༻﷽༺
#درمسیرعشق
#بهقلمازتبارزینب۵۹
#پارتـ_سیزدهم
صحبتهای علیرضا رو ای کاش نشنیده بودم ، من چطوری به اون خاله مریم و عمو مهدی بگم تک پسرشون ، چندماه بیشتر زنده نیست .
اصلا متوجه گذر زمان نشدیم ، وقتی به خودم اومدم دیدم سه ساعته که مات تو صحن نشستیم ... علیرضا چشماش کاسه ی خون شده بود .
عمو مهدی یه تاکسی گرفت برای سوییتش... تو راه هرچی از علیرضا پرسید چرا چشمات قرمزه ، علیرضا طفره میرفت و میگفت بخاطر کم خوابیه ...
یه سوییت دو خوابه با حال و پذیرایی بزرگ .
خاله مریم و عمو مهدی تو حال خوابیدن ،علیرضا وسجاد هم باهم رفتن تو یه اتاق و من و فاطمه هم باهم تو یه اتاق .
فاطمه روی زمین خوابید ومن هم روی تخت .
خیلی سریع فاطمه خوابش برد اما من از فکر حرفهای علیرضا بیرون نمیومدم و نمیتونستم ذهنم رو آزاد کنم ...
از عمو سام که تو لس آنجلس دکتر بود یه کم چیزهایی مربوط به پزشکی یاد گرفته بودم ، وقتی که مطمئن شدم علیرضا خوابه ، رفتم سراغ وسایلش و وسایلش رو خوب گشتم تا برگه ی آزمایشی چیزی پیدا کنم .
بالاخره بعد از کلی جستجو برگه آزمایش و عکس از قلب علیرضا رو پیدا کردم .
صفحه مربوط به آزمایش و عکس قلب علیرضا با مهر و امضای دکتر متخصص قلب بود که نوشته بودند هرچه زودتر باید علیرضا پیوند قلب انجام بده وگرنه سه ماه دیگه علیرضا بیشتر زنده نیست ...
خیلی سریع چمدون و وسایل علیرضا رو جمع کردم و به حالت اول برگروندم تا متوجه نشه .
دلم میخواست زودتر برای علیرضا قلب پیدا بشه ... .
هوای اونجا برام سنگین بود و سخت میتونستم نفس بکشم .
یه پارکی کنار سوییت بود ، شالی سرم کردم و به سرعت از سوییت زدم بیرون .
یه کم جلوتر از سوییت ، پارک قشنگی وجود داشت که چندتا پسربچه مشغول بازی کردن فوتبال بودند .
بهشون خیره شدم
چقدر راحت فارغ از هرمشکل و غصه ای تو دنیای خودشون شاد و راحت زندگی میکردند ...
بغض بدی که تو گلوم داشت خفه ام میکرد رو شکوندم و به پهنای صورت اشک میریختم .
ده روز شده بود که من و سجاد پیش خانواده ی فاطمه بودیم و این چند روز علیرضا مثل یه برادر واقعی ، از من و سجاد نگهداری میکرد .
تو حال و هوای خودم بودم که صدایی توجهم رو جلب کرد ...
باورم نمیشد این اینجا چیکار میکرد !
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
༻﷽༺
#درمسیرعشق
#بهقلمازتبارزینب۵۹
#پارتـ_دوازدهم
سجاد همچنان مشغول بازی با گوشی علیرضا و اسباب بازی هواپیما بود .
سجاد بعد از یه کم که گذشت ، سرش رو روی شونه ی علیرضا گذاشت و خوابید .
علیرضا بوسه ای به پیشونی سجاد زد و گفت :
خوب بخوابی شیطون خان .
سجاد هم لبخندی زد و خوابش برد .
بعد هم خودش سرش رو روی صندلی تکیه داد و خوابید .
هنوز نگران بودم ، حالم اصلا خوب نبود .
همه خوابیده بودند ، فقط من و فاطمه بیدار بودیم تا به مقصد رسیدیم .
از بابت اینکه سجاد از اون تنش و استرس آروم شده بود ،
یه نفس عمیق کشیدم .
مهماندار اعلام کرد که تا نیم ساعت دیگه به فرودگاه ایران_مشهد میرسیم .
هرچی نزدیکتر میشدیم ضربان قلبم تندتر میشد ...
دستام یخ کرده بود .
سعی میکردم آروم باشم اما از شدت ذوق نمیتونستم آروم بگیرم .
هواپیما نشست و همه پیاده شدیم .
عمو مهدی یه تاکسی گرفت برای حرم ...
فاطمه متوجه حال عجیب و غریب من شد انگار فهمیده بود چم شده لبخندی زد و گفت :
_بالاخره رسیدیم ، عزیزم اینجا دیگه آرامش داری ، هرچند میدونم چون بار اولته خیلی ذوق و شوق و استرس داری ... اینقدر بیتابی نکن عزیزم .
همه وارد حرم شدیم ، تا چشمم به حرم افتاد ، گریه ام گرفت .
من و فاطمه تو صحن نشستیم تا استراحتی کنیم .
خاله مریم بهم لیوان آبی داد تا آروم بگیرم .
فاطمه با اصرارم رفت و منو تنها گذاشت و جلوتر از من کنار سجاد نشست ، سجاد رو مثل یه مادر تو آغوش گرفت .
سجاد شیطون با دیدن حرمی به این قشنگی آروم شده بود و اصلا حرف نمیزد و فقط به حرم خیره شده بود ....حتی پلک هم نمیزد
تو آغوش فاطمه مثل یه مجسمه شده بود .
علیرضا هم شروع کرد به گریه کردن ، چون پشتش به من بود متوجه حضور من نشده بود و داشت با امام رضا صحبت میکرد .
تازه داشت گریه هام بند میومد که با حرفهای علیرضا شدت گرفت ...
علیرضا : سلام آقا، سلام امام مهربانم ، آقاجان تو رو جان زهرا قسمت میدم نزار من دلم بگیره ، خودت میدونی من چقدر اون دختر رو دوستش دارم ؛ اومدم از خودت اجازه بگیرم اقا ، آقا جان من چطوری تو صورتش نگاه کنم و بگم چندماه بیشتر زنده نیستم .
اومدم شفام رو از خودت بگیرم اقا ، یا امام رئوف ، این درد قلبمو آتیش زده ...آقا جانم اگه این غلامت رو شفا بدی ، تا آخر عمرم نوکریتو میکنم آقا ؛ دست رد به سینه ام نزن یا امام رضا
با شنیدن حرفهای علیرضا تمام مشکلاتم یادم رفت و مات و مبهوت دهنم باز مونده بود .
اصلا باورم نمیشد یعنی چی علیرضا چندماه بیشتر زنده نیست ، یعنی چی خدا ؟مگه میشه پسر به این جوونی و پاکی و خوبی بخواد بمیره .
خدای من خودت کمکش کن نزار بلایی سرش بیاد ، خودت شفاش بده . پس چرا علیرضا صداش درنمیومد ، چرا به خانواده اش چیزی نگفته بود اخه؟
گریه امونم نمیداد ، علیرضا سنی نداشت و فقط ۲۵ سالش بود ...
همونجا از آقا امام رضا التماس کردم که علیرضا خوب خوب بشه و چیزیش نشه .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
4_5945118122242474639.mp3
4.55M
🌸☘🌸☘
تـمـوم عـالـم بنـده رقیه خاتونہ...
بــانــواے:
❣حـسـیـن عطایے❣
#نـواےدل💚
#شــور🍁
#فوقالعاده
اینجـاپایگـاه شهداستـ
Join→ @harame_bigarar❤️
༻﷽༺
همیشه #دست_بوس پدر و مادرشبود.
روز اول خواستگاریش گفت:
برای من مهمترین چیز #اخلاق هست؛
ڪسی ڪه #اخلاق ندارد #ایمان
هم ندارد.
#شهید_جواد_الله_کرم🌹🍃
#به_راه_تو❤️
@harame_bigarar
❤️ بـسم الله الرحمن الرحیـم ❤️
🌸محــفلے ساختہ ایم از عشـاق و دلبـاختگـاݩ شـهداء ....❤️
🌸از راه حسینے ڪه از ڪربلا گرفتہ شد و تا امـروز ادامہ دارد ....💚
🌸از راهے ڪه زینبـ ڪبري بـنا نهـاد و ڪربلا را فرهنگـــ ڪرد ...💛
🌸و مـا نیــز علمـ ڪرده ایمـ شهـداے مدافـع را تا باشــد کہ فرهنگـ نابـ شهادتــ از شــوق نیوفتد ...💙
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee