✳️ چشمام رو با خدا معامله کردم
🔻 ...ساعتی بعد چند نفر از آنها را به بخشهای مربوطه انتقال دادیم. سه مجروح دیگر باقی مانده بودند. پروندههایشان را چک کردم. عاصی شده بودم. خودکار را برداشتم و روی صفحۀ سفید کاغذ، میکشیدم. چشم چشم، دو ابرو، یک دماغ، یک دهان... چشم، چشم... چشم، چشم... اشکم روی گونههایم سرازیر شده بود.
🔸 فرشته از استراحتگاه آمده بود ریکاوری تا به من سری بزند و بعد به اتاق عمل برود، گفت: «زده به سرت!». با بغض گفتم: «تخت پنج رو نگا کن، دیگه داره به هوش میآد.» با تعجب گفت: «خب، اینکه خیلی خوبه.» گفتم: «دکتر تو پروندهاش نوشته، وقتی که به هوش اومد، آروم بهش بگین از دو چشم برای همیشه نابینا شده!» فرشته گفت: «وای...!» رنگ از رویش پرید. وقتی رزمندۀ تخت پنج به هوش آمد، فرشته خیلی آرام موضوع را با او در میان گذاشت. رزمنده اول سکوت کرد. بعد گفت: «چشمام رو با خدا معامله کردم.»
📚 از کتاب #کفش_های_سرگردان
📖 ص ۱۳۳
🖌 خاطرات «سهیلا فرجامفر» پرستار بیمارستان دزفول در ایام دفاع مقدس
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f