eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
6.8هزار ویدیو
652 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
💛💚💛 💚💛 💛 😎 ‍ 🔆 دختر یک گنجه، خیلی با ارزش تر از های توی قصه ها❗️ 💁🏻‍♂ آخه آفریده ای دارند که فوق العاده عاشقشونه و با ظرافت و لطافتی که تو خلقتشون به خرج داده، حسابی نور چشمی و با ارزش شدند... 🔹 پس یادت نره تو از زیباترین های خداوندی که 💎 قطعا تو رو فقط خدا میدونه و در صورت بکر موندن خواستنی تر میشی❗️ ❌ اگه در دسترس این و اون باشی و زیبایی هات رو به حراج بذاری، دیگه مثل دست نیافتنی و با ارزش نخواهی بود.. 💁🏻 قلب یه خانوم حرمت داره، که اگه بشه، خدا هم میشکنه و حرمت توئه دخترخانوم... ⛔️ حیا و عفته ⛔️ ☝️🏻پس قدمی بردار برای حفظ ارزش هات... ✅فقط کافیه به این فکر کنی که و خدا از زیبایی هات ارزشش بیشتره یا خلق خدا⁉️ 😌 از تو از خدا ، خدا 🍃منتظر اولین قدم توعه ... 🌸حیا و داشته باشی این نیست که حتما چادر سرکنی میشه با مانتو هم همون حجب و رو رعایت کنی و داشته باشی ... ☝️🏻 در هیچ سختی و اجباری نیست... 🥀 خواهرم دلگیر نشو از بودن هااا.. 💁🏻‍♂فقط تو این راه هوای چادر رو داشته باش چون یه حرمت خیلی خاصی داره... 💁🏻کسی میتونه چادری شه که اول یک مانتویی با و حیاباشه❗️ 🙅🏻‍♂ وگرنه محصولش و نتیجه ش میشه چادری های بد حجاب... ☝️🏻پس مراقب چادر باش... 🤝 من بهت قول میدم میتونی به خدا تکیه کنی . 😍خدا منتظرته شروع کن...🌹 🌸خواهرم ممنون که به حرف های من گوش دادی دوست دارم عزیز دلم آخه میدونی: 😉❤️ 💕الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💕 🍃 @haram110 🌟🍃 🍃🌟🍃
⛔️ اگر به تو آموختند که پسرا شیرن، دخترا موشن ✅ شهید مطهری به من آموخت زن و مرد متفاوت هستند و نباید یکسان باشند چون ظلم به زن است یکسانی. ⛔️ اگر را دخالت معنا كردند و با شدن را در صندوق کردن؛ ✅ شهید مطهری به من گفت غیرت، عشق مرد به ناموسش است؛ و حیا، احترام زن به خودش. ⛔️ اگر گفتند که مرد میتواند زنش را بزند؛ ✅ اسلام به من آموخت که ریحانه است و مرد وظیفه دارد تمام اسباب راحتی و آسایشش را فراهم کند... 💖 ⛔️ اگر به تو آموختند که بی حیایی زن برایش آزادی است و با چادر او را اسیر میکنیم؛ ✅ شهید در کتاب حقوق زن به من آموخت که حجاب امنیت است و بی حجابی اسیر دست مردان هوس باز شدن. ⛔️ اگر گفتند که زن عقلش نصف مرد است و نمی تواند به تنهایی در دادگاه شهادت دهد؛ ✅ شهید مطهری در کتاب حقوق زن به من گفت که زن احساسات و عواطفش دو برابر مرد است و از این رو ممکن است در شهادت دادن دچار تزلزل شود. ⛔️ اگر به تو گفتند که دیه زن نصف دیه ی مرد است چون ارزشش کمتر از مرد است؛ ✅شهید مطهری در کتاب حقوق زن به من آموخت که اگر مرد کشته شود برای اینکه همسرش فرزندان را در آسايش و دور از دغدغه معيشت بزرگ كند، ديه او دو برابر است.
#پرسش_پاسخ #حجاب_خردسالان سوال❓ از چه سنی دخترمون رو برای داشتن #حجاب آماده کنیم؟ ✳️به نظرتون امکان داره که قبل از ۹ سالگی اونهارو با مفاهیم #حجاب و #حیا و نماز و روزه آشنا نکنیم بعد یهو وقتی ۹ ساله شدن بهشون بگیم که باید از این به بعد این کارهارو انجام بدن⁉️ ❇️خب معلومه که نمیشه دختربچه ای که تا دیروز هرطور دوست داشته لباس می پوشیده اگه یکدفعه بهش بگیم باید لباس های پوشیده بپوشه و روسری سرش کنه تصوری که از #حجاب واسش به وجود میاد فقط و فقط محدودیت آزادی هایی که تا قبل ۹ سال داشته از قدیم گفتن: ترک عادت موجب مرض است ✅خب راهکار چیه: راهکارش اینه که از همون سن پایین کم کم لباس های پوشیده تن دخترامون کنیم و براشون روسری بخریم چون بچه ها دوست دارن خودشون رو شبیه والدینشون کنن و همین که روسری در دسترسشون باشه خودشون شروع می کنن به تمرین #حجاب 💠امام کاظم(ع) نزد محمد بن ابراهیم فرماندار مکه و همسر فاطمه ،دختر امام صادق(ع)، بود.محمد بن ابراهیم دختری داشت که لباس[زیبا] بر او می پوشاندند و نزد مردان می آمد و مردان او را گرفته به آغوش می کشیدند.هنگامی که به امام کاظم(ع) رسید ایشان درحالیکه دستان خود را کشیده بود او را [از اینکه به آغوشش درآید] نگه داشت و فرمود: 《وقتی دختر به #۶_سال رسید جایز نیست مردی که محرم او نیست او را ببوسد💋 و در آغوش بکشد》 تهذیب الاحکام،ج۷،ص۴۶۱ #تولیدی
@hejabuni.mp3
740.9K
🌸 حجاب زمانی زیباست که با حیا عجین شده باشد #حجاب #حیا #صوت #خانم_نام_آور 🌸 @haram110
@hejabuni.mp3
567.9K
🌸خدا می بیند ... 📛 اشتباهِ دردسر ساز #حجاب #حیا #صوت #خانم_نام_آور
﷽؛ 📝 عنْ أَبِي عَبْدِاللهِ (علیه السلام) قَالَ : " لا إِيمَانَ لِمَنْ لا حَيَاءَ لَهُ " 📖 امام صادق (علیه السلام) فرمود : " آنكه #حيا ندارد ، #ايمان ندارد ".
🍃🌻🍃🌻🍃 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃 🌻🍃 🍃 سید الساجدین (ع) فرمودند: هرکس داراى چهارخصلت باشد،ایمانش کامل، گناهانش بخشوده خواهد بود، و در حالتى خداوند را ملاقات مى کند که از او راضى و خوشنود است:  1⃣خصلت خودنگهدارى و  الهى بطورى که بتواند بدون توقّع و چشم داشت نسبت به مردم خدمت نماید. 2⃣ راست گوئى و  نسبت به مردم در تمام موارد زندگى. 3⃣  و  نسبت به تمام زشتى هاى شرعى و عرفى. 4⃣ و خوش برخوردى با اهل و عیال خود.* 🌻 میلاد باسعادت پیام رسان نهضت عاشورا، امام سجاد علیه السلام مبارک باد🌻 *📝منبع : مشکاه الأنوار: ص ۱۷۲، بحارالأنوار: ج ۶۶، ص ۳۸۵، ح ۴۸
حرم
۲۳ ماه ربیع الاول : سالروز ورود سراسر برکت 🌹بی بی حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها)🌹 به شهر قم ال
تا کویرِ سراغ از ساحتِ گرفت آمدی و بر لبِ پا گرفت آمدی و شهد شد تقدیرِ شوره زارها تا شیرینیِ نام تو را بالا گرفت خاک پایت شد شبیه تک تکِ گل هایِ سرخ آمدی زیر قدم های تو قلبم جا گرفت ای و هایم فرش توست با تو ایران رنگ و بویِ گرفت سر به زیر و با وقاری در حریم چادرت لذّت و شیرینیِ و معنا گرفت تا ابد شد خانه خورشید ، تو از تو نورش را گرفت حضرت ای کاش تأییدم کنی دوستت دارم ، بگو چشمت مرا آیا گرفت ؟ رو زدم بر بودنت چون همیشه بهترین را از گرفت
✅ حجب و حیای حضرت فاطمةالزهرا سلام‌الله‌علیها در روز مباهله مرحوم ابن شهر آشوب در فرازی از بیان واقعۀ چنین می‌نویسد: صبح روز بعد از تعیین قرار مباهله با مسیحیان نجران، حضرت رسول خدا صلّی‌الله‌علیه‌و‌آله بیرون رفت در حالی که حسین علیه‌السلام را در آغوش و دست حسن علیه‌السلام را گرفته بود و حضرت فاطمةزهرا سلام‌الله‌علیها پشت سر و حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه‌السلام پشت سر حضرت فاطمةالزهرا علیهاالسلام راه می‌رفت؛ و در روایتی دیگر آمده: دست امیرالمومنین علیه‌السلام را گرفته بود و حسن و حسین علیهماالسلام پیشاپیش او بودند و حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها پشت سرش می‌آمد؛ سپس دو زانو نشست و فاطمه علیهاالسلام را پشت سرش در راستای بین دو کتف و حسن علیه‌السلام را سمت راستش و حسین علیه‌السلام را سمت چپش قرار داد... 📚 مناقب (ابن‌شهرآشوب)، ج۳، ص۳۷۰ كشف الغمة (محدث‌إربلی)، ج۱، ص۲۳۳ 🔴 بعضی می‌گویند صحبت از و در دوران سیاهی که اغلب زنان مسلمان ایران، حتی بانوان چادری میل به بی‌حجابی و تبرّج پیدا کرده‌اند، سخنی بی‌فایده است! اما معتقدیم این طور نیست و به هدف تأثیر در دلهای حق‌پذیر می‌گوئیم.
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۵ بعد از نماز حوصله خانه را نداشت... همیشه همینطور بود، وقتی مهمانی بود در خیابانها میچرخید تا ٧شب.یا به خانه آقابزرگ میرفت،.. میدانست لااقل در مجلس پر از گناهشان نمیشد، حرفش را زده بود، را کرده بود،ولی پدر و مادرش کارخودشان را میکردند!!! بهترین جا برایش خانه آقابزرگ بود... خیلی با آنها نزدیک بود و مانوس.خودش هم دلیلش را نمیدانست!! از حیاط مسجد به طرف ماشین میرفت، و با گوشی اش شماره گرفت، _سلام آقابزرگ _سلام باباجان. خوبی. چه خبرا! ؟ _سلامتی. مهمون نمیخاین؟! _خیلی هم عالی. چی از این بهتر. زود بیا که هنوز ما ناهار نخوردیم. _مزاحم که نیستم از آنطرف خط صدای خانم بزرگ می آمد که میگفت، بگوحتما بیاد _این چه حرفیه باباجان، زودتر بیا، خاتون جان هم، سلام میرسونه میگه بهت بگم حتما بیای _چشم. پس تا یه ربع دیگه من اونجام. چیزی نمیخاین، بخرم؟! _نه باباجان، _پس میبینمتون. یاعلی _یاعلی . . . . چند ساعتی که پیش آقابزرگ و خانم بزرگ گذرانده بود،او را شاد و سرحال کرده بود،مثل همیشه. ساعت کمی به ٧ مانده بود.. که کناری توقف کرد و به عمومحمد زنگ زد که تا میرسد آماده باشند.بوق سوم بود..خواست قطع کند که صدای دخترانه ای اما رسمی پاسخش داد: _الو بفرمایید. +سلام.خوب هسین. عمو محمد هستن!؟ _ممنون. بله. چند لحظه گوشی.. بعد از چند دقیقه صدای عمو محمد گوشش را نوازش داد. _به به سلام گل پسر. چطوری خوبی؟ +سلام عمو خوب هسین، بدموقع مزاحم شدم. _نه عمو این چه حرفیه.جانم، کاری داشتی؟ +دارم میام دنبالتون.گفتم اول زنگ بزنم که آماده باشین. من تا بیست دقیقه دیگه میرسم _نه.!! شما نیاز نیس زحمت بکشی ما خودمون با آژانس میایم +نه بابا چه زحمتی، مدت زیادیه تو مهمونی ها نبودین.. حالا که اومدین میام دنبالتون.. زنگ بزنین کنسلش کنین.. من تو راهم.. خیلی دوستش میداشت.. همین عمومحمدی که حرفهای ناگفته اش را میخواند.و تمام حرکاتش را پیش بینی میکرد.اما خودش نمیدانست دلیل اینهمه نزدیکی چیست..!!همیشه هوای و را داشت. عمومحمد هیچ علاقه ای نداشت که به مهمانی هایشان برود. این بار هم بعد از چند سال بااصرار برادرش کوروش بود که می آمد.با این که به محض ورودش موسیقی را خاموش کنند. و برادرش قبول کرده بود. عمومحمد با خنده گفت: _باشه عموجون. وارد کوچه شان شد. از دور میدید که آنها جلو در به انتظارش هستند. خوشحال شد، انرژی گرفت،پایش را روی پدال گاز فشار داد. جلو پای عمو ترمز کرد. بالبخند پیاده شد. با عمو دست داد.کمی آنطرف تر طاهره خانم را دید و دخترهایشان مرضیه و ریحانه. چشمهایش را رساند. با حجب و ، آرام و مردانه، جواب سلام و احوال پرسی های طاهره خانم را میداد. فقط با تکان دادن سرش سلامی به دختر عموهایش کرد. برای خانوم ها قائل بود.بخصوص اگر بانویی از تبار یاس بود و محجوب و زهرایی. عمو محمد جلو نشست. طاهره خانم و دخترها عقب نشستند. هنوز استارت ماشین را نزده بود،عمو گفت: _راضی به زحمتت نبودم پسرم. خودمون می آمدیم. +اختیاردارید این چه حرفیه!؟.. وظیفه م هست.علی اقا کجاست؟ عمومحمد_سرکاره، اخرشب میاد. تا به خانه برسند،.. باعمو گرم گرفته بود. از آب و هوا گرفته تا کنکور و کارهای روزمره اش برای او تعریف میکرد.و عمومحمد چقدر او را پدرانه گاهی نصیحت میکرد و گاهی تشویق. رسیدند.... درب پارکینگ را با ریموت باز کرد.ماشین را به داخل حیاط هدایت کرد. عمارتی به وسعت ١٠٠٠متر که خانه ای ۶٠٠متری در آن ساخته شده بود.ورودی «خانه باغ» درختهای نارنج،توت، سیب، زیتون، گلهای رنگانگ در باغچه های کوچک خودنمایی میکرد. و پشت خانه را، گلخانه و ایوانی جذاب و باطراوت، تشکیل میداد. خانه ی دوبلکس، طوری طراحی شده بود که اطرافش پر بود از درخت های تنومند و کهنسال. دوسالن پذیرایی، یک مهمانخانه، و ۴اتاق در طبقه بالا،.. که همه وسیع بود... و هر قسمتی را با رنگی از مبل و پرده. ماشین را پارک کرد... باعمو جلو راه میرفت.وخانمها پشت سرشان. مادرش فخری خانم، گرچه از خانواده برادر شوهرش هیچ خوشش نمی آمد، اما به رسم مهمان نوازی به استقبال آمد.سعی میکرد به گرمی پاسخ سلام و احوال پرسی ها را بدهد. وارد سالن پذیرایی شدند... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۴۰ بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد. _ما همدیگه رو میشناسیم،از اون زمان که بچه بودم. بعد از اون اتفاق، از وقتی که یادم میاد غیر ،از خانواده و ، چیزی ندیدم.برنامه م برا چیدم. ان شاالله میرم شیراز. دوسال بیشتر نیست. ارشد قبول شدم. همون رشته خودم. بعدش برمیگردم همینجا.یه میخام بالاتر از همسر، .ع. یه همسفر تا . تا ان شاالله.. تمام حجم استرس عالم،.روی ریحانه هوار شده بود.کف دستش عرق کرده بود.تا نهایت سر را به زیر انداخته بود. نمیتوانست نفس بکشد. و مانعی بود، حتی کند.در برابر حرفهای یوسف فقط سکوت میکرد. یوسف_ ، از زندگی مولا علی.ع. و زندگی بانوی دوعالم حضرت مادر. و اینکه بابا برام گذاشته یا شما یا ارث. ام همه چی پای خودمه. به ریحانه اش کرد. یوسف _اینا رو میگم بدونین از هیچ چیزی ندارم، الا یه ماشین. هیچ ای ندارم بجز و .ع. سکوت ریحانه طولانی شده بود... گرچه نگاه هیچ اشکالی نداشت. بلکه نگاه میکرد.. اما قدرت خجلت و حیایش بیشتر بود....سرش را بالا گرفت اما نگاه نکرد... _چیزی نمیخاین بگین.. حرفی.. شرطی.. _خب همه حرفا رو شما گفتین. با اینایی که گفتین هیچ مشکلی ندارم. فقط چن تا حرف دارم با یه شرط. _بفرمایین.سراپا گوشم. _خیلی دوست دارم ادامه تحصیل بدم و خب سرکار برم. یوسف_ خیلی عالیه. دیگه.. ریحانه _دیگه اینکه فعالیتها و جلساتم رو ادامه بدم. یعنی خیلی دوست دارم که انجام بدم. یوسف_ در چه زمینه هایی!؟ ریحانه_ جلسات اعتقادی، عرفانی و البته حلقه صالحین یوسف ذوقش را نتوانست پنهان کند. _خیلی عالی، فوق‌العاده ست. و دیگه!؟ ریحانه _دیگه همین.. شرطمم اینه که... وسط حرف ریحانه، صدای یاالله گفتن عمومحمد به اتاق نزدیک میشد. لبخندی زدند. _یوسف جان، عمو..! آقابزرگ و خان داداش تو اتاق خانجون کارت دارند. یوسف لبخند زد. ایستاد. چشمی گفت و رفت... عمومحمد کنار دخترکش نشست تا قضیه را تمام کند. _خب دخترم نظرت چیه؟! البته بیشتر باید حرف بزنین اما تا اینجا که یوسفو میشناسی.. مهمه برامون... خب چی میگی..؟! ریحانه.حرفی نمیتوانست بزند... سرش را پایین برد. سرخی گونه هایش معنای همه چیز را نشان میداد.عمومحمد، سر دخترکش را بوسید، لبخندی زد. _خوشبخت بشی بابا. یوسف پسر خیلی خوبیه. از بچگی پیشم بوده. تو هم خیلی ماهی. تو دخترمی اونم پسرمه. عاقبت بخیر بشین بابا. ریحانه سرش را بالا برد... اما مانع بود، به چشمهای پدرش بیاندازد.لبخند محجوبی زد و باز سرش را پایین انداخت.کسی نمیدانست بانوی یوسف شدن رویایی شده بود برایش.. یوسف به اتاق آقابزرگ رسید، در زد. آقابزرگ بالبخند گفت: _بیا تو باباجان... بیا شادوماد. یوسف با ذوق وارد اتاق شد. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۴۲ چقدر شرمنده بانویش بود... به یکشنبه فکر کرد. روزی که سوم ماه رجب بود.هم تمام میشد.و هم محرم میشدند.. علی، شیرینی و میوه پذیرایی میکرد. خانم بزرگ و بقیه خانمها به آشپزخانه رفته بودند. تا مهیّا کنند سفره شام را. یوسف برای حرفی به آقابزرگ... دل دل میکرد.نمیدانست بگوید یا نه..! دل به دریا زد..کنار آقابزرگ نشست.سرش را به گوش آقابزرگ نزدیک کرد. آقابزرگ سرش را به گوش یوسف نزدیک کرد. _شما امشب خیلی زحمت کشیدین. یه زحمت دیگه هم بکشید. _چی باباجان _هم اینکه یه برامون بخونین هم با بابا و عمو حرف بزنین برای فرداصبح بریم آزمایشگاه.. آقابزرگ لبخند پهنی زد. _منتظر بودم بیای بگی، باشه باباجان _اجازه ش رو شما بگیرین..من منتظرم الان بگین.. _چرا خودت نمیگی؟! _اخه شما بگین بهتره، من میترسم بگم خراب کنم.شما ، رو حرف شما حرف نمیزنن آقابزرگ پسرانش را صدا زد. کوروش خان و عمومحمد کنارش نشستند. یوسف سرش را انداخت. آقابزرگ رو به پسرانش کرد. _نظرتون چیه یه محرمیت ساده بین این دوتا جوون خونده بشه.البته برا یکشنبه فردا صبح هم برن آزمایشگاه...؟! کوروش خان_ من حرفی ندارم عمومحمد_ مشکلی نیست آقاجون. یاشار که تاحالا ساکت بود. گفت: _وای یوسف دیگه شورشو درآوردی. مگه میخای چکارش کنی، بابا چن کلوم حرف ساده س، محرم شدن میخاد چکار...! یاشارهم محرم شده بود.. یوسف، خودش صیغه محرمیتشان را خوانده بود. اما محرمیت کجا و کجا...! فرق یاشار با یوسف درهمین بود..!یوسف،تا محرم نمیشد، حاضر نبود حتی به دلبرش کند..! یوسف در جواب برادرش، یاشار، لبخندی زد..جواب داشت.اما برادرش بود، بزرگتر بود و واجب. حق داشت درک نکند..درکی نداشت،از اوج عشق ،.. که با خواندن یک جمله عربی، این عشق، و الهی میشد.‌ درکی نداشت از ها.از حرمت دلبرش که باید رعایت میکرد.از پرده های حجب و .از حجاب های .از محرم بودن تا نامحرم بودن.از هایی که با محرمیت کمتر میشد.. آقابزرگ که قبلا تجربه داشت. بین چند جوون محل محرمیت خوانده بود، داشت محرمیت خواندن آقابزرگ... کم کم سفره پهن میشد... همه دور سفره نشسته بودند. سمیرا خواست کنار یوسف بنشیند، که یوسف بلند شد و کنار عمومحمد نشست.این بار هم تیر سمیرا به سنگ خورد.. بعد از صرف شام،.. همه عزم رفتن کردند. و مشغول خداحافظی از هم... یوسف کنار طاهره خانم رفت.دستش را روی سینه اش گذاشت. شرمنده نگاهش را پایین انداخت. _میخواستم امشب جشن بگیرم.نشد. شرمنده تون شدم. _میدونم پسرم با شنیدن کلمه پسرم انرژی گرفت. _مطمئن باشین خوشبختش میکنم.. یعنی..یعنی تمام سعیمو میکنم. طاهره خانم لبخندی زد و گفت: _از کوچیکی پیش خودمون بودی. میشناسمت. ان شاالله عاقبت بخیر بشین. کنار عمومحمد رفت. عمو او را پدرانه درآغوش گرفت. _خیلی مخلصیم عمو.برامون دعا کنین. تمام زندگیمو میذارم براش وسط عمو محمد_ میدونم. تو پسرمی اونم دخترم. خیالم راحته. حسابی از آقابزرگ و خانم بزرگ تشکر کرد.و پشت دستشان را بوسید. نگاهش را پایین داد، سری برای مرضیه تکان داد. باعلی دست داد... علی_ تو ابرا سیر میکنی باجناق.. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚