فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی از اعتقادات و فتاوای ابن تیمیه- حجةالاسلام بندانی نیشابوری
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
27.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزاداری در شب 8 شوال- حاج محسن فرهمند
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🙏👏 جامعه شیعه مدیون خدمات مرحوم علامه شیخ عبدالرحیم صاحب الفصول است
مرحوم علامه عبدالرحیم صاحب الفصول (متوفای1367 قمری-1327 شمسی) مشهور به حائری، از فقهای بزرگ و بعضاً ناشناخته است. وی ساکن تهران بود و در سال 1345 قمری بعداز تخریب بناهای قبور بقیع توسط وهابیون و خودداری مسلمانان از سفر حج، با هزار نفر از شام راهی حجاز شد. وی در دیداری که با عبدالعزیز پادشاه عربستان بعد از تخریب قبور ائمه بقیع داشته، موفق به دریافت سندی میشود که به موجب آن زائران می توانند به زیارت بقیع رفته و اعمال خود را انجام دهند. وی همچنین از تخریب ضریح و بارگاه رسول خدا صلّی الله علیه و آله جلوگیری نمود.
با تخریب قبور منور ائمه بقیع علیهم السلام در 8 شوال سال 1344 قمری توسط عمال آلسعود و با سرکردگی «عبدالعزیز بن سعود»، سیدابوالحسن اصفهانی و میرزا حسین نائینی این واقعه شوم را به علمایی مانند امامجمعه خویی و سیدمحمد بهبهانی در تهران اطلاع میدهند. در مدت زمان کوتاهی همه جهان اسلام از این واقعه جانسوز اطلاع می یابند تا اینکه یک سال از این ماجرا میگذرد.
محمدمهدی حائری، از فرزندانِ «علامه عبدالرحیم صاحب الفصول» می گوید:
پدرم سال 1345 هجری قمری یعنی یک سال بعد از تخریب بقیع به عتبات عالیات سفر می کند و بعد از آن، برای زیارت حضرت زینب علیهاالسلام به سوریه می رود. در آنجا سفیر آل سعود به نام «محمد عبدالرواف» به ملاقاتش میرود و این قول را می دهد که در سفر به مکه از هر نوع امنیتی برخوردار خواهد بود، چرا که در آن زمان ناامنی زیادی در مکه وجود داشته است. بدین ترتیب علامه راهی عربستان می شود. بعد از اتمام مراسم حج، پادشاه عربستان از وی دعوت میکند تا به ملاقاتش برود و از آنجایی که علامه در بلاغت کلام بینظیر بود و تسلط زیادی هم به زبان عربی داشت، و آوازه سخنرانی های او در عراق به حجاز رسیده بود، عبدالعزیز وی را خوب می شناخت. پس به ایشان می گوید: هر کاری داشته باشید، در انجام آن حاضرم. علامه پاسخ می دهد: شما تمام اصلاحاتی که منظور داشتید تمام شد و فقط خراب کردن قبور ائمه بقیع مانده بود که آن را هم متأسفانه انجام دادید، من می خواهم قبرستان بقیع را بازسازی کنم! علامه از سوی دولت، مأمور این کار نبود و این درخواست را شخصی مطرح کرد. وقتی علامه این حرف را می زند، رگ پیشانی پادشاه عربستان از خشم ورم می کند، به گونه ای که اطرافیانش حالت جدی تری به خود می گیرند. پادشاه عربستان بعد از چند دقیقه با همان غرور پاسخ می دهد: همانطور که وعده دادم عمل می کنم. پس با کمک گروهی که رفته بود، دور مزار چهار امام را سنگ چین گذاشت تا حریمش مشخص شود و بعد هم دور تا دور بقیع را مرزبندی کرد.
در این جلسه علامه عبدالرحیم پیشنهاد میدهد که مَلِک دو صفه مسدس از سنگ مرمر بسازد، یکی بالاتر باشد که صورت قبور روی آن باشد. یکی پایینتر که مردم بایستند و زیارت بخوانند. در اطراف این صفه بزرگ، طاق نماهایی از سنگ مرمر ساخته شود که فقط برای استراحت و نشستن مفید باشد، ولی جای خوابیدن یا سکونت نباشد؛ و ابداً طلا و نقره هم در آنها به کار نرود. مَلِک، این نقشه را ظاهراً می پذیرد. در پایان این دیدار عبدالعزیز خم میشود و دست علامه را می بوسد و دستور می دهد تا متن آنچه بر آن توافق شده است روی کاغذی با مارک دیوان نوشته و ثبت شود و برای آیتالله فصولی ارسال شود، مفاد این قرارداد به شرح زیر است:
«از عبدالعزیز پسر عبدالرحمن آل فیصل به حضرت فاضل محترم شیخ عبدالرحیم صاحب الفصول سلام و رحمت و برکات خدا بر شما. بعد ما تأکید میکنیم که قبه پیغمبر (صلّی الله علیه و آله) را احدی به بدی لمس ننماید و چنین چیزی هرگز به خاطر ما خطور نکرده است که آن را به بدی مس نماییم (منظور اینکه قبه قبر پیغمبر صلّی الله علیه و آله را خراب نخواهیم کرد) و برای پیغمبر نزد ما احترامی است که با هیچ حرمتی برابری نمی کند. اما مسائل قبور بقیع و آنچه متعلق به آن است از بنا، پس ما چنانچه به شما خبر دادیم تابع شریعت اسلامیم و نه اهل بدعت و ما آماده ایم که اوامر علمای مسلمین را از هر مذهب که باشد محترم بشماریم. و اما راجع به مذاکرات دیگر به زودی نظر خود را برای شما بیان خواهیم کرد و امر خواهیم کرد که قبور بقیع را نظیف کرده و تسطیح کنند مطابق آنچه در شرع جایز است و با کشیدن دیواری در اطراف آن که از پلیدی حفظ شوند. و برای شما تأکید میکنیم که ما منع نمی کنیم هیچکس را از زیارت قبور بقیع، اگر زائران در زیارت خود متابعت کنند طریقه شریعه و آداب دینی را. و به تحقیق امر نمودیم به نوشتن این سند تا شما آن را برای مردم منتشر کنید. این بود آنچه لازم بود بیان آن و خدا حفظ کند شما را.»
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
در داخل مسجد حائری، واقع در جنوب غرب تهران، خیابان کارون جنوبی، تقاطع خیابان هاشمی، مزار علامه عبدالرحیم صاحب الفصول قرار دارد. روی یک سنگ مرمری اشعاری حک شده که سروده آن مرحوم است. در بخشی از متن سنگ قبر مرحوم صاحب فصول آمده است:
به تحقیق صاحب این قبر ضمانت می کند برای زیارت کننده خود که خداوند به فضل خود حاجت او را برآورد و مشکلش را حل کند، به شرط اینکه این زیارت برای امتحان نباشد و امیدوار است که خداوند به فضل خود این بنده اش را در این ضمانت ناامید نگرداند.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🙏👌نمازهای روز دوشنبه
حضرت عسکری علیه السلام فرمود: هرکس روز دوشنبه ده رکعت نماز بخواند، در هر رکعت، یک بار سوره حمد و ده بار سوره توحید، خداوند در روز قیامت برای او از آن نماز نوری قرار می دهد که از آن نور، موقف (قیامت) روشن می شود به گونه ای که همه کسانی که خداوند خلق کرده است، در آن روز به واسطه آن نماز به او غبطه می خورند. (جمال الأسبوع، ص41)
رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: هرکس روز دوشنبه، وقتی روز بلند شد، چهار رکعت نماز بخواند، در رکعت اول سوره حمد و آیةالکرسی، در رکعت دوم سوره حمد و سوره توحید، در رکعت سوم سوره حمد و سوره فلق و در رکعت چهارم سوره حمد و سوره ناس، و بعد از نماز ده بار استغفار کند، خداوند همه گناهانش را می آمرزد و به او قصری در بهشت فردوس عطا می کند که ویژگی آنچنانی دارد که در روایت بیان شده است. (جمال الاسبوع، ص68)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
4_6035380656719005947.mp3
9.92M
غربت بقیع- محمدرضا لبّانی
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت_170
✍ #میم_مشکات
- وقتی بیهوش بودی، به این فکر میکردم که اگه به هوش بیای اما یه اتفاق دیگه برات بیفته چی? مثلا حافظه ت رو از دست بدی، مشکل نخاع پیدا کنی یا مث الان ....
اون شب توی امامزاده، وقتی به تابلوی بالای امامزاده خیره شده بودم عکس مردی جلوی چشم هام بود که سوار یه اسب سفید بود اما چشم هاش....
اونجا بود که نذر کردم. نذر بودنت و سالم بودنت!
نمیدونم نذرم درست بود یا نه، نمیدونم بتونم از پسش بربیام یا نه اما مطمئنم قبول شده و یه روزی این مشکل هم حل میشه. وقتی کسی پدر فضل و بخشش باشه، اگه نذر یکی رو قبول کنه، امکان نداره حاجتش رو نصفه نیمه بده...
شاید یجا نده، اما در نهایت کامل میده
سیاوش که این حرفها امید خاصی را در دلش روشن میکرد پرسید:
-و اون نذر سخت چی بود?
- سختیش برای من نیست. برای تو هست که باید دل بکنی!
-دل بکنم? از چی?
- از پگاز!
سیاوش که احساس گیجی میکرد گفت:
-پگاز؟ چرا اون?
- من اسب تو رو نذر تعزیه حضرت کردم. میدونستم چقدر دوستش داری. با خودم فکر کردم بخشیدن چیزی که برات مهم نیست سخت نیست. اگه از دوست داشتنی هامون دل بکنیم لایق چیزای بهتری میشیم ...میدونم که نباید به جای تو تصمیم میگرفتم اما مطمئنم که شرایط من رو درک میکنی...
سیاوش ساکت شد. دل کندن از اسبی که آن همه دوستش داشت؟
اسبی که از کره گی بزرگش کرده بود را چطور میتوانست به دست دیگران بسپارد؟!
اما راحله راست میگفت. بخشیدن چیزهایی که دوست نداریم ارزشی نخواهد داشت... برای همین به احترام راحله و نذرش حرفی نزد...
- خب، وقتی من بیهوش بودم دیگه چه خوابایی برام دیدی?
راحله که میدانست این سکوت سیاوش به معنای رضایت است تصمیم گرفت کمی سر به سرش بگذارد:
-به این فکر میکردم که اگه قبل تموم شدن محرمیتمون بهوش نیای چی میشه
- چند روز دیگه ست?
-دو روز!
سیاوش هنوز می ترسید برای از دست دادن راحله. این مدت راحله خیلی اذیت شده بود و سیاوش میترسید مبادا از تصمیمش پشیمان شده باشد.
کلاهش را از سر برداشت و کنارش روی نیمکت گذاشت، دستی به موهای کوتاهش کشید و در حالیکه سعی میکرد کلافه گی اش را پنهان کند پرسید:
-خب، حالا که میخواد تموم شه میخوای چکار کنی?
- میدونی سیاوش، این مدت خیلی سخت گذشت. وقتی به این فکر میکنم که قرار باشه بقیه زندگیمون به همین روال باشه خیلی سخت میشه
سیاوش سعی کرد صدایش نلرزد:
-یعنی میخوای ....
نتوانست جمله اش را کامل کند. راحله خوشحال بود که سیاوش نمیتوانست چهره اش را ببیند وگرنه رازش لو میرفت:
- اینجوری خیلی سخته سیاوش...
سیاوش سکوت کرد. انگار دنیا روی سرش خراب شده باشد:
- درک میکنم... همینکه این مدت پیشم موندی هم ممنون
راحله لبهایش به خنده کش آمده بود، دلش سوخت... نتوانست بیشتر از این اذیتش کند:
-یعنی تو نمیخوای دیگه پیشت بمونم؟
و سیاوش که نمیخواست با خودخواهی اش مانع خوشبختی راحله شود در حالیکه تقلا میکرد صدایش از گلویش بیرون بیاید گفت:
- وقتی قراره اذیت بشی نه! لزومی نداره زندگیت رو خراب کنی!
راحله چرخید به سمت روبرویش و با بی تفاوتی گفت:
-حیف شد! آخه من حلقه خریده بودم برات برای سر عقد، میخواستم ببینم اندازه ت هست یا نه! خب اگه نمیخوای من بمونم باید صبر کنم به دست یکی دیگه اندازه کنم!
سیاوش که گیج شده بود گفت:
-حلقه؟ مگه نمیگی که نمیخوای بمونی؟
- من همچین چیزی گفتم? من گفتم زندگی اینجوری سخته، اما اگه تو هنوز مث روزای اول منو دوست داشته باشی من حاضرم تا جهنم هم باهات بیام!
سیاوش که هنوز نمیتوانست این حرفها را باور کند گفت:
- پس اون حرفها ....
راحله با بدجنسی گفت:
-وقتی شما یک هفته تمام خودت رو میزنی به فراموشی و مارو دق میدی خب ما هم باید یجوری تلافی کنیم دیگه... یادت باشه دیگه هیچ وقت سر به سر من نذاری
سیاوش کمی مکث کرد و بعد انگار کم کم به جریان پی برده باشد، زد زیر خنده:
-باشه، باشه خانوم... یکی طلب من...
بعد انگار بار بزرگی از روی دوشش برداشته باشند، عرق پیشانی اش را پاک کرد، نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
-هوووففف! خب حالا اون حلقه رو بده ببینم!
راحله گردنبند چوبی را که خریده بود از کیفش بیرون آورد و گفت:
-حلقه رو که باید با هم بریم بخریم، اما به جاش یه گردنبند برات گرفتم که جایگزین اون گردنبند قبلیت بشه
بعد بلند شد و در حالیکه گردنبند را به گردن سیاوش می انداخت گفت:
-ولی حسابی ترسیدیا!
-عمرا! منو رو هوا میبرن! از خداشونه تا یه پسر خوش تیپ مث من بهشون پیشنهادازدواج بده!
راحله خندید و سیاوش که از برملا شدن رازش با یک کلک ساده، حرصش گرفته بود ادامه داد:
-بالاخره نوبت ما هم میشه... تا الان که طلب من شده دوتا!
راحله بلند شد، دست سیاوش را گرفت تا بلند شود و همانطور که بازویش را بغل میکرد تا کمی پیاده بروند گفت:
-فعلا اقای طلبکار،مارو ببریه شام بده تا بعد هم خدا کریمه
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت171
✍ #میم_مشکات
مدتی طول کشید تا شرایط برای مراسم مهیا شود. خرید ها انجام شد، خواهر ها از فرانسه آمدند و بالاخره، بعد از یک ماه و نیم، در یکی از شب های سرد پاییزی، در حالیکه بیرون برف میبارید، درون سالن گرم هتل، سرنوشت دو نفر، در میان صدای صلوات و کف و هلهله به یکدیگر پیوند خورد.
سید همان طور که کادو را به سیاوش میداد گفت:
-یادم تورا فراموش! اینم اخرین جناق مجردیت که طبق معمول، باختیش!
و همانطور که داشت گره کراوات سیاوش را مرتب میکرد ادامه داد:
-اخه تو که حافظه ت عین حافظه ماهی گلی نیم ساعته ست، چرا شرط میبندی اخوی؟
خب همینجوری به ما شام بده دیگه!
سیاوش کادو را گرفت و خندید.
*
چهار سال بعد، وقتی راحله موجود کوچک و ظریفی را در دستان سیاوش گذاشت ذوق زده گفت:
-بگیرش بابا سیاوش!
بابا! چه کلمه دلپذیری!
کاش میتوانست چهره این فرشته کوچک را ببیند. چشم هایش را کمی به هم فشار داد اما فایده ای نداشت! عمل هایی که انجام داده بود نتوانسته بودند کمک چندانی به بینایی اش کنند. آن تاریکی مطلق از بین رفته بود اما صرفا فضایی تاریک و روشن جلویش می دید.
حالا هم، جز همان تصویر مات و مبهم چیز دیگری پیدا نبود.
به آرامی نوزاد کوچک را، که داشت دست هایش را می مکید، بالا آورد و صورت نرم و لطیفش را به صورت خودش، که حالا با محاسن پوشیده شده بود، چسباند! گرمای خوشی زیر پوستش دوید.
بوسه ای نرم به پیشانی اش زد و دوباره چشم دوخت به چهره اش! احساس کرد رگه هایی از نور جلوی چشمانش میبیند. کم کم همه چیز سفید شد و بعد تصویری تقریبا واضح، جلوی چشمش نقش بست.
هنوز جزییات را نمیدید اما آنقدر میدید که بتواند فرشته معصومی را ببیند که در لحاف پشمی و ظریف سفیدی پیچیده شده و با چشم های روشنش که نشانه ای از پدر بود، زل زده بود به چشم های پدرش که حالا پر از اشک بود...
ریحانه ای که به برکت وجود و مهرش، چشمان پدر نوری گرفت و برای همین آلاء نامیده شد.
و سیاوش جملات آن سال های راحله در ذهنش مرور شد:
-کسی که پدر فضل و بخشش باشه، اگه نذر یکی رو قبول کنه، امکان نداره حاجتش رو نصفه نیمه بده...
#پایان...