حرم بیقرار
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 #رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_22😍✋️ چادرم رو درست روی لباس آبی فیروزه ای امیر علی به جال
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_23😍✋
عطیه نگاه پر از غمش رو به من دوخت
_یادت باشه هیچ وقت از مامانم نپرسی چرا این قدر کم
نفیسه و امیر محمد رو میبینی نگو چه قدر دلت برای امیر سام تنگه!
_داری گیجم می کنی عطیه... درست حرف بزن!
_امیر محمد از شغل بابا هم خجالت میکشه نه اینکه خودش به هر حال نفیسه خانومشه!
ناباور خندیدم
_چرا دیگه شغل عمو ؟باور نمی کنم؟
عطیه پوفی کرد
_بی خیال محیا هر وقت یادم میاد بابا کلی توی اون تعمیرگاه اجاره ای سختی کشید تا پول بفرسته برای امیرمحمدی که تهران درس می خوند؛
کلی حرص می خورم...
بابا به خاطر امیر محمد سخت کار کردو آخر دیسک کمر گرفت و طفلکی امیرعلی قید درس خوندش رو
زدو با انصراف از دانشگاه شد دست کمک بابا ...
حاالا شغل بابا و دستهای سیاهش شده آبروبری!...
کلاس نداره برای داداش مهندسمون که بابا به خاطرش این همه سختی کشید تا
برسه به اینجا و بشه مهندس!...
تازه نفیسه به امیرعلی هم طعنه میزنه و این طعنه ها مستقیم
میشینه توی قلب مامان و من !
انگار یکی خط خطی می کرد ذهن و قلبم رو گلوم فشرده میشد _نمیدونستم!
لبخند دردناکی جا خوش کرد روی صورتش
_نمیشه همه جا گفت محیا...
نمیشه همه جا و جلوی
همه داد زد پسری که با زحمت بزرگش کردی خجالت میکشه حاالا کنارت بمونه عوض افتخار
کردن و دست بوسی!
گاهی باید آبروداری کرد !
پوفی کردم چه قدر سخت بود باور این حرفها!
عطیه
_علی هم پسر بزرگ عمو اکبره و استاد دانشگاه یا عالیه دختر عموم یک مخ کامپیوتره
ومهندس یک شرکت بزرگ ولی همچین با افتخار از زحمتهای عمو و زن عمو حرف میزنن که آدم
کیف میکنه...
ولی داداش ما به جای اونا هم از کار باباش خجالت میکشه هم قید عموش رو زده!
احساس خفگی میکردم شال سبزرنگم رو از سرم کشیدم و موهای کوتاهم رو بهم ریختم
هروقت کلافه بودم و عصبی این عادتم بود!
_باز خل شدی تو ول کن اون موهای بدبخت رو کچل میشی اونوقت شوهرت از چشم من میبینه!
چشمهایی رو که نمیدونستم کی به اشک نشسته رو دوختم به عطیه که لبخند میزد ولی چشمهاش
پر از درد بود از حرفهایی که زده شده!
لبخند ماتی زدم و صدای زنگ در خونه بلند شد.
عطیه
_بدو شوهر جونت اومد
حس کردم لرزش بی اختیار قلبم رو و باز یادم افتاد کار امروز امیر علی رو و حس غریبی که به
جونم افتاده بود!
عطیه بلند شدو رفت سمت در اتاق
_من دیگه برم توهم یکم با شوهر جونت خلوت کن درست
نیست اینجا باشم!
بالحن تخس عطیه چشمهای گردشده ام رو به صورتش دوختم و همه بدنم گرم شد...
براق شدم وبا یک حرکت پریدم سمتش ولی لحظه آخر نفهمیدم کی پشت امیرعلی سنگر گرفت و من
دستهام قفل شد بین دستهای امیر علی که متعجب بود!
نگاه هردومون به هم قفل شد و قلب من ریخت!
امیرعلی
_ چه خبره؟ چی شده؟
نگاه بی تابم رو از چشمهای امیرعلی گرفتم و به عطیه که لبخند دندون نمایی میزد اخم کردم.
عطیه
_هیچی داداش چیزی نیست که!!!!!
چشمکی به من زد که کلی حرص خوردم وبعد دور شد...
تازه یاد موقعیتم افتادم فاصله دوانگشتیم
با امیرعلی و دستهایی که گرو دستهای سردو یخش بود...
عجیب بود که هنوز این فاصله حفظ
شده و عقب نکشیده بود !...
سرم رو باال گرفتم... نگاهش روی موهای نامرتبم بود..
امیرعلی
_ مطمئنی چیزی نشده؟
هی بلندی گفتم و دستهام رو محکم از دستهاش بیرون کشیدم...
موهام رو با دستم شونه وار
مرتب کردم...
لبخند گذرایی روی صورتش نشست و از کنارم رد شدو رفت سمت جالباسی....
توی دلم بدو بیراهی به عطیه گفتم و جلوی آینه ای که با قاب چوبی روی دیوار نصب شده بود
وایستادم و از توی آینه نگاهم روی دستهام ثابت موند ...
دستهایی که هنوز سرمای دستهای
امیرعلی رو داشت وقلبم رو گرم کرده بود...
ولی وای از ذهنی که بی هوا براش چیزی رو یادآوری
میکنه یعنی امیرعلی با این دستهاش مرده شسته بود؟!!!!
لرزش خفیف تنم رو حس کردم!!!
🌈|M_alizadeh:نویسنده
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
✨﷽✨
💜خیلی مرا دوست داشت متفاوت با سایر بچههایم با من رفتار میکرد همیشه دستم را میبوسید سرش را روی پاهایم میگذاشت و میگفت: بوی بهشت را استشمام میکنم.🌹🌿
💜خیلی هم دست و دلباز بود هر کجا میرفت برای بچههای خواهر و برادرش و دوستان و همسایهگان هدیه میآورد و از این کارش لذت میبرد❣❣
راوے 👈 مادر شهیـــد
🔻مدافـــع حــــرم🔻
#شهیـــد_هــــاشم_دهقانـــینیا🌺
_✨ @Harame_bigarar✨_
4_465484419486974172.mp3
3.76M
🍃🌸
هواے این روزای من هواے سنگرہ😍
🍁 با نفسـ مادح :
❣سیـد رضـا نریمـانے❣
#نواے_دل💚
#فوق_العاده
#شور🌷
اینجـا پایگـاه شهداستـ🔰
Join→ @harame_bigarar
حرم بیقرار
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕 #رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_23😍✋ عطیه نگاه پر از غمش رو به من دوخت _یادت باشه هیچ وقت از
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_24😍✋
_نخود نذری می خوری؟
تکون سختی خوردم و به خودم اومدم و به امیر علی که از هول کردنم تعجب کرده بود نگاه کردم
گیج نگاهش می کردم که اینبار دستش رو که صاف بود و پر از نخود نذری باالا آوردو جلو صورتم:
_چی شد می خوری؟
ضربان قلبم تحلیل می رفت و نگاهم ثابت شده بود روی سفیدی پوست دستش و نفهمیدم
چطوری زبونم چرخیدو گفتم:
_نگفته بودی میری کمک عمو اکبرت!
نگاه بهت زده اش چشمهام رو نشونه رفت ...
خیره شد توی چشمهام و باز من کم آوردم ونگاهم
رو دوختم به دستهام که باز از هیجان این نزدیکی و نگاه بدون اخم امیرعلی همدیگه رو بغل کرده
بودن و رنگشون به سفیدی میزد!
_کی بهت گفت؟
صداش ناراحت بودو گرفته و من سربه زیر گفتم:
_عطیه ...کاش خودت بهم میگفتی!
پوزخندی زد
_اون روز مهلت ندادی زود از پذیرایی خونتون فرار کردی وگرنه میگفتم که حاالا
مجبور نباشی مردد باشی!!!
چشمهای بیش از حد باز شدم رو به صورت درهمش دوختم...
نمیدونم ازحرفم چی برداشت کرد
که طعنه میزد
_حاالا کی گفته من مرددم فقط دوست داشتم خودت بهم بگی همین!
پوزخند پررنگ تری زدو دستش از جلوی صورتم جمع شدنمی فهمیدم دلخوریش رو...
ولی من
می خواستم از بین ببرم تردیدی رو که روی قلبم سایه انداخته بود!
_ فکر کنم اونا رو تعارف کردی به من!
نگاهش گیج وسوالی بود و توی سرش مطمئنا هزارتا فکر...
برای همین به دست مشت شده اش
اشاره کردم.
پر ازتردیدو دلخوری گفت:
_مطمئنی می خوای ؟
قیافه حق به جانبی گرفتم
_ یادم نمیاد گفته باشم نمی خوام!
کلافه نفس عمیقی کشید و باصدایی که از زور ناراحتی دورگه شده بود گفت:
_اما من با همین دستهام مرده شستم شاید خوشت نیاد!
بازم به خودم لرزیدم و دلم ضعف بدی گرفت ...
صدای عطیه هم توی گوشم پیچید نفیسه خونه
عمو چیزی نمی خوره چون بدش میاد...
سرم رو تکون دادم من دنبال این تردیدها نبودم ...
من
نمی خواستم غرق بشم توی خرافات فکریم!
لبخندی زدم بدون تردید! گرم
_آقا امیرعلی من می خوامشون االن این حرف شما چه ربطی
داشت؟!
نگاهش هنوزم پر از تردید بودو آهسته کف دستش رو باز کرد...
نمی خواستم این تردید
چشمهاش رو!
لبهام رو به کف دستش چسبوندم و چند دونه نخود رو همونطور با دهنم برداشتم و خوردم...
بی
تردید! قلبم به جای بیتابی آرامش گرفته بود با اینکه سربه هوایی کرده بودم !
نگاهش مثل برق گرفته ها شده بود مشخص بود حسابی از کارم شکه شده...
لبخند مهربونی به
صورتش پاشیدم و با یک چشمک گفتم:
_میدونستی اولین دفعه ای که به من چیزی تعارف می کنی؟
حاالا امروز یادت رفته باید برام اخم کنی و نخود نذری تعارفم میکنی مگه میشه بگذرم ؟!
به شوخی طعنه زدم:
_خدا قبول کنه نذر هر کی که بود !
نفسش رو باصدای بلندی فوت کردو به خودش اومد و من باز گل کرده بود شیطنتم!
وقتی کنار
امیرعلی اینقدر به آرامش رسیده بودم بدون سایه تردیدها مون!
یک تای ابروم رو باالافرستادم و کف دستم رو گرفتم جلوی صورتش
_بقیه اش رو همونجوری
بخورم یا میدیش به من؟!!
چشمهاش بازتر شدو ابروهاش باالا پریدکه بلند خندیدم و با شیطنت خم شدم که دستش رو
عقب کشید ...
اخم مصنوعی کردم
_لوس نشو دیگه امیرعلی خودت تعارفم کردی مال من بود دیگه!
معلوم بود کنترل میکنه خنده اش رو ...
چون چشمهاش برق میزد و من با خودم گفتم محیا فدای
اون نگاه خندونت!
مچ دستم رو گرفت و دستم رو باالا آورد دیگه نلرزیدم ...
بی قرار نشدم ...قلبم تند نزد ...
فقط با ضربان منظمش که پر از حس آرامش کنار امیر علی بودن بود گرمی میداد به همه وجودم...
گرمی شیرین تر از آب نباتهای چوبی کودکانه!
همه نخود هارو ریخت کف دستم توی سکوت ...
سکوتی که نه من دوست داشتم بشکنه نه انگار امیرعلی!
نخودها رو توی دستم فشردم و بازم خندیدم آروم و بی دغدغه ...
با ناز گفتم:
_دستت دردنکنه آقا...
نگاه آرومش رو دوخت به چشمهام دیگه نمی خواستم نگاه بدزدم فقط خواستم حرف بزنم...
حرف بزنه!
بی هوا پرسیدم
_امیرعلی تو نمیترسی از مرده ها؟
🌈|M_alizadeh:نویسنده
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘