#زیارتنامه 🔺
◽️◾️◽️
💬 ادامه ی #زیارت_شنبه زیارت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله :
✅گردآوردنده اين كتاب شیخ عباس قمى خدايش ببخشايد گويد: من هرگاه خواستم رسول خدا را به اين زيارت، زيارت نمايم نخسن آن حضرت را به صورتى كه امام هشتم تعليم بزنطى فرموده زيارت میكنم، پس از آن اين زيارت را میخوانم.
و آن زيارت [زيارت تعليم داده شده به بزنطى] به گونه اى كه با سند صحيح روايت شده چنين است: ابن ابى نصر خدمت - حضرت رضا عليه السّلام عرض كرد: پس از نماز چگونه بر حضرت پيامبر صلى اللّه عليه و آله صلوات و سلام فرستاد؟ فرمود ميگويى:
🔺السَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مُحَمَّدَ بْنَ عَبْدِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا خِيَرَةَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حَبِيبَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا صِفْوَةَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَمِينَ اللَّهِ أَشْهَدُ أَنَّكَ رَسُولُ اللَّهِ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ نَصَحْتَ لِأُمَّتِكَ وَ جَاهَدْتَ فِي سَبِيلِ رَبِّكَ وَ عَبَدْتَهُ حَتَّى أَتَاكَ الْيَقِينُ فَجَزَاكَ اللَّهُ يَا رَسُولَ اللَّهِ أَفْضَلَ مَا جَزَى نَبِيّا عَنْ أُمَّتِهِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيمَ وَ آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيدٌ.
▪️سلام و رحمت خدا و بركاتش بر تو اى رسول خدا، سلام بر تو اى محمّد بن عبد اللّه، سلام بر توى اى اختيارشده خدا، سلام بر تو اى محبوب خدا، سلام بر تو ای برگزيده خدا، سلام بر تو اى امين وحى خدا، شهادت میدهم كه تو فرستاده خدايى و گواهى میدهم كه تو محمّد بن عبد اللّه هستى و گواهى میدهم كه تو امّت خويش را خيرخواهانه پند گفتى، و در راه پرودگارت جهاد كردى، و او را تا زمان مرگ پرستيدى، پس خدا پاداشت دهد اى فرستاده خدا، بهترين پاداشى كه به پيامبرى از سوى امّتش میدهد.
خدايا! بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست . برترين درودى كه بر ابراهيم و خاندان ابراهيم فرستادى، همانا تو ستوده و بزرگواری.
📚مفاتیح الجنان شیخ عباس قمی رحمت الله علیه
#زیارت_شنبه 💚
🖥زیارات روزانه را از کانال وحدت به چه قیمتی دنبال کنید :
🔅ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است🔅
الهی بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
🔸امروز کاروان حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله مدینه را به مقصد مکه ترک نمود!
در چنین روزی ، ۲۳ روز پیش از واقعه عظیم غدیر، کاروانی ۷۰ هزار نفری متشکل از اهالی مدینه و مردمانی خارج از مدینه که بوسیلهٔ منادیان حضرت رسول خدا صلیالله علیه و آله از سفر حضرت پیامبر صلی الله علیه واله مطلع شده بودند ، به همراه ایشان و اهل بیت پیامبر - غیر از حضرت امیرمومنان(علیهم السلام) که در ماموریت و خارج از مدینه هستند - از مدینه خارج و در اولین موقِف خود ، ذوالحُلَیفه(مسجد شجره) مستقر میشوند و در آنجا احرام میبندند تا به سوی مکه راهی شوند...
⭕اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج⭕
▫️◽️#نقل_فضایل_از_کتب_مخالفین •عمریه﷼
▫️قسمت 🔖 چهلم ✔️
💠..حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام با غیر حضرت پیامبر رحمت صلی الله علیه واله مقایسه نمی گردد ! …"از منابع عامه"( عمریه )
♦♦➖➖♦♦
🔺حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله به عبدالرحمن بن عوف (از دشمنان حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام ) فرمودند:
❇ يا عَبدَالرّحمان! أنتُم أصحابي و عَليُّ بنُ ابيطالِبٍ مِنّي و أنا مِن عَليٍ فَمَن قاسَهُ بِغَيرِيِ فقد جَفاني و مَن جَفاني فقد آذاني ، يا عبدَالرّحمان ! إنَّ اللّهَ تَعالي أنزَلَ عَليَّ كِتاباً مُبيناً و أمَرَني أن اُبَيِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إليهم ما خَلا عَليُّ بنُ أبيطالبٍ فإنَّهُ لم يَحتَج إلي بَيانٍ لأنَّ اللّهَ تَعالي جَعلَ فَصاحَتَهُ كَفَصاحَتي و دِرايَتَهُ كَدِرايَتي.
•———••———••———••———••———•
✴ ای عبدالرحمان ! شما اصحاب من هستید ولی علی بن ابیطالب از من و من از اویم ؛ هر کس وی را با غیر از من مقایسه کند ، به من جفا کرده ، و هر کس مرا جفا کند مرا آزار رسانده است ؛
ای عبدالرحمان ! خداوند برای من کتاب آشکار فرستاده تا احکامش را برای مردم بیان کنم , جز برای علی بن ابیطالب ؛ زیرا او نیازی به بیان من ندارد , خداوند فصاحت او را مثل فصاحت من , و درک و درایت او را مثل درک و درایت من قرار داده است .
#بر_عمر_وعمریدوستلعنت ✊🏻
📚… فرائدالسّمطين، ٦٨/٢
🔅ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است🔅
الهی بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است..
* 💞﷽💞
#مشکین98
من راهی ییلاق شدم و تنها کسی که باخبر بود از ییلاق رفتنم، علی بود و ازش خواسته بودم به کسی چیزی نگه. فریبا وقتی از مسافرت ناگهانیم مطلع میشه، نگران میره و با انسی و مرجان مشاجره میکنه که تقصیر شماست. معلوم نیست،عماد کجا رفته. عزیز و حاج بابا دارن دق میکنن.
انسی هم طبق معمول با اون افکار مریضگونه و جنس خرابش، برادرش رو میفرسته محل کار محمد و میگه کلاهت رو ببر بالاتر که شوهرخواهر و دوست و رفیقت، دختر بکر و باکرهی خواهرم رو فریب داده و خواهرت رو تو اون اوضاع رها کرده. حالا هم رفتن ماه عسل. نبودِ من هم فرصتی شد براش تا توی اون چند روز خوب آبها رو گلآلود کنه و بر علیه من همه رو بشورونه. علی که خبر داشت من کجام،روزی که محمد اومده بود خونه، به حاجبابا و عزیز خبرداده بود اما چون که نتونسته بود ماجرای زن گرفتن رو برات توضیح بده بهت نگفت تا خودم برات بگم.
-اگر هممیگفت چیزی از داغی و سوز دلم کم نمیکرد عماد، کاری که نمیبایست شده بود.
- من اشتباه کردم و این اشتباه و کمکاریم، بهترین روزهای زندگیم رو ازم گرفت. خیلی سخت گذشت و مطمئنا به تو بارها سختتر گذشت.
خلاصه از ییلاق برگشتم و چه اوضاعی بود اون روزها.
چهل روز تموم سراغ مرجان و خونوادهش نرفتم و تماسهاشون رو جواب نمیدادم.
دوسه باری انسی اومد خونهی حاجبابا یا در حجره و بهش گفتم تا زنم رو راضی نکنم برگرده خونه، هیچ تکلیفی برای دخترت تعیین نمیکنم. تا اون شب که رضایت دادی و انگار خدا عمر دوبارهیی بهم داد.
پوزخند تلخی زدم و گفتم:
- برای همین ممنوندارم بودی و مرجان رو هم آوردی بالای سرم تا هرشب از صدای پاهات روی اون پلهها بمیرم و زنده بشم؟ خونهت رو جدا میکردی اونقدر اذیت نمیشدم تا این که آوردیش توی همون خونه.
- وقتی که تو برگشتی انسی پیغام داد که حالا بیا و یه تکلیفی به کار بذار. رفتم و مرجان گفت، توی همین شهر برام خونه بگیر و خودت هم هفتهیی یه بار بیایی کافیه. گفتم زهی خیال باطل. امکانش نیست. حاجبابا گفت یه خونه اجاره میکنم برای فریبا و رضا برن اونجا مرجان هم بمونه همینجا. رضا گفت، نمیشه بابام مراقبت میخواد نمیتونم از اینجا دور باشم. مرجان اگرچه با کلک و زوری محرمم شده بود اما بالاخره اونموقع توی دید مردم آبادی ناموسم حساب میشد و با اون اخلاق و بیبند و باری توی برخوردش با نامحرم نمیشد که به حال خودش رهاش کرد، که اگر رها میشد باز تیشه میشد به آبروی همه.
از طرفی انسی دندون تیز کرده بود برای مال و منال حاجی و تو گوش مرجان خونده بود که بهش بگو برات خونه تو شهر بگیره به این بهونه که معصوم اذیت نشه. حاج بابا هم که بو برده بود گفت امکان نداره! خونهی بهارنشین اون سر روستا هست یه دستی سر و گوشش بکشه ببره اونجا. انسی داد و بیداد کرد و برادرشوهرش رو وسط انداخت که نه نمیتونیم دخترمون رو تک و تنها بفرستیم توی روستا.
هم راهش دوره هم انسی با این اوضاع شوهرش، نمیتونه تنها رهاش کنه و بره سرکشی مرجان.
اون شب به نتیجهیی نرسیدیم و من مونده بودم چه کنم از طرفی تو منعم کرده بودی و گفتی پا نذارم به خونهت از اون طرف نمیشد خونهی شهر بگیرم. چرا که از تو و بچهها دور میموندم میدونستم سخت بهت میگذره اما مرجان رو اوردم اونجا تا هم خیالم بابت بیراه نرفتن اون راحت باشه هم به تو نزدیکتر باشم. خودخواه بودم و حتما که اشتباه کردم ولی تنها راهی که به ذهنم رسید همین بود. میدونستم که باز هم تو میشکنی و من باز هم تو رو فدای مصالح خونوادهم کردم و اون روزها باخودم میگفتم معصوم رو برای همیشه ازدست دادم. دلخوش بودم به همون دیدارهای چنددقیقهیی و گاهی پا گذاشتن پشت قدمهات توی روستا. اون شبی که دیدم داری شمع روشن میکنی انگار تموم دنیا رو بهم دادن و خدا روشکر کردم. فهمیدم که اون حسی که توی دلت از من داری، نفرت نیست دلخوریه! اما هر چقدر تلاش کردم تا بهت نزدیک بشم تو دوری کردی و رو ازم گردوندی.
نفسش رو صدادار ها کرد و به افق خیره شد.
من اما گنگ و مبهوت مونده بودم و نمیدونستم چی بگم از زندگی که عاشقانه شروع شد و اسیر گردباد نامردی، رسید به قعر سیاهچالهی شک و سیاهبختی.
سعی کردم تا تنها پرسش آزار دهنده، توی ذهنم رو بذارم برای یه وقت دیگه. مرد من به این آرامش نیاز داشت. درست بود که دلگیر بودم اما دوستش داشتم و از دیدن عذابش بیقرار میشدم.
حرفی برای گفتن نبود. اصلا نمیتونستم حرفی بزنم. نیاز بود زمان بگذره تا بتونم تموم اون اتفاقات رو هضم کنم. سرپا شد و پیدرپی ریههاش رو پر و خالی کرد و عمیق نفس کشید. نگاهم کرد، سنگین هم نگاهم کرد، سر بلند کردم و اون سبز آبی مهربون رو به جون خریدم. دستش رو سمتم دراز کرد و دست قلاب کردم بین دستش و بلند شدم.
داشتم خاک پشت لباسم رو میگرفتم که گفت:
_ بپرس معصوم، بپرس نذار عذابت بده اون سوالی که دارم از توی چشمهات میخونمش.
* 💞﷽💞
#مشکین99
خودم رو به نادونی زدم و گفتم:
_چه سوالی؟ چیزی ندارم واسه گفتن.
سرسختانه و سمج گفت:
_ بگو معصوم بگو، من گفتم و سبک شدم تو هم بگو.
نگاهش کردم و با بغض گفتم:
_ عماد... من نمیگم تو دروغ گفتی و تموم اینها یه سری توجیه بیخوده، که قبولت دارم و ایمان دارم که راستش رو گفتی، ولی... ولی تو گفتی هیچ احساسی بهش نداشتی.
تموم کردم حرفم رو! خجالتم میشد از رابطه شوهرم با یه زن دیگه بپرسم. حیا میکردم حتی از روی شوهر خودم. بغض داشتم و خیلی خودم رو کنترل کردم تا دوباره گریهمنگیره. از شدت بغض چونهممیلرزید. پشت کردم بهش و نفسهای پیاپی و عمیق کشیدم. حس کردم دستی رو که دور بازوهام حلقه شد و گفت:
_ منظورت چیه معصوم؟ بگو اون حرفی که توی دلته و داره میسوزونتت و هُرمش کشیده تا توی چشمهات.
دلخور و بی تاب رو کردم بهش و گفتم:
_ عماد، اون... اون از تو... حامله بود. تو چه جوری میگی احساسی نداشتی بهش، مگه میشه؟
دوباره دل بهونهگیر شده بود و چشمهام خیال بارش داشت. اشک سرازیر شد. کلافه بودم میخواستم نپرسم، میخواستم بیخیالش بشم ولی مگه میشد؟ شاید من زن حسودی بودم که شوهرم رو فقط برای خودم خواسته بودم و بس.
_ من مرجان رو عقد کرده بودم و بدون کوچکترین رابطهیی داشتم باهاش زیر یه سقف زندگی میکردم معصوم. بهش گفته بودم که حالا که با زندگی من اینطور تا کردی و آبروم رو پیش خونوادهم بردی من هم نامرد میشم و مثل یه حیوون باهات برخورد میکنم. ما توی یه خونه بودیم با کوچکترین برخوردی و اون نمیتونست تحمل کنه بیاعتنایی من رو. هر شب دعوا و جنگ اعصاب بود. از طرفی هر چی میخواستم به تو نزدیک بشم امکانش نبود. من مریض و مرتاض نبودم یه مرد جوون بودم که زنش هم طردش کرده بود. شش ماه گذشت و هیچ اتفاق امیدوار کنندهیی بینمون نیفتاد، تو حتی از روبرو شدن با من هم اکراه داشتی، از طرفی فشار انسی دوباره زیاد شده بود و میدیدم که مرجان رو اورده به سحر و جادو و چند باری طلسم نوشتههاش رو هم پیدا کردم. شرایطم سخت بود. و تو به هیچ عنوان خیال کنار اومدن نداشتی. یه وقت دیدم انگار تلاشم بیفایدهس. من تو رو از دست داده بودم و امیدی نبود. شش ماه وقت کمی نبود و من بیگناه وارد اون معرکه شده بودم و تو امونم ندادی که لااقل برات حرف بزنم.
چارهیی نبود اون رو پذیرفتم، ولی باهاش شرط کردم که اگه یه روزی معصوم بهم برگشت باید تموم ماجرا رو براش تعریف کنی و بعد از اون انتظار نداشته باشی پا بذارم توی حریمت. مرجان اما اونقدر از بریدنت مطمئن بود و به خودش ایمان داشت که میتونه من رو جذب خودش کنه که خودش رو پیروز میدون میدید و یکه تازی میکرد و میگفت، اون بر نمیگرده اگه برگشت، باشه.
قدمی به جلو برداشت و حالا درست روبروم ایستاده بود و دو دستش رو روی بازوهام گذاشت و مستقیم نگاهم کرد.
- من برای اثبات راستی حرفهام هر کاری تو بگی میکنم، حتی اگر خواستی میبرمت یه گوشهیی که من باشم و تو و انسی و مرجان.
عماد دروغ نمیگفت و منِ عاشق باور کردم تموم حرفهاش رو. دلم براش میسوخت ما هر دو قربانی شده بودیم. هر دو شکسته بودیم. باز بغض بود و اشک نبود. دوباره داشت گلوگیر میشد. پی به حالم برد که بازوم رو توی دست فشرد و در آغوشم گرفت و روی سرم رو بوسید. آروم شدم و نفس گرفتم از همون آغوش گرمی که سه سال دور بودم ازش. چقدر دلم برای گرمای بین بازوهاش تنگ شده بود، برای اون ضرباهنگ زیر قفسهی سینهش که تند و پیاپی میزد. درد این جفا تا عمق دلم رو شکاف داده بود ولی نمیدونم چرا دلم بخشیدن میخواست، دلم فداشدن میخواست، دلم گذشت میخواست. شاید اون روز و اونجا عاجز بودم از زود بخشیدن اما باور داشتم که بالاخره قدرت این عشق غالب میشه.
سوار شدیم و راه افتادیم. توی سرم غوغا بود و نیاز داشتم به سکوت. عماد خواست چیزی بگه که دست بالا بردم و آروم گفتم:
_ بسه عماد بسه! بذار یه کم نفس تازه کنیم، هم تو، هم من.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم بستم. شاید چیزی از دلگیریم کم نشده بود اما احساس سبکی عجیبی داشتم.
روبروی گنبد حرم خانم بودیم. با عشق سلام دادم و پیاده شدم. اومد کنارم و کنارش راهی شدم. راهی یه تیکه از بهشت خدا.
مثل همیشه عماد بود که زیارت رو بلندبلند خوند و من پشت سرش خط گرفتم و زمزمه کردم. کنار ضریح ایستاده بودم و با هر نفس، آرامش مهمون وجودم میکردم. نمازش رو خونده بود که کنارم اومد و دستم رو گرفت بین دستش و بالا برد و قفل پنجرههای ضریح کرد و گفت:
_بگو معصوم، پیش خانم بگو حلالم کردی.
برای دلخوشی عماد آروم گفتم:
_ حلالت کردم عماد.
دست از زیر دستش کشیدم و یه گوشه ایستادم و اونقدر گریه کردم تا آروم شدم. بخشیدن دل بزرگ میخواست و من هنوز اونقدرها دل دریا نکرده بودم انگار. من اون روز و اون لحظه از اون بزرگوار فقط دریادلی طلب کردم.
4_5866437576964968011.mp3
3.17M
🦶 #پاهای_ایکسی_و_پرانتزی:
✅ #صوت86
🔆پای ایکسی و پرانتزی چیست❓
🌀راه تشخیص چیست❓
👌علت به خاطر غلبه بلغم میباشد...
⚜چرا بلغم باعث بروز این مشکلات میشود❓
🔹راه درمانچیست❓
🎤 #استاد_سید_حسین_افشار_نجفۍ
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفـرج_الساعه🍃🌺
✴️ یکشنبه 5 تیر /سرطان 1401
👈 26 ذی القعده 1443👈 26 ژوئن 2022
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
🐪 حرکت پیامبر علیه السلام از مدینه برای حجه الوداع " 10 هجری "
⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️امروز روز خوبی برای امور زیر است :
✅خشت بنا گذاشتن.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅انواع ملاقات ها.
✅جابجایی و نقل و انتقال.
✅و خرید رفتن خوب است.
📛ولی ازدواج امکان جدایی دارد.
👼 مناسب زایمان و نوزاد عمری طولانی دارد.
🚘مسافرت: سفر همراه صدقه باشد.
🔭 احکام نجوم.
🌓 امروز : قمر در برج جوزا است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است:
✳️شروع به نگارش کتاب و مقاله و پایان نامه.
✳️ آغاز تحصیل و امور آموزشی.
✳️خرید کالا.
✳️معامله ملک.
✳️سند زدن.
✳️قولنامه نوشتن.
✳️ و ارسال کالاهای تجاری خوب است.
💑 مباشرت و مجامعت امشب :فرزند حافظ قرآن گردد.
⚫️ طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث رهایی از بلا می شود.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن #خون_دادن یا #حجامت #فصد#زالو انداختن در این روز، باعث خلاصی از مرض است.
😴😴تعبیر خواب
خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق آیه ی 27 سوره مبارکه " نحل" است.
قال سننظر اصدقت ام کنت من الکاذبین...
و چنین استفاده میشود که برای خواب بیننده حالتی غیر از آن حالتی که داشت روی دهد و از جانب شخص خوب و بزرگی به عظمت برسد ان شاءالله .به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود( این حکم شامل خرید لباس نیست)
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸بامید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
💎🙏 نماز توبه در یکشنبه های ماه ذی القعده - که می توان در هر یکشنبه ای در طول سال خواند
عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِكٍ قَالَ: خَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه وآله يَوْمَ الْأَحَدِ فِي شَهْرِ ذِي الْقَعْدَةِ فَقَالَ: يَا أَيُّهَا النَّاسُ، مَنْ كَانَ مِنْكُمْ يُرِيدُ التَّوْبَةَ؟ قُلْنَا: كُلُّنَا نُرِيدُ التَّوْبَةَ يَا رَسُولَ اللَّهِ، فَقَالَ صلّی الله علیه وآله: اغْتَسِلُوا، وَ تَوَضَّئُوا، وَ صَلُّوا أَرْبَعَ رَكَعَاتٍ، وَ اقْرَءُوا فِي كُلِّ رَكْعَةٍ فَاتِحَةَ الْكِتَابِ مَرَّةً وَ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ وَ الْمُعَوِّذَتَيْنِ مَرَّةً، ثُمَّ اسْتَغْفِرُوا سَبْعِينَ مَرَّةً، ثُمَّ اخْتِمُوا بِ«لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ»، ثُمَّ قُولُوا: «يَا عَزِيزُ، يَا غَفَّارُ، اغْفِرْ لِي ذُنُوبِي وَ ذُنُوبَ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ، فَإِنَّهُ لَا يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا أَنْتَ».
ثُمَّ قَالَ: مَا مِنْ عَبْدٍ مِنْ أُمَّتِي فَعَلَ هَذَا إِلَّا نُودِيَ مِنَ السَّمَاءِ: «يَا عَبْدَ اللَّهِ، اسْتَأْنِفِ الْعَمَلَ، فَإِنَّكَ مَقْبُولُ التَّوْبَةِ مَغْفُورُ الذَّنْبِ»، وَ يُنَادِي مَلَكٌ مِنْ تَحْتِ الْعَرْشِ: «أَيُّهَا الْعَبْدُ، بُورِكَ عَلَيْكَ وَ عَلَى أَهْلِكَ وَ ذُرِّيَّتِكَ»، وَ يُنَادِي مُنَادٍ آخَرُ: «أَيُّهَا الْعَبْدُ، تَرْضَى خُصَمَاؤُكَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ»، وَ يُنَادِي مَلَكٌ آخَرُ: «أَيُّهَا الْعَبْدُ، تَمُوتُ عَلَى الْإِيمَانِ، وَ لَا يُسْلَبُ مِنْكَ الدِّينُ، وَ يُفْسَحُ فِي قَبْرِكَ، وَ يُنَوَّرُ فِيهِ»، وَ يُنَادِي مُنَادٍ آخَرُ: «أَيُّهَا الْعَبْدُ، يَرْضَى أَبَوَاكَ وَ إِنْ كَانَا سَاخِطَيْنِ، وَ غُفِرَ لِأَبَوَيْكَ لَكَ وَ ذُرِّيَّتِكَ، وَ أَنْتَ فِي سَعَةٍ مِنَ الرِّزْقِ فِي الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ»، وَ يُنَادِي جَبْرَئِيلُ: «أَنَا الَّذِي آتِيكَ مَعَ مَلَكِ الْمَوْتِ أَنْ يَرْفُقَ بِكَ، وَ لَا يَخْدِشُكَ أَثَرُ الْمَوْتِ، إِنَّمَا تَخْرُجُ الرُّوحُ مِنْ جَسَدِكَ سَلًّا». قُلْنَا: يَا رَسُولَ اللَّهِ، لَوْ أَنَّ عَبْداً يَقُولُ هَذَا فِي غَيْرِ الشَّهْرِ؟ فَقَالَ صلّی الله علیه وآله: مِثْلَ مَا وَصَفْتُ، وَ إِنَّمَا عَلَّمَنِي جَبْرَئِيلُ هَذِهِ الْكَلِمَاتِ أَيَّامَ أُسْرِيَ بِي. (اقبال الاعمال، ص614)
انس بن مالک نقل می کند: رسول خدا صلّی الله علیه و آله در روز یکشنبه ماه ذی القعده فرمود: ای مردم، کدام یک از شما می خواهد توبه کند؟ عرض کردیم: همه ما می خواهیم توبه کنیم. فرمود: غسل کنید، وضو بگیرید، 4 رکعت نماز بخوانید؛ در هر رکعت یک بار سوره حمد، سه بار سوره توحید، و یک بار دو سوره فلق و ناس؛ سپس70 بار استغفار کنید و آن را به ذکر «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ» ختم نمایید. آن گاه بگویید: «يَا عَزِيزُ! يَا غَفَّارُ! اغْفِرْ لِي ذُنُوبِي وَ ذُنُوبَ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ، فَإِنَّهُ لَا يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا أَنْتَ».
در ادامه رسول خدا صلّی الله علیه وآله فرمود: هر بنده ای از امّت من که این نماز را بخواند، از آسمان به او ندا می شود: «ای بنده خدا! عملت را از نو آغاز کن، زیرا توبه تو پذیرفته، و گناه تو آمرزیده شد». و فرشته ای از زیر عرش ندا می کند: «ای بنده! بر تو، خاندان و فرزندانت مبارک باشد». و فرشته ای دیگر ندا می کند: «ای بنده، دشمنان تو در روز قیامت از تو راضی خواهند شد». و فرشته دیگری ندا می کند: «ای بنده! تو مؤمن از دنیا می روی، و دینت از تو سلب نمی شود، و (بعد از مردن) قبرت گشاده و نورانی خواهد شد». پس منادی دیگری می گوید: «ای بنده! پدر و مادرت از تو راضی خواهند شد، هرچند از تو راضی نباشند، و به خاطر تو، پدر و مادرت و فرزندانت آمرزیده شدند، و روزیِ تو در دنیا و آخرت گسترده خواهد شد». و جناب جبرئیل ندا می کند: «من (هنگام مرگ) با ملک الموت نزد تو می آیم تا با تو مدارا کند، و مردن بر تو خدشه ای وارد نسازد، و روح تو از بدنت به آرامی خارج شود». انس می گوید: عرض کردیم: ای رسول خدا! اگر بنده ای این نماز را در غیر از ماه ذی القعده بخواند، چه اثری خواهد داشت؟ فرمود: همانند آنچه برای شما گفتم، برای ماه دیگر نیز خواهد بود. این مطالب را آن ایامی که به معراج رفته بودم، جبرئیل به من آموخت.
مرحوم محدّث قمی در مفاتیح الجنان می نویسد:
ظاهر آن است که این استغفار مذکور و دعای بعد را، بعد از نماز باید به جا آورد. (مفاتیح الجنان، در اعمال ماه ذی القعده)
✅ «اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
◽️▫️#ویدئو_استوری_روزشمار_غدیر —عیداللهالاکبر • ☀️ 22 🔖 روز مانده تا عید سعید غدیر خم❣️
🔰رسول خدا صَلی الله علیهِ و آله صَلی الله علیهِ و آله به حضرت آیة الله العظمی امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمودند: اگر خلایق بر ولایت تو گرد میآمدند، خداوند دوزخ را نمی آفرید، لیکن تو و شیعیانت در روز قیامت رستگارانید.
📚الروضۀ: ۱۱
الفضائل: ۱۱۷
بحارالانوار ج ۳۹ ص ۲۴۸ ح ۹
• 🔝لطفا در نشر آن کوشا باشیم ✔️
⭕اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج⭕
* 💞﷽💞
#مشکین101
موعد برگشت مرجان از مسافرت بود و من تازه به این فکر افتادم که حالا باید چه کرد؟ دوباره تموم وجودم تردید شد که عماد توی این وضعیت چه میکنه. شب که عماد از شهر برگشت، مرجان رو هم از خونهی انسی با خودش آورده بود.
توی اتاق موندم تا ببینم عکسالعملش چی میتونه باشه.
دقایق به سختی میگذشت و حس میکردم عماد برنمیگرده و با خودم فکر کردم، نباید غرورم رو زیر پا میگذاشتم و حرفهاش رو گوش میکردم و بعدش هم به اتاقم راهش میدادم. عصبی شده و تپش قلبم بالا رفته بود و لرزش دستهام زیاد شده بود. اونقدر به هم ریخته بودم که یکی دو بار سر مریم داد زدم.
محمدرضا رو تازه خوابونده بودم و مریم رو فرستادم اتاق حاجبابا و نشستم یه گوشه و زانوهام رو بغل گرفتم.
توی همون احوال بودم که سر و صدای مرجان و جیغ و هوارش به هوا رفت و نیومده دعوا شروع شد.
دستم رو روی گوشهام گرفتم و میترسیدم از اینکه مبادا مرجان دوباره غالب بشه و عماد مغلوب، نکنه پیشش بمونه؟
من با عماد کنار اومدم اما فکر نکرده بودم به این گوشه از زندگیم. چه کنم؟ مرجان بود و نمیشد که بیخیالش شد.
صدای پای فرخندهسادات رو شنیدم که به طرف راهرو میرفت.
چند دقیقهیی فقط صدای گریههای مرجان میومد و صدای پاهای عماد که نزدیک میشد و تا خواستم به خودم مسلط بشم در اتاق باز شد و سرم رو بلند کردم.
عماد وارد شد و در رو بست. با دیدنم نگران طرفم اومد و گفت:
- حالت خوش نیست؟ قرصهات کو؟ دوباره داری میلرزی که.
به زحمت جواب دادم:
- نه... نه، خو...خوبم.
روبروم زانو زد و پرسید:
- از سر و صدا هول کردی؟
خجالت کشیدم که بگم ترسیدم از اینکه با اومدن مرجان از من یادت بره.
خجالت کشیدم که بگم میترسم از اینکه با دیدنش هوایی بشی و بخواهی بمونی پیشش.
- نه... چیزی نیست.
انگار خودش فهمید تو چه حالیام و چه فکری تو سرم میگذره که جلوتر اومد و دستش رو روی بازوم گذاشت و مطمئن گفت:
- من یکبار تو رو از دست دادم، حالا یا با دامی که پهن شد یا با اشتباهات خودم ولی حالا که به دستت آوردم محاله دوباره با سهلانگاریم، یکبار رو دوباره کنم معصوم.
چیزی نگفتم و عماد ادامه داد
- تو هنوز هم ملکهی قلب منی دختر!
لبهام کش اومده و توان جمع کردنش نبود. آروم شده بودم و قلبم دیگه تند نمیزد. این مساله غیرقابل انکار بود من از دم و بازدم عماد هم آرامش میگرفتم.
عماد رفت تا مریم رو برگردونه و من با خودم فکر کردم تکلیف مرجان چی میشه؟ اون در حق من بدترینها رو روا داشت و من نمیشد و نمیتونستم مثل اون باشم. پس راهکار درست چی بود؟
پدرم همیشه میگفت، بدی رو با بدی جواب دادن دور از عقله.
باید چه کار میکردم.
فکرم رو پس زدم و از جا بلند شدم. و روبروی قاب عکسی که دوباره زده بودم به میخ دیوار نگاه کردم و به سمت آشپزخونه رفتم.
من تموم شب رو بیدار بودم و لحظهیی خواب به چشمهام نیومد. راه بیرون رفت از اون بحران چی بود؟
اونقدر در ذهنم کلنجار رفتم که نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح سریع بساط صبحونه رو فراهم کردم و صداش زدم.
بعد از صرف صبحانه اتاق رو ترک کرد تا برای برداشتن مدارکش به اتاقهای بالا بره.
ساعتی گذشته بود و مشغول کارهام بودم که
لحظهیی حس کردم، هیچ سر و صدایی از محمدرضا به گوشم نمیرسه.
مریم هم با دفتر و مدادهاش مشغول بود.
سریع به حیاط رفتم و دیدم که نیست به اتاق فرخنده سادات رفتم اما اونجا هم نبود. حیرون شده بودم و به طرف راهرو رفتم و دیدم در خونه بستهست. جای دیگهیی به نظرم نمیومد جز یکجا.
اینکه محمدرضا پلهها رو بالارفته باشه و الان پیش مرجان باشه.
نمیدونستم چه کار کنم.
سر آخر دلم رو به دریا زدم و بالا رفتم.
راحتتر پا روی پلهها میگذاشتم و انگار دیگه نفسم بند نمیومد از نزدیک شدن به اون اتاقها.
صدای صحبت مرجان رو با محمدرضا که شنیدم خیالم راحت شد.
داشت از بچهی به اون کوچیکی چه سوالهایی میپرسید. خندهم رو مهار کردم و صداش زدم. پردهی اطلسی روبروی در رو کنار بردم.
با دیدنم اخمهاش در هم شد و گفت:
- نمیتونی بچهت رو کنترل کنی؟
ترسم انگار ریخته بود از اون اتاقها و پروایی نداشتم از دیدن اون قاب دونفرهی روی تاقچه که توی ییلاق گرفته شده بود و حتما عکاسش رضا بوده. مرجان دستش رو به بازوی عماد پر از اخم گرفته و هر چه عماد اخمآلود بود مرجان نیشش تا بناگوش باز بود.
چشم از اون عکس گرفتم و گفتم:
- چرا، ولی نمیتونم پاهاش رو غل و زنجیر کنم. اینجا هم بخشی از خونهی پدریشه.
مخصوصا روی خونهی پدری تاکید داشتم.
حرصی گفت:
- بیا ببرش.
محمدرضا به طرفم اومده بود.
بغلش گرفتم و خواستم که برگردم که گفت:
- عماد یه روزی من رو به تو ترجیح داد و حتما دوباره طرف من برمیگرده، خیلی خوشحال نباش.
پوزخندی زدم و گفتم:
- من از همه چی خبر دارم، تو ذاتت مشکل داره مرجان. دیگه گذشت روزهایی که با حماقت روزگار خودم رو تلخ و شوهرم رو طرد کردم
* 💞﷽💞
#مشکین102
نگاهش رو مشکوک و پر از تشویش به صورتم دوخت و گفت:
- از... از چی خبر داری؟ عماد تو رو نخواست همین.
- من از سیر تا پیاز ماجرا رو باخبرم. از تموم تلاش تو و مادرت برای زانو درآوردن عماد. از تموم جفایی که در حقش کردی. تو فکر میکنی عاشقی؟ تو یه خودخواه مریضی که حاضر شدی برای رسیدن به اهدافت با آبروی یه خونواده بازی کنی. نزدیک بود عماد رو برای همیشه از دست بدم، ولی خدا نخواست. خدا رو شکر!
عصبی شده بود و تند و بیامان نفس میکشید و در عین حال سعی بر کنترل خودش داشت.
- خوب حالا که چی؟ دوسش داشتم و تونستم که به دستش بیارم حالا چه فرقی میکنه که چه جوری؟ مهم اینه که تواناییش رو داشتم.
تموم تنفرش رو ریخت توی نگاهش و ادامه داد:
- داشت کم کم باهام راه میومد که تو دوباره فیلت یاد هندستون کرد.
- عماد با مردهای اطراف تو خیلی فرق داره، اونی نیست که تو فکر میکنی، تو باختی مرجان!
- بازندهم و شوهرت سه ساله شب و روزش با من یکیه؟
- بازندهیی که مالک قلب و ذهن اون، هنوز هم منم. چه سود اگه چند صباحی جسمش متعلق به تو بوده.
صدای فرخنده سادات رو شنیدم که از پایین پرسید:
- بچه بالاست، مادر؟
- بله اینجاست، الان میام پایین.
رو به مرجان ادامه دادم:
- برات متاسفم، تموم زندگیت رو سر بد معاملهیی باختی. تو و مادرت هیچ وقت فکر نمیکردید که من یه روزی بخوام برگردم اما من هستم از الان تا آخر عمر.
- تو نمیتونی باعث بشی که عماد ازم رو برگردونه. من هم اندازهی تو بهش حق دارم.
- میدونی عماد چی بهم گفت؟ گفت اگه تو بخوای صیغه رو فسخ میکنم و دیگه برام هیچی حتی زندگی فریبا مهم نیست. ولی افسوس که من مثل تو و اطرافیانت نیستم. زندگی من که خراب شد نمیخوام زندگی شخص دیگهیی به هم بریزه. اما تو ماجرات متفاوته، تو باید بمونی و زجر بکشی. تو باید پای انتخابت بمونی.
داد زد:
- برو پایین تو هیچ کاری نمیتونی بکنی. سه سال تونستم ازت دورش کنم و برای خودم نگهش دارم، باز هم میتونم.
- این سه سال من نخواستم و تو تونستی ولی دیگه تموم شد.
رو برگردوندم و پایین رفتم.
آشکارا میلرزیدم. لحظات سختی رو پشت سر گذاشته بودم.
بعد اون روز دیگه با مرجان مواجه نشدم و سعی کردم تا به زندگی خودم سر و سامونی بدم.
اون روزها به سرعت در گذر بود و عماد باز شده بود همون عماد اوایل زندگیم و چقدر تلاش میکرد تا رابطهی به هم ریختهمون رو ذره ذره مرمت کنه. خیلی تلاش داشتم تا وقتی کنارش هستم به روزهای بد اون سه سال فکر نکنم اما عماد که نزدیکم بود، ناخودآگاه تموم ذهنم پر از افکار مخرب میشد و ازش فاصله میگرفتم.
من هنوز با خودم مشکل داشتم و نمیشد که از خطوط تعیین شده پا فراتر بگذارم و از حدی نزدیکتر بشم به عماد. تموم شبهای تنهایی اون سه سال آزارم میداد و به همم میریخت. عماد اما صبورانه همراهم بود و میفهمید که این صمیمیت از دست رفته زمانمیبره تا مثل قبل بشه.
مرجان هم بود و شده بود جزیی از زندگیم. مثل یک کورک دردناک و شاید که خدا میخواست صبرم رو به واسطهی وجود اون محک بزنه.
اون هم وقتی دید سر و صدا و دعوا عماد رو مجبور نمیکنه تا برگرده با همون شرایط کنار اومده بود. البته کارشکنی و ذاتخرابیش همچنان ادامه داشت.
چند ماهی طول کشید تا بتونم با خودم کنار بیام و عماد رو با همون وضعیت قبول کنم و رابطهم رو باهاش از سر بگیرم.
گاهی دلم حتی برای مرجان هم میسوخت. او اگر از راه نیرنگ و فریب وارد شده بود ولی عماد رو دوست داشت و شاید که بهش نیاز داشت. از بقیه شنیدم که این اواخر خیلی به هم ریخته و داغونه. انگار داشتم دل وسیع میکردم و سر آخر از عماد خواستم که به عدالت رفتار کنه. قرار بر این شد تا یکی دو روز در هفته رو خونهی مرجان باشه . که البته اون رو هم قسمت اعظمش یا بچه ها بالا بودن یا عماد پایین.
چهارده ماه از برگشتم به عماد میگذشت که فهمیدم باردارم.
اون شب عماد حال خوشی داشت. روی بچهها رو با وسواس پوشوندم و چای ریختم و سینی به دست از آشپزخونه خارج شدم. توی اتاق نشسته بود و با نگاه مهربون و اشارهی دستش ازم خواست تا کنارش باشم. پهلو به پهلوش نشستم، دستش رو گرد کمرم حلقه کرد و گفت:
- معصوم من چطوره؟
- خوبم.
- چند روزیه رنگت پریدهست، میترسم بیماریت برگرده. خوبی؟
نگاه انداختم توی چشمهاش و گفتم:
- من خوبم، باور کن! فقط...
نگاهش پر از پرسش و سوال به چشمهام دوخته شده بود.
- من... من باردارم عماد.
لحظهیی تموم بهت جهان توی چشمهاش جمع شد و به یکباره تبدیل شد به خوشحالی زایدالوصفی که باعث شد چشمهاش براقتر از همیشه به چشم بیاد.
چقدر خوشحال شد رو نمیدونم، چه ذوقی توی حرکاتش بود رو نمیدونم، اما بالاخره دیدم اون چیزی رو که خیلی وقت بود ندیده بودم.
برق زیبای چشمهای شفاف و زلالش رو که خیلی وقت بود که نبود. همون برقِ عشق و امید رو.
* 💞﷽💞
#مشکین103
حلقهی دستش رو دور کمرم تنگتر کرد و نمیدونم میخواست چی بگه که اینقدر سنگین بود براش.
صداش اون سرزندگی دقایقی قبل رو نداشت و کمی گرفته بود.
- من، شرمندهم معصی. به خاطر تموم روزهای خوبی که باید برات به وجود میوردم و کوتاهی کردم. به خاطر تموم عشقی که باید نثارت میکردم و نتونستم. به خاطر تموم اشکهایی که از چشمهای زیبات سرازیر شد و باعثش من بودم و تموم مشکلاتم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- و ممنونم از تو، به خاطر تموم روزهای خوبی که برام به وجود آوردی. به خاطر اون حجم گذشتی که در مقابل اشتباه من داشتی. به خاطر محبتی که بهم داشتی و تموم این نامرادیها، ذرهییش رو کم نکرد. ممنونم از اینکه روح خستهم رو توی کوران مشکلات التیام دادی. ممنون به خاطر تموم خوبیهات.
بغض داشتم و سعی در مهارش بیفایده بود و قطرههای اشک طغیانوار روی صورتم جاری شد.
حال عماد هم بهتر از من نبود و با نفسهای پی در پی و آه مانندش سعی داشت تا خودش رو کنترل کنه و بغض مردونهش رو نگه داره.
روی زانوهاش حرکت کرد و نیمخیز شده روبروم قرار گرفت و مستقیم زل زد توی چشمهام. با همون چشمهایی که روزگاری برام آخر جذبه و جاذبه بود.
- معصوم، امشب رو باید خوش باشیم. تو به من برگشتی و من فکر نمیکردم هیچ چیز به اندازهی برگشتنت خوشحالم کنه. ولی حالا با این خبر خوشبختیم رو تکمیل کردی و انگار دوباره زندگی گرفتم.
اشکهات رو پاک کن، بذار لااقل امشب عذاب وجدان کمتری داشته باشم به خاطر تموم این چند سالی که سوختی توی هیمنهی ندونمکاریهای من و خودخواهیهای مرجان.
نفس عمیقی کشیدم و بیحرف از اتاق بیرون رفتم تا صورتم رو آب بزنم. ولی مگه این اشک بند میومد؟ همراه با قطرات آب روی صورتم پاشیده هم، سرازیر میشد.
حوله رو برداشتم تا خیسی صورتم رو بگیرم و محکم روی چشمهام فشار دادم تا اشک مجال پیدا نکنه برای سرازیر شدن.
چندین بار نفس عمیق کشیدم و دلم نمیخواست شبش رو خراب کنم و اتفاقا موفق نبودم و به همش ریخته بودم.
آروم از بالای سر بچهها گذشتم و وارد اتاق شدم.
نگاهش ترحم و عشق رو با هم داشت.
به طرفش رفتم و با صدای خش گرفتهم گفتم:
- ببخشید... دست خودم نبود.
دو طرف صورتم رو با دستهاش قاب کرد و پیشونیم رو عمیق و طولانی بوسید و بعد پیشونیم رو چسبوند روی سینهش و دستهاش رو دورم احاطه کرد و کجای دنیا امنیت و محبوبیت این آغوش رو داشت؟
آروم شدم، آروم به اندازهی تموم روزهای خوب زندگیم.
لحظاتی بعد سرم رو از روی سینهش برداشتم و جدا شدم از آغوشش.
سعی کردم تا لبخند بزنم تا حس کنه آرومم و آرامش بدم به ریتم تند و بیامان قلبش.
اون هم مهربون اما تلخ لبخندی محو زد و
دستهاش رو دو طرف کتفم قرار داد و من رو نشوند گوشهی اتاق و گفت:
- بشین تا بیام.
و به سمت تاقچهی کنار اتاق رفت.
دیوان حافظ رو برداشت و کنارم نشست و گوشهی شقیقهم رو بوسید و گفت:
_ دلم امشب عجیب حافظ میخواد، معصوم. نیت میکنم، تو برام کتاب رو باز کن.
خندیدم و گفتم:
_ مگه ته تهش خواجه میخواد چی بهت بگه؟
به خودم اشاره کردم و گفتم:
_ یوسف گمگشته باز آمد به کنعان دیگه.
از ته دل و با تموم رضایتش خندید. پر از ملاطفت و عشق نگاهم کرد و دستم رو بالا آورد و بوسید و گفت:
_خدا رو شکر که باز آمد.
کتاب رو بهم داد و نیت کرد و من با سر انگشتم لای کتاب رو باز کردم و بدون اینکه نگاهش کنم کتاب رو به سمتش گرفتم.
به صفحهی باز شده نگاه کرد و سری تکون داد و شروع کرد به خوندن:
- ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی
اسباب جمع داری و کاری نمیکنی
چوگان حکم در کف و گویی نمیزنی
باز ظفر به دست و شکاری نمیکنی
این خون که موج میزند اندر جگر تورا
در کار رنگ و بوی نگاری نمیکنی
مُشکین از آن نشد دم خُلقت که چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نمیکنی....
کتاب رو بست و رو بهم گفت:
_ اسم دخترم رو میذارم مُشکین. خواجه میدونه که این دختر میوهی تموم عشق من و توئه.
_ میشه بگی از کجا میدونی که دختر باشه؟
_ یقین دارم. اصلا شرط میذاریم، اگه دختر بود اسمش مشکین، اگه پسر بود هر چی تو بگی، قبوله؟
_ قبوله.
4_5884482654425844826.mp3
12.5M
💠 #اگزما:
✅ #صوت87
🔅علت اگزمای پوستی چیست❓
⚜چند نوع اگزما داریم و راه تشخیص چیست❓
🌀چرا طب نوین قادر به درمان بیماریهای پوستی نمیباشد❓
👌یبوست عامل اصلی بیماریهای پوستی است...
🚰بعد از غذای خشک آب مصرف شود...
🥛شیر با هر میوه ای مخلوط شود فاسد میشود...
🔸پوست مانیتور کبد است برای درمان بیماریهای پوستی باید کبد درمان شود...
🔊 #حتما_گوش_دهید_اطلاع_رسانی_کنید...
🎤 #استاد_سید_حسین_افشار_نجفۍ
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفـرج_الساعه🍃🌺
✴️ دوشنبه 👈6 تیر/ سرطان 1401
👈27 ذی القعده 1443👈 27 ژوئن 2022
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ امور دینی و اسلامی.
🩸امروز : 7 حزیران یکی از بهترین روزها برای حجامت است.
❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅دیدار قضات و پیگیری امور قضایی.
✅ دیدار با مسئولین و روسا.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅و مطالبه حق و طلب خوب است.
🚘سفر:مسافرت مکروه است و درصورت ضرورت همراه صدقه باشد.
🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریضیش شروع شود).
👶زایمان مناسب و نوزاد روزی دار و عمری طولانی دارد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج جوزا و از نظر نجومی مناسب برای امور زیر است:
✳️شروع به نگارش کتاب و مقاله و تحصیل و امور آموزشی.
✳️خرید کالا و اجناس مورد نیاز.
✳️معامله زمین خانه و ملک.
✳️سند زدن و قولنامه نوشتن.
✳️ارسال کالاهای تجاری به مشتری.
✳️و قرارداد نوشتن خوب است.
👩❤️👨 مباشرت و مجامعت: مباشرت امشب،(شب سه شنبه) ،فرزند چنین شبی دل رحم و سخاوتمند و دلی مهربان دارد.
💇♂ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث پشیمانی است.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، موجب ایمنی از ترس می شود.
🔵 دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد.
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴تعبیر خواب
شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند تعبیرش از آیه ی 28 سوره مبارکه "قصص " است.
قال ذالک بینی و بینک....
و از مفهوم آن استفاده می شود که فرد مهمی نزد خواب بیننده بیاید و چیزی در این موضوعات. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
🌸زندگیتون مهدوی🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلامصبحگاهی
جوابِ سلام، واجب است!
پس بیایید...
هر روز صبح...
به او سلام کنیم!
صبحم بخیر می شود با سلام بر آستان سبز و پدرانه ی شما ...
صبحم بخیر می شود با پرگشودن و اوج گرفتن در آسمان یاد شما ...
صبحم بخیر می شود با پناه گرفتن در حریم حیدری مهر شما ...
با شما همه چیز خیر است ...
شکر خدا که شما را دارم ...
السَّلامُ عَلَیْکَ فِی اللَّیْلِ إِذَا یَغْشَى وَ النَّهَارِ إِذَا تَجَلَّى
⭕اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج⭕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روزشمار_غدیر
1️⃣ 2️⃣بیست و یک روز تا عیدالله الاکبر، عید ولایتعهدی مولایمان، عید غدیر خم باقی مانده است...
🎁مهمان سفره ی پر نعمت کلام نورانی وصی به حق پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله، امیرالمؤمنین علیه السلام خواهیم بود...
✳️کلام بیست و نهم:
امیرالمومنین عليه السلام:
أيُّهَا النّاسُ! تَوَلَّوا مِن أنفُسِكُم تَأديبَها، وَاعدِلوا بِها عَن ضَراوَةِ عاداتِها
اى مردم! خودتان عهدهدار ادب كردن نفْس هايتان شوید و آنها را از وَلَع عادت هايشان باز داريد
📚غررالحكم حدیث 4522
💠ای جان پاک ختم رسل در بدن، علی!
مهر تو روح طاعت هر مرد و زن علی!
* 💞﷽💞
#مشکین104
مرجان با شنیدن خبر بارداریم خیلی به هم ریخت و دوباره دست به دامان طلسم و جادو شده بود تا جاییکه عماد توی یکی از دعواهاشون توی اتاق حاجبابا تهدیدش کرد که صیغه رو فسخ میکنه و همین تشر باعث شد تا حدود خودش رو رعایت کنه و فقط گاهی از سر اعتراص گریه میکرد و اصرار داشت تا برای درمان به دکترهای بیشتری مراجعه کنه که عماد قبول نمیکرد. مرجان همچنان در قبال بچهها بدرفتار بود و این از چشم عماد دور نمیموند و باهاش برخورد میکرد
رفتار فریبا این بار کاملا خنثی بود و انگار از به آرامش رسیدن برادرش کمی آرومتر از قبل بود.
دخترم به دنیا اومد و عماد عاشقانه دوستش داشت. تا حدی که گاهی صدای اعتراض مریم و محمدرضا بلند میشد.
عماد اگر در زندگی زناشویی تقسیم شده بود اما سعی داشت تا بهترین همسر باشه و این تلاش از چشمم دور نمیموند.
پدر فوق العاده و مسئولی بود و تمام تلاشش رو به کار میبرد که در کنار جاذبه، جذبهی کافی داشته باشه. اما علاقهش به مشکین طور دیگهیی بود و در برابرش فقط جاذبه بود.
دخترم با چشمهای سبزآبی و موهای جعددار و سیاهرنگش تنها ملکهی ذهن پدر شده بود.
هیچ وقت از مرجان نگذشتم به خاطر مردی که به زور با من شریک شد اما از وجودش گذشتم و تنها به داشتن نصفه نیمهی عماد دلخوش کردم. اگر چه مرجان دائم در تلاش بود تا به دستاویزی برای تثبیت خودش در زندگی عماد برسه اما من خیالم به عشق عماد جمع بود و سعی کردم در رابطه با مرجان حالت عادی داشته باشم.
یکی از صبحهای پاییزی بود که حاج بابا چشم از جهان فروبست و دیگه صدای زمزمهوار اذون صبحش در حیاط اون خونه طنین انداز نشد.
بعد مرگ حاج بابا عماد طاقت موندن نداشت و به شهر نقل مکان کردیم. در دو خونهی مجزا و کاملا یک نقشه البته یکی با چهار خواب و دیگری با دو خواب. خونه ها در کنار هم بودند و روی دیوار مشترکشون دری نصب شد که از هردو طرف باز میشد و برای خیلی از دوستان واقوام جالب و منحصر به فرد بود. زندگی من و مرجان به هم گره خورده بود و اگرچه سخت اما امکان کنار اومدن بود. تموم اون سالها سعیم بر این بود تا دلم را خالی کنم از کینهیی که به مرجان داشتم.
فریبا به خونهی پدری نقل مکان کرد. رضا بعد مرگ حاجبابا و پدرش، روزبه روز وقیحتر شد و تا مرز ازدواج مجدد رفت که با پا در میونی بزرگترها شرط بر این شد تا آزمایشات انجام بشه و پس از مشخص شدن اینکه مشکل از رضا نیست ازدواج کنه که با تشخیص مشکلش ناکام موند. ولی این مسائل باعث شد تا فریبا به افسردگی حاد مبتلا بشه. وضعیت سختی رو پشت سر میگذاشت. روزهایی رو که برای معالجه به شهر میومد مهمون خونهی ما میشد و من اگرچه ته دلم دلخور بودم اما در برابرش منفعل و کینهتوز عمل نکردم. از مرجان متنفر شده و رابطهشون قطع شده بود. دائم گریه میکرد و نامفهوم حرف میزد و من همپای اون اشک میریختم و از ته دل براش شفای عاجل میخواستم.
بعد از بهبود فریبا، بالاخره با قبول رضا، دختر بچهیی رو به سرپرستی گرفتند که پایانی بود به بیماریهای روحیش.
فریبا مادر شد و میشد دید که اون حس مقدس مادری، خیلی از خلقیات بدش رو کنار زد.
و من که بعضی اوقات اندوهگین میشدم و زخم اون ماجرا، چرکین میشد و سر باز میکرد اما خودم رو به دریایی سپرده بودم که چرک و خون رو میشست و میبرد و تمام تلاشم این بود که رابطهم با عماد متاثر از این اندوه نشه.
بچهها رو طوری تربیت کردم که پدر رو ارزشمند ببینند و این باعث رضایت قلبی عماد شده بود و بارها در بزمهای خونوادگی این رو گوشزد میکرد.
گاهی دلم برای تنهاییهای مرجان میسوخت و از اینکه بچهها کنارم هستند، خدا رو شکر میگفتم.
مریم، اولین دختر خانوادهی حاج مصباح بود که با پافشاری و همراهی پسرعمو و نامزدش وارد دانشگاه شد.
البته توی این مسیر هم مرجان حق خودش رو ادا کرد و با سنگاندازیهاش مریم رو خیلی آزار داد ولی خدا خواست و با ایستادگیش، موفق شد.
محمد رضا اما بعد دیپلم سراغ حرفهی عماد رفت و از رفتن به دانشگاه سر باز زد.
سالها رو با اتفاقات و ناملایمات زیادی پشت سر گذاشتیم و ثمره های زندگیمون رو به سر انجام رسوندیم. مشکین اما برخلاف خواهرش که دائم در حال فرضیه و اثبات بود، ادبیات رو ترجیح داد و وارد دانشگاه شد، اون عقیده داشت که از روزگار جنینی با شعر و ادبیات آشنا بوده و شاهدش رو از پدر میگرفت و میگفت، بابا عماد خودش میگه که تو اصلا وجودت هم با شعره.
اواخر سال هفتاد و نه بود که جشن مفصلی برای ازدواج محمدرضا گرفتیم و عماد به آرزوی دیرینهش رسید و عازم شدیم برای زیارت عتبه مقدسه.
مرجان که هنوز هم پایهی اعتقادی ضعیفی داشت و خیلی وقت بود به زندگی مسالمت امیز با عماد رضایت داده بود، همون اول انصراف داد و ترجیح داد تا به همراه رضا و فریبا به مسافرتی تفریحی بره.
ساکها رو بستیم و راهی شدیم.
* 💞﷽💞
#مشکین105
بیشک اون سفر بهترین سفر عمرمون بود.
بین الحرمین رو عاشقانه طی میکردیم و عماد انگار از چیزی خبر داشت که من بی اطلاع بودم. تنها جایی بود که اشکهاش بی محابا فرو میریخت و دائم با حضرت عشق در حال زمزمه بود.
آخرین سحری که میهمان این دو عزیز بزرگوار بودیم، وضو گرفته بودم و روی تخت، آماده نشسته بودم تا عماد هم آماده بشه و برای نماز صبح به حرم آقا بریم. سحر عجیبی بود و هر دو دلگرفته بودیم از این فراغ، از اجباری که تا ساعاتی دیگه ما رو از این بهشت خداوندی جدا میکرد.
بعد از نماز آخرین زیارتنامه رو هم عماد خوند و من پشت سرش زمزمه کردم و با بغضش بغض کردم و با اشکش اشک ریختم. اصلا توی حال خودش نبود. نگران شده بودم دستش رو آروم گرفتم و گفتم:
_ خوبی عماد؟
غمگین نگاهم کرد و گفت:
_ به دلم افتاده این دیدار اولین و آخرین دیداره معصی!
قلبم تیر کشید دستش رو کمی فشار دادم و گقتم:
_ برمیگردیم من مطمئنم! ولی دفعه دیگه با بچهها حتی با مرجان.
برای چند لحظه نور کم سویی توی چشمهاش اومد و گفت:
_ چقدر اصرارت کردم که بذار مشکینم رو با خودم همراه کنم و باهامون بیاد هی گفتی درس داره و مریم و محمدرضا ناراحت میشن.
_ عوضش برای عاقبت به خیریشون دعا میکنیم.
خندون نگاهش کردم و ادامه دادم :
- دلم تو رو تنها میخواست اینجا.
نگاهش خندون شد و گفت:
_ از دست تو، معصوم.
آهی کشید و باز گفت:
_ خیلی برای عاقبت به خیریشون دعا کردم خصوصا برای مشکین. کمی نگرانم اون دوتا رو به سرانجام رسوندم ولی برای مشکینم نگرانم برای آیندهیی که از راه برسه و نباشم براش پدری کنم.
اخمهام رو در هم کشیدم و دلخور گفتم:
_ زبونت رو گار بگیر، این چه حرفیه؟ خدا نکنه! خدا تو رو برای همه مون حفظ کنه، تا تو سایه بالای سرمون باشی، غم نداریم عماد جان.
عجیب و سنگین نگاهم کرد نمیدونم چی بود توی اون نگاه که از داغیش دلم سوخت و جز زد. اصلا نگاهش رو نمیفهمیدم.
به حرم آقا قمر بنی هاشم رفتیم، اونجا به مراتب سوزناکتر زمزمه کرد و اشک ریخت. سر آخر هم نگاه مخملی و خیسش رو انداخت به چشمهای بارون خوردهم و دستم رو در دست گرفت و برد سمت ضریح.
پرت شدم انگار به سالهای دور، من بودم و حرم حضرت معصومه بود و عماد.
دستم رو بند ضریح کرد و دستش رو روی دستم گذاشت. ملتمسانه و پر از خواهش با صدای خش گرفته از بغضِ سنگینِ توی گلوش، نگاهم کرد و گفت:
- بگو معصوم! محکم و از ته قلبت، اینجا در حضور این آقای عزیز بهم بگو که حلالم میکنی.
این بار از ته دل و از اعماق وجودم محکم و بی معطلی گفتم:
_ حلالت کردم عماد، خیلی وقته حلالت کردم. تو هم من رو ببخش اگه جایی دلت رو شکستم.
عمیق و پر احساس نگاهم کرد و گفت:
_ تو تموم اون کسی بودی و هستی که دلم همیشه میخواست. من و دلشکستگی از تو؟
اشک ناخوداگاه از گوشهی چشمم فرو ریخت.
نگاه نگران و بیتابش رو به چشمهام دوخت و ادامه داد:
_ معصوم، بگو به جان مشکین قسم، حلالم کردی.
اشکم سرازیر شد و با اطمینان گفتم:
_ به جان مشکین قسم حلالت کردم.
پایان❤️🌹❤️
4_5904562601492220390.mp3
5.75M
💠 #کهیر:
✅ #صوت88
🔆علت کهیر چیست❓
⚠️نکات مهم در درمان بیماریهای پوستی چیست❓
🔹چرا معده خانه بیماریها است❓
♦️چند نوع کهیر داریم و کهیر سرد و گرم چیست❓
🌀راه تشخیص و درمان کهیر چیست❓
🎤 #استاد_سید_حسین_افشار_نجفۍ
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفـرج_الساعه🍃
هدایت شده از شهر نوره | نوره درمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام دوستان گلم این کلیپ بسیار زیبا رو حتما تماشا کنیم
استاد ایمان سلسله جو در مورد راز پنهان سلامتی صحبت کردند که شاید اکثر ما ازش غافلیم
کانال شهر نوره
( تولید و پخش و مشاوره نوره )
@shahrenore
https://eitaa.com/joinchat/1605894251C50975e86a3
ارتباط با ادمین و سفارشات
@meshkat120
تلفن ۰۹۱۰۰۱۰۰۹۰۸
✴️ سه شنبه👈7 تیر / سرطان1401
👈28 ذی القعده 1443👈28 ژوئن 2022
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🏴 شهادت مظلومانه دکتر بهشتی رحمه الله و 72 تن در حزب جمهوری .
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️امروز روز خوش یُمن و شایسته ای است و برای امور زیر خوب است:
✅خواستگاری عقد و عروسی.
✅تهیه مایحتاج زندگی.
✅دیدار با دفترداران و منشیان.
✅خرید رفتن.
✅ و مسافرت خوب است.
🚘مسافرت: سفر خوب و مفید است.
👶زایمان :نوزاد عمر طولانی دارد و عقیقه و صدقه برایش داده شود.
🤕 بیمار امروز زود خوب شود.
🔭 احکام نجوم.
🌓امروز قمر در برج جوزا است و برای امور زیر نیک است:
✳️شروع به نگارش کتاب و مقاله و تحصیل.
✳️خرید کالا و جنس.
✳️معامله زمین خانه و ملک.
✳️سند زدن و بنام کردن.
✳️قولنامه و قرار داد نوشتن.
✳️ و ارسال کالاها به مشتری خوب است.
👩❤️👨مباشرت:امشب (شب چهارشنبه ) ،مباشرت و زفاف عروس کراهت دارد و امکان سقط شدن فرزند می رود.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،#اصلاح_مو(سروصورت)دراین روز از ماه قمری ،خوب نیست.
💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن#خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، موجب قوت دل می شود.
✂️ ناخن گرفتن
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد.
👕👚 دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)(خرید لباس اشکال ندارد)(کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر آن را تکمیل کنند)
✅ وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر( وقت خوابیدن)
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب " چهارشنبه " دیده شود طبق ایه ی 29 سوره مبارکه "عنکبوت" است.
قال رب انصرنی علی القوم المفسدین ...
و از معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده مامور شود به اصلاح گروهی که اگر با آنها ستیز کند پیروز گردد. ان شاءالله.و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد.
💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
◽️▫️#ویدئو_استوری_روزشمار_غدیر —عیداللهالاکبر • ☀️ 20 🔖 روز مانده تا عید سعید غدیر خم❣️
« هم ریشه»
✨ حضرت خاتم النبیین صلی الله علیه و اله به بریده فرمودند : بغض علی را در دل نگیر زیرا که وی از من است و من هم از وی مردم از ریشه های مختلفی آفریده شده اند لیکن من و علی از یک اصل و ریشه هستیم .
📚اعلام الوری باعلام الهدی ص۲۳۴
⭕اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج⭕
▫️◽️#نقل_فضایل_از_کتب_مخالفین •عمریه﷼
▫️قسمت 🔖 چهل • یکم ✔️
💠..عبادت بدون ولایت بی ارزش است ! …"از منابع عامه"( عمریه )
♦♦➖➖♦♦
☀️حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:
❇ ياعلِي! لَو أنَّ عَبداً عَبَدَ اللّهَ مِثل ما قامَ نوحٌ في قَومِهِ و كانَ لَهُ مِثلُ اُحُدٍ ذَهَباً فأنفَقَهُ في سَبيلِ اللّهِ و مُدَّ في عُمرِهِ حَتّي حَجَّ ألفَ عامٍ عَلي قَدَمَيهِ ثُمَّ قُتِلَ بَينَ الصَّفا وَ المَروَةِ مَظلوماً ثُمَّ لَم يُوالِكَ يا عليُّ لَم يَشُمَّ رائِحَةَ الجَنَّةِ وَ لَم يُدخُلها.
☀️یاعلی! هر گاه کسی از بندگان خدا به اندازه عمر نوح که در میان قومش قیام کرد(۹۵۰سال) به عبادت خدا بپردازد و به مقدار کوه احد طلا داشته باشد و آن را در راه خدا انفاق نماید و عمرش آنقدر طولانی گردد که بتواند هزار بار بیت خدا را با پای پیاده زیارت کند , سپس در بین صفا و مروه بنا حق کشته شود , چنانچه یا علی ، ولایت تو را قبول نداشته باشد بوی بهشت به مشام او نرسیده و داخل آن نمیگردد.
#بر_عمر_وعمریدوستلعنت ✊🏻
📚…مناقب خوارزمی/۲۸
🔅ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است🔅
الهی بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙آیت الله ناصری
🔸اصرار در توسل به امام زمان عجل الله...
👌کوتاه و شنیدنی
👈حتما ببینید و نشر دهید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ننگی بزرگ برای شیعیان و محبین اهل بیت علیهم السلام 🔖•«قسمت „ پنجم »•
◽️✔️ شیعیان و محبین اهل بیت علیهم السلام باید همه کاراش رو بزاره کنار و خیلی سریع تکلیفش رو با خودش روشن کنه❗️
ما تکلیفمون با خودمون روشن نیست ❗️
نمیدونیم میخوایم چکار کنیم ❗️
راه رو اشتباه رفتیم......
☀️يا امام المنتقم العجل العجل انتقام،یا امام المنتقم☀️
#مهم #نشر_دهید
⭕اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج⭕