هدایت شده از شهر نوره | نوره درمانی
نماهنگ سفره موسی بن جعفر (ع) - صابر خراسانی, محمد حسین پویانفر.mp3
4.44M
🔸نواهنگ «سفره موسی بن جعفر(ع)»
🎤 با نوای #صابر_خراسانی
🎤 #محمد_حسین_پویانفر
مادر پدرهامان همین که کم میاوردند
یکسفرهموسیبنجعفر نذر میکردند
آنچه همیشه طالبش چندین برابر بود
نان و پنیر سفرهی موسیبنجعفر بود
🏴 ویژه #شهادت_امام_کاظم
✅از کرامات بسیار جذاب امام کاظم علیه السلام نسبت به شخص عُمَری:
✅مردى بود در مدينه از اولاد عمر بن خطاب. او حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام را مىآزرد و هر گاه آن حضرت را میديد به آن حضرت، دشنام میداد و به على عليه السّلام ناسزا ميگفت.
روزى برخى از ياران و همنشينان آن حضرت عرض كردند: اجازه فرمائيد ما اين مرد تبهكار بد زبان را بكشيم؟
حضرت به شدت با اين كار مخالفت كرد و آنان را از انجام اين عمل بازداشت و حال آن مرد را پرسيد.
به آن جناب عرض كردند: او جايى در اطراف مدينه به كشت و زراعت مشغول است.
حضرت سوار شده به مزرعه آن مرد آمد و همچنان كه سوار الاغش بود وارد كشت و زرع او شد.
آن مرد فرياد زد: كشت و زرع ما را پامال نكن. حضرت همچنان سواره پيش رفت تا بنزد او رسيده پياده شد و نزد آن مرد نشست و با خوشروئى، شروع بشوخى و خنده با او كرد و به او فرمود: چه مبلغ خرج اين كشت و زرع كردهاى. گفت: صد دينار.
حضرت فرمود: چه مبلغ اميد دارى كه از آن بدستت رسد و سود کنی؟ گفت: من علم غيب ندارم (كه چه اندازه عايدم مىشود)!
حضرت فرمود: من گفتم چه مبلغ اميد دارى به تو برسد (و نگفتم: چه مبلغ بتو خواهد رسيد)؟
گفت: اميد دارم دويست دينار از اين مزرعه عايد من شود.
حضرت كيسه ای در آورد كه سيصد دينار در آن بود و فرمود: اين را بگير و كشت و زرع تو نيز به همين حال براى تو باشد و خدا آنچه اميد دارى از آن عايدت گرداند.
راوى گويد: آن مرد برخاست و سر حضرت را بوسه زد و درخواست نمود از بىادبيها و بدزبانیهاى او درگذرد.
حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام لبخندى زده باز گشت.
(اين جريان گذشت تا اينكه روزى) حضرت به مسجد رفت و آن مرد عمرى هم نشسته بود. همين كه نگاهش به آن حضرت افتاد گفت: «خدا ميداند رسالت خويش را در چه خاندانى قرار دهد».
رفقاى آن مرد بر سرش ريخته و گفتند: داستان چيست؟ تو كه جز اين دربارۀ اين مرد ميگفتى؟ (و هر گاه او را میديدى دشنام و ناسزا ميگفتى چه شد كه اكنون يكسره عوض شدى و او را مدح و ستايش ميكنى؟)
گفت: همين است كه اكنون گفتم و جز اين چيزى نگويم و شروع كرد به دعا كردن دربارۀ موسى بن جعفر عليهما السّلام.
آنان با او به بحث و گفتگو پرداختند و او بهمان گونه پاسخشان ميداد.
همين كه حضرت بخانه بازگشت به آن كسانى كه از او اجازۀ كشتن آن مرد عمرى را خواسته بودند فرمود: كدام يك از اين دو راه بهتر بود، آنچه شما میخواستيد يا آنچه من انجام دادم؟ من كار او را با آن مقدار پولى كه میدانيد سر و صورت داده و بدان وسيله خود را از شر او آسوده ساختم.
📚إرشاد، شیخ مفید، جلد ۲، صفحه ۲۳۳.
🌹 کانال جذاب حرم 🌹
حرم
💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 . قسمت ۳۲ . . . -حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتو
💞 رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قست ۳۳
.
ارو اروم رفتم و چند ردیف عقب تر نشستم و به حرفهاش گوش دادم
.
دیدم با بغض داره درد دل میکنه
.
_شهدا چی شد؟!مگه قرار نبود منم بیام پیشتون ؟! الان زنده موندم که چی بشه؟! که هر روز یه زخم زبون بشنوم؟!... بی معرفتا چرا من رو یادتون رفت و شروع کرد گریه کردن گریه کردن
.
دلم خیلی براش میسوخت...منم گریم گرفته بود ولی نمیتونستم گریه کنم...اروم رفتم پشت سرش...نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم...
فقط آروم گفتم:
_سلام آقا سید
اروم سرش رو برگردوند و سریع اشکاش رو با گوشه استینش پاک کرد و داد زد:
_ زهراااا مگه نگفتم کسی اومد خبرم کن
.
-اقا سید حالا دیگه ما هرکسی هستیم؟!
.
-خانم بین من و شما هیچ نسبتی نیست.نه ثبتی نه دینی و نه...لااله الا الله
.
-قلبی چطور؟! اینقدر راحت جا زدید؟!من رو تا وسط میدون اوردید و حالا میخواین که تنها بجنگم؟؟ یعنی حتی اون گفتن عشق دوم و اینا همه دروغ بود؟! چون برای رسیدن به عشق اولتون اینقدر تلاش کردید ولی عشق به ظاهر دومتون چی؟! این شهدا اینطوری پای حرفاشون وایمیستادن؟!
.
-من چیکار باید میکردم که نکردم؟؟
.
-چرا دیشب جواب بابامو ندادید و از خودتون دفاع نکردید؟؟
.
-چه جوابی؟!چه دفاعی؟!مگه دروغ میگفت؟!من فلجم...حتی خودمو نمیتونم نگه دارم چه برسه شما رو...کجای حرفهاش غلط بود؟!
.
-اون روز تو دفترتون گفتین این اتوبان دو طرفست...ولی الان با این حرفاتون دارم میفهمم نه ...این اتوبان همیشه یه طرفه بوده...شما فکر میکنید نظر من راجب شما عوض شده؟! حق هم دارید فکر کنید.. چون عاشق نشدید تا حالا...و نمیدونید عشق یعنی چی...خداحافظ .
بلند شدم و به طرف در مزار رفتم که از پشت سر اروم گفت:
.
_ریحانه خانم(دومین بار بود که اسمم رو صدا میزد) این اتوبان همیشه دوطرفه بوده ولی وقتی کوه ریزش کنه دیگه راهی باقی نمینونه
.
برگشتم و باز باهاش چشم تو چشم شدم و گفتم:
_اگه صدبار هم کوه ریزش کنه باید وایساد و جاده رو باز کرد نه اینکه...خداحافظ...
و از محوطه بیرون اومدم...
.
.
چند روز گذشت و از اقا سید هیچ خبری نداشتم...
روزها برام تکراری و بیخود میگذشت..فکر به اینکه اینده و سرنوشتم چجوریه دیوونم میکرد.. دلم میخواست یه کاری کنم ولی کاری از دستم بر نمیومد..هر بار درباره سید با بابا حرف میزدم بحث رو عوض میکرد
.
تا اینکه یه شب نزدیک صبح دیدم صدای جیغ زدن های مامانم میاد
سریع خودمو رسوندم بالاسرش
دیدم رو تخت نشسته داره گریه میکنه
.
-چی شده مامان؟!
.
ادامه_دارد....
#سید_مهدی_بنی_هاشمی