد تخریب قبور ائمه بقیع علیهم السلام تسلیت علیهم‌السلام 🚫 @haram110 🚫
⚫️امام صادق علیه‌‌السّلام: إِنَ‏ الْعَبْدَ الْمُؤْمِنَ‏ الْفَقِيرَ لَيَقُولُ‏ يَا رَبِّ ارْزُقْنِی حَتَّى أَفْعَلَ كَذَا وَ كَذَا مِنَ الْبِرِّ وَ وُجُوهِ الْخَيْرِ فَإِذَا عَلِمَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ ذَلِکَ مِنْهُ بِصِدْقِ نِيَّةٍ كَتَبَ اللَّهُ لَهُ مِنَ الْأَجْرِ مِثْلَ مَا يَكْتُبُ لَهُ لَوْ عَمِلَهُ إِنَّ اللَّهَ وَاسِعٌ كَرِيمٌ بنده‌ٔ مؤمنِ فقیر می‌گوید: پروردگارا، به من روزی بده، تا (با آن) فلان‌ کارهای خیر را انجام دهم، اگر خداوند بداند او با نیّتی صادق این را می‌گوید، اجری مانند اجر کسی که آن (کارهای خیر) را انجام داده، برایش می‌نویسد، به راستی که خداوند، وسعت‌ دهنده‌ای کریم است. 📚كافی ج‏۲ ص۸۵ «اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
2.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج} اهمیّت اقامهٔ عزا در هشتم شوال/ 🎤آیت‌اللّه وحید خراسانی؛
نهج البلا غه ای شویم ☀️حضرت علي عليه السلام فرمودند: 🔸هر كس دلي را شاد كند، خداوند از آن شادي لطفي براي او قرار دهد كه به هنگام مصيبت چون آب زلالي بر او باريدن گرفته و تلخي مصيبت را بزدايد.(نشردهيد) 📚 نهج البلاغه حكمت ٢٥٧ 🔸🔹🍃🌸🍃🔹🔸
13.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ چگونه از وسوسه های شیطانی رها شویم و انقدر فریب حیله و نیرنگ او را نخوریم؟! (سوالی که یکی از اصحاب امام صادق علیه‌السلام از ایشان پرسید...) 🔴 @haram110
حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان کابوس رویایی 💗 قسمت110 پیمان نمی تواند سکوت کند و با عجله حرفم را قطع می
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی 💗 قسمت111 ابتدا استرس می گیرم و با خودم می گویم چطور جلوی مرکزیت می توانم حرف بزنم! پیمان که حالاتم را درک می کند خبر می دهد: _لازم نیست بترسی. قراره ازت تشکر کنن همین! با این که تمام ترسم برطرف نمی شود اما حرفش بی تاثیر نیست. وارد خانه تیمی می شویم که کمتر خانه تیمی اینگونه پیدا می شود چرا که خیلی بزرگ بود. حیاط وسیع آن پر شده است از عطر گل های رز و داوودی. در سه باغچه‌ی بزرگش چند درخت چنار و میوه هم به چشم می خورد. وارد ساختمانی می شویم که فقط کمی از خانه پدری ام کم دارد. تعجب می کنم که با داشتن همچین خانه ای چطور سازمان ادعای نداری دارد! پیمان جلو می رود. هنوز پایمان را داخل نگذاشته ایم که صدای زنی می آید. خیلی اخمو و جدی اشاره می کند به اتاق برویم. روی مبلی می نشینیم. اتاق خالی است و فرصت خوبیست تا از پیمان سوالی بپرسم. _پیمان؟ این چه خونه ای هستش؟ سازمان پول همچین خونه ای داره و پول تجهیزات اعضاش رو نداره؟ پیمان که نگاهش به در و بر می پیچد برایم می گوید: _نه اینطور نیست! اینا همش پوششه. توی همچین خونه ای کمتر کسی شک می کنه چون فکر میکنن سازمان از اعضای ضعیف جامعه ان. ما مجبوریم اینجوری عمل کنیم تا رفت و آمد ها هم به مرکز آسون بشه. با این که خوب حرفش را درک نمی کنم اما ادامه هم نمی دهم. همه چیز در ذهنم می گذرد که صدای تق در بلند می شود و دو مرد جوان وارد می شوند. پیمان دستم را می کشد و اندکی با تاخیر بلند می شوم. با دیدن شان باز آرامشم بهم می خورد. دست های لرزانم را در جیب جا می دهم. یکی از آن دو مرد که ریزنقش تر است شروع می کند به حرف زدن: _سلام خیلی خوش اومدین. سازمان خیلی خوشحاله که اعضای دلسوزی مثل شما داره. شما اگه نباشین که سازمانی نیست! آن یکی که تنومند تر است دستی به ریش نداشته اش می کشد و پیرو حرف های دیگری ادامه می دهد:" چنین بذل و بخشش هایی کمتر رخ میده. شما دو نفر سابقه‌ی درخشانی توی این سازمان داشتید و دارید. امروز ما از طرف مرکز خواستیم بیاین تا بدونین زحمات شما قابل توجه است و ما هم ممنونیم." تمام صحبت هایشان خلاصه می شود در یک تشکر. احساس خوشایندی پیدا می کنم اما فکر می کردم برای امر مهم تری مرا احضار کرده اند. تشکر می کنم و با پیمان از آن عمارت بزرگ بیرون می آیم. آن روز کلاس دارم و از پیمان می خواهم او به کارش برسد چرا که من باید به یکی از خانه هایی می رفتم که کلاس در آنجا تشکیل می شد. او می رود و من هم با یک تاکسی حوالی آن محله پیاده می شوم. کم کم زمزمه هایی از دادن تمام ثروتم به سازمان شنیده می شود. بعضی ها که تا آن روز فکر می کردند من از سر نداری وارد سازمان شده ام متوجه می شوند. کمال آن جلسه موضوع را به همگی اعلام می کند. همه‌ی نگاه ها به من ختم می شود. رنگ نگاه ها متفاوت است. گاهی غبطه را، گاهی تحقیر را، گاهی تعجب را در چشمان دیگران می بینم. بحث آن روز کلاس می شود فداکاری برای سازمان و من هم می شوم یکی از مثال ها. کمال و بچه ها از من می خواهند بیشتر از خودم و کاری که کرده ام بگویم. پس از روی صندلی ام بلند می شوم و شروع می کنم به گفتن چیزها: _خب من کار خاصی نکردم. من به اندازه‌ی چیزی که داشتم به سازمان کردم و شما هم به اندازه‌ی چیزی که دارین. تعجب نداره! به همین سادگی! اگه من و شما به فکر مردم و ایدئولوژی مون نباشیم پس کی باشه؟ قبل هر اتفاق بزرگی باید یه اتفاق های کوچیکی توی ما و بین ما رخ بده. من هنوز وظیفه ام رو به طور کامل درباره‌ی سازمان انجام ندادم و هنوز مایلم بیشتر و بیشتر کار کنم. با سکوت حرفم‌ به پایان می رسد. همگی تشویقم می کنند و کمال از صحبت هایم به خوبی برای همه متذکر می شود. او درباره‌ی نکات اساسی می گوید که از اولین جلسه می گفت: _ببینین ثریا نمونه‌ی یک مبارز واقعیه! دو نکته مهم توی تشکیلات که تبعیت و وفاداری هستش رو اون به طور کامل انجام داده و میده. از تعریف هایش خجالت می کشم و کف دستانم از استرس عرق می کند. روز پر غروری برایم بود.‌ تشکر تشکیلات و عزیز شدن میان اعضا. بعد از این که به خانه می آیم پری هم می رسد. با دیدن من لبخندی می زند و می گوید: _کولاک کردی رویا! _چطور؟ _همه جا از کار حاتم طایی تو میگن! تشکیلات با پولی که تو جلوشون گذاشتب میتونه خیلی ها رو مسلح کنه. باورم نمی شود! خیلی خبر خوبی است. ⭕️️کپے بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی💗 قسمت112 این خبر به خبر دیگر و خوشایندی تبدیل می شود: _تازه میگن قراره یه گروه برن مرز و قاچاقی سفارش ها رو بگیرن. مزه‌ی غرور زیر زبانم طعم خوبی دارد. تمام این ها در مورد حرف پیمان برایم بی معنا می شود. عصر هندوانه قاچ می کنم و پیش رویش می گذارم. اول که به چنگال خودش را سرگرم می کند اما بعد به حرف می آید: _تو با این کارت بهم خیلی کمک کردی. ما عزت و احترام زیادی نسبت به قبل داریم. کم مانده از این بال در بیاورم. اگر چه بی هیچ چشم داشتی این کار را کرده ام اما بزرگ ترین پاداشم را از زبان پیمان گرفتم. رضایت او رضای من است و از خوشحالی اش من هم شادم. و چه بهتر از این برای مجنونی به شکل من؟ حالا دیگر می توانم خودم را یک عضو واقعی بدانم. از حرف هایی که در طول روز شنیده ام خوابم نمی برد. من رویایم را در بیداری دیده ام پس چه نیاز بی رویای خواب ها؟ پایین پله ها ایستاده ام و پری را صدا می زنم. پری با وسواس از پله ها پایین می آید و از این که مدام صدایش کرده ام غر می زند. پیمان بعد از گذاشتن کیسه برنج، روغن و کمی گوشت در ماشین برای توضیح ما را در حیاط می ایستاند. دستش را بالا می آورد و گه گاهی هم به کوچه اشاره می کند که منظورش ماشین است. _دیگه نگم براتون! خیلی با احتیاط برید. این بسته ها رو بدین به همون آدرسایی که گفتم. اینا نباید از سازمان بد ببینن. لازم نیست بگم دیگه! خودتون که میدونین اگه اینا ناراضی باشن چی میشه. من سری تکان می دهم و پری مثل شاگردی به برادرش جواب می دهد: _آره بابا! اگه اینا ناراضی باشن میرن در مورد سازمان کلی حرف بد میزنن و ثانیاً این کسایی هستن که در آینده سازمان میتونه بهشون تکیه کنه. پیمان بشکن می زند و با شادی ما را به بیرون راهی می کند. پشت فرمان می نشینم و استارت می زنم. پیمان سرش را از پنجره به داخل می آورد. از لحنش پیداست که باز هم نصیحت است که دستش را به بیرون هل می دهم و می گویم: _پیمان باشه! صد بار گفتی و ما هم فهمیدیم. حواسمون هست دیگه! بی هیچ حرفی از ماشین فاصله می گیرد. زیر لب از هم خداحافظی می کنیم و با به راه افتادن از آینه نگاهش می کنم که دارد برایمان دست تکان می دهد. پری آدرس مکان اول را برایم می خواند. آدرس در محله های پایین شهر است. جلوی خانه‌ی درب و داغانی می ایستیم. از ماشین پیاده می شویم و باهم یک بسته برمی داریم. پری پشت سرم می آید و من هم جلوی در از رنگ و رو رفته شان می ایستم. بعد از در زدن زن مسنی پیش می آید. _بفرمایید؟ لبخندم را پر رنگ می کنم و می پرسم: _ببخشید منزل آقای پیرمراد؟ زن لبش را کمانی می اندازد و می گوید بله. پری از پشت سرم کنار می آید تا محتوایات در دستش معلوم شود. بعد هم همراه با چاشنی لبخند از او می خواهد اجازه‌ی ورود دهد. زن کنار می رود و اشاره می کند وارد شویم. یادآوری می کند تا مراقب پله های کج و کوله‌ی باشیم. زمین خاکی و نیم موزائیک شان نشان می دهد فقر این خانواده تا به کجاست. او جلو می رود و من و پری هم دنبالش می رویم. چشمم به فرش های مندرس شان می افتد و با بی میلی می نشینم. پری بسته را وسط می گذارد و من هم شروع می کنم به توضیح دادن: _آقازاده‌ی شما برای ما خیلی قهرمان و شجاع هستن. ایشون بخاطر مردم و آزادی همگی مون شجاعت نشون دادن و این رژیم کثیف بخاطر دفاع از حق دستگیرشون کرد. وظیفه‌ی همگی ما اینه دست به دست هم بدیم تا این مشکلات از سر راه بره. زن با سکوت حرف های ما را تصدیق می کند و من هم به حرف هایم ادامه می دهم: _سازمان میدونه پسر بزرگی تون نون آور خونه بوده و بعد از دستگیریش خیلی بهتون سخت میگذره اما ما ازتون غافل نیستیم. این بسته رو از ما قبول کنین و شرمنده مون نکنین. با این حرف ها اشک از دیدگان از بلند می شود. با بغضی که در صدایش است می نالد: _بخدا که علیرضای من تک بود! پسر نجیبیه چون تا وقتی که آقاش بود نون حلال بهش میدادیم. بعدم که آقاش فوت شد مرد خونمون شد... نمیدونم چیشد که اینجوری شد! بغض اش در گلویش می ترکد و تبدیل به جویی از اشک می شود که از چشمانش گسیل است. یک ساعتی پای درد و دلش می نشینیم. متوجه عیال واری این خانواده می شویم و هر دم بچه ای کنار زن می نشیند و او به سرشان دست می کشد. دلم به حالشان می سوزد. در آخر هم با تعارف از آنها خداحافظی می کنیم. پری در فکر فرو رفته و من هم به آن زن بیچاره فکر می کنم. آخر این برنج و روغن به کجای این خانواده می رسد؟ ⭕️کپے‌بدون نام نویسنده حرام است⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌