eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.2هزار عکس
6.9هزار ویدیو
672 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حرم
💞 حضرت مهدی (ع) در آینه کلام معصومین امام زین العابدین (علیه‌السلام) می‌فرمایند: إن للقائم منّا غیبتین، احداهما أطول من الأخری... فیطول أمرها حتی یرجع عن هذا الامر اکثر من یقول به، فلایثبت علیه اِلاّ من قوی یقینه و صحّت معرفته و لم یجد فی نفسه حرجاً ممّا قضینا و سلّم لنا اهل البیت. برای قائم ما دو غیبت هست. یکی از آن دو، طولانی‌تر از دیگری است، و آن قدر طول خواهد کشید که اکثر معتقدین به ولایت، از او دست خواهند کشید. در آن زمان کسی بر امامت و ولایت او ثابت قدم و استوار نمی‌ماند مگر آن که ایمانش قوی، و شناختش درست باشد و در نفس خویش، نسبت به حکم و قضاوت ما هیچ گرفتگی و کراهتی احساس نکند و تسلیم ما اهلبیت باشد. (مدرک پیشین ص 323 و 324)
هدایت شده از حرم
⚠️ ⚠️ بعضی وقتا جملاتی رو میگیم که ناخواسته از اجرِ خوبیامون کم میکنیم! ‌ مثلا وقتی کسی ازمون صدقه میخواد، میگیم: 🔻ما خودمون جای دیگه کمک میکنیم! ‌ تا بحث قرض دادن میشه، میگیم: 🔺قبلا فلان مبلغ به خیلیا دادم، بهم ندادن! ‌ تا حرف از نماز شب میشه، و فلان مستحب میشه، میگیم: 🔻خوندنش کاری نداره، خودم اکثر شبا میخونم! ‌ یا مثلا میگیم: 🔺فلانی رو به راه راست کشوندم! ‌ و... ‌ کافیه تو این مواقع، یاد حدیث (ع) بیفتیم که فرمودند: ‌ ✅یک كار نيك ، با هفتاد کار_نیک [علنى] برابرى مى كند. ‌ (📘ثواب الأعمال : 213/1) ‌ ⚠️باید بپذیریم که هر کی به یه جایی رسیده، قبلش مَنیّت رو توی خودش کُشته. ✔️امثال محسن_حججی ها، شهید طهرانی مقدم ها و احمدی روشن ها رو کسی تا قبل شهادتشون نمیشناخت! سَرِ زبونا نبودن. ‌ نکنه یه روزی دچار و بشی رفیق❗️ 📣یادت نره ارزش اعمالت به اخلاص و گمنامیتِ ، نکنه باشعار و جارزدن ارزششو بیاری پایین!!📣 مخلص باش😉
هدایت شده از حرم
🔴 حکمت تلخی موجود در مایع گوش 👇 ✍رسول اکرم صلوات الله علیه و آله فرمود: خداوند تبارک و تعالی ... تلخی را در دو گوش، مانعی برای حفاظت مغز، قرار داد. هیچ جنبده ای نیست که در آن بیفتد، مگر این که راه خروج را می جوید؛ امّا اگر این نبود، آن جنبنده به مغز می رسید. 📚 بحار الأنوار، ج ۲، ص ۲۸۶ امام صادق علیه السلام فرمود: خداوند تبارک و تعالی ... گوش ها را تلخ قرار داد و اگر این نبود، جنبندگان بر آن هجوم می بردند و مغز وی را می خوردند. 📚 علل الشرائع، ص ۸۷ مولا و آقای ما حضرت امام صادق صلوات الله علیه فرمود: خداوند، از سر منّت، بر آدمیزاده در گوش وی، تلخی قرار داد و اگر این نبود، جنبندگان، بدان در می آمدند و مغز وی را می خوردند. 📚 بحار الأنوار، ج ۱۰، ص ۲۱۲ مولا و آقای ما حضرت امام صادق صلوات الله علیه فرمود: خداوند عزّوجل، گوش ها را تلخ قرارداد تا هر چه بدان ها در می آید، بمیرد و اگر این نبود، حشراتِ خزنده آدمی زاده را می کشتند. 📚 علل الشرائع، ص ۸۶
هدایت شده از حرم
✅ کندر ✍یکی از هزاران چیزی که استفاده از اون رو فراموش کردیم کندر هستش!!حالا مگه این کندر چه خواصی داره؟ کندر نیروی قبض و نگه داشتن رحم و بدن را بالا می برد و مانع سقط جنین است. مغز و قلب و کبد را تقویت می کند؛ در نتیجه از بیماری های مغزی و قلبی و کبدی که طیف بسیار وسیعی از بیماری ها را شامل می شوند، جلوگیری می کند. عامل تقویت قلب مادر و تشکیل قلب کودک و مانع تولد کودک با قلب سوراخ می شود. به دلیل قوت خشک کنندگی که دارد، مانع عفونت بارداری و مانع دیابت بارداری است. به دلیل تقویت و قبض که دارد، صفرای بدن را در کبد کنترل می کند و مانع زردی کودک می شود. کندر کمک کننده در رفع نازایی مرد و زن است. 💥دشمن بشریت و دشمن سلامتی. خوردن کندر رو برای بارداران منع کرده. آگاه باشیم!
هدایت شده از حرم
🛍چه لزومی داره درباره هر خریدی که می‌کنید( از قیمتش یا جایی که خرید کردید) جلوی خانواده شوهرتون حرفی بزنید. 🛍 صحبت راجع به این مسائل حساسیت ایجاد میکنه و فکر می‌کنند شما با بی‌رحمی تمام قصد دارید پسرشون رو ورشکسته کنید. 🛍اگر هم درباره قیمت چیزی که خریدید ازتون پرسیدند با زیرکی طفره برید و بگید: "با قیمت مناسبی خریدم". ❤️ @haram110 ❤️
هدایت شده از حرم
🔰می‌گویند یکی از عرفا به نام «سری سقطی» می‌گفت: من سی سال است که استغفار می‌کنم به خاطر یک «الحمدلله» که گفته‌ام، به خاطر یک شکری که خدا را کرده‌ام ❓گفتند: چطور؟ ✔️ گفت: من در بغداد دکاندار بودم (این داستان را هم سعدی به شعر درآورده است.) یک وقت خبر رسید که فلان بازار بغداد را حریقی پیدا شد و سوخت. دکان من هم در آن بازار بود. به سرعت رفتم ببینم دکان من سوخته است یا نه؟ یک کسی به من گفت: آتش به دکان تو سرایت نکرده است. 🖇گفتم: « » بعد با خودم فکر کردم که آیا تنها تو در دنیا بودی؟ بالاخره آتــ🔥ـش چهار تا دکان را سوزانده، دکان تو نسوخته، یعنی دکان دیگری سوخته: «الحمدلله» معنایش این است که «الحمدلله» آتش دکان مرا نسوزاند. دکان او را سوزاند. 📌پس من راضی شدم به اینکه دکان او سوخته بشود و دکان من سوخته نشود.😔 ⚠️ بعد به خودم گفتم: «اولاتهتم المسلمین سری؟» تو غصه مسلمین در دلت نیست؟ (اشاره است به حدیث پیغمبر(ص): «من اصبح ولایهتم بامور المسلمین فلیس بمسلم» هر کس که صبح کند و همّش خدمت به مسلمانان نباشد، او مسلمان نیست 📘اصول كافی ، ج 3 ، باب 258 ، ص 239 ، حديث 5 ، و📕 سفينه البحار ، ج 2 ص . 723) 🔻و من سی سال است که دارم استغفار آن الحمدلله را می‌کنم. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📗 فلسفه اخلاق، شهید مرتضی مطهری (ره)، ص 18 و 19.
هدایت شده از حرم
😭حیوانات وتسبیح خداوند متعال😭 عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ: مَا مِنْ طَیْرٍ یُصَادُ فِی بَرٍّ وَ لَا بَحْرٍ وَ لَا یُصَادُ شَیْ ءٌ مِنَ الْوُحُوشِ إِلَّا بِتَضْیِیعِهِ التَّسْبِیحَ از امام صادق علیه السلام روایت شده: هیچ پرنده و حیوانی در خشکی و دریا صید نمیشود، مگر بخاطر اینکه در آن لحظه تسبیح خداوند متعال را ضایع کرده و انجام نداده. تفسیر القمّیّ: ۴۵۹📝✏️📒📚 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از حرم
🔔🔔🔔اصول کفر🔔🔔🔔 از امام صادق علیه السلام روایت شده: اصول کفر سه چیز است: حرص و تکبر و حسد. اما حرص: وقتی حضرت آدم علیه السلام نهی شد از خوردن از آن درخت ولی حرص اورا وادار به خوردن کرد. اما تکبر: ابلیس وقتی امر شد که بر آدم سجده کند،تکبر کرد. اما حسد: وقتیکه یکی از پسران حضرت آدم علیه السلام به دیگری حسادت کرد و اورا به قتل رساند(هابیل و قابیل ). بحار ج69 ص104📝✏️📒📚 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از حرم
✔️در فضيلت و پاداش زیارت حضرت ، اربابم علیه السلام ◀️قسمت چهارم به چندین سند صحیح از ابن ابی نصر منقول است که گفت: خواندم نامه امام رضا علیه السلام را که نوشته بودند؛ که برسانید به من که زیارت من نزد خدا برابر است با هزار پس من این حدیث را به خدمت امام علیه السلام عرض کردم فرمودند : بلی؛ والله هزار حج است از برای کسی که آنحضرت را کند و او را شناسد... 🔻ادامه دارد .... 📚 شیخ عباس قمی الهی ‌بِحَقِ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌لِوَلیکَ‌الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
"رمان صلواتی فرستاد و سعی کرد منفی فکر نکند،نفس عمیقی کشید و وارد خانه شد،صدای مژگان را شنید که سمیه خانم را مخاطب قرار داده بود: ــ چشم به مادرم میگم که با پدرم صحبت کنه سمانه سلامی کرد و با لبخندی که سعی می کرد طبیعی جلو داده باشد گفت: ــ بسلامتی،عروسی در پیش داریم؟ ــ سلام عزیز دل خاله،بله اگه خدا بخواد نیلوفر خانومو شوهر بدیم ــ اِ چه خوب،کی هست این مرد خوشبخت؟ با استرس خیره به دهان سمیه خانم ماند و با شنیدن اسمی که سمیه خانم گفت نفس عمیقی کشید: ــ پسر همسایه جفتیمون،پسر خانم سهرابی،میشناسیش سمانه لبخندی زد و گفت: ــ آره میشناسم ،ان شاء الله خوشبخت بشن مژگان ان شاء الله ای گفت. سمانه بااجازه ای گفت و به اتاقش رفت ،صدای داد و فریاد بچه ها را که شنید سریع از اتاق بیرون رفت و به حیاط رفت و مشغول بازی با آن ها شد،صدای خنده ها و فریاد هایشان فضای حیاط را پر کرده بود ،سمانه خندید و ضربه محکمی به توپ زد توپ با فاصله ی زیادی بالا رفت و نزدیک در خروجی فرود آمد که همزمان صدای مردانه ای بلند شد: ــ آخ سمانه سریع چادرش را سر کرد و سریع به سمت در رفت،با دیدن کمیل که دستش را برسرش گذاشته بود،بر صورتش زد و به طرفش رفت: ــ وای خدای من حالتون خوبه؟ بچه ها با دیدن کمیل سریع یه داخل خانه دویدند،کمیل نگاهی یه سمانه انداخت و گفت: ــ اینم یه نوعشه سمانه با تعجب گفت: ــ نوع چی کمیل به سرش اشاره کرد و گفت: ــ خوش آمدگویی سمانه خجالت زده سرش را پایین انداخت،فرحناز و سمیه سریع یه حیاط آمدند ــ وای مادر چی شده ــ چیزی نیست مامان نگران نباشید مژگان با اخم به بچه ها توپید: ــ پس چی بود میگفتید ــ مگه چی گفتن صغری خندید و گفت: ــ داد میزدن خاله سمانه عمو کمیلو کشت سمانه با تعجب به دو تا فسقلی که مظلوم به او نگاه می کردند،خیره شد.با صدای خنده ی کمیل همه خندیدند. ــ اشکال نداره،یه بار ماشین یه بار خودم بار بعدی دیگه خدا بخیر بگذرونه سمانه آرام و شرمزده گفت: ــ ببخشید اصلاحواسم نبود ،تقصیر خودتون هم بود بدون سروصدا اومدید داخل ــ بله درسته اشتباه از من بود از این به بعد میخواستم بیام منزلتون طبل با خودم میارم صغری بلند خندید که سمانه بااخم آرام کوفتی به او گفت که خنده ی صغری بیشتر شد. نیلوفر جلو امد و آرام گفت: ــ سلام آقا کمیل،خدا قوت کمیل سر به زیر سرد جواب سلامش را داد،سمانه مشکوک به کمیل خیره شد،همیشه با همه سروسنگین بود اما سرد رفتار نمی کرد
شب بخیری گفت و به اتاقش رفت،با ورودش صدای گوشی اش بلند شد ،لیوان نسکافه را کنار پنجره گذاشت وگوشی اش را برداشت،پنجره را باز کرد ،با برخورد هوای خنک به صورتش نفس عمیقی کشید،پیام از طرف محمد بود،می توانست حدس بزند متن پیام چه خواهد بود،با خواندن پیام لبخندی زد: ــ سعادت اینکه خبر خوبو من به کمیل بدم نصیب من شد؟ سمانه بسم الله ای گفت و کوتاه تایپ کرد،بله محمد سریع جواب داد: ــ خوشبخت بشید دایی جان گوشی را کنار گذاشت و به بیرون خیره شد و به آینده ای که قرار بود در کنار کمیل بسازد فکر سپرد... ***** با صدای پیام گوشی اش چشمانش را باز کرد و با دست به دنبال گوشی اش گشت،گوشی اش را روشن کرد با دیدن پیامی از کمیل نگران به ساعت نگاه کرد ساعت هشت صبح بود،پیام را سریع باز کرد با دیدن متن پیام گیج ماند: ــ سالم،ببخشید هرچقدر خواستم جلوشونو بگیرم که نیان ،نشد. سمانه تا می خواست پیام را تحلیل کند،صدای مادرش را شنید که با ذوق میگفت: ــ شوخی میکنی سمیه شوخی میکنی و بعد صدای قدم های شتاب زده به سمت اتاقش را شنید،در باز شد سمانه شوکه بر روی تخت نشست و به خاله اش ومادرش خیره شد،با نگرانی لب زد: ــ چی شده؟ سمیه خانم به سمتش آمد و او را در آغوش گرفت: ــ قربونت برم بالخره عروسم شدی،بخدا که دیگه هیچ آرزویی ندارم سمانه کم کم متوجه اتفاقات اطرافش شد،خجالت زده سرش را پایین انداخت و حرفی نزد،سمیه خانم بوسه ای بر روی گونه اش نشاند و با بغض گفت: ــ باور نمی کنی فرحناز دیشب که کمیل و محمد بهم گفتند باورم نمی شد ،قربونش برم مادر اصلا خوشحالی رو تو چشماش میتونستم ببینم ادامه دارد... "نویسنده :
"رمان فرحناز خانم بعد از غر زدن به جان سمانه که چرا او را در جریان نگذاشته بود همراه خواهرش به آشپزخانه رفتند تا صبحانه را آماده کنند،سمانه با شنیدن صدای صغری که بعد از تماش سمیه خانم سریع خود را رسانده بود از اتاق بیرون آمد. ــ کجاست این عروسمون ،بزار اول ببینیم از چندتا از انگشتاش هنر میریزه بعد بگیریمش ،میگم خاله شما جنس گرفته شده رو پس میگرید با مشتی که به بازویش خورد بلند فریا زد: ــ آخ اخ مادر مردم،دستِ بزن هم داره که بدبخت داداشم سمیه خانم صندلی کناری اش را کشید تا سمانه کنارش بنشیند،سمانه تشکری کرد و روی صندلی نشست. ــ خوب کردی مادر محکم تر بزنش تا آدم بشه صغری با حرص گفت: ــ خاله نگا چطور همدست شدن،حالا اگه تو یه پسری داشتی منو براش میگرفتی میرفتیم تو یه تیم فرحناز که از شنیدن این خبر سرحال شده بود بوسه ای بر گونه ی خواهرزاده اش زد و گفت: ــ ای کاش داشتم همه مشغول صبحانه شدند اما صغری متفکر به سمانه خیره شده بود ــ واه چته اینجوری به من خیره شدی؟ ــ میدونی همش دارم به این فکر میکنم کمیل با این همه غرور و بداخالقی و اخم وتخمش ،چیکار کردی که پا شده اومده خواستگاریت سمانه بی حواس گفت: ــ اصلنم اینطور نیست خیلی هم مهربونه با خنده ی سمیه خانم و فرحناز خانم هینی گفت و دستانش را بر دهانش گذاشت،خجالت زده سرش را پایین انداخت. ــ راستس خواهر جان کمیل گفت که نمیخواد مراسم خواستگاری و عقد طول بکشه ــ باشه ولی من باید با پدر و بردارش صحبت کنم صغری با التماس گفت: ــ خاله امروز صحبت کنید،ما شب بیایم خواستگاری فرحناز خندید و گفت: ــ تو از برادرت بیشتر عجله داری ــ نه خاله جان ،کمیل اصلا همین الان میخواست بیاد مامانم بزور فرستادش سر کارو دوباره خجالت زده شدن سمانه و خنده ی های آن سه نفر....