4_5769499993295554201.mp3
1.9M
#منبر_صوتی
سخنران : حجتالاسلام #ماندگاری
چرا به حضرت عباس(ع)باب الحوائج می گویند
4_5855115020970493495.mp3
3.41M
#منبر_صوتی
سخنران : حجتالاسلام #حیدریان
مقام سربازی حضرت عباس...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌍💠ساختار آناتومیک مغز انسان
#زیرنویس_فارسی
4_5830175232509347959.mp3
11.19M
"❁"
#کارگاه_انصاف 3⃣1⃣
#استاد_شجاعی 🎤
▪️مهربانترین انسانها ؛
دستگیرترینشان هستند از دیگر بندگان خدا!
-آنان که فقر بندگان خدا،
چه فقر مادی و چه فقر روحی، برایشان ساده نیست، و برای رفع آنها، با تمام وُسعِشان، به میدان میآیند؛
میتوانند در دریافت صفت #انصاف موفق باشند
حرم
"رمان #از_روزی_که_رفتی #قسمت_بیست_و_هشتم آیه عق زد خاطراتش را... عق زد درد و غمهایش را... عق زد در
"رمان #از_روزی_که_رفتی
#قسمت_بیست_نهم
_شنیدم! من هنوز عزادارم. هنوز وصیتنامهی شوهرم باز نشده! هنوزبراش سوم و هفتم و چهلم نگرفتم! هنوزعزاداریام تموم نشده حرف از عقد شدنم با مردی میزنید که نه تنها ازم کوچیکتره، بلکه جای برادرمه!
فخر
السادات: جای برادرته، برادرت که نیست. در ضمن تو از رسم خانوادهی ما خبر داشتی!
_پس چرا شما بعد از مرگحاجی با برادرش ازدواج نکردی؟
_من دوتا پسر بزرگ داشتم!
_اگه رسمه، برای همه باید باشه! اگه نه، چرا باید قبول کنم؟
ارمیا این روی آیه را دوست داشت. محکم و مقاوم! سرسخت و مودب!
حاج علی: این بحث رو همین الان تموم کنید!
فخرالسادات: من حرفمو زدم! نباید ناپدری سر نوهی من بیاد! نمیتونی بعد از پسرم بری سراغ یه مرد غریبه و زندگیتو بسازی!
آیه: دختر من پدر داره! نیاز نداره کسی براش پدری کنه!
صدای در که آمد، صحبتها را تمام کردند. محمد وارد خانه شد و گفت:
_زنداداش شب میرید خونهی پدرتون؟
زنداداش را گفت تا دهان ببندد!
آیه برایش حریم برادرش بود؛
سیدمحمد نگاه به حریم برادرش نداشت...
در راه خانهی حاج علی بودند.
ارمیا ماشین حاجعلی را میراند و آیه در
صندلی عقب جای گرفته بود.
رها با مردش همسفر شده بود!
صدرا: روز سختی داشتی!
_برای همه سخت بود، بهخصوص آیه!
_خیلی مقاومه!
_کمرش خم شده!
_دیدم نشسته نماز خوند.
_کاری که هرگز نکرده بود، حتی وقتی پاش شکسته بود!
_تو خوبی؟
_من خوبم آقا!
_چرا بهم میگی آقا؟ اونم الان که همدیگه رو بیشتر شناختیم.
_من جایگاهمو فراموش نکردم! من خونبسم!
صدرا کلافه شد:
_بسه رها! همهش تکرارش نکن! من موافق این کار نبودم، فقط قبول کردم که تو زنعموم نشی.
_من از شما ممنونم.
تلفن صدرا زنگ خورد.
از صبح رویا چندباری تماس گرفته بود که رد تماس کرده بود. خدا رحم کند...
صدرا تماس را برقرار کرد و صدای رویا درون ماشین پخش شد:
_هیچ معلومه تو کجایی؟ چرا از صبح رد تماسم می کردی؟
_جایی بودم نمیتونستم باهات صحبت کنم!
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری