آیت الله وحید خراسانی51710571_.mp3
زمان:
حجم:
968.2K
گفتن اینکه سگ امام زمان
هستیم غلط است!
چون ما هنوز امتحان نداده ایم
که سگ هستیم یا لیاقت نداریم !❤️🩹
(آیت الله وحید خراسانی)
از سخنرانی های قدیمی
#صاحب_الزمان
الهی بِفاطمةَ عجّل لولیّک الفرج
أللهمّ العن الجبت و الطاغوت🤲🏻
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
🌷@haram110110🌷
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎 ثمره شادکردن مؤمن
🔻امام كاظم عليهالسلام:
مَنْ سَرَّ مُؤْمِنا فَبِاللّه بَدَءَ
وَبِالنَّبِىِّ صلي الله عليه و آله
ثَنّى وَبِنا ثَلَّثَ
✅ هر كس مؤمنى را شاد سازد،
اوّل خدا را شاد كرده است،
دوّم پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) را،
و در مرحله سوّم، ما را خوشحال کرده است.
📚 بحارالانوار، ج 71 ص 314.
#
اللهم عجل لولیک الفرج
✳️پسری که پدرش را مجبور کرد ماشین قراضهاش را دو خیابان پایینتر پارک کند، اما نامهای که بعد از مرگ پدر در داشبورد پیدا کرد، او را نابود کرد... 🚗🏚️😭
«فرهاد» دانشجوی پزشکی بود و همیشه از وضعیت ظاهری پدرش و بهخصوص ماشین پیکان قدیمی و پر سروصدای او خجالت میکشید.
هر روز صبح که پدرش او را به دانشگاه میرساند، فرهاد با لحنی تند میگفت:
«بابا! تو رو خدا جلوی در دانشگاه نرو! همینجا توی کوچه پشتی نگهدار. آبرویم میرود اگر بچهها ببینند من با این لگن میآیم! دود ماشینت همه را خفه کرد!»
پدر هر بار با لبخندی مهربان و چشمانی که کمی غمگین میشد، میگفت: «چشم پسرم... هرطور تو راحت باشی.» و او را دور از چشم همه پیاده میکرد.
سالها گذشت. فرهاد پزشک شد، پولدار شد و برای خودش ماشین شاسیبلند خرید و دیگر سوار ماشین پدر نشد. پدر پیر شد و از دنیا رفت.
بعد از مراسم خاکسپاری، فرهاد تصمیم گرفت آن ماشین قراضه را که گوشه حیاط خاک میخورد، به اسقاطی بفروشد تا از شرش خلاص شود.
وقتی داشت مدارک ماشین را از داشبورد خالی میکرد، چشمش به یک عکس قدیمی و سیاه و سفید افتاد.
عکسِ پدرش بود در جوانی، که با کت و شلواری شیک به یک ماشین «بنـز» آخرین مدل تکیه داده بود و میخندید.
فرهاد تعجب کرد. پدرش هیچوقت نگفته بود که چنین ماشینی داشته است.
پشت عکس را نگاه کرد. دستخط پدرش بود، با جوهری که کمی پخش شده بود:
«امروز این عروسک (ماشین بنز) را فروختم. دلم سوخت، چون خیلی دوستش داشتم... اما دکترها گفتند هزینه عمل قلبِ پسر کوچکم "فرهاد" خیلی سنگین است و فقط با پول این ماشین جور میشود.
ماشینم رفت، اما فدای یک تپشِ قلبِ پسرم. با باقیمانده پول، این پیکان را خریدم تا مسافرکشی کنم و خرج داروهایش را در بیاورم. خدایا شکرت که پسرم زنده ماند...»
فرهاد روی فرمان ماشین قراضه افتاد. بوی عرق تن پدرش هنوز توی ماشین بود.
او سالها از ماشینی خجالت میکشید که «قیمتِ زنده ماندنِ خودش» بود. او سوار بر وسیلهای شده بود که پدرش غرورش را با آن معامله کرده بود تا قلب پسرش از حرکت نایستد.
فرهاد آن ماشین قراضه را نفروخت؛ آن را در حیاط خانهاش نگه داشت تا هر روز یادش نرود که ضربان قلبش را مدیون چه کسی است.
نتیجه اخلاقی:
پدرها قهرمانان خاموش تاریخاند. آنها از آرزوهایشان، از جوانیشان و از غرورشان میگذرند تا ما قد بکشیم.
اگر پدرت ماشین مدل پایین دارد، اگر لباسش کهنه است، اگر دستانش میلرزد... خجالت نکش! اینها جای زخمهایی است که برای سپر شدن جلوی مشکلات تو برداشته است.
یک چالش مردانه:
همین الان اگر پدرت زنده است، برو و بر دستانش بوسه بزن. اگر ماشینش مدل پایین است، با افتخار کنارش بنشین و شیشه را پایین بده تا همه ببینند تو پسرِ این شیرمرد هستی.
🌎🌺🍃
🌺
❇️ تقویم نجومی
🗓 پنجشنبه
☀️ ۴ دی/ جدی ۱۴۰۴
🌙 ۴ رجب ۱۴۴۷
✝ ۲۵ دسامبر ۲۰۲۵
🌎🔭👀
💠 مناسبتهای دینی
🎂 میلاد حضرت عیسی مسیح علیهالسلام
🌓 امروز قمر در «برج حوت» است.
✔️ روز مناسبی است برای:
از شـیـر گـرفـتـن کـودک
صلح دادن بـیـن افـراد
دیدار با علما و روسا
امور مربوط به حرز
زیـارت اهـل قــبور
امــور آمـــوزشــی
امــور ازدواجـی
امــور درمـانی
نو پـوشـیـدن
خرید کردن
امور زراعی
مـهـمـانی
صــیــد
⛔️ ممنوعات
نوره مالیدن
🚘 مسافرت
خوف حادثه دارد.
👶 زایمان
نوزاد محبوب مردم شود.
👩❤️👨 انعقاد نطفه
🔹 امشب (شب پنجشنبه)
فرزند عالم یا حاکم گردد.
🔹 امروز (هنگام زوال ظهر)
فرزند عاقل، دانا، سیاستمدار و هیچ نادرستی در وجودش نیست.
💞 مباشرت
برای سلامتی مفید میباشد.
🌎🔭👀
💇♀💇♂ اصلاح سر و صورت
موجب اندوه میشود.
🩸حجامت،فصد،زالوانداختن،خوندادن
موجب درد در سر میشود.
💅 ناخن گرفتن
روز خیلی خوبیست.
موجب رفع مشکلات چشم، صحت جسم و شفای درد است.
👕 بریدن پارچه
روز خوبیست.
شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد.
🌎🔭👀
😴 تعبیر خواب
رویایی که امشب (شب پنجشنبه) دیده شود، تعبیرش از آیه ۴ سوره مبارکه نساء است.
﴿﷽ و أتوا النساء صدقاتهن﴾
خواب بیننده یا ازدواج کند یا مال زیاد و یا هدیهای به او برسد. ان شاءالله
مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
🌎🔭👀
📿 وقت استخاره
از طلوع فجر تا طلوع آفتاب
از ساعت ۱۲ تا عشاء آخر (وقت خوابیدن)
📿 ذکر روز پنجشنبه
«لٰا إلهَ إلّا اللهُ الْمَلَکُ الْحَقَّ الْمُبیٖن»
📿 ذکر بعد از نماز صبح
۳۰۸ مرتبه «یَا رَزّاق» موجب رزق فراوان میگردد.
🌎🔭👀
☀️ ️روز پنجشنبه متعلق است به:
💞 امامحسنعسکری علیهالسلام
اعمال نیک و خیر خود را به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم
از اذان مغرب روز چهارشنبه آغاز و اذان مغرب روز پنجشنبه پایان مییابد.
💞 سلامتی و تعجیل در فرج #امام_زمان علیهالسلام صلوات
«اَللّٰهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ»
🌺
🌎🌺🍃
مولانا حضرت امام هادی صلواتالله و سلامه علیه فرمودند:
‼️خداوند متعال، دنيا را جاى گرفتارى و امتحان قرار داده و آخرت را سراى جزا و پاداش؛ و گرفتارى دنيا را سببی برای ثواب آخرت قرار داده و ثواب آخرت را در عوضِ گرفتارى دنيا.
◾️قال أبوالحسن الثالث عليهالسلام: إن الله جعل الدنيا دار بلوى والآخرة دار عقبى وجعل بلوى الدنيا لثواب الآخرة سببا وثواب الآخرة من بلوى الدنيا عوضا.
📚تحف العقول ص۴۸۳
📚بحار الانوار ج۷۵ص۳۶۶
*✨ 💞﷽💞✨
♥️🎶♥️🎶♥️🎶♥️🎶♥️🎶♥️
🎶♥️🎶♥️
♥️🎶
🎶
#پاوان🎼
بقلم #الهه_بانو
#قسمت28
•┈┈••✾•●○●~👣~●○●•✾••┈┈•
نیان با نیش باز و لبخندی دندون نما حرف میزد و به خیال خودش داشت شوخی می کرد ولی همین اشارهء کوتاه به نظر بابا کافی بود تا این سوال در ذهنم ایجاد بشه که چرا همیشه و در هر سن و سالی که باشیم باید اختیارمون به دست یکی از مردهای زندگیمون باشه ؟
یه روز پدر ، یه روز همسر ، یه روز پسر
نمی فهمم
واقعاً گاهی اوقات واسه درکِ قوانین خدا کم میارم
همهء آدم ها در دنیا با هم برابر آفریده شدن
سیاه با سفید
دختر با پسر
زن با مرد
کوچیک با بزرگ
ولی چرا من این مساوات رو در زندگیم لمس نکردم ؟
احساس نکردم پیش چشم پدرم با برادرم برابری می کنم
حتی این احساسو در کنار خواهرای خودم نداشتم
- اذیت نشی جلو پات میزاری
- نه ، عقب باشه بچه ها بیشتر اذیت میشن
حالا یه روزم ما شاگرد شوفری رو تجربه کنیم ؛ چی میشه ؟
با صدای امیر حافظ و آران فکر و خیالات بیهوده رو کنار گذاشتم و توجهم به جلو جلب شد
- پاوان !
بگیر اینا رو با هم بخورید ، هر کی چای خواست بگه دیگه
- باشه ، مرسی
ممنون آقا امیر حافظ
شرمنده کردید
- اختیار دارید
این چه حرفیه ؟
نوش جان
بستهء چیپس و پفیلا و پفک رو از آران گرفتم
اینبار ژوان نطق پیش از دستورشو با سفارش دادن چای شروع کرد
- داداش !
زحمت می کشی یه لیوان چای بدی ؟
- بله که میدم
من موندم تو چطور دو ساعت طاقت آوردی سراغ چای و فلاسک رو نگرفتی ؟
- از وقتی کنکور دادم در برابر سختی های روزگار مقاوم شدم داداش
- بگیر ، زبون نریز
اگه اینی که شماها دادید کنکور بود ، پس اونی که من و پاوان و امیر حافظ چند سال قبل دادیم چی بود ؟
- همچین میگی که یکی ندونه فکر می کنه داری از پنجاه سال قبل حرف میزنی
خوبه همش شیش هفت سال قبل بوده !
- البته حق داری
ریاضی فیزیک کجا ؟؟؟ انسانی کجا ؟
- الان تو دوباره به رشتهء ما بی احترامی کردی ؟
چیه شما پسرا می خونید ، همش جبر و مثلثات و سینوس و کسینوس و .....
مغزتون انگاری پر شده از فرمولای ریاضی !
- نه شما خوبید
فاعلُ فاعلانِ انفعال منفعل تفعیل
- بسه تو رو خدا
گند زدی به هرچی دستور زبان فارسی که بود
شما بچسب به همون اَنتگرال و اینتگرالت !
صدای خندهء امیر حافط وسط بحث تکراری ژوان و نیان با آران در مورد رشتهء تحصیلی که انتخاب کرده بودند بلند شد
انگار اینجور برخوردهای خواهر برادری واسش خیلی جذاب بود و تازگی داشت
- خیلی با حالید به خدا !
خب هر کس میره دنبال علایق و سلایق خودش دیگه
این که دعوا نداره نیان خانوم
- ما دعوا نکردیم
اینو به آران بگید که دائم از رشتهء تحصیلی خودش یه پتک درست می کنه واسه کوبیدن تو سر ما !
با این حرف نیان که در دفاع از خودش و ژوان با لحنی طلبکارانه به زبون آروده بود آران سرشو با سرعت به عقب برگردوند و با تعجب پرسید
- من این کارو کردم ؟
ببین منو
با شما بودم خانوما
من همچین کاری کردم ؟
اصلاً کی تشویقتون کرد تا با توجه به روحیهء لطیفی که دارید سمت ادبیات برید ؟
خانومای محترم !!!؟؟
•┈┈••✾•●○●~👣~●○●•✾••┈
*✨ 💞﷽💞✨
♥️🎶♥️🎶♥️🎶♥️🎶♥️🎶♥️
🎶♥️🎶♥️
♥️🎶
🎶
#پاوان🎼
بقلم #الهه_بانو
#قسمت27
•┈┈••✾•●○●~👣~●○●•✾••┈┈•
راه افتادیم
آران و امیر حافظ بر خلاف برخورد روزهای اول ، امروز از همین ابتدا با هم گرم گرفته و مشغول صحبت بودند
اصولاً پسرها همیشه حول محور کار و درس و دانشگاه و البته سربازی با هم نقاط مشترکی برای صحبت کردن داشتن
نیان و ژوان طبق معمول کنار هم نشسته و بی توجه به حضور پسرها یا بلند بلند حرف میزدن یا با گوشی بازی آنلاین می کردن
من هم مظلومانه پشت سر آران نشسته و نگاهمو به خیابون و بعد هم با خروج از شهر به جاده دوخته بودم
مثلاً باعث و بانیِ این سفر من بینوا بودم و اینجوری غریب افتادم
- کافر غریب و تنها نباشه خواهر گلم !
با صدای آران که تازه از دل دادن و قلوه گرفتن با امیر حافظ فارغ شده و متوجه سکوتم شده بود نگاهمو از جاده که با فاصله گرفتن از تهران و نزدیک شدن به قزوین خبر از تغییر جغرافیا و فرهنگ مردم می داد ، گرفتم و ترجیح دادم به جای گرفتن حال این پسرِ بی خیال پیش امیر حافظ آبرو داری کنم و تنبیه برادر جان رو بزارم واسه یه وقت دیگه
لبخند زورکی زدم و جوابشو دادم
- جاده رو نگاه می کنم
- اگه خسته شدید نگه دارم یه کم قدم بزنید !
صدای امیر حافظ بود که به جای جواب آران با مهربونیِ خاصی بلند شد و این حرفو خطاب به من زد
- نه ، راحتم
هنوز دو ساعت نیست حرکت کردیم
زوده واسه خستگی
- پس من بزنم کنار سبد خوراکی رو از صندوق عقب بیارم
گفتم جلو پاهاتون نباشه اذیت نشید
- ممنون
زحمت کشیدید
اتفاقاً پری جون می خواست خوراکی بزاره ولی ظاهراً مادرتون صبح که تماس گرفتن گفته بودن چیزی بر نداریم
- آره
مامان همون دیشب همه چیزو واسه امروز آماده کرد
چند متر جلوتر کنار جاده ایستاد ولی آران اجازه نداد پیاده بشه و خودش رفت پائین
- شما بشین داداش
از اون طرف خطرناکه
من میارم
ایرادی که نداره !
- نه بابا ؛ چه ایرادی
دستتم درد نکنه
- آقاتون یه جنتلمنِ واقعیه !
حواسش به همه چیز هست
حالا تو هِی ناز بیا
صدای نجوای آرومِ نیان بود که کنار گوشم لب میزد
شکر خدا هر چه من دنبالِ حاشیه نبودم و حرف هامو قبل از به زبون آوردن مزه مزه می کردم این دختر بی توجه به بزرگی و کوچیکی هر چه را هر طور به ذهنش می رسید هر جور صلاح می دونست به زبون می آورد !
- خجالت بکش !
حالا بزار رسمی بشه بعد بلبل زبونی کن
- بابا که اراده کرده دختر گلشو بسپره دست این آقای همه چیز تموم
پس رسمی هم میشه ......
•┈┈••✾•●○●~👣~●○●•✾••┈┈